گنجور

خیالی بخارایی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۲۶

 

تابِ رویت رونق خورشید عالم‌تاب برد

خندهٔ لعل تو آب گوهر سیراب برد

از شب زلف تو شد افسانهٔ بختم دراز

نرگس مست تو را در عین مستی خواب برد

گه گهی کردی خیال خواب بر چشمم گذر

[...]

خیالی بخارایی
 

خیالی بخارایی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۲۹

 

تا به رحمت خوان قسمت را مزیّن کرده‌اند

درخور هر فرقه مرسومی معیّن کرده‌اند

نام نیک و نقد هستی را به زاهد داده‌اند

نیستیّ و عشق را در گردن من کرده‌اند

با تو دعویِّ نظر بازی کسانی را رسد

[...]

خیالی بخارایی
 

خیالی بخارایی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۳۰

 

تا بنفشه برد بویی از خطت در تاب شد

چون لبت را دید کوثر از خجالت آب شد

نرگس مردم فریبت هیچ می دانی که چیست

فتنه یی کآخر ز جام ناز مستت خواب شد

بود مقصود دلم نقش دهان تنگ تو

[...]

خیالی بخارایی
 

خیالی بخارایی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۳۱

 

تا به سودای تو دل را عشق و همّت یار شد

نقد جان بر کف نهاد و بر سر بازار شد

ما ز دام خویشتن بینی به کلّی رسته ایم

وای بر مرغی که صید حلقهٔ پندار شد

از گلستان جمالت اهل معنی را چه سود

[...]

خیالی بخارایی
 

خیالی بخارایی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۳۳

 

تا به کی نقد دلم صرف غم هجران شود

ای اجل تیغی بزن تا کار من آسان شود

شربت وصلی کرم فرما که این رنجور را

بیم آن شد کز فراقت حال دیگر سان شود

ای که طوفان را ندیدی باش تا روز فراق

[...]

خیالی بخارایی
 

خیالی بخارایی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۳۴

 

تا به معنی اهل صورت دم ز آب و گل زدند

جان گدازان سکّهٔ محنت به نام دل زدند

در مقام غم چو بزم امتحان آراست عشق

خویش را ارباب دل بر شربت قاتل زدند

ای بسا کشتی که بشکستند سیّاحان راه

[...]

خیالی بخارایی
 

خیالی بخارایی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۳۸

 

تا خطت خود را به سودای خطا خواهد کشید

مرغ جان را دل سوی دام بلا خواهد کشید

گفتم از دل بیش از این زلفش مبین در تاب شد

پند من نشنید آخر تا چه ها خواهد کشید

شاید ار خاک رهت گردم چو می دانم که باز

[...]

خیالی بخارایی
 

خیالی بخارایی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۴۳

 

تا ز عشق اهل نظر آیینه‌ای برساختند

دوست را هریک به قدر دید خود بشناختند

در مقامر خانهٔ وحدت که کوی نیستی ست

عاشقان در داو اول خویش را در باختند

گوشه گیران را از این دولت چه بهتر کز نخست

[...]

خیالی بخارایی
 

خیالی بخارایی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۵۱

 

تا نشد زلفت پریشان وقت ما بر هم نزد

دل کجا گم شد اگر ابروی شوخت خم نزد

ما نه تنها در محبّت سنگسار محنتیم

هیچ کس را از محبّان یار سنگی کم نزد

تا همه عالم به زیر خاتم حسنت نشد

[...]

خیالی بخارایی
 

خیالی بخارایی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۵۲

 

ترک چشمت بی‌سپاه حُسن خنجر می‌زند

تا هنوز از جانب رویت چه سر بر می‌زند

دل که محبوس است بی‌روی تو در زندان غم

می‌گشاید چون خیال عارضت در می‌زند

ساغر می می‌زند بر شیشهٔ تزویر سنگ

[...]

