بی چون در ۱ سال و ۸ ماه قبل، دوشنبه ۱۳ آذر ۱۴۰۲، ساعت ۰۸:۱۱ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۹۸۹:
به صدف مانم ... خندم ... چو مرا درشکنند
کار خامان بود از فتح و ظفر خندیدن
بیشترین مستی و شادی دنیا پس از باختن و شکست خوردن(با اراده ی خود) حاصل می شود. هرکس این مستی را تجربه کند از غرق اندوه مصیبت ها شدن و یا مست شادی لذات شدن نجات می یابد.
برگ بی برگی در ۱ سال و ۸ ماه قبل، دوشنبه ۱۳ آذر ۱۴۰۲، ساعت ۰۶:۴۸ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۸:
به جانِ خواجه و حقِ قدیم و عهدِ درست
که مونسِ دمِ صبحم، دعایِ دولتِ توست
مراد از خواجه در اینجا خداوند یا حضرتِ حق است که قدیم است و ازلی، عهدِ درست که کامل است و تمام نیز همان عهدِ موسوم به الست می باشد که انسان تایید می کند جان و جوهره ی او با جانِ خواجه یکی بوده و تفرقه ای در کار نیست و متعهد می شود تا ابدیت بر این عهد و پیمان استوار بماند، در مصراع دوم دمِ صبح کنایه از باد یا نسیم صبحگاهی یا همان نفخه الهی می باشد که در دم و طلیعه ی صبح مونس و یارِ حافظ شده است، دعا یعنی ذکر و دعایِ حافظ ابیات و سروده هایِ اوست که یادآوریِ الست است، دولت یعنی طالع و نیکبختی و سلطنت، پس به جانِ خواجه که جانِ همه کس و همه چیز در کلِ هستی ست قسم یاد کرده و عرضه می دارد که اینچنین موهبتی یعنی دمِ جان بخشی که در صبحگاهان مونسِ حافظ شده و الهام بخشِ او در خلقِ معنا و غزل است همگی از دولتیِ سرِ خواجه یا حضرت دوست است. پس حافظ ضمنِ اشاره به عهدی ازلی و قدیم که حقِ وفای به آن بر عهده انسان است بر وحدانیت و یکی بودنِ جانِ آن یگانه خواجه ی عالم با جانِ همه انسانها نیز تأکید می کند و مأنوس بودنِ خود را با دمِ دمساز و روحبخشِ سحریِ او نیز نتیجه دعا و ذکر به درگاهِ حضرتش می داند.
سرشکِ من که ز طوفانِ نوح دست بَرَد
ز لوحِ سینه نیارست لوحِ مِهرِ تو شُست
حافظ در توضیحِ علتِ عدمِ وفای به عهدِ بسیاری از ما انسانها ادامه می دهد در زندگیِ هر کسی طوفان هایِ نامرادی و ناکامی هایی اتفاق می افتد که موجبِ جاری شدنِ سیل هایی از سرشک و اشک را که نتیجه دردهایِ ناشی از آن شکست هایِ زندگی هستند بر گونه ها جاری می کند بگونه ای که طوفانِ نوح با آن عظمت در برابرش رنگ می بازد، این ناکامی ها و بی وفایی هایی که روزگار بر انسان تحمیل می کند موجبِ شسته شدنِ مِهر و عشقِ ازلیِ روزِ الست از لوحِ سینه یا دلِ بیشترِ انسان ها می گردند، اما حافظ می فرماید این سرشک و سیلابِ غم نیارست و یارایِ آن را نداشت که چنین عشق و مِهرِ ازلی را دلِ حافظ و یا انسانِ عاشق بشوید و با خود ببرد، یعنی بدلیلِ دعا و عنایتِ دولتِ حضرتِ حق و اُنس با دمِ صبح است که طوفانها و ناملایماتِ زندگی نمی توانند از عشق و مِهرِ اولیهٔ عاشقی چون او بکاهند.
