گنجور

صفای اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۱

 

آنانکه دم ز دولت فقر و فنا زنند

بر پادشاهی دو جهان پشت پا زنند

مستان یار کوس انالباقی آشکار

منصور وار بر سر دار فنا زنند

با پای سیر وادی هستی کنند طی

[...]

صفای اصفهانی
 

صفای اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۲

 

آنانکه در صراط صعود ولایتند

از حق نزول کرده و بر خلق آیتند

رایت زدند بر ز بر بام امر و خلق

در خطه امارتشان زیر رایتند

کونین در تغیر و مستان جام عشق

[...]

صفای اصفهانی
 

صفای اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۳

 

برفت هر که در اینخانه بود و یار بماند

هزار نقش زدودیم تا نگار بماند

دل مرا بکنار اختیار کرد و بچرخ

نماند و آرزوی چرخ در کنار بماند

گذشت هر چه ز هر خار زخم دید گلم

[...]

صفای اصفهانی
 

صفای اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۴

 

شمائید گروهی که طلبکار خدائید

اگر مرد ره فقر و فنائید شمائید

فنا عین بقا بود که مردند و رسیدند

گدایان ره فقر چه در بند بقائید

سمای دل و جانست تجلیگه خورشید

[...]

صفای اصفهانی
 

صفای اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۵

 

ساقی درد کشان دی در میخانه گشود

آشنائی نظر لطف به بیگانه گشود

برد در پای خم و بر دل پیمان شکنم

عقده‌ها بود بسی باز به پیمانه گشود

دل شد آزاد چو او از شکن زلف بخال

[...]

صفای اصفهانی
 

صفای اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۶

 

زین سپس دل را به رسوایی نشان خواهیم کرد

با غم عشق تواش همداستان خواهیم کرد

زین خراب آباد وحشت خیمه برخواهیم کند

خانه در کوی خرابات مغان خواهیم کرد

پرده از بالای چون تیر تو بر خواهیم داشت

[...]

صفای اصفهانی
 

صفای اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۷

 

دوش در فقر ما چتر و لوا بخشیدند

افسر سلطنت ملک بقا بخشیدند

مالک ملک بقا گشتم و سلطان غنا

این تسلط بمن از فقر و فنا بخشیدند

بنده پیر مغانم که گدایان درش

[...]

صفای اصفهانی
 

صفای اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۸

 

هر که درویش در پیر مغان خواهد بود

کارفرمای دل و والی جان خواهد بود

گر مکان یافت سری در قدم پیر مغان

مالک مملکت کون و مکان خواهد بود

آفتابیست کزو تربیت باغ بقاست

[...]

صفای اصفهانی
 

صفای اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۹

 

شب دوش که بود اینکه به خلوتگه ما بود

درین خانه نبود آدم بیگانه، خدا بود

خدا بود درین خانه که شد بنده این خاک

اگر شاه زمین بود و اگر ماه سما بود

شه و ماه که باشند که ما بنده امریم

[...]

صفای اصفهانی
 

صفای اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۷۰

 

خوش آن گروه که شوریده شراب شدند

شدند در پی آبادی و خراب شدند

فدای همت دُردی‌کشان که هستی خویش

تمام داده کشیدند درد و ناب شدند

کشید دردی جام طلب بطفلی و پیر

[...]

صفای اصفهانی
 

صفای اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۷۱

 

دوش از خاک در فقر کلاهم دادند

افسر سلطنت ماهی و ماهم دادند

جستم از دشمن بیگانه پناه از در دوست

آشنایان در دوست پناهم دادند

بمقامی که ره فقر بسلطان ندهند

[...]

صفای اصفهانی
 

صفای اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۷۲

 

دوش ما را به خط پیر برات آوردند

تشنه مرده بُدیم آب حیات آوردند

راه ما را فَلک افکند به گرداب خودی

ناخدایان خدا فُلک نجات آوردند

مرده بودیم ز بی آبی این ژرف سراب

[...]

صفای اصفهانی
 

صفای اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۷۳

 

چنین شنیدم که لطفِ یزدان به رویِ جوینده در نبندد

دری که بگشاید از حقیقت بر اهلِ عرفان دگر نبندد

چنین شنیدم که هر که شب‌ها نظر ز فیضِ سحر نبندد

مَلَک ز کارش گره گشاید؛ فلک به کینش کمر نبندد

دلی که باشد به صبحْ خیزان، عجب نباشد اگر که هر دم

[...]

صفای اصفهانی
 

صفای اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۷۴

 

یار از پرده برون آمد و جان پیدا شد

برقع از روی برافکند و جهان پیدا شد

زخم زلف مسلسل بسر شانه گشود

گره و سلسله و کون و مکان پیدا شد

اینکه پیداست نهان بود پس پرده غیب

[...]

صفای اصفهانی
 

صفای اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۷۵

 

مرا که رسته‌ام از گل بهار کی داند

مرا که جسته‌ام از خار خار کی داند

کسی که دیده به اغیار بست و یار ندید

اگر نظاره کند روی یار کی داند

بشور زار جمادی که شد مجاور خس

[...]

صفای اصفهانی
 

صفای اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۷۶

 

روزی که من به دوش فکندم ردای فقر

پهلو زدم به ملک جم از کبریای فقر

بیگانه شو ز فر فریدون و جاه کی

ایدل بشکر آنکه شدی آشنای فقر

درویش دل بدولت دارا نمیدهد

[...]

صفای اصفهانی
 

صفای اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۷۷

 

خط غبار تو بر روی چون تجلی طور

به درس عشق تو تفسیر کرده آیه نور

خراب کرد غم عشق خانه تن من

دل خراب من از این خرابه شد معمور

خرابه تن من بود دار غم آباد

[...]

صفای اصفهانی
 

صفای اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۷۸

 

ساقیا جان جاودانه بیار

صبحدم شد می شبانه بیار

مرغ از ره رسیده ما را

از می و نقل آب و دانه بیار

از خم وحدت آن شراب کهن

[...]

صفای اصفهانی
 

صفای اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۷۹

 

ببوستان دلم رست سرو قامت عشق

قیام کرد درین بوستان قیامت عشق

ز عشق بی خبرست آنکه نیست عین بقا

بقاست بعد فنای خودی علامت عشق

رسید قطر و محیط دوائر فلکی

[...]

صفای اصفهانی
 

صفای اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۸۰

 

سحر به بام دل من زدند نوبت عشق

دل فسرده من تازه شد به دولت عشق

اگر نبود دلم در مقام لوح و قلم

نبود در خور تفسیر عشق آیت عشق

نداشت طاقت این بار آسمان و زمین

[...]

صفای اصفهانی
 
 
۱
۲
۳
۴
۵
۶
۷
sunny dark_mode