گنجور

حاشیه‌ها

برگ بی برگی در ‫۱ سال و ۹ ماه قبل، جمعه ۱۴ بهمن ۱۴۰۱، ساعت ۰۵:۱۵ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۱۴:

همای اوجِ سعادت به دامِ ما افتد 

اگر تو را گذری بر مُقامِ ما افتد 

هما نمادی از پرنده خوشبختی و سعادتِ انسان در همه ابعاد وجودی اعم از مادی و معنوی ست و مُقام ‌بالاترین مرتبه و کمالِ معرفتی ست که عارف می تواند به آن دست یابد و برخی آن را با فنا برابر می دانند ، مقام و مرتبه ای که بزرگانی مانند مولانا و حافظ به آن رسیده اند و البته که حَدِ توقفی برای این اوج و عروج وجود نداشته و راهی ست بینهایت که حتی پس از مرگِ جسمانی تا بینهایتِ خداوندی ادامه دارد ، گذر افتادن به مُقام یعنی عارفانی که به مرتبه مُقام و فنا رسیده اند نیز همچنان نیازمندِ لطفِ خداوند هستند تا مگر حضرتِ دوست لحظه ای بر مُقامِ حافظ یا عارفی که در مرتبه فناست عنایتی نموده و گذری داشته باشد ، حافظ می‌فرماید در اینصورت همایِ سعادت که در اوج پرواز می کند در دام و در اختیارِ عارف خواهد بود زیرا آن لحظه عارف نیز در اوج و آن پرنده خوشبختی در دسترسِ اوست .

حباب وار براندازم از نشاط کلاه 

اگر ز رویِ تو عکسی به جامِ ما افتد 

از نشاط علاوه بر معنی با شادمانی ،‌ یعنی به چالاکی و با میل و اراده و رضایتِ کامل ، کلاه در اینجا نمادِ ذهنیتِ انسان است که به حُبابِ رویِ آب می ماند ، درونش خالی ،‌ پوچ و مملو از هواست ، حافظ می‌فرماید آنگاه که عاشق به مراتبِ عالیِ معرفتی می رسد اگر لطفِ حضرتش یاری نموده ، گذر و بذلِ عنایتی به مُقامِ وی داشته باشد ، پس‌آنگاه عارف عکسِ رُخِ یار که در جام افتاده را خواهد دید ، بزرگانی مانندِ  حافظ که همواره از جامِ شرابِ عشق بهره می برند آن لحظه طلایی که در شرابِ عشق می‌نگرند خودی نمی بینند و آنچه مشاهده می کنند تنها رُخسارِ حضرتِ دوست است ، یعنی فنایِ کامل در حق و یکی شدن با معشوق ، حافظ می‌فرماید آن لحظه ای ست که با شادمانی و رضایت و با میل و اراده قلبی ، کلاهِ حُبابِ ذهنِ خود را به راحتی هرچه تمامتر بر انداخته ، بطور کامل از ذهن آزاد و رها می شود ،‌ این لحظه هیچ یا عدم است که قابل شرح و بیان نبوده و تنها می توان  به درکِ آن لحظه رسید که آن بزرگان رسیده اند ، در غزلی دیگر می فرماید؛

ما در پیاله عکسِ رُخِ یار دیده ام / ای بی خبر از لذتِ شُربِ مُدامِ ما 

برانداختنِ کلاهِ و ترکیدنِ کاملِ حُبابِ ذهن از الزاماتِ رسیدنِ عارف به لذتِ باده نوشیِ مُدام و دیدارِ رخِ معشوق است .

شبی که ماهِ مراد از افق شود طالع 

بُوَد که پرتوِ نوری به بامِ ما افتد ؟

شب در اینجا یعنی دَم یا لحظه که همان لحظه طلاییِ وصلِ عارف است و حافظ می‌فرماید مُراد و منظورِ اصلیِ حضورِ انسان در این جهان نیز همین برآمدنِ ماهِ اوست که با طالع و بختِ عنایتِ خداوند و در لحظه رهاییِ عاشق از ذهن به وقوع پیوسته و طلوع می کند، در مصراع دوم وقتی سخن از بام می رود باید عنایت داشت که حتماََ خانه ای وجود دارد که در اینجا مُراد خانهٔ ذهن است و حافظ که خود را آرزومندِ درکِ چنین لحظه ای دیده، می‌فرماید آیا می شود پرتوِ نوری از آن ماه که برگرفته از خورشید و نورِ خداوند است بر پشتِ بامِ  خانهٔ ذهنِ او نیز بتابد؟ پرتوِ نورِ ماهِ عارفان همان پیغامهای معنوی هستند که از بزرگانی مانندِ حافظ و مولانا  ساتع می‌شود و چون بر بامِ  وجود یا خویشتنِ ذهنیِ عاشقی بیفتد او نیز می تواند از آن نور بهرمند شده، حباب وار از نشاط کلاه برانداخته و از ذهنِ خود رهایی یابد .

