گنجور

 
سیدای نسفی

بی قرار امروز آن سیمین بدن دارد مرا

خار در پیراهن آن گل پیراهن دارد مرا

تا حدیثی از لب او در قلم آورده ام

در میان طوطیان شیرین سخن دارد مرا

آدمی را میوه فردوس می سازد جوان

تازه و تر یاد آن سیب ذقن دارد مرا

بود همچون پسته از نعمت لبالب خانه ام

تنگ روزی آرزوی آن دهن دارد مرا

خط مشکینش مرا با چشم او کرد آشنا

تربیت امروز آهوی ختن دارد مرا

از خود آن یوسف چو یعقوبم نمی سازد جدا

در بغل پنهان چو بوی پیرهن دارد مرا

کاکل مشکین پریشان کرده در بزمم رسید

بر سر خود نامه‌ای بر هم زدن دارد مرا

می رود هر جا چو شمع و خانه روشن می کند

مضطرب پروانه یی در انجمن دارد مرا

سیدا خطش جواب بوسه تا آورده است

مهر خاموشی به لب او در دهن دارد مرا