گنجور

حاشیه‌ها

فاطمه دِل سَبُک (مهر۱۳۲۵ - تیر۱۴۰۲/یزد) در ‫۱ سال و ۶ ماه قبل، شنبه ۱۹ فروردین ۱۴۰۲، ساعت ۰۰:۰۴ دربارهٔ پروین اعتصامی » دیوان اشعار » مثنویات، تمثیلات و مقطعات » شمارهٔ ۱۹ - ای رنجبر:

همچنین خانم عندلیب که عاشقانه با شور و حالِ خوش خوانش ها را انجام داده اند سپاسگزارم 

فاطمه یاوری در ‫۱ سال و ۶ ماه قبل، جمعه ۱۸ فروردین ۱۴۰۲، ساعت ۲۳:۴۸ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۴۱:

آه از آن مست که با مردم هوشیار چه کرد...

فاطمه یاوری در ‫۱ سال و ۶ ماه قبل، جمعه ۱۸ فروردین ۱۴۰۲، ساعت ۲۳:۴۶ دربارهٔ صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۹۳۵:

ای وای اگر به گریه ی خونین برون دهم

خونی که در دلم تو ستمگر میکنی....!

علیرضا زمانیان در ‫۱ سال و ۶ ماه قبل، جمعه ۱۸ فروردین ۱۴۰۲، ساعت ۲۳:۱۸ دربارهٔ مهستی گنجوی » رباعیات » رباعی شمارۀ ۱۲۶:

درود.بعد از فاخته نباید (ی)بذارین،ای فاخته مهر یعنی ای که مهر و محبتت مثل فاخته است یعنی بی مهری...

بهروز خشت زر در ‫۱ سال و ۶ ماه قبل، جمعه ۱۸ فروردین ۱۴۰۲، ساعت ۲۱:۵۰ دربارهٔ اهلی شیرازی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۰۳:

گرت هوای بلندیست میل پستی کن ...

بسیار عالی 

بهروز خشت زر در ‫۱ سال و ۶ ماه قبل، جمعه ۱۸ فروردین ۱۴۰۲، ساعت ۲۱:۴۹ دربارهٔ اقبال لاهوری » پیام مشرق » بخش ۱۷۲ - حیات جاوید:

چمن خوش است ولیکن چو غنچه ...

عالی

جهن یزداد در ‫۱ سال و ۶ ماه قبل، جمعه ۱۸ فروردین ۱۴۰۲، ساعت ۲۱:۳۲ دربارهٔ فخرالدین اسعد گرگانی » ویس و رامین » بخش ۴۲ - بردن شاه موبد ویس را به دز اشکفت و صفت دز و خبر یافتن رامین از ویس:

من کوشیدم همه را ویرایش کنم جر دو واژه را دست نزدم
یکی لشتی جای لختی -  در برخی گویژ ها جای خ ش اید
 و دگر  دسرورت  جای دستورت که باز در  گویژ اذراپادان  جای ت ر اید

خسرو مقصودی در ‫۱ سال و ۶ ماه قبل، جمعه ۱۸ فروردین ۱۴۰۲، ساعت ۲۱:۰۴ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۱۶:

خنب: ظرف شراب

قرابه: شیشه شراب، صراحی

Bi Name در ‫۱ سال و ۶ ماه قبل، جمعه ۱۸ فروردین ۱۴۰۲، ساعت ۱۹:۴۸ دربارهٔ فرخی یزدی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۶ - در زندان قصر:

درود 

از منظری دیگر:

سوگوار مردگان جز مرده ای بر دار نیست

بازدید و دید شان را هم به جز اخبار نیست

 

طوطیان در حبس یا در باغ طوبی را بجز

کار تقلید از محیط و از در و دیوار نیست

 

روز اگر نو شد زمان داد هستی میرسد

در چنین عیدی اثر از ظالم و جبار نیست

 

خاطر جمشید و ضحاک از نژاد مردگان

جز غرور و وهم شادی و غم مردار نیست

 

سر برآر از زیر پر ای مرغ نالان از زمان

ناله و آه و غزل هم چاره این کار نیست

 

درد زندانبان و زندانی در این بازی دهر

هر دو بیمار از غرور و شافی بیمار نیست

 

هر چه عریانتر رهاتر زان همه درد و عذاب  

مهر خورشیدی توان یاری دادار نیست

 

مرد مردانی اگر در شهر ما باشد، در آن

جای حکم حبس و تبعید و غم کشتار نیست

 

فرخی هم حاصل دنیای داد است و ستد

صحبت از عفو و امیدش هم جز این افکار نیست!

