این سخن برای آنکس است که او به سخن محتاج است که ادراک کند، اما آنک بیسخن ادراک کند با وی چه حاجت سخن است؟ آخر آسمانها و زمینها همه سخن است پیش آنکس که ادراک میکند و زاییده از سخن است که کُنْ فَیکُوْنُ پس پیش آنکه آواز پست را میشنود، مشغله و بانگ چه حاجت باشد؟
حکایت: شاعری تازیگوی پیش پادشاهی آمد و آن پادشاه ترک بود پارسی نیز نمیدانست. شاعر برای او شعر عظیم غرّا به تازی گفت و آورد. چون پادشاه بر تخت نشسته بود و اهل دیوان جمله حاضر امرا و وزرا آن چنانک ترتیب است شاعر به پای اِستاد و شعر را آغاز کرد. پادشاه در آن مقام که محل تحسین بود سر میجنبانید و در آن مقام که محل تعجب بود خیره میشد و در آن مقام که محل تواضع بود التفات میکرد. اهل دیوان حیران شدند که «پادشاه ما کلمهای به تازی نمیدانست این چنین سرجنبانیدن مناسب در مجلس ازو چون صادر شد؟ مگر که تازی میدانست چندین سال از ما پنهان داشت! و اگر ما به زبان تازی بیادبیها گفته باشیم وای برما!» او را غلامی بود خاص، اهل دیوان جمع شدند و او را اسب و استر و مال دادند و چندان دیگر بر گردن گرفتند که «ما را ازین حال آگاه کن که پادشاه تازی میداند یا نمیداند و اگر نمیداند در محلّ سرجنبانیدن چون بود؟ کرامات بود؟ الهام بود؟» تا روزی غلام فرصت یافت در شکار و پادشاه را دلخوش دید بعد از آن که شکار بسیار گرفته بود از وی پرسید. پادشاه بخندید گفت «والله من تازی نمیدانم امّا آنچ سر میجنبانیدم و تحسین میکردم که معلوم است که مقصود او از آن شعر چیست سر میجنبانیدم و تحسین میکردم که معلوم است.» پس معلوم شد که اصل، مقصود است. آن شعر، فرعِ مقصود است که اگر آن مقصود نبودی آن شعر نگفتی. پس اگر به مقصود نظر کنند دُوی نمانَد دُوی در فروع است اصل یکی است همچنانک مشایخ اگرچه به صورت گوناگونند و به حال و افعال و احوال و اقوال مباینت است امّا از روی مقصود یک چیز است و آن طلب حقّ است. چنانک بادی که در سرای بوزد گوشهی قالی برگیرد اضطرابی و جنبشی در گلیمها پدید آرد، خس و خاشاک را بر هوا برد، آب حوض را زِره زِره گرداند، درختان و شاخها و برگها را در رقص آرد؛ آن همه احوال متفاوت و گوناگون مینماید، اما زِ روی مقصود و اصل و حقیقت، یک چیز است؛ زیرا جنبیدن همه از یک باد است. گفت که «ما مقصریم» فرمود «کسی را این اندیشه آید و این عتاب به او فرو آید که آه در چیستم و چرا چنین میکنم؟ این دلیل دوستی و عنایت است که وَ یَبْقَی الْحُبُّ مَا بَقِیَ الْعِتَابُ زیرا عتاب با دوستان کنند با بیگانه عتاب نکنند» اکنون این عتاب نیز متفاوت است بر آنک او را درد میکند و از آن خبر دارد دلیل محبّت و عنایت در حق او باشد، اما اگر عتابی رود و او را درد نکند این دلیل محبّت نکند چنانک قالی را چوب زنند تا گرد ازو جدا کنند این را عقلا عتاب نگویند اما اگر فرزند خود را و محبوب خود را بزنند عتاب آن را گویند و دلیل محبت در چنین محل پدید آید. پس مادام که در خود دردی و پشیمانیی میبینی دلیل عنایت و دوستی حقّ است. اگر در برادر خود عیب میبینی آن عیب در توست که درو میبینی؛ عالم همچنین آیینه است نقش خود را درو میبینی که اَلْمُؤْمِنُ مِرآةُ الْمُؤْمِنِ آن عیب را از خود جدا کن زیرا آنچ ازو میرنجی از خود میرنجی.
گفت «پیلی را آوردند بر سرِ چشمهای که آب خورد، خود را در آب میدید و میرمید او میپنداشت که از دیگری میرمد نمیدانست که از خود میرمد.» همه اخلاق بد از ظلم و کین و حسد و حرص و بیرحمی و کبر چون در توست نمیرنجی چون آن را در دیگری میبینی میرمی و میرنجی. آدمی را از گَر و دُنبل خود فِرخجی نیاید؛ دست مجروح در آش میکند و به انگشت خود میلیسد و هیچ از آن دلش برهم نمیرود چون بر دیگری اندکی دنبلی یا نیمریشی ببیند آن آش او را نفارد و نگوارد. همچنین اخلاق چون گرهاست و دنبلهاست چون دروست از آن نمیرنجد و بر دیگری چون اندکی ازان ببیند برنجد و نفرت گیرد. همچنانک تو ازو میرمی او را نیز معذور میدار اگر از تو برمد و برنجد. رنجشِ تو عذر اوست زیرا رنج تو از دیدن آنست و او نیز همان میبیند که اَلْمُؤْمِنُ مِرآةُ الْمُؤْمِنِ نگفت اَلْکَافِرِ زیرا که کافر را نه آنست که مرآة نیست اِلّا از مرآة خود خبر ندارد. پادشاهی، دلتنگ بر لبِ جوی نشسته بود امرا ازو هراسان و ترسان و به هیچگونه روی او گشاده نمیشد. مسخرهای داشت عظیمْ مقرّب، امرا او را پذیرفتند که اگر تو شاه را بخندانی ترا چنین دهیم. مسخره قصد پادشاه کرد و هرچند که جهد میکرد پادشاه به روی او نظر نمیکرد (و سر بر نمیداشت) که او شکلی کند و پادشاه را بخنداند. در جوی نظر میکرد و سر برنمیداشت، مسخره گفت پادشاه را که «در آب جوی چه میبینی؟» گفت «قلتبانی را میبینم» مسخره جواب داد که «ای شاه عالم بنده نیز کور نیست» اکنون همچنین است اگر تو درو چیزی میبینی و میرنجی آخر او نیز کور نیست همان بیند که تو میبینی. پیش او دو اَنَا نمیگنجد، تو اَنَا میگویی و او اَنَا یا تو بمیر پیش او یا او پیش تو بمیرد تا دوی نمانَد اما آنک او بمیرد امکان ندارد نه در خارج و نه در ذهن که وَ هُوَ الْحَیُّ الَّذِیْ لایَمُوْتُ او را آن لطف هست که اگر ممکن بودی برای تو بمردی تا دوی برخاستی اکنون چون مردن او ممکن نیست تو بمیر تا او بر تو تجلّی کند و دوی برخیزد. دو مرغ را بر هم بندی با وجود جنسیت و آنچ دو پر داشتند به چهار مبدّل شد نمیپرد زیرا که دوی قایم است امّا اگر مرغِ مرده را برو بندی بپرد زیرا که دوی نمانده است. آفتاب را آن لطف هست که پیش خفّاش بمیرد، امّا چون امکان ندارد میگوید که «ای خفاش لطف من به همه رسیده است خواهم که در حقّ تو نیز احسان کنم تو بمیر که چون مردن تو ممکن است، تا از نور جلال من بهرهمند گردی و از خفّاشی بیرون آیی و عنقای قاف قربت گردی» بندهای از بندگان حق را این قدرت بوده است که خود را برای دوستی فنا کرد، از خدا آن دوست را میخواست خدای (عزّ و جلّ) قبول نمیکرد، ندا آمد که «من او را نمیخواهم که بینی» آن بندهٔ حق الحاح میکرد و از استدعا دست باز نمیداشت که «خداوندا در من خواست او نهادهای از من نمیرود» در آخر ندا آمد «خواهی که آن برآید سر را فدا کن و تو نیست شو و ممان و از عالم برو» گفت «یارب راضی شدم» چنان کرد و سر را بباخت برای آن دوست تا آن کار او حاصل شد. چون بندهای را آن لطف باشد که چنان عمری را که یک روزهی آن عمر به عمر جملهی عالم اوّلا و آخراً ارزد فدا کرد؛ آن لطفآفرین را این لطف نباشد؟ اینت محال امّا فنای او ممکن نیست باری تو فنا شو.
ثقیلی آمد بالای دست بزرگی نشست، فرمود که «ایشان را چه تفاوت کند بالا یا زیر؟ چراغند، چراغ اگر بالاییی طلبد برای خود طلب نکند، غرض او منفعت دیگران باشد تا ایشان از نور او حظّ یابند و اگر نه هرجا که چراغ باشد خواه زیر خواه بالا، او چراغ است که آفتاب ابدی است. ایشان اگر جاه و بلندی دنیا طلبند غرضشان آن باشد که خلق را آن نظر نیست که بلندی ایشان را ببینند، ایشان میخواهند که به دام دنیا اهل دنیا را صید کنند تا به آن بلندیِ دگر ره یابند و در دام آخرت افتند؛ چنانک مصطفی (صلوات الله) علیه مکهّ و بلاد را برای آن نمیگرفت که او محتاج آن بود برای آن میگرفت که تا همه را زندگی بخشد و روشنایی کرامت کند، هَذَا کَفُّ مُعَوَّدٌ بِانْ یُعْطِیَ مَا هُوَ مُعَوَّدٌ بِاَنْ یَأخُذَ ایشان خلق را میفریبند تا عطا بخشند نه برای آنک از ایشان چیزی برند، شخصی که دام نهد و مرغکان را به مکر در دام اندازد تا ایشان را بخورد و بفروشد آنرا مکر گویند، امّا اگر پادشاهی دام نهد تا باز اعجمی بیقیمت را که از گوهر خود خبر ندارد بگیرد و دستآموز ساعد خود گرداند تا مشرّف و معلّم و مؤدّب گردد این را مکر نگویند، اگرچه صورت مکر است. این را عین راستی و عطا و بخشش و مرده زنده کردن و سنگ را لعل گردانیدن و منی ِ مرده را آدمی ساختن دانند و افزون ازین، اگر باز را آن علم بودی که او را چرا میگیرند محتاج دانه نبودی به جان و دل جویانِ دام بودی و به دست شاه پران شدی. خلق به ظاهرِ سخن ایشان نظر میکنند ومیگویند که «ما ازین بسیار شنیدهایم، توی بر تویِ اندرونِ ما ازین جنس سخنها پر است» وَ قَالُوْا قُلُوْبُنَا غُلْفٌ بَلْ لَعَنَهُمُ اللهُّ بِکُفْرِهِمْ کافرون میگفتند که «دلهای ما غلاف این جنس سخنهاست و ازین پریم.» حق تعالی جواب ایشان میفرماید که «حاشا که ازین پر باشند پر از وسواسند و خیالند و پر شرک و شکنّد بلک پر از لعنتند» که بَلْ لَعَنَهُمُ اللّهِ بِکُفْرِهِمْ کاشکی تهی بودندی از آن هذیانات، باری قابل بودندی که ازین پذیرفتندی؛ قابل نیز نیستند. حق تعالی مُهرکرده است بر گوش ایشان و بر چشم و دل ایشان تا چشم لون دیگر بیند، یوسف را گرگ بیند و گوش لون دیگر شنود، حکمت را ژاژ و هذیان شمرد و دل را لونی دگر که محل وسواس و خیال گشتهاست همچون زمستان از تشکل و خیال تو بر تو افتاده است از یخ و سردی جمع گشته است خَتَمَ اللهُّ عَلَی قُلُوْبِهِمْ وَ عَلَی سَمْعِهِم وَ عَلَی اَبْصَارِهِمْ غِشَاوَة چه جای این است که ازین پر باشند بوی نیز نیافتهاند و نشنیدهاند در همه عمر نه ایشان و نه آنها که به ایشان تفاخر میآورند و نه تَبارکِ ایشان کوزه است که آنرا حق تعالی بر بعضی پُر آب مینماید و از آنجا سیراب میشوند و میخورند و بر لب بعضی تهی مینماید، چون در حق او چنین است ازین کوزه چه شکر گوید شکر آنکس گوید که به وی پُر مینماید این کوزه. چون حق تعالی آدم را گل و آب بساخت که خَمَرّ طِیْنَةَ آدَمَ اَرْبَعِیْنَ یَوْماً قالب او را تمام بساخت و چندین مدت بر زمین مانده بود، ابلیس علیه اللعنة فرود آمد و در قالب او رفت و در رگهای او جمله گردید و تماشا کرد و آن رگ و پی پرخون و اخلاط را بدید، گفت اوه عجب نیست که ابلیس که من در ساق عرش دیدهبودم خواهد پیدا شدن اگر این نباشد