گنجور

 
اهلی شیرازی

گاه گاهم خانه از برق وصالش روشن است

لیک تابروی نظر میافکنم در رفتن است

غارت دین میکند مژگان اومن چون کنم

کاندرین ره هر سر مویی مرا یک رهزن است

ایکه پنداری چو فانوس آتشم در پیرهن

شعله ور جانست چون شمعم که در پیراهن است

عارض خوی کرده ات ای گل ز گوهر خرمنی است

چشم از مژگان پرنم خوشه چین خرمن است

طوطی مسکین که چون من بنده خط تو شد

طوق لعل او ببین کش خون خود در گردن است

دامن نیلی قبایی شسته ام از گرد ره

زان سبب صد رود نیل از گریه ام در دامن است

غم مخور اهلی گرت سوزد فلک از داغ دل

زانکه دامن گیرش آخز چون شفق آه من است