 

۱۷ فروردین ۱۴۰۲

شاهرخ کاطمی در ‫۱ سال و ۶ ماه قبل، جمعه ۱۸ فروردین ۱۴۰۲، ساعت ۱۷:۲۵ دربارهٔ مولانا » مثنوی معنوی » دفتر پنجم » بخش ۳۷ - مناجات:

سلام

مثنوی دکان وحدت است

انسان امتداد خداست با خواستهای

ذهنی هم هویت شده 

اکر غیر از احتیاج موزون مادی

زیاده خواهی نکنه مثل ترازو

ود جهت انسان بودن پیش بره

در راهه کی به هدف می رسه

شاید هدف هم همان راه درست

باشه راه درستم اول خود خداوند

بعدش بزرگانی مثل حضرت مو لانا

گفته بنده هیچ شکی ندارم مولوی

نادره مرد تاریخ .حقبقت را گفته

Khishtan Kh در ‫۱ سال و ۶ ماه قبل، جمعه ۱۸ فروردین ۱۴۰۲، ساعت ۱۷:۰۲ دربارهٔ حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۲:

لطافت خاصی ما بین لفظ نزاری و حافظ موج میزنه ک گاهی بلحق یا بلاشتباه ادم دچار شبه یقین میکنه.بعید میدونم خواجه ما گوشه چشمی به حکیم ما نداشته بود❤

مولانا شریفی در ‫۱ سال و ۶ ماه قبل، جمعه ۱۸ فروردین ۱۴۰۲، ساعت ۱۳:۴۹ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۷۷۱:

باسلام و درود بر تمامی پویندگان طریق حقیقت و عشق راستین و ارادتمندان حضرت مولانای جان.

این غزل بیانگر اهمیت و ارجعیت عشق در زیستن است. عشق برای زیستنی خردمندانه.

 

ضمنا؛

به بزرگواران مدیریت سایت پیشنهاد می‌کنم نظرات از جدید به قدیم در صدر صفحه قرار گیرد.

باسپاس 

کامران هیچ در ‫۱ سال و ۶ ماه قبل، جمعه ۱۸ فروردین ۱۴۰۲، ساعت ۱۳:۳۲ در پاسخ به رضا رستمی دربارهٔ خیام » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۸۳:

خیام می می‌نوشیده 

اما معتاد می نبوده 

فرق است بین این دو 

حمید۹۹۰ در ‫۱ سال و ۶ ماه قبل، جمعه ۱۸ فروردین ۱۴۰۲، ساعت ۱۲:۵۷ در پاسخ به آروین یوسفی دربارهٔ وحشی بافقی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۶۹:

واقعا عالی بود و نیاز هست که در همه این نظرها یک معنی کامل هم باشد

 

رستم وهاب زاده در ‫۱ سال و ۶ ماه قبل، جمعه ۱۸ فروردین ۱۴۰۲، ساعت ۱۱:۱۴ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۱۹۷:

سلام 

چو لباس تو‌ درانند لباس وصل می دوز 

یا 

چو لباس تو دراند تو لباس وصل می دوز

 

 

 

 

 

فاطمه دِل سَبُک (مهر۱۳۲۵ - تیر۱۴۰۲/یزد) در ‫۱ سال و ۶ ماه قبل، جمعه ۱۸ فروردین ۱۴۰۲، ساعت ۱۱:۱۲ در پاسخ به رضا دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۸:

سپاس از رضایِ عزیز که عاشقانه و حافظانه نوشته است. بی گمان بواسطه یِ شرح هایِ برآمده از دلِ تو, خیلی ها مثلِ من با حافظ آشنا شدند;

 

نزدیک شد آن دَم که رقیبِ تو بگوید / دور از رُخَت, این خسته یِ رنجور نماندست 

 

به نظر واژه یِ "رقیب" درست موشکافانه بررسی نشده است, رقیب صرفا بمعنی نگهبانِ معشوق هیچ حسی را به خواننده انتقال نمی دهد ولی رقیب به معنایِ کسی که مراقب است که مبادا عاشق به معشوق برسد و در واقع معشوق را در زندانِ شرایطِ تحمیلی خویش گرفتار کرده, بهتر مفهوم را انتقال می دهد.