به بارگاهِ تو چون باد را نباشد بار 

کی اتفاقِ مجالِ سلامِ ما افتد 

حافظ که برایِ سرودنِ سه بیتِ نخست از ضمیرِ ما بهره می‌برد رسیدن به چنین مرتبه ای از کمال و راهِ رسیدن به بارگاهِ حضرت دوست را بس دشوار و طریقی سخت و صعب العبور می بیند که اتفاقِ مبارکِ بار یابی به بارگاهِ آن یگانه پادشاهِ جهان و مجالِ سلام ، برای انگشت شماری از بزرگانِ وادیِ عرفان رُخ داده است و حافظ با شکسته نفسی می فرماید که او کجا و مجالِ سلام کجا .

چو جان فدایِ لبش شد خیال می بستم 

که قطره ای زِ زلالش به کامِ ما افتد 

حافظ در ادامه بیتِ قبل می فرماید هنگامی که کلاهِ حبابِ ذهن را از راهِ نشاط و با اختیار برانداخته و با فدا کردنِ جانِ خویشتنِ بَدَلی و ذهنیِ خود در راهِ لب و وصالِ حضرتش به مرتبه مُقام رسیده  خیال می بسته و می پنداشته است که کار تمام است پس در انتظارِ افتادنِ قطره ای از آن آبِ زلالِ حیات بوده است تا به او به وحدت رسیده و یکی شود، حافظ در ابیاتِ دیگری نیز آن را خیالی خام نامیده است ازجمله این بیت ؛

عکسِ روی تو چو در آینه جام افتاد / عارف از خنده می در طمعِ خام افتاد 

طمعِ خام به این لحاظ که رسیدنِ به وحدت و یکی شدن با خدا، با اینکه منظورِ نهایی عارف است و باید در این جهت بکوشد اما خیال است و دست نیافتنی چرا که راهیابی به ذات ِ حتی ذره ای و یا برگِ گُلی محال است، خداوند که جایِ خود دارد .

خیالِ زلفِ تو گفتا که جان وسیله مساز 

کز این شکار ،‌ فراوان به دامِ ما افتد 

خیالِ زلفِ حضرتِ دوست یعنی زبانِ تکوینیِ یا زبانِ زندگی که لب به سخن گشوده می فرماید ای عارف و عاشقی که جانِ خویشتنِ ذهنی را فدای لب و رسیدن به وصال نموده ای، این جان فشانی را ابزار و وسیله قرار مده و گمان نکن بده بستانی در کار است، اگر این جان را داده ای تا به جانِ جاودانگی زنده شوی در اشتباهی ، زیرا اینچنین شکار هایی فراوان در دامِ خداوند یا زندگی افتاده است و در آینده نیز خواهد افتاد . درواقع حافظ می‌فرماید اگر هر عارفی حتی با رسیدنِ به مُقام به هر عنوان نگاهِ پاداش طلبی برای عمری کارِ معنوی داشته باشد در خطایی بزرگ بسر می برد. بیت یاد آورِ لحظه ای ست که سی مُرغ از آن هزاران مُرغ پس از سالیانِ بسیار و مشقتهای فراوان با پر و بالی شکسته و سوخته به بارگاهِ سیمرغ می رسند و تقاضای دیدار و سلام  می‌کنند ،‌ و اظهار می دارند که می خواهند او پادشاهِ آنان باشد و عطار چنین می سراید ؛

گفت آن چاووش کای سرگشتگان / همچو در خونِ دل آغشتگان 

گر شما باشید و گر نه در جهان/ اوست مطلق پادشاهِ جاودان

صد هزاران عالم پر از سیاه / هست موری بر درِ این پادشاه

از شما آخر چه خیزد جز زحیر  / بازپس گردید ای مشتی حقیر

و البته که سی مرغ باز نمی گردند، پس آیینه ای در مقابل آنان قرار می دهند که چون خود را نظاره کنند، سیمرغ را در آن می بینند .

