گنجور

حاشیه‌ها

فاطمه دِل سَبُک (مهر۱۳۲۵ - تیر۱۴۰۲/یزد) در ‫۱ سال و ۹ ماه قبل، شنبه ۱۸ شهریور ۱۴۰۲، ساعت ۲۱:۴۱ در پاسخ به Mahdi Izadi دربارهٔ سعدی » گلستان » باب اول در سیرت پادشاهان » حکایت شمارهٔ ۴۱:

اتفاقا سعدی بسیار مطلع بوده است.

بیش از ۵ درصد از شاهنامه فردوسی مربوط به اسکندر است. و ۲۰درصد از خمسه نظامی گنجوی به اسکندر پرداخته است و هر دو به نیکی از اسکندر یاد کرده اند که هر دو قبل از سعدی و جز منابع مطالعاتی سعدی بوده است.

بهرحال کشورگشایی و جنگ , جز خرابی چیزی دیگر عاید مردم نمی کند, حال چه زمان اسکندر باشد یا زمان عمربن خطاب, یا چنگیز یا تیمورلنگ و یا ...

 

فاطمه دِل سَبُک (مهر۱۳۲۵ - تیر۱۴۰۲/یزد) در ‫۱ سال و ۹ ماه قبل، شنبه ۱۸ شهریور ۱۴۰۲، ساعت ۲۱:۳۷ دربارهٔ سعدی » گلستان » باب اول در سیرت پادشاهان » حکایت شمارهٔ ۴۱:

بزرگش  نخوانند  اهلِ  خرد

که نامِ بزرگان به زشتی بَرَد

پریوش شفیعی در ‫۱ سال و ۹ ماه قبل، شنبه ۱۸ شهریور ۱۴۰۲، ساعت ۲۰:۰۱ دربارهٔ حافظ » اشعار منتسب » شمارهٔ ۲۵:

ازتاب آتش می بر گرد عارضش خوی

چون قطره های شبنم بر برگ گل چکیده 

سید احمد مبلّغ در ‫۱ سال و ۹ ماه قبل، شنبه ۱۸ شهریور ۱۴۰۲، ساعت ۱۷:۰۳ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۷۶۵:

با سلام خدمت بزرگواران و صاحب نظران

گمان میکنم در بیت چهارم مصرع دوم ، "کشاند" به معنای "وزن کردن" باشد. در این صورت نیازی به علامت سوال نخواهد بود.

با تشکر

اسدالله در ‫۱ سال و ۹ ماه قبل، شنبه ۱۸ شهریور ۱۴۰۲، ساعت ۱۶:۴۴ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۸۷:

سلام و عرض ادب 

به نظر بنده مقصود از هنر معنای فعلی نیست بلکه معنای ذاتی آن در فعل کیمیای عشق می گنجند . آنگاه که شما کیمیای عشق را رهایی از وابستگی های غیر معشوق ببینی هنر را در ذات آن تعریف نمایی والسلام

همایون در ‫۱ سال و ۹ ماه قبل، شنبه ۱۸ شهریور ۱۴۰۲، ساعت ۱۶:۳۰ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۲۸:

من و ما و تو و ‌او و اسامی دیگر و حتی گاو و گوسفند و پشه و ماهی و پروانه و حتی کاج و شمعدانی و یا هر موجود دیگری نمیتواند وجود را معرفی کند هرچند ما همه عمر با همین ها سر وکار داریم ولی با وجود کاری نداریم و با همین ها سفر می‌کنیم و شادی می‌کنیم و خوب و بد را شناسایی و پیروزی و شکست را تجربه می‌کنیم و خاطرات میسازیم و یاد می‌کنیم اما هرگز بخودمان از راه آنها پی نمی بریم و بخود نمی رسیم بلکه دورتر میشویم 

برخی میخواهند کار را آسان کنند و خدا و یزدان را پرستش و ستایش می‌کنند که بیرون از ماست و خارج از همه موجودات است تو کجایی تا شوم من چاکرت چارقت دوزم کنم شانه سرت و چاره کار را به آسانی میخواهند بدست آورند این سفر بی ما سفری دراز بوده است سفری به وجود و بی زمانی، حسی غریب که در اعماق وجود ما پس از تجربیات بیشمار شکل می‌گیرد 

سورن صولت در ‫۱ سال و ۹ ماه قبل، شنبه ۱۸ شهریور ۱۴۰۲، ساعت ۱۶:۲۵ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۵۲:

واقعا چه توصیف کننده ای برای حافظ بهتر از خود حافظ ؟

 

هم دردی کش اهل محفل و هم حافظ اهل مجلس 

 

بهترین شرح از کاری که با ما کرده هم توسط خودش ابراز شده :

 

شوخی و صنعت .