متاسفانه رقیب همیشه قدرتمند است! او می تواند پدر, برادر و یا  اقوامِ نزدیک باشد که پیوندِ خویشی با معشوق دارند یا جامعه, تعصبات مذهبی و قومی که دیگران و اطرافیان نقشِ رقیب را بازی می کنند و یا متاسفانه افرادِ پولداری که با تمکن مالی بالا و پیشنهادهای اغوا کننده به معشوق و خانواده یِ معشوق که در توانِ عاشقِ زار نیست, او را تصاحب می کند.

 

نمونه بارزِ این ادعا داستانِ لیلی و مجنونِ نظامی گنجوی است که در ابتدا پدرِ لیلی است که نقش رقیب را بازی می کند. حتی زمانی که نوفل, دوست مجنون, به قبیله یِ لیلی حمله می کند و بعد از کشتار بسیار, تنها شرطِ خاتمه جنگ را دادنِ لیلی به مجنون اعلام می دارد, پدرِ لیلی, یا همان رقیب در جواب اینچنین تهدید می کند: که سرِ لیلی (معشوق) را بریده و جلو سگ می اندازم ولی دخترم را به این مجنونِ بی آبرو,  که همان عاشق باشد, نمی دهم. که داستان را در یک بن بست لاینحل قرار می دهد, چون قرار نیست در این داستانِ سراسر عاشقانه حتی یک لحظه یِ شیرین به کامِ عاشق و معشوقِ ما باشد!

 

بعد از گذشتِ زمان, سر و کله "ابن سلام" بعنوان خواستگارِِ لیلی پیدا می شود, با اینکه خوب می داند و شنیده است که لیلی و مجنون عاشق یکدیگر هستند, ولی باز به خاطر زیبایی لیلی نمی تواند صرفنظر کند."ابن سلام" که هم خوش چهره,خوش قد و قامت و هم خوش اخلاق است همچون نُقل و نَبات شروع به پاشیدن درهم و دینار بر سر لیلی و خانواده لیلی و اطرافیان لیلی می کند! حالا مجنونِ بی سر و پا کجا و "ابن سلام" کجا.

بالاخره لیلی را به اجبار به "ابن سلام" می دهند و لیلی از دست پدرِ رقیب مآبانه به دستِ شوهرِ رقیب مآبانه  می افتد! خوب اولین اتفاقی که قاعدتا باید بیفتد شبِ زفاف است که رقیب, "ابن سلام" خواهان گرفتن کام از لیلی است! ولی دست درازی "ابن سلام" به همسر شرعی با واکنش تند و طپانچه ای (سیلی) محکم از لیلی مواجه می شود و تهدید می شود که در صورت تکرار خود را خواهد کشت, او نه خود به کام رسید و نه اجازه داد که مجنونِ بیچاره برسد!

داستانِ ازدواج "ابن سلام" با لیلی درسی است به ما که گلستانِ جهان, پُر است از گلهایِ رنگارنگ و نیازی نیست که به گُلعذارِ دیگران دست درازی کنیم! حاصل این ازدواج مرگ زودرس یا باصطلاحِ عامه دق کردن "ابن سلام" بود چرا که با اینهمه هزینه و تلاش حتی نتوانست مالکِ جسم لیلی باشد چه برسد به روحِ لیلی!

زِ رقیبِ دیوسیرت به خدایِ خود پناهم

مگر آن شهابِ ثاقب مددی دَهَد سَها را 

  

فَکّه>میسان>عراق {هفتم آوریل ۲۰۲۳}

 

برگ بی برگی در ‫۱ سال و ۷ ماه قبل، جمعه ۱۸ فروردین ۱۴۰۲، ساعت ۰۲:۵۹ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۴۶:

