گنجور

 
خیالی بخارایی

گرچه شب غم ساختم چون شمع من با سوز خود

ای دل تو باری یافتی از مهر رویش روز خود

اکنون که دل پابند توست از زلف زنجیرش منه

یعنی منه دام بلا بر مرغ دست آموز خود

کارم چو در چنگ غمت مشکل به قانون می شود

آن به که سازم همچو نی با نالهٔ دلسوز خود

از زخم پیکان غمت صد رخنه دارم در درون

گر باورت ناید بپرس از ناوک دلدوز خود

گر شام مردم روشنی دارد خیالی از چراغ

هر شب مرا در دل نهان شمع جهان افروز خود