بیقرار در ‫۱ سال و ۹ ماه قبل، شنبه ۱۸ شهریور ۱۴۰۲، ساعت ۱۵:۴۱ دربارهٔ سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۷۹:

« آمدی وه که چه مشتاق و پریشان بودم 
تا برفتی ز برم صورت بی جــــــــ‍ـــــان بودم »

همه شب تا به سحـــــــر در پی دیــــدار رُخت 
بیدل و خسته از این هیکل بی جان  بودم 

چه کنم دست خودم نیست که می اندیشم 
آخر از دوری تو قمــــــــــری خوشخـــوان  بودم 

سالها در طلبت عاشــــــــق و  آواره ی دشـــــــت 
و چه خوش دل به وصال گل و ریحان بودم 

نام زیبای تــــــــو را بر دل هر کـــــــوه و کمـــــــــــر 
به خیال صنمی خوشدل و خوشخوان بودم

سحرم هاتف غیبی خبر از وصـــــل تــــــو داد 
متوســل به غـــــــزل ، حافـــــــــظ دوران بودم 

یا چو سعدی به برِ زلف پریشـــان شده ات 
بیدل و خسته از آن زلف پریشـــــــان بودم 

به گدایی درت مفلس و بیچــــــــــــاره و زار 
دست چو کفگیرِ گدا ، طالبِ احسان بودم 

یکدم از خاطــــــر من خاطـــــر تو محو نشد 
در پیِ ثبت دلـــــــــم در بر جانـــــــــــــــان بودم 

آمدی با همه ی نــــــــــاز و فریبــــــ‍ـــایی خود 
به فریبـــــــــــــایی تو حافظ قــــــــــــرآن بودم 

تـــــــــــو به دنبال گلســــــ‍‍ــــــتان خیالت بودی 
من به فکر خودم و کلبه ی احزان بودم 

یوسف گمشده ام گر چه نیامد به وطن 
« بی قــرار »از طلبش عاشق دوران بودم 

#رضارضایی « بیقرار »

بیقرار در ‫۱ سال و ۹ ماه قبل، شنبه ۱۸ شهریور ۱۴۰۲، ساعت ۱۵:۳۹ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۲:

غزل حقیر در استقبال از غزل زیبای حافظ

ای فروغ مــــاه حسن از روی رخشان شما
آبــــــــروی خوبــــی از چـــــــاه زنخــــــدان شما

کاش می شـد تا فــــــدا گردد تمام هستیم 
جـــان من قابـــل نــدارد در بـــرِ جـــــــان شما

می چکد آب از دو دیده در فراق روی یار 
کی شود حاصل وصالت ، جان ِمن آنِ شما

تیـــر مژگانت به غمـــزه در دل زارم نشست
پس سپــــر کردم دلم را ، بهــر مژگــــان شما

داغ دل را با که گویــــم ای فراتـــر از خیال 
این گدای دست ما و لطف و احسان شما

با دو سیـــب نورسیـــــده در نگارستـــان دل 
مانده ام چینم ، نچینم ، چیست فرمان شما؟

بگذر از تقصیـــــــر ما و پا به روی سر گذار
بی قـــــرارم ، بیقــــــــرار روی رخشـــــان شما 

#رضارضایی « بیقرار «

بیقرار در ‫۱ سال و ۹ ماه قبل، شنبه ۱۸ شهریور ۱۴۰۲، ساعت ۱۵:۳۷ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۷۰:

حاصل بداهه سرایی  با مطلعی از حافظ 

« درد عشقی کشیده ام که مپرس 
زهر هجری چشیده ام که مپرس »

گشته ام در میان مهرویان 
مه رخی برگزیده ام که مپرس

گرچه پر پیچ و خم بُوَد ره عشق 
شاه راهی گُزیده ام که مپرس

در فراقت به دیدگان پر اشک
پرده هابی دریده ام که مپرس

در رهت ای طلایه دار جفا 
طعنه هابی شنیده ام که مپرس

روز و شب به خیال لعل لبت 
به لبالبی رسیده ام که مپرس

سر به سجده نهاده در بر دوست 
خون شد دو دیده ام که مپرس

همچو پروانه با شمیم تو گل 
از گلابی رمیده ام که مپرس

در غروبی که باردار شب است 
از فروغ سپیده ام که مپرس

خاک خاکم ، برای طلا شدن 
هر جفایی خریده ام که مپرس

با تو بودن برای من چه گذاشت 
به چه حالت خمیده ام که مپرس

نا امید از دوای  درد فراق
من به کنجی خزیده ام که مپرس

بی قرارم ، قسم به نام وفا
بی وفایی بدیده ام که مپرس

#رضارضایی « بیقرار »