به ناامیدی از این در مرو ،‌ بزن فالی

بُوَد که قرعه دولت به نامِ ما افتد

حافظ می‌فرماید  اما جایِ نومیدی نیست و با چنین سخنی از خیالِ زلفِ حضرتش درگاهِ او را رها نکن ،‌ فالی بزن یعنی بختِ خود را بیازمای و سعیِ خود را بکن، بُوَد یا شاید که این بار قرعه دولت و نیکبختی به نامِ ما افتاده و هُمایِ اوجِ سعادت رویِ خوشِ  نشان داده ، عنایتِ آن پادشاه قطره ای از زلال و لطافتِ عشق را در کامِ ما اندازد. حافظ ضمیرِ ما را بکار می برد،‌ یعنی عاشقان و سالکان طریقت می توانند و باید با همکاریِ یکدیگر این راهِ دشوار را طی کنند، مولانا  نیز در رابطه با عدم نومیدی و پافشاری در درگاهش می فرماید؛ 

گفت پیغمبر که چون کوبی دری / عاقبت زان در برون آید سری 

ز خاکِ کویِ تو هر گه که دم زند حافظ 

نسیمِ گلشنِ جان در مشامِ ما افتد

خاکِ کویِ حضرتِ دوست یعنی فضایِ باز درونی یا شرحِ صدر،‌ پس حافظ می‌فرماید هر لحظه که او با نشاط و اراده خود به خاموش کردن ذهن و برانداختنِ کلاه می پردازد و درونِ خود را تا بینهایتِ خداوندی گشاده و باز می کند، گلستان و گلشن در برابرش گشوده می گردد و نسیمِ بهشتِ جان (و نه آن بهشتِ جسمانی و ذهنی) در مشامش می افتد .

 

 

 

 

سجاد در ‫۱ سال و ۹ ماه قبل، جمعه ۱۴ بهمن ۱۴۰۱، ساعت ۰۵:۱۰ در پاسخ به Gangoor Karbar دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۴۱۰:

سلام .

معشوق میگه اگر عاشق من هستی چرا پنهانش می‌کنی 

مولانا مصرع پایینش میگه من بخاطر این حرفت (پنهان نکردن عشق به معشوق) دیوانه وار همه جا جار زدم که عاشقتم واسه همین شهره عاشقان شدم (توو عاشقی معروف شدم)

احسان چراغی در ‫۱ سال و ۹ ماه قبل، جمعه ۱۴ بهمن ۱۴۰۱، ساعت ۰۳:۵۰ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۶۸:

بر درِ مدرسه تا چند نشینی ...

حافظ مضمون بیت آخر را در ابیات دیگری نیز آورده است:

 

از قیل و قال مدرسه حالی دلم گرفت

یک چند نیز خدمت معشوق و مِی کنم

 

بـخـواه دفتر اشعار و راه صحرا گیر

چه وقت مدرسه و بحث کشف کشّاف ست؟!

 

مباحثی که در آن مجلس جنون می‌رفت

ورای مدرسه و قال و قیل مسئله بود

 

بـشـوی اوراق اگر هم‌درس مایی

که علم عشق در دفتر نباشد

متین عبدالهی در ‫۱ سال و ۹ ماه قبل، پنجشنبه ۱۳ بهمن ۱۴۰۱، ساعت ۲۳:۳۵ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۴۶:

به این شاه غزل مدیونم...

درود حافظا

و درود بر روان پاک محمدرضا شجریان و حبیب الله بدیعی که این غزل به لطف وجود آنها در قلبها رخنه کرده .

چشمه ی خورشید...

رضا از کرمان در ‫۱ سال و ۹ ماه قبل، پنجشنبه ۱۳ بهمن ۱۴۰۱، ساعت ۲۳:۲۵ دربارهٔ شاه نعمت‌الله ولی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۱۸۱:

سلام و خسته نباشیدخدمت دست اندرکاران محترم سایت گنجور  

   بنظرم در بیت ۶ مصرع اول  در نگارش زکفش اشتباه تایپی رخ داده  اصلاح بفرمایید.

