فیاض لاهیجی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۶ - در منقبت رسول اکرم(ص)
چشم دارد بر متاع ما سپهر چنبری
یوسف ما بهتر از گرگی ندارد مشتری
چون نباشم داغ گردون من که عمری بر دلم ...
... ای عزیزان آب عزت نیست جز در چاه دل
یوسفم را کین اخوانست مهر مادری
تا نگردد کج نگردد کار هیچ اندیشه راست ...
... سینه ام چون غنچه صد چاکست و جیبم پاره نیست
چون کنم چون گل ندارم دست پیراهن دری
بی پر و بالم کنون کو آنکه می کردی به ناز ...
اسیر شهرستانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۲۲
... گرم شد بازار چاک سینه در فصل بهار
نکهت پیراهن گل گردی از دامان اوست
هر که از یاد تو شد در مصر تنهایی عزیز
گر به بزم وصل یوسف جا کند زندان اوست
از دلم چون غنچه می روید شکستن هر نفس ...
اسیر شهرستانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۰۰
پرده چشم سمن پیراهنت
جای بوی پیرهن پیراهنت
از تنت جای عرق دل می چکد
محشر آشوب من پیراهنت
ماه از شوق کتانی جان دهد
گشته لبریز بدن پیراهنت
خوش خیالی جلوه اندام تو
نازکی مضمون سخن پیراهنت
عضو عضوت یوسف مصر بهار
پیرکنعان چمن پیراهنت
اشک بلبل چشمه سار جان شود
گر کند گل پیرهن پیراهنت
می کند افسردگی داغت اسیر
گر نباشد سوختن پیراهنت
سیدای نسفی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۳
... می کشم داروی بیهوشی است هشیاری مرا
بوی پیراهن به کنعان رفت پیش از کاروان
جا دهد در دیده منزل سبکباری مرا ...
... گر نسازد دامن عفو تو ستاری مرا
یوسف از زندان برون آمد عزیز مصر شد
مژده امیدواری ها بود خواری مرا ...
سیدای نسفی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۸۲
بی قرار امروز آن سیمین بدن دارد مرا
خار در پیراهن آن گل پیراهن دارد مرا
تا حدیثی از لب او در قلم آورده ام ...
... تربیت امروز آهوی ختن دارد مرا
از خود آن یوسف چو یعقوبم نمی سازد جدا
در بغل پنهان چو بوی پیرهن دارد مرا ...
سیدای نسفی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۲
... داغها چون لاله از اعضای من گل کرده است
چاک پیراهن نماید رخنه بستان مرا
گر روم بهر تماشا سوی گلشن چون نسیم ...
... گشته ام خلوت نشین از تهمت عریان تنی
چاک پیراهن چو یوسف کرده در زندان مرا
چون فلاخون بسته ام سنگ ملامت بر شکم ...
سیدای نسفی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۴
... تا قبای غنچه را سودای زلفش پاره کرد
خار در پیراهن باد صبا پیچیده است
من کیم تا سایه اقبالش افتد بر سرم
نامه ام عمریست بر بال هما پیچیده است
نکهت پیراهن یوسف ز رشک زلف او
خویش را در پرده شرم و حیا پیچیده است ...
سیدای نسفی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۲۶
... پرده شرم و حیا را زلف او در خون کشید
خط ز یوسف در لباس گرگ پیراهن گرفت
برق حسن او چو آه از حلقه آن زلف جست ...
سیدای نسفی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۴۰
وقت خط جان تو بیرون از بدن خواهد شدن
همچو گل پیراهن چاکت کفن خواهد شدن
از غبار خط شود سلطان حسنت خاکمال ...
... غنچه خسبی ها شعار آن دهن خواهد شدن
یوسف حسن تو در چاه ذقن خواهد فتاد
کاروان مور خط و زلفت رسن خواهد شدن ...
سیدای نسفی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۷۹
... آن غنچه یی که چاک گریبان ندیده است
سرهای حلقه تکمه پیراهن است ازو
آن یوسفی که دیده زلیخای من به خواب
خورشید و مه چراغ ته دامن است ازو ...
سیدای نسفی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۳۲
ز دستم می کشد دامن بهار افشان گریبانی
چمن پرواز رعنا جلوه پیراهن گلستانی
قدی هنگامه چون شمعی رخی پروانه مهتابی ...
... زبانی مغز بادامی دهان چون پسته خندانی
چو بوی پیرهن شوخی چو یوسف عصمت آیینی
زلیخا حشمتی زرین قبا سیمین گریبانی ...
سیدای نسفی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۴۹
... سراسر می روی هر روز بازار محبت را
زلیخا نیستی یوسف خریدن ها چه می دانی
به چاک جیب ما و سیدا داری تبسم ها
تو طفلی ذوق پیراهن دریدن ها چه می دانی
سیدای نسفی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۱۱ - بهاریات
... من کهنه گرگ حضرت یعقوب دیده ام
پر خون شده ز تهمت یوسف مرا دهان
احوال من چو شمع به هر بزم روشن است ...
... زان وجه گرم روی نمایم به مردمان
پیراهنی به سوزن خود بخیه کرده ام
دارم به دوش جامه شالی چو حاجیان ...
سیدای نسفی » دیوان اشعار » مسمطات » شمارهٔ ۳۰
... غنچه باغ زلیخای ملامت زده است
بوی پیراهن گل گرگ فلاکت زده است
مصر در پیش رخت گلشن آفت زده است
یوسف از قافله حسن تو غارت زده است
به دعای که چنین صاحب سامان شده ای ...
سیدای نسفی » دیوان اشعار » مسمطات » شمارهٔ ۵۰
شبی ای رشک یوسف بی تو از بیت الحزن رفتم
گریبان چاک هر جانب چو بوی پیرهن رفتم ...
... شتاب آلوده و چون سرو چیده از زمین دامن
بگشت باغ رفت آن شاخ گل با تای پیراهن
منش همچون نسیم از پی به بوی پیرهن رفتم ...
سیدای نسفی » دیوان اشعار » مسمطات » شمارهٔ ۷۳
... باشد که از خزانه غیبش دوا کنند
ای کاروان کجاست سر کوی یوسفم
محراب من بود خم ابروی یوسفم
در چشم من دهد خبر از بوی یوسفم
پیراهنی که آید از او بوی یوسفم
ترسم برادران غیورش قبا کنند ...
جویای تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۲۶
... گردیست که از گرمی رفتار تو خیزد
صد یوسف خوبی است متاع سر دستش
بویی که ز پیراهن گلزار تو خیزد
هر اشک جگرسوز من از روزن چشمم ...
جویای تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۴۸
... خرامت باز آیین بدن گلشن گشته است امشب
که بوی یوسف از پیراهن گلزار می آید
به کام غیر چون می بینمت از دور می نالم ...
بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۰
محبت بس که پر کرد از وفا جان و تن ما را
کند یوسف صدا گر بو کنی پیراهن ما را
چو صحرا مشرب ما ننگ وحشت برنمی تابد ...
... گهر دارد حصار آبرو در ضبط امواجش
میندازید ز آغوش ادب پیراهن ما را
فلک در خاک می غلتید از شرم سرافرازی ...
بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۳۸
... همچو تار ساز در دل هیچ و بر لب شیون است
بگذر از اندیشه یوسف که درکنعان ما
یا نسیم پیرهن یا جلوه ی پیراهن است
هیچکس سر برنیاورد ازگریبان عدم ...