بیقرار در ‫۱ سال و ۹ ماه قبل، شنبه ۱۸ شهریور ۱۴۰۲، ساعت ۱۵:۳۶ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳:

بداهه با مطلعی از حافظ شیرین سخن 

                             👇👇👇

  «اگر آن ترک شیرازی به دست آرد دل ما را 
به خال هندویش بخشم سمرقند و بخارا را »

چه سازم با غمی در دل ، ز هجرش مانده پا در گل
منم مجنون و این محمل ، بَرَد تندیس لیلا را 

شبان را با تو در گفتم ، چه دُرهایی که ناسفتم 
ز چشمم پرده می رُفتم ، که بینم چشم شهلا را 

هلالی شد تنم زین غم ، فتادم در غمی چون یم 
به حکمت کرده ای مبهم ، ز هجرت این معما را 

شدم آواره در راهت ، غلامم ،عبد درگاهت 
همی پابند و‌ دلخواهت ، که کج کی می نهم پا را ؟؟

اگر یوسف شوی ، چاهم ، به بن بستت دهی راهم 
عطا کن آنچه می خواهم ، که گیرم راه دریا را 

من آن گمراه و گمنامم ، در این ره همچنان خامم 
بنوشان باده از جامم که نشناسم سر از پا را

ز حُسن  از خُلق یوسف شد هزارن قصه در دنیا 
دریغ از نکته ای کوچک که وا گوید زلیخا را 

حدیث آن دم ز مطرب کن که می در کامم اندازی 
که این نقدم نمی بخشم به نسیه روی زیبا را

شبانگه بیقرارم من ، به روزت دل فگارم من 
تو گل باشی چو خارم من بیا بشکن من و ما را

 #رضارضایی « بیقرار »

بیقرار در ‫۱ سال و ۹ ماه قبل، شنبه ۱۸ شهریور ۱۴۰۲، ساعت ۱۵:۳۳ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۲۶:

حاصل بداهه سرایی  با مطلعی از حافظ جان 

« جانْ بی جمالِ جانان میلِ جهان ندارد
هر کس که این ندارد حقّا که آن ندارد »

با زاهد ریاکار ، اسرار عشق مشمار
کاین مفتی خطاکار ، از آن نشان ندارد

یک باده از دو لعلت هرگز نشد نصیبم
جامی گسیل ما کن ، والله زیان ندارد

گفتم که از غم عشق کی می توان رها شد ؟
گفتا که عاشقان را ، این ره کران ندارد

مجنون صفت کشیدم نقشی ز روی لیلا
نقشی که طرح آن را ، کس در جهان ندارد

هر یوسفی به کنعان کی لایق عزیزیست ؟؟
هر سنگ معدنی آن  دُرّ گران ندارد

گفتم که شرح هجران با کس نمی توان گفت 
گفتا که این فسانه شرح و بیان ندارد

پیران راه عرفان ، آیینه های عشقند 
آبی که لطف آن را جوی جوان ندارد

بر آتش درونم ، آبی که پاشد امشب ؟؟
کاین سوز بی نهایت خوف از نهان ندارد

جانی که در ره دوست ناقابل و حقیر است
بفکن به پای جانان ، گاه و زمان ندارد

بی روی ماه محبوب هر روز من چو شام است
دل در فراق رویش ، روز و شبان ندارد

گفتم بر آستانت کی می رسد دو دستم ؟
گفتا که شوق وصلش ، وقت و زمان ندارد

گفتم که بیقرارم ، عشوه مکن به کارم
گفتا که عاشق این است امن و امان ندارد

#رضارضایی « بیقرار »

بیقرار در ‫۱ سال و ۹ ماه قبل، شنبه ۱۸ شهریور ۱۴۰۲، ساعت ۱۵:۳۲ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۲۴:

حاصل بداهه سرایی با مطلعی از حافظ جان 

« گرچه افتاد ز زلفش گرهی در کارم
همچنان چشم گشاد از کرمش می دارم »