تا ز سودای سر زلفش پریشان گشته‌ایم

صادق توسلی در ‫۱ سال و ۹ ماه قبل، پنجشنبه ۱۳ بهمن ۱۴۰۱، ساعت ۲۳:۰۷ دربارهٔ سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲:

عالی عالی 

 

Hojat H در ‫۱ سال و ۹ ماه قبل، پنجشنبه ۱۳ بهمن ۱۴۰۱، ساعت ۲۲:۵۵ دربارهٔ سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۴۶:

در عشق تو خالص بودم در راه تو جاهد بودم

تو عهد مرا بشکستی هجران تو شاهد بودم

دوستان و اهل فضل جسارت بنده را ببخشید در مورد بیت سوم غزل این بیت فی البداحه به ذهنم رسید....حضرت سعدی کجا و ما کجا

از پشه لاغری چه خیزد؟؟؟؟؟

احمد نیکو در ‫۱ سال و ۹ ماه قبل، پنجشنبه ۱۳ بهمن ۱۴۰۱، ساعت ۲۲:۲۵ دربارهٔ خیام » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۷۴:

از آمدنم فزود رنج بدنم

از بودن خود همیشه اندر محنم

وز بیم شدن باغم و درد و حزنم

نه آمدن و نه بدن و نه شدنم

رباعی شماره۲۸۲ از سنایی غزنوی

احمد نیکو در ‫۱ سال و ۹ ماه قبل، پنجشنبه ۱۳ بهمن ۱۴۰۱، ساعت ۲۲:۲۲ دربارهٔ خیام » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۲۳:

چون حاصل عمر تو فریبی و دمیست

زود داد مکن گرت به هر دم ستمیست

مغرور مشو بخود که اصل من و تو

گردی و شراری و نسیمی و‌نمیست

رباعی شماره ۱۴۲ از ابوسعید ابوالخیر

احمد نیکو در ‫۱ سال و ۹ ماه قبل، پنجشنبه ۱۳ بهمن ۱۴۰۱، ساعت ۲۲:۱۵ دربارهٔ خیام » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۱:

در شش جهت آنچ گرد ما گستردند

در پنج حواس و چار طبع آوردند

بس گرسنه اند و عالمی را خوردند

این هفت که در دوازده می گردند

رباعی منسوب به خیام 

دوازده ( دوازده برج)

هفت (هفت ستاره)

محسن ز در ‫۱ سال و ۹ ماه قبل، پنجشنبه ۱۳ بهمن ۱۴۰۱، ساعت ۲۱:۱۰ دربارهٔ حزین لاهیجی » غزلیات » شمارهٔ ۳۰۷:

اگر از این بحث که بیت «امشب صدای تیشه...» متعلق به این شعر هست یا نیست فاصله بگیریم، فرصتی دست می‌دهد تا در بیت آخر، به یکی از زیباترین کاربردهای ایهام در شعر فارسی برسیم.

در بیت تخلص، مصراع «پرشور از حزین است امروز کوه و صحرا» در نگاه اول چنین القا می‌کند که منظور شاعر، شور و شعفی است که خودش به کوه و صحرا درافکنده است چنانکه در آن جایگاه نشسته و اشعارش را می‌خواند و از خوانش او کوه و صحرا پر از شور و شعف شده است.

البته این برداشت از مصراع اول بیت آخر کاملاً صحیح است ولی ما را به آن ظرافت ذهن نواز مورد انتظار نمی‌رساند.

اگر بدانیم که در همه‌ی دستگاه‌های موسیقی اصیل ایرانی، گوشه‌ای (یا بهتر است بگوییم نغمه‌ای) بنام «حزین» وجود دارد و اتفاقاً یکی از معروفترین حزین‌ها مربوط به دستگاه شور است، آنگاه منظور واقعی شاعر نمایان می‌شود و خواننده را برای اینهمه زیبایی و تغزل به تحسین وا می‌دارد.

آوازه خوانی را تصور کنید که در دشت و کوهی نغمه‌ی «حزین» را در دستگاه «شور» می‌خواند و صدای او پهنه‌ی آن کوه و صحرا را فرا گرفته است. از آنجا که «حزین» او زیرمجموعه‌ی دستگاه شور است، پس در اصل آن آوازه خوان درحال خواندن «شور» است و اینگونه عملاً «شور» را (یعنی «دستگاه شور» را) در کوه و صحرا پراکنده ساخته و کوه و صحرا از این حزین پر از شور است و البته که آن آواز حزین، قصه گذشتن مجنون و رفتن فرهاد است.