صبا وقت سحر بویی ز زلفِ یار می آورد

دلِ شوریده ما را به بو در کار می آورد

بعد از سپری شدنِ شب و ظلمت است که سحر و صبح دولتِ انسان دمیده و او به نورِ آگاهی و خرد بیدار می شود، صبا در اینجا به معنی بادِ کن فکان الهی ست و زلفِ یار نشانه کثرت در تجلیِ حضرتِ معشوق در آثارِ حیات و زیبایی های شگفت انگیزش در جهان فُرم است و انسانی که در معرضِ بادِ صبا قرار گیرد سرانجام بویی از این همه زیبایی به مشامش رسیده ، در جستجوی منشآ آن بر می آید و دلش شوریده و عاشق می شود، "بو " در اینجا به معنیِ بُوَد که آمده است که همان[ باش و موجود می شود ]یا قانونِ کن فکانِ خداوندی ست و حافظ می‌فرماید این خداوند است که بوسیله قانونِ قضا و کن فکانش دلِ انسانِ عاشق و شوریده حال را در کارِ معنوی و مسیرِ عاشقی قرار میدهد. بو همچنین می تواند ماهیتِ هر نعمت و جذابیت‌های این جهان و از جمله گُل باشد که ذاتِ هستی یا زندگی ست و هم این بوست که انسان را وادار به اندیشه و تأمل در باره منشأ بو نموده و در کار می آورد.

من آن شکلِ صنوبر را ز باغِ دیده بر کندم 

که هر گُل کز غمش بشکفت محنت بار می آورد

تا پیش از اینکه دل یا جانِ انسان شیدایی و عاشق شود او در باغ این جهان با چنین زلف و آثارِ شگفت انگیزش تصویرِ ذهنی از آن صنوبر یا بُتها می ساخت و باغِ این جهان را بر اساسِ این تصویرِ ساخته شده بوسیله ذهن می نگریست، در این باغ درختِ صنوبریِ ذهنی روییده است که گُلهایِ بسیاری دارد مانندِ پول و ثروت،  مقام و اعتبار، همسر و فرزندان، اعتقادات و باورها و گلهایِ فراوانِ دیگر و انسان بوسیله تصوراتِ خود و بر مبنای تقلید گمان می بَرَد اساساً به منظور چیدنِ گُل پای در این جهان گذاشته است و هرچند برخی از این گلها شکفته می شوند اما بدلیل اینکه انسان شکل و تصویرِ ذهنی این گلها را در باغِ این جهان می بیند هر یک از این گُلها که شکفته شده و به بار می نشیند بجایِ آرامش و حسِ امنیت، غم و درد برای انسان به ارمغان می‌آورد، کز غمش یعنی از عشقش و قرار دادنِ آن جذابیت و گُل در دل ، حافظ می‌فرماید پس‌از اینکه انسانی دلش شیدایی شد این تصویرِ صنوبری را بَر می کَنَد  و انسان بر حسبِ ماهیتِ آن گُلها به جاذبه های آن نگریسته و دیدی جان بین می‌یابد و اگر غمِ آن گُلها را در دلِ خود قرار نداده و از آنها طلبِ خوشبختی نکند، در اینصورت می‌تواند بجای محنت و درد ، شادی و برکتِ آن گُل را تجربه کرده و بدست آورَد، نمونه ای که بسیار موردی و بارز است شکفتنِ گُلِ همسر در شکلِ صنوبری دل است که انسان با دیدِ ذهنیِ خود از او طلبِ خوشبختی می کند و چون نمی یابد رنجیده خاطر شده و درد و محنت بر او مستولی می‌گردد اما اگر همسرِ خود را با چشمِ جان بین نگریسته و به جایِ شکلِ صنوبری و تصویرِ ذهنی و ظواهرِ ، تجلیِ خداوند را در او دیده و به او مرتعش شود بدونِ شک خوشبختی را در این زندگیِ مشترک تجربه خواهد کرد، این معنی در موردِ سایرِ جذابیت‌ها (گُلها)و چیزهایِ این جهانی نیز صدق می کند .