خیالی بخارایی
 

خیالی بخارایی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۸۱

 

دوش می گفتم که ماه این دلفروزی از که دید

جانب رویش اشارت کرد شمع و لب گزید

در صفات گوهر سیراب دندان صدف

چون دهن بگشاد از گفتار او دُر می چکید

کاکل و زلفش سیه کاری عجب از سر نهد

[...]

خیالی بخارایی
 

خیالی بخارایی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۸۲

 

راستی را شیوه‌ای کآن سرو قامت می‌کند

گر به قصد سرکشی نبوَد قیامت می‌کند

دوش فکر ماه می‌کردم که جانان رخ نمود

روشنم شد این که اظهار کرامت می‌کند

ناصح ما از هنر بویی ندارد غیر از این

[...]

خیالی بخارایی
 

خیالی بخارایی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۸۸

 

سرکشید از کبر ابلیس و چنین مهجور شد

دعوی حلاج بر حق بود از آن منصور شد

شد شمع از سوختن این فنر بس پروانه را

کاو به هر جمعیّتی در عاشقی مشهور شد

شام رمزی گفت از مویش چنین تاریک شد

[...]

خیالی بخارایی
 

خیالی بخارایی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۸۹ - استقبال از کمال خجندی

 

سرو هرگز در چمن کاری چنین زیبا نکرد

کز خجالت پیش بالای تو سر بالا نکرد

نقد جان در حلقهٔ زلف تو بازاری نیافت

تا متاعِ خوشدلی را در سر سودا نکرد

اشک را زآن رو فکندم از نظر کاندر رهت

[...]

خیالی بخارایی
 

خیالی بخارایی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۹۸

 

طوطیِ عقلم که دعویّ تکلّم می‌کند

چون دهانت نقش می‌بندد سخن گم می‌کند

از فریب غمزه دانستم که عین مردمی‌ست

چشم مستت آنچه از شوخی به مردم می‌کند

گر ندارد از گُل روی تو رنگی از چه رو

[...]

خیالی بخارایی
 

خیالی بخارایی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۱۵

 

گرچه هردم سیل اشک ما به دریا می‌رود

خوشدلم از جانب او هرچه بر ما می‌رود

گفتمش ای دیده این گوهرفشانی تا به کی

گفت می‌رانیم در ایّام او تا می‌رود

سرو قدّا بر حذر باش و خرامان کم خرام

[...]

خیالی بخارایی
 

خیالی بخارایی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۱۷

 

گرچه شب غم ساختم چون شمع من با سوز خود

ای دل تو باری یافتی از مهر رویش روز خود

اکنون که دل پابند توست از زلف زنجیرش منه

یعنی منه دام بلا بر مرغ دست آموز خود

کارم چو در چنگ غمت مشکل به قانون می شود

[...]

خیالی بخارایی
 

خیالی بخارایی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۱۸

 

گر ز بالای تو هر ساعت بلا باید کشید

به ز ناز سرو کز باد هوا باید کشید

با وجود قامتت سوسن ز رعنائی و لطف

گر کند دعوی زبانش از قفا باید کشید

ما اگر مشگ ختا گفتیم زلفت را به سهو

[...]

خیالی بخارایی
 

خیالی بخارایی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۲۲

 

گر ندیدی کز سرای دیده‌ام خون می‌چکد

ساعتی بنشین در او تا بنگری چون می‌چکد

لاله می‌روید به یاد روی لیلی تا به حشر

از زمین، هرجا که آب چشم مجنون می‌چکد

می‌کشد هردم به قصد خون مردم تیغ تاز

[...]

خیالی بخارایی
 

خیالی بخارایی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۲۶

 

گوهر اشکم که راز دل هویدا می‌کند

ز آن نشد پنهان که بازش دیده پیدا می‌کند

اشک اگر بی‌وجه ریزد آبروی ما رواست

چون به رو می‌آید آخر آنچه با ما می‌کند

نافه گر برد از خطت عطری به صد خون جگر

[...]

خیالی بخارایی
 
 
۱
۲
۳
۴
sunny dark_mode