غلامعلی حاج اکبری در ‫۱ سال و ۹ ماه قبل، پنجشنبه ۱۳ بهمن ۱۴۰۱، ساعت ۲۰:۲۵ دربارهٔ مولانا » مثنوی معنوی » دفتر اول » بخش ۴۳ - جواب گفتن شیر نخچیران را و فایدهٔ جهد گفتن:

سلام...

از اساتید عزیز درخواست میشود که در مورد واژه ( مَر  دَمِ  ) ( مَر = مرا  و دَم ِ = دم و باز دم ) در اول  بیت سوم که آمده است  آیا این چنین است ؟ یعنی کمتر از آنی نبایست غافل از نفس شد .    در خوانش جناب فرید حامد بجای ( مَر  دَمِ ) ( مَردُم ) قرائت شده .  لطفاً مرحمت و راهنمایی فرمایید . 

جهن یزداد در ‫۱ سال و ۹ ماه قبل، پنجشنبه ۱۳ بهمن ۱۴۰۱، ساعت ۲۰:۲۲ دربارهٔ خاقانی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۹۸ - خاقانی این قصیده را در مرثیهٔ فرزند خویش امیر رشید الدین سروده و آن را ترنم المصائب گویند.:

گمانم صبحگاهی در اغاز  به چم یک صبحگاهی    نیست و  و انرا باید جوری خواند که  بچم در این صبحگاه  و در این گاه صبح  - اینک که صبح گاه است - مانند انکه   در شب بگویی  شبی با هم میرویم بیرون 

طاهری در ‫۱ سال و ۹ ماه قبل، پنجشنبه ۱۳ بهمن ۱۴۰۱، ساعت ۲۰:۱۱ دربارهٔ سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۰۹:

سعدی آن نیست که هرگز ز کمندت ...

طبق نسخه فروغی مصرع دوم با «تا» آغاز می شود و «که» ندارد

کاشانی در ‫۱ سال و ۹ ماه قبل، پنجشنبه ۱۳ بهمن ۱۴۰۱، ساعت ۱۹:۴۲ دربارهٔ ایرج میرزا » مثنوی‌ها » شمارهٔ ۴ - نصیحت به فرزند:

واقعا پند و اندرز هایی دلنشین و مفید به کار برده بودند و با زبان و قلمی بس ساده، روان و قابل فهم نوشته بودند. واقعا لذت بردم انشاالله خدا بیامرزتشان! 

طاهری در ‫۱ سال و ۹ ماه قبل، پنجشنبه ۱۳ بهمن ۱۴۰۱، ساعت ۱۵:۴۴ دربارهٔ سعدی » گلستان » باب سوم در فضیلت قناعت » حکایت شمارهٔ ۷:

در برخی نسخه ها این بیت نیز در قبل از «رنجوری را گفتند» وجود دارد:

مکن گر مردمی بسیار خواری

که سگ زین می کشد بسیار خواری

محسن جهان در ‫۱ سال و ۹ ماه قبل، پنجشنبه ۱۳ بهمن ۱۴۰۱، ساعت ۱۲:۵۷ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۰۱:

تفسیر  ابیات ۱۶ و ۱۷ فوق:

مولانای جان در این دوبیت غزل ۱۰۱ از خودداری منیت بشری سخن می‌راند:

ای انسان خود شیفته، از این قالب تن برون آی و این خودآگاهی عالم ظاهر را به مثابه دوزخ وجود خود تلقی کن. و از خود بالندگی و تفاخر این جهانی پرهیز کرده و خودت را در مقابل عظمت و جبروت آن خالق متعال ناچیز بدان.

چنان در صفات حق غوطه ور شو که هیچگاه بیرون از آن برایت نمود و جلوه‌ای نداشته باشد.

محسن جهان در ‫۱ سال و ۹ ماه قبل، پنجشنبه ۱۳ بهمن ۱۴۰۱، ساعت ۱۲:۵۲ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۰۱:

تفسیر بیت ۱۳ فوق:

با اشاره به آیه ۸۲ سوره مبارکه یس: إِنَّمَا أَمْرُهُ إِذَا أَرَادَ شَیْئًا أَنْ یَقُولَ لَهُ کُنْ

فَیَکُونُ" (چون به چیزی اراده فرماید کارش این بس که می‏ گوید باش پس [بی ‏درنگ] موجود می ‏شود). مولانا می‌فرماید: تن با سری که (کنایه از وجود مجازی بشر است) همیشه سرکشی و فخر فروشی می‌کند به راز و محتوای" کُنْ

فَیَکُونُ" پی نمی برد و در غفلت و زیانکاری بسر خواهد برد.