فروغِ ماه می دیدم ز بامِ قصرِ او روشن

که رو از شرمِ آن خورشید در دیوار می آورد

بام در اینجا دارای ایهام بوده و علاوه بر معنیِ بلندای قصرِ زندگی به معنی بامداد و صبحی ست که پس از سحرِ بیتِ آغازینِ غزل آمده است، حافظ می‌فرماید پس از آنکه دلِ شیدا و عاشق تصویرِ ذهنی صنوبری را بوسیله دیدِ جان بینِ خود بر کند،پرتوی از نورِ ماهِ او بر بلندایِ قصرِ زندگی یا خدا به روشنی دیده می شود ( روشن یعنی مُسَلم و بدیهی ست که دیده می شود و خودِ عاشق نیز این تشخیص را می دهد)، خورشید نمادِ خداوند است که عالمتاب بوده و پرتوش به جهان نور و انرژی می دهد ،پس انسانِ عاشقی که ماهش در همه ابعادِ وجودی بیرون می آید آن خورشیدِ حقیقت را نیز می تواند بوسیله دیدِ عدم بینِ خدایی خود ببیند و اینجاست که در می یابد علیرغم اینکه پرتوی از نورش با او یکی شده و فروغِ نورِ ماهش بر بلندایِ قصر دمیده است، از این درآمیختن با نورِ آن یگانه خورشید که نمادِ زندگی ست شرمسار می گردد و رو در دیوار می آورد زیرا انسانِ عاشقی ست که تمامیِ ماهش بر نیامده است و کجا می توان محدودیت را با بینهایتِ خداوند در قیاس آورد ، پس لازم است ماهِ او تمام و بلکه با آن خورشید درآمیخته و یکی گردد که از ازل نیز منظورِ از ورودِ انسان به این جهان همین امر بوده است تا بقولِ مولانا خورشیدی که در درونِ ذره ذهن است بیرون آمده و با آن یگانه خورشیدِ هستی یکی شود.

زِ بیمِ غارتِ عشقش دلِ پُر خون رها کردم

ولی می ریخت خون و رَه بدان هنجار می آورد

پس از این است که عاشق در می یابد برای برآمدنِ ماهِ تمامش لازم است تتمه هم هویت شدگی و دلبستگی هایِ ذهنی خود را رها کند، برای مثال دست از باورهایِ موروثیِ خود برداشته و همچنین از شکلِ صنوبری و بدونِ ثمرِ همسر و فرزندانِ خود نیز چشم پوشی کند، اما ترس بر عاشق مستولی می‌شود بنابر این می خواهد این دلِ شیدای پر از خون و دردِ خود را رها کند ، یعنی انصرافِ خود را از عاشقی اعلام کند، اما خداوند یا زندگی وقعی به این ترسِ عاشق نمی گذارد و با هنجار یا قانونِ خود همچنان خونِ دلبستگی هایِ توهمیِ عاشق را بر زمین می ریزد.

به قولِ مطرب و ساقی برون رفتم گه و بی گه

کز آن راهِ گران قاصد خبر دشوار می آورد

اگر از قولِ مطرب و ساقی می بود معنی دیگری از آن استخراج و معنی آن می شد که آن عاشق گاه و بیگاه از پیغامهاِ زندگی بیرون رفته و منحرف می شد، اما به قولِ مطرب و ساقی نقلِ قولی ست از زندگی که گاه و بیگاه باید انسانِ عاشق در ذهنِ خود رفت و بازگشت داشته و برای رها کردنِ چیزهایی ک گمان می برد خیلی با ارزش هستند در تردید بسر بَرَد تا دریابد که این راهِ عاشقی به این سادگی ها هم نیست و این پیغامِ قاصدِ زندگی یا ساقی از دشواریِ راه را دریافت کند.

سراسر بخششِ جانان طریقِ لطف و احسان بود

اگر تسبیح می فرمود، اگر زُنّار می آورد

بخشش در اینجا یعنی خواستِ جانان یا زندگی، پس‌ حافظ می‌فرماید هرچه خداوند بخواهد همگی و سراسر از راهِ لطف و احسانِ اوست برای تمام شدنِ ماهِ دلِ شیدا و عاشق ، اگر حکم کند به تسبیح و عبادت که همان گشودنِ فضای درونی یا شرحِ صدر است و اگر بخواهد که انسان از باورهایِ مذهبیِ خود که تقلیدی و در اغلبِ موارد آمیخته با خرافات هستند دست برداشته و اصطلاحن زُنًار بیاورد تا عاشق بر کمر  بسته و از این دینِ ساختگی و ذهنی خارج شود، هرچه که خداوند بخواهد همگی در جهت و طریقِ لطف و احسان است تا ماهِ این عاشق کامل شده و برآید.

عفا الله چینِ ابرویش اگرچه ناتوانم کرد

به عشوه هم پیامی بر سرِ بیمار می آورد 

پس‌از اینکه دلِ دلبستگی های انسانِ عاشق توسطِ تُرکِ زندگی غارت و خونِ خویشتنِ توهمیِ انسان ریخته می شود امکانِ اینکه عاشق با ستیزه گری مانعِ غارتِ یک یا چند تایی از چیزهایی گردد که برایِ او اهمیتِ بسیاری دارند و تن به رها شدن از آنها نداده، همچنان آنها را در دل و مرکز خود حفظ کند، اما چینِ ابروی حضرتِ دوست که عتابِ اوست از این کارِ عاشق خشمگین شده، آن چیز را که می تواند فرزند ، همسر یا هر شکلِ صنوبری دیگری باشد از انسانِ عاشق بگیرد و موجبِ ناتوانی ،‌خسارت و یا ضعف و بیماری او شود، عفاالله یعنی عُذر خواهی از زندگی یا خداوند بخاطرِ بیانِ چنین قضاوتی، پس حافظ ادامه می دهد اگر چه که عاشق از چینِ ابروی حضرتش ناتوان و بیمار می‌گردد اما حضرتِ دوست با این غارتگری پیغامی هم بر سرِ بیمار می آورد و آن پیغام این است که عاشق مُجاز به قرار دادنِ تصویرِ ذهنی و صنوبریِ هیچ چیزی غیر از معشوقِ ازلی در دل و مرکزِ خود نیست حتی آبرو و اعتبار،  باورها و یا عزیز ترین کسانِ خود. آقای رضا در شرحِ غزل به زیبایی و درستی شاهدی برای این بیت آورده اند که جایِ سپاس دارد؛ 

عتابِ یارِ پری چهره عاشقانه بکش 

که یک کرشمه تلافیِّ صد جفا بکند

پس در اینجا نیز عاشق بایستی این چینِ ابرو یا عتابِ حضرتِ معشوق را با رضایتِ کامل و خوشنودی و در یک کلام عاشقانه و با رویِ باز پذیرا باشد ، زیرا پس از آن است که یک کرشمه و دیدارِ حضرتش و گوشه چشمی که به عاشق می نمایاند تلافیِ صدها جفایی از این دست را می کند در صورتی که اینها جفا و ستم نبوده و عینِ لطف و عنایتش هستند برای بیدار کردنِ انسان از خواب و توهمی که در آن بسر می‌برد.

عجب می داشتم دیشب ز حافظ جام و پیمانه 

ولی منعش نمی کردم که صوفی وار می آورد

حافظ بمنظورِ پرهیز از ریا خود را نمونه بارزِ شوریده دلِ عاشقی که در غزل توصیف شد نمی داند،‌ پس می‌فرماید از حافظ عجیب است اینچنین جام و پیمانه شرابِ عشقی که در دست گرفته و با چنین ابیاتِ زیبایی عاشقانش را از آن سیراب می کند، در مصراع دوم با شکسته نفسی این کارِ خود یعنی گردشِ جام در بینِ دلهایِ شیدایی را به شیوه صوفیان تشبیه می کند که ریاکارانه است (در کوچه و بازار هم که او را فاسق وشرابخوار میدانند)، پس‌ می‌فرماید از این روی است که این بیانات عارفانه وی را جدی نگرفته و مانعش نمی شود و اجازه می دهد به کارِ خود ادامه داده ، غزل را به پایان رسانَد، اما اگر جام و پیمانه را صوفی وار نمی آورد چه ؟ شاید چون محرمِ اسراری نمی یافت منعش می کرد و پیمانه ها را هدر نمی داد و البته که حافظ اگر هم  صوفی وار بیاورد ،  همانندِ آن صوفیِ حقیقی می آورد که بقولِ مولانا از هزاران یکی زان صوفی اند .

 

 

 

 

ایوا سلیمی در ‫۱ سال و ۷ ماه قبل، جمعه ۱۸ فروردین ۱۴۰۲، ساعت ۰۲:۲۱ دربارهٔ ابوسعید ابوالخیر » رباعیات نقل شده از ابوسعید از دیگر شاعران » رباعی شمارهٔ ۴:

با درود و تهنیت بهار ۲۰۲۳.   از گنجور بابت گردآوری بسیار پر ارزش ادبیات ایران‌زمین، سپاسگزارم.

بیشتر نوشته های دوستان خوب را می‌خوانم، بسیار سودمند است. پاینده مانید.

شاهرخ کاطمی در ‫۱ سال و ۷ ماه قبل، جمعه ۱۸ فروردین ۱۴۰۲، ساعت ۰۱:۴۲ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۴۱۰:

سلام

بیت آخر می فرمایند جان چهان را از دست 

دادم دیگه برای چی در این جهان پر

از دردسر هستم

۱
۶۷۳
۶۷۴
۶۷۵
۶۷۶
۶۷۷
۵۲۶۶