 تو طبیب دل عشاقی و من ، بیدل تر
در طرفداری آن چشم سیه بیمارم

« رنگ رخساره خبر می دهد از سر درون »
گرچه چون خون شفق گشته همی رخسارم

تو گلی سرخ و به تن جامه ی هجران داری
من به تشویش رُخَت تا به ابد می بارم

هر شب از شوق وصالت همه ی هستی من 
تا سحر خواب به چشمم نرود ، بیدارم

به کویر دل خشکم نظری کن ، مه ناز 
که عطشناکترین عاشق این بازارم

بی تو یلدا شده هر وقتِ شبانگاهی من 
روز و شب در طلبت ثانیه را بشمارم

تو لطیفی و لطافت صفت غالب توست 
من که مغلوبترین عاشق دل آزارم

عاقل از عشق نصیبی نَبَرد در همه عمر 
زین سبب از خرد و عقل معاش بیزارم

یک شبی را برِ ما ای گل خوشبو ، قدمی 
تا به یُمن قدمت  ،جان بَرِتان بسپارم

تو همی نابترین قصه ی عشقی به جهان 
پس بگو بنده در این قصه چه نقشی دارم ؟

بیقرارم که برنجی تو از این شعر ضعیف 
لاکن از روز ازل ، عاشق این اشعارم

#رضارضایی « بیقرار »

بیقرار در ‫۱ سال و ۹ ماه قبل، شنبه ۱۸ شهریور ۱۴۰۲، ساعت ۱۵:۳۱ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۱۰:

بداهه با مطلعی از حافظ جان

« دوش در حلقهٔ ما قصّهٔ گیسویِ تو بود
تا دلِ شب سخن از سلسلهٔ مویِ تو بود
»

دلِ محنت کشِ ما در شبِ هجران و فراق
همه در حسرتِ آن قامتِ دلجوی تو بود

قد ، کمانی شد از این دوره ی بی همنفسی
بانی اش تیرِ مُژه ، چلّه ی ابروی تو بود

نشد از باده و می تا که بگیرم مددی
طلبم باده ی ناب از لب خوشبوی تو‌ بود

شبِ شعرم شده آن نرگسِ چشمانِ سیه
که غزلخوان شبم خاطرِ خوش خوی تو بود

از ازل تا به ابد مقصد و مأوای دلم
پرسه با پای جنون ، دلشده در کوی تو بود

سِحر و جادوی بتان گرچه نشد قاتلِ دین
عاقبت مقتلِ دل ، غمزه ی جادوی تو بود

بیقراری که کنون با یدِ بیضا شده مات
کیش از آن عارضِ مَه ، طره ی هندوی تو بود

#رضارضایی « بیقرار »

بیقرار در ‫۱ سال و ۹ ماه قبل، شنبه ۱۸ شهریور ۱۴۰۲، ساعت ۱۵:۳۰ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۷۸:

حاصل بداهه سرایی با مطلعی از حضرت حافظ 

« هر که شد محرم دل ، در حرم یار بماند»
وان که بیرون شد از این دایره بی بار بماند

پنجه در زلف دوتا هر که نیاویخت به عمر 
حسرتی در دل او با غم بسیار بماند

گل در اندیشه ی بلبل همه نغز است و نکو
مگر آن دیده که در بتکده ی خار بماند

ابر و باد و فلک از بهر عبادت شده مست 
ای خوش آن کس که در این میکده هشیار بماند

زاهد اندر پی تقسیم جنان با خود و خویش
واعظ اندر تعبش تب زده ،بیمار بماند

شب وصلش نکنم جایگزین با زر و سیم
کان پشیزیست که در گنبد دوار بماند

آن که حق گفت و ز حق رمزگشایی بنمود
جرمش این بود که با مغلطه بر دار بماند

ساقی از ساغر خود دل نکند تا به سحر
مگر آن شب که لبش بر لب دلدار بماند

روز خندیدن گل ، چهچه بلبل به چمن
رفت و بلبل به سمن در کف گلزار بماند

سرو بیدارگر از قامت خود آس شده ست
گرچه بی بارتر از  دار سپیدار  بماند

بی‌قرارم که رخت مات کند کیش مرا
زین تطاول که به هر کوچه و بازار بماند

#رضارضایی « بیقرار »

بیقرار در ‫۱ سال و ۹ ماه قبل، شنبه ۱۸ شهریور ۱۴۰۲، ساعت ۱۵:۲۸ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۱۰:

حاصل بداهه سرایی  با مطلعی از حافظ شیرین سخن 


« دوش در حلقه ما قصه ی گیسوی تو بود
تا دل شب سخن از سلسله ی موی تو بود »

قبله گاه دل عشاق ، رخ معشوق است 
سجده گاه نظر اما ،  خَمِ ابروی تو بود

همچنان در طلبت در به درم تا به سحر 
مقصدم هر شب از آن بام و در و کوی تو بود 

هر که آواره شده در دمن و دشت و به در 
مات و سرگشته ی آن نکهت دلجوی تو بود 

چشم چون نرگس شهلای تو را کس که نداشت
چشم دل در پی آن دیده ی جادوی تو بود

من که آزاد و رها بودم از این حلقه ی عشق
دل اسیری به کف طره ی هندوی تو بود

آرزویی نَبُود در دل این عاشق زار 
جز تمنای لبت ، پرسه به پهلوی تو بود

ماه و خورشید جهان منشأ نور است و صفا
ماه و خورشید من از روز ازل ، روی تو بود

هر گلی عطر خوشی دارد و دل در پی آن
عطر برخاسته از گلبن خوشبوی تو بود 

آب پاکی که عطش در دل ما کرد و برفت 
منشأ از مهر گرفت چون گذرش جوی تو بود

بیقرارم که نهی پا سرِ این دل که شکست 
کاین شکست دل ما ، از شکنِ موی تو بود 

#رضارضایی « بیقرار »

بیقرار در ‫۱ سال و ۹ ماه قبل، شنبه ۱۸ شهریور ۱۴۰۲، ساعت ۱۵:۲۷ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۹۴:

حاصل بداهه سرایی با مطلعی از حافظ بزرگ

« زان یار دلنـوازم شکریست با شکایت » 
بشنـو حدیث جان را ، کز دل کنم روایت

با یک نظر سپردم ، دل در دو دست یاری
ماهی که می کند از دلدادگان حمایت 

چشمان عاشقش مست فارغ ز بود و هر هست
در دشت دیدگانش  ، دریایی از عنایت 

دل پر زد از برایش ، جان شد به سرسرایش
روحم ، روان و تن کرد ، از گلرخی حکایت 

دریای بیکران است ، کز ساحلش خبر نیست 
دل ، قایقی شکسته  در بحــرِ بی نهایت 

در قامتش که سرو است، قدقامتی به پا بود 
خم گشته قامت عشق ، از هجر او‌ به غایت

مجنون غلام کویش ، لیلا دَوَد به سویش
انبوه عاشقان جمع ،در سایه ی لوایت

باب الحوائجِ عشق ، مجذوب شمس خویش است
هم کشتی نجات است هم کوکب هدایت

یارب در این هیاهو ، لطفی نما به حق جو
تا خو بگیرد از دل ، با دشت نینوایت

ترسم بمیرم اما ، روی مَهت نبینم 
یا دل دخیل بندد ، در صحن با صفایت

دل بیقرار یار است ، دلداده ای فگار است 
تاریخ کیش و مات است در سایه وفایت

#رضارضایی « بیقرار »

shk clickmank در ‫۱ سال و ۹ ماه قبل، شنبه ۱۸ شهریور ۱۴۰۲، ساعت ۱۳:۳۰ دربارهٔ پروین اعتصامی » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۲۰:

درود بر خانم عندلیب، قصیده یا قطعه؟ وافریادا... و عجبا گنجور...
قصیده و قطعه هیچ تفاوتی دارند؟!!!

آریا در ‫۱ سال و ۹ ماه قبل، شنبه ۱۸ شهریور ۱۴۰۲، ساعت ۱۳:۰۹ در پاسخ به امیرحسین دربارهٔ سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۱۳:

درود بر شما ، حرف شما درست است ، به معنای گردو نیست . ولی گوز بر گنبد افشاندن یک اصطلاح قدیمیست به معنای کار بیهوده انجام دادن ... اینجا هم فکر کنم منظور همین است . 

سورن صولت در ‫۱ سال و ۹ ماه قبل، شنبه ۱۸ شهریور ۱۴۰۲، ساعت ۱۳:۰۳ دربارهٔ خیام » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۱۳:

صبح است ساقیا قدحی پرشراب کن

دور فلک درنگ ندارد شتاب کن

زان پیشتر که عالم فانی شود خراب

ما را ز جام باده گلگون خراب کن

خورشید می ز مشرق ساغر طلوع کرد

گر برگ عیش می‌طلبی ترک خواب کن

روزی که چرخ از گل ما کوزه‌ها کند

زنهار کاسه سر ما پرشراب کن

ما مرد زهد و توبه و طامات نیستیم

با ما به جام باده صافی خطاب کن

کار صواب باده پرستیست حافظا

برخیز و عزم جزم به کار صواب کن

 

غزل این رباعی زیبای خیام را حافظ سه قرن بعد به سحرانگیزترین بیان سروده 

۱
۶۹۷
۶۹۸
۶۹۹
۷۰۰
۷۰۱
۵۴۶۳