ولی انسانی که این سر منیت و خود بزرگ بینی را قطع کرده و در مقابل شکوه خداوند سر تعظیم فرو می‌آورد به معرفت الهی دست یافته و به قدرت او که "هر آینه می‌گوید باش و موجود می‌شود" یقین دارد.

رضا تبار در ‫۱ سال و ۹ ماه قبل، پنجشنبه ۱۳ بهمن ۱۴۰۱، ساعت ۱۰:۳۵ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۹:

معنی ابیات

 

۱- ای نسیم صبحگاهی(پیک عاشقان/ نسیم سلوک) بگو ،جایگاه امن و آسایش یار( خداوند) کجاست؟

- آن زیبا روی ( ذات زیبای مطلق خداوند) عاشق کش چالاک( که نفس شیطانی انسان را با ایجاد قضا و حوادث  می کشد  تا او را به حضور خودش زنده کند) در کدامین منزل است؟

 

۲- راه تاریک است و وادی ایمن در پیش رو است،

( وادی ایمن : بیابانی در سمت راست کوه طور است که در آنجا ندای الهی به موسی رسید)

- آتش طور و جایگاه دیدار معشق( حضور و انس الهی) کجاست؟

((آتش طور : آتشی است که که در کوه طور بر موسی تجلی کرد).

 

۴- هر کس ( هر انسانی) که این جهان آمده است ، داغ بیخود شدن  از عشق الهی را با خود دارد،

( همه مخلوقات عشق و مستی را از بدو تولد در خود دارند و از روز ازل مست عشق هستند)

- در خرابات( مکان بیخبری/ مکانی که انسان کامل هیچ فعل و صفتی را به خود و دیگران نسبت نمی دهد و همه را از خدا می بیند)هوشیاری پیدا نمی شود.

 

۴- کسی سزاوار مژده وصل یار( حضور و انس الهی) است که رمز و راز طریق عشق را دریابد

- نکات بسیاری است،  ولی کجاست آن راز دان و محرمی تا آن را دریابد.

 

۵- همه وجود من با تو( خداوند)  هزاران کار دارد و محتاج توست،

- ما کجای عالم هستیم و سرزنش کننده بیکار( نهی کننده از عشق) کجا!

 

۶- از گیسوی( کنایه از عنایت و جلوه اسما و صفات الهی) پیچ و تابدار یار(مظهر و ظهور اسرار الهی) بپرسید،

- دل غمگین و حیران و گرفتار من ، در کدامین چین و شکن گرفتار است؟

 

۷- عقل  راه  دیوانگی را در پیش گرفت ، گیسوی یار کجاست ؟ تا این دیوانه را با آن ببندم.

دل از ما می رمد ، ابروی معشوق کجاست تا این دل گریزان را با آن بدام اندازم و مهار کنم.

 

۸- ساقی( شراب دهنده/ پیر) مطرب( نغمه شادی بخش زندگی )و می( انس الهی) همه آماده است،

- ولی بدون حضور معشوق زیبا( خداوند ) هیچ عیشی دلپذیر نیست، یار کجاست؟

 

۹- حافظ از ناملایمات روزگار آزرده خاطر مشو!

- عاقلانه بیندیش، هیچ گلی بدون خار یافت نمی شود.

( بدنبال شادی و کمال  بدون رنج نباش/.برای رسیدن به شادی و آرامش درونی، باید سختی های موجود در این راه هم تحمل کرد)

 

 

رضا از کرمان در ‫۱ سال و ۹ ماه قبل، پنجشنبه ۱۳ بهمن ۱۴۰۱، ساعت ۱۰:۰۴ در پاسخ به یوسف شیردلپور دربارهٔ سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸:

سلام آقا یوسف 

  اگر حضرتعالی بعد از من میروم؟ علامت سوال بگذارید ومن میروم رو بصورت پرسشی بخونید مشکل حل میشه .

شاد باشی فدای شما

۱
۷۲۴
۷۲۵
۷۲۶
۷۲۷
۷۲۸
۵۲۷۰