بکن معامله ای وین دلِ شکسته بخر
که با شکستگی ارزد به صد هزار درست
عرفا جملگی دلِ شکسته ی انسان و اشکِ همچون سیلی که در اثرِ جفایِ چرخِ هستی و طوفانِ بلا بر گونه هایِ عاشقان جاری می گردد ولی مِهر و عشق را از لوحِ سینه نمی شوید بسیار ارزشمند می دانند، درواقع چیزهایِ دنیوی و ذهنی که در دل و مرکزِ انسانِ عاشق قرار گرفته اند شکسته می شوند و از چشم و نظرِ او می افتند، دلِ درست دلِ انسانی ست که اگر روزگار قسمتی از دلبستگی هایش را شکست او بلادرنگ به ترمیمِ آن پرداخته و به خیالِ خود بار دیگر آن را درست می کند، مثال؛ وقتی چرخ هستی با قوانینِ خود موجبِ اختلافِ عاشق و معشوقی این جهانی و در نهایت ترکِ معشوقِ زیباروی می گردد ( که آن عاشق پیشه با قرار دادنِ " شکلِ صنوبریِ" معشوق در دلِ خود موجباتِ چنین جدایی را فراهم کرده است)، پس بلافاصله چشمانِ آن عاشق پیشه در جستجویِ زیبارویی دیگر بر می آید تا اصطلاحن با او هم هویت شده و تصویرِ زیبایِ ذهنی یا بنا بر گفته حافظ در جایی دیگر شکلِ صنوبریِ او را جایگزینِ آن زیبایِ اولین نموده و بارِ دیگر دلِ شکسته را ترمیم و درست کند، از نظرِ حافظ اینچنین دلی که در مواردِ بسیاری به چنین کاری مبادرت ورزیده و پیغامِ زندگی را در ناکامیِ پیش آمده دریافت نمی کند صدها هزارانش نیز به یک دلِ شکسته نمی ارزد، پس حافظ از خواجه ( در اینجا به معنیِ تاجرِ بزرگ ) یا حضرت حق می خواهد تا به قولش وفا کرده و با معامله ای پرسود خریدارِ چنین دلِ شکسته ای باشد.
زبانِ مور به آصف دراز گشت و رواست
که خواجه خاتمِ جم یاوه کرد و باز نَجُست
حافظ در این بیت آصف و سلیمان و جمشید را در یک معنی آورده که استعاره از انسان است پیش از هم هویت شدن با چیزهایِ این جهانی، هنگامی که هنوز انگشتریِ پادشاهیِ خود را در دست داشته و در مقامِ جانشینیِ خداوند در این جهان قرار دارد یعنی پس از ورودِ انسان در قالبِ طفل به این جهان تا اوانِ کودکی، تمثیلِ ربایشِ خاتمِ سلیمانی نیز بر همین مبنا می باشد، یعنی پس از کودکی انسان از هشیاریِ خداییِ خود به خوابِ ذهن فرو رفته، خویشتنی کاذب بر رویِ خویشِ اصلی می تند و با دل بستن به چیزهایِ جذابِ این جهانی با آن چیزها هم هویت می گردد که در نتیجه دیو یا شیطان خاتم و انگشتریِ سلطنتِ او را می رباید، این اتفاق برای هر انسانی خواهد افتاد و گریزناپذیر می باشد اما بنا بر عهدِ ازل آنچه وظیفه ی انسان مقرر شده است تلاش برایِ باز یافتنِ خاتمِ سلطنتِ خود در این جهان می باشد، در مصرع دوم خواجه در اینجا نیز به معنیِ تاجر و معامله گر آمده است اما در معنایِ منفیِ خود، سوداگری که خاتم و مقامِ سلطنتِ خود را به چیزهایِ ذهنی و اعتبارهای کاذبِ این جهانی فروخته و به معامله ای بس زیانبار تن در می دهد، بگونه ای که حتی مورچه ای که در پایین ترین و ضعیف ترین مرتبه قرار دارد با زبانِ نکوهش با اینچنین خواجه و تاجری سخن گفته و او را سرزنش می کند و حافظ تأکید می کند که این زبانِ نکوهشِ مور روا و به حق است، امروزه نیز به وضوح می بینیم که انسان بصورتِ فردی و جمعی در خسران و زیانکاریِ عجیبی بسر می برد، جنگهایِ ویرانگر براه می اندازد و با به کشتن دادنِ ده ها هزار نفر و آوره کردنِ میلیون ها نفر به نتیجه کارِ خود خوشنود و راضی می گردد بطوری که حتی موری ناچیز زبانش بر این بی عقلیِ انسان که روزگاری آصف و موردِ اعتمادِ آن یگانه پادشاهِ جهان بوده است دراز می گردد، زیرا انسان می تواند با عقل و هُشیاریِ اولیه و خداگونه اش مشکلاتِ خود را حل کند و نه با حیله هایِ شیطانی و عقلِ دیو صفتِ خود. اکثریتِ قریب به اتفاقِ ما انسانها خواجه و سوداگرانی ناشی هستیم که خاتم و انگشتریِ پادشاهیِ و آصفیِ خود را یاوه و گُم کرده ایم اما شگفتا که درصددِ بازجُستنِ آن بر نیامده و سزاوارِ زبانِ سرزنشِ مور می گردیم.
دلا طمع مَبُر از لطفِ بی نهایتِ دوست
چو لافِ عشق زدی سر بباز چابک و چُست
اما خبرِ خوب اینکه حافظ می فرماید طمع بریدن و نا امیدی از لطفِ بینهایتِ حضرتِ دوست جایز نیست زیرا که لطف و عنایتِ حضرتش همواره بر انسان ساری و جاری ست تا در بازیافتنِ خاتمِ ربوده شده توسطِ دیو به او یاری رساند و لازمه ی چنین لطفی طلب و خواستِ انسان و ورود در طریقتِ عاشقی می باشد، اما عشقی حقیقی بگونه ای که چون لاف و ادعایِ عاشقی بنماید چُست و چابک سرِ خویشتنِ ذهنیِ خود را ببازد، یعنی این دست و آن دست نکرده و به یکباره خویش را از شرِّ خویشتنِ برآمده از ذهن راحت کند.
به صدق کوش که خورشید زایَد از نَفسَت
که از دروغ سیه روی گشت صبحِ نخست
بنظر می رسد نَفَس مناسبتی با معنای بیت نداشته باشد و خوانشِ درست نَفس یا وجودِ هر انسانی باشد آنچنان که مولانا نیز در بیتی فرموده است ؛ "آفتابی در یکی ذره نهان/ ناگهان آن ذره بگشاید دهان " و الی آخر، پس حافظ در ادامه میفرماید اگر سالکِ طریقت که دارای طلب می باشد با لطف و عنایتِ حضرت دوست و به چالاکی سَرِ خویشتنِ ذهنیِ خود را ببازد و با صدق و از صمیمِ قلب در راهِ عاشقی بکوشد سرانجام خورشید یا اصلِ خداییِ او از درونِ نَفس یا وجودِ او زاییده می گردد. در مصراع دوم حافظ رویِ دیگرِ این قصه را نیز خوانده و می فرماید اما کسانی که صداقتی در پیمایشِ طریقتِ عاشقی نداشته و با ریاورزی و سوداگری تنها لافِ عشق می زنند و در دوراهی هایِ انتخاب و محکِ تجربه مردود می شوند آن صبحِ نخستین که داشتند از این ریا و بی وفاییِ آنان در زنده شدن به عشق سیاه روی و شرمنده میگردد، صبحِ نخستین همان هُشیاری یا عشقِ اولیه ای است که در عهدِ درست(الست) انسان تایید کرد از همان جنس می باشد اما مدعیِ عشقی که در عشقش به صدق نکوشد، سَر نبازد و موفق به بازجُستنِ خاتمِ سلطنتِ خود نگردد درواقع موجبِ سیاه روی گشتنِ آن صبحِ نخستینِ خویش می گردد.
شدم ز دستِ تو شیدایِ کوه و دشت و هنوز
نمی کنی به ترحم نِطاقِ سلسله سست
اما حافظ تمامیِ کارهایِ ذکر شده بمنظورِ بازجُستنِ خاتمِ سلطنتِ انسان در این جهان را کافی نمی داند، یعنی پس از خواستن و عاشق شدن و لطف و عنایتِ حضرت دوست و همچنین کار و کوششِ به صدق در راهِ عاشقی مطلبِ مهمِ دیگری نیز قابلِ ذکر است تا انسان بتواند در نهایت به عشق زنده شود و آن شیدا و رهایی از عقلِ جسمانیِ خود می باشد تا همچون مجنون گریبان چاک داده واله و شیدا شود و سر به کوه و دشت بگذارد، حافظ خطاب به حضرتِ دوست عَرضه می دارد از دستِ او کارش به شیدایی هم رسیده هست اما چه خوب است که حضرتش به ترحم و از سرِ مهربانی نِطاق و بندِ این سلسله یا زنجیر را سست هم نمی کند، بسیار بوده اند که در دشواری هایِ طریقتِ عاشقی تاب نیاورده و در خطرِ برداشته شدنِ رحمت و مهربانیِ حضرتش قرار گرفتند.
مرنج حافظ و از دلبران حِفاظ مجوی
گناهِ باغ چه باشد چو این گیاه نَرُست
در اینجا نیز حافظ با فروتنی و پوشیده نگاه داشتنِ خاتمِ سلطنتش خود را مثال زده و می فرماید اگر نفاق و بندِ سلسله ی تو سست شده است از دلبر یا حضرتِ معشوق رنجیده خاطر مشو زیرا اگرچه لطفِ او بینهایت است اما وظیفه و کارِ دلبران حفاظت از عشقِ عاشقان نیست، این شخصِ عاشق است که بایستی از عشقِ خود مراقبت کند تا سرانجام معشوق روی به او بنماید، در مصراع دوم این جهان را باغی می داند که همه شرایطِ رُیستنِ گیاه در آن فراهم است، زمینی مستعد و باغبانی دلسوز و شفیق، آبی جاری و نور و گرمایِ خورشیدِ تابان همگی در کارند تا گیاهِ انسان در این باغ روییده و رشد و تعالی یابد، حافظ میپرسد با اینهمه امکانات اگر این گیاه رشد نکند گناه و قصورِ باغ چیست؟
ثریا کهریزی در ۱ سال و ۸ ماه قبل، دوشنبه ۱۳ آذر ۱۴۰۲، ساعت ۰۵:۴۴ دربارهٔ خیام » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۱۹:
از جرم گل سیاه تا اوج زحل
دوستان سلام
بیت اول: از جرم گِل سیاه تا اوج زحل
"گل سیاه" شاید به "سیاه چاله" اشاره داشته باشد.
احمد رحمتبر در ۱ سال و ۸ ماه قبل، دوشنبه ۱۳ آذر ۱۴۰۲، ساعت ۰۲:۵۲ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۳۰:
این غزل را محمدرضا شجریان در کنسرت بزرگداشت حافظ در سال ۶۷ در تالار رودکی همراه با سه تار زیبای جلال ذوالفنون خواندهاند. نام این اجرا کیمیای مهر است.
قابل گوش دادن در وبگاه خصوصی
شهرام همائی بروجنی در ۱ سال و ۸ ماه قبل، یکشنبه ۱۲ آذر ۱۴۰۲، ساعت ۲۳:۴۱ دربارهٔ جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۵:
شهرام همائی بروجنی در ۱ سال و ۸ ماه قبل، یکشنبه ۱۲ آذر ۱۴۰۲، ساعت ۲۳:۲۹ دربارهٔ جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۵:
با درود بر علاقه مندان سروده های
مولانا جامی:
در مصرع نخستِ بیتِ نخست:
"صد شاخه" درست است و نه "صد شاخ"
در مصرع نخستِ بیت سوم:
"مرغی ز گِلم" درست است و "مرغی ز دلم" نادرست می باشد.
زاهد ظاهرنشین در ۱ سال و ۸ ماه قبل، یکشنبه ۱۲ آذر ۱۴۰۲، ساعت ۲۳:۰۰ دربارهٔ ایرج میرزا » مثنویها » عارف نامه » بخش ۶:
جواب شعر اقای سعمن.
به عصمت نیست مربوط این طریقه
چه ربطی گوز دارد با شقیقه؟
بنده خدا ی کد خدا در ۱ سال و ۸ ماه قبل، یکشنبه ۱۲ آذر ۱۴۰۲، ساعت ۲۲:۵۲ دربارهٔ فرخی سیستانی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۵۰ - در وصف بهار و مدح ابواحمد محمدبن محمود بن سبکتگین:
ماشاالله همه هم یک کلمه ی خاص رو سرچ کردن و به این شعر رسیدن
اصلاََ سطح ادبی مردم ایران خیلی بالاست
یک کلمه ی نیکو چند بار در خط های 7 ، 8 ، 9 و 16 هست .
آخه این شاعر عزیز رو کیا میشناسن ؟!
همه سرچ کردن دیگه :|
فرهود در ۱ سال و ۸ ماه قبل، یکشنبه ۱۲ آذر ۱۴۰۲، ساعت ۲۱:۲۸ دربارهٔ نظامی » خمسه » مخزن الاسرار » بخش ۵۲ - مقالت هفدهم در پرستش و تجرید:
خاک به نامعتمدی گشت فاش
خاک از این سبب به نامعتمدی معروف شده که هرچه در دل دارد آشکار میکند دانههای پنهان میرویند، گنجها آشکار میشوند و ...
امیرحسین صباغی در ۱ سال و ۸ ماه قبل، یکشنبه ۱۲ آذر ۱۴۰۲، ساعت ۱۷:۴۸ دربارهٔ مجد همگر » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۵۴۴:
میگن یه جا امامی و سعدی داشتن شعر میخوندن یهو کمیته میریزه میگیردشون، مجد همگر میپره وسط میگه من و سعدی و امامی رو کجا میبرین؟
سید محسن در ۱ سال و ۸ ماه قبل، یکشنبه ۱۲ آذر ۱۴۰۲، ساعت ۱۷:۱۳ دربارهٔ نظامی » خمسه » خسرو و شیرین » بخش ۱۰ - در مدح شاه مظفرالدین قزل ارسلان:
درود بر ادیبان--فرمایش مصطفی درست است--لطفا اصلاح شود
شاپور در ۱ سال و ۸ ماه قبل، یکشنبه ۱۲ آذر ۱۴۰۲، ساعت ۱۶:۳۷ دربارهٔ مولانا » مثنوی معنوی » دفتر اول » بخش ۱۲۱ - در بیان آنک موسی و فرعون هر دو مسخر مشیتاند چنانک زهر و پازهر و ظلمات و نور و مناجات کردن فرعون بخلوت تا ناموس نشکند:
روح انسان پاک و بیرنگ است .
وقت تعلق به جسم ( طول عمر زندگی در کره خاک ) اگر در این تعلق روح حاکم باشد بیرنگی حاکم است و اگر نفس اماره(خواهشهای نفسانی ) حاکم شود دچار رنگ میشود دیگر بیرنگ نیست .
فرعون اسیر قدرت بود و
پیروان موسی و مومنین راستین که تابع حق و روحشان مسلط بر نفسشان بود «موسیی »و متصف به صفات الهی و مومنین بیرنگ میباشند ☘️🌹☘️.
و پیروانی که خود را «موسیی» میپنداشتند و اسیر نفس آماره خود بودند در وهم و گمان و گمراه .
غلامِ همتِ آنم که زیرِ چرخِ کبود
ز هر چه رنگِ تعلق پذیرد آزادست
غزل شماره ۳۷ حافظ
تنها راه بیرنگی انقطاع از ما سواء الله است ( همه خواهشهای غیر ضروری نفسانی ) .
انقطاع کامل امکان پذیر نیست ولی بطرف حد آن حرکت کردن ممکن است و راه درست رستگاری میباشد.
عبدالرضا فارسی در ۱ سال و ۸ ماه قبل، یکشنبه ۱۲ آذر ۱۴۰۲، ساعت ۱۶:۳۱ دربارهٔ فردوسی » شاهنامه » جنگ بزرگ کیخسرو با افراسیاب » بخش ۷:
شخ به معنی بیابان
عبدالرضا فارسی در ۱ سال و ۸ ماه قبل، یکشنبه ۱۲ آذر ۱۴۰۲، ساعت ۱۶:۲۲ دربارهٔ فردوسی » شاهنامه » جنگ بزرگ کیخسرو با افراسیاب » بخش ۶:
دارو برد یعنی صاحب فرمان
فجر زنده بودی در ۱ سال و ۸ ماه قبل، یکشنبه ۱۲ آذر ۱۴۰۲، ساعت ۱۶:۰۷ دربارهٔ مولانا » مثنوی معنوی » دفتر اول » بخش ۶۶ - قصهٔ هدهد و سلیمان در بیان آنک چون قضا آید چشمهای روشن بسته شود:
گفت ای سلیمان تنها یک هنرم را بیان می کنم و آن هم کوچکترینش را .
فجر زنده بودی در ۱ سال و ۸ ماه قبل، یکشنبه ۱۲ آذر ۱۴۰۲، ساعت ۱۶:۰۶ دربارهٔ مولانا » مثنوی معنوی » دفتر اول » بخش ۶۶ - قصهٔ هدهد و سلیمان در بیان آنک چون قضا آید چشمهای روشن بسته شود:
نوبتی هد هد شد و او نیز خواست از هنر ها و توانمندی هایش بگوید .
فجر زنده بودی در ۱ سال و ۸ ماه قبل، یکشنبه ۱۲ آذر ۱۴۰۲، ساعت ۱۶:۰۶ دربارهٔ مولانا » مثنوی معنوی » دفتر اول » بخش ۶۶ - قصهٔ هدهد و سلیمان در بیان آنک چون قضا آید چشمهای روشن بسته شود:
و همان برده اگر از خواجه و خریداری چندان خوشش نیایید خودس را به بیماری و بی هنری می زند تا به آن خواجه فروخته نشود .
فجر زنده بودی در ۱ سال و ۸ ماه قبل، یکشنبه ۱۲ آذر ۱۴۰۲، ساعت ۱۶:۰۵ دربارهٔ مولانا » مثنوی معنوی » دفتر اول » بخش ۶۶ - قصهٔ هدهد و سلیمان در بیان آنک چون قضا آید چشمهای روشن بسته شود:
همانطور که برده ای که جهت فروش به بازار آمده اگر خواجه ای خریدار را دید و از خواجه خوشش آمد ، برده تمام سعی خودش را می کند تا هنر خودش را به خواجه نشان دهد و بدین صورت برده ی خواجه مطلوبش شود .
فجر زنده بودی در ۱ سال و ۸ ماه قبل، یکشنبه ۱۲ آذر ۱۴۰۲، ساعت ۱۶:۰۳ دربارهٔ مولانا » مثنوی معنوی » دفتر اول » بخش ۶۶ - قصهٔ هدهد و سلیمان در بیان آنک چون قضا آید چشمهای روشن بسته شود:
نه از روی تکبر بلکه جهت پذیرش هنرهای خود بیان می کردند .
هستی : تکبر و غرور
رضا از کرمان در ۱ سال و ۸ ماه قبل، دوشنبه ۱۳ آذر ۱۴۰۲، ساعت ۰۹:۲۳ در پاسخ به سیدمصطفی شجاعی دربارهٔ سعدی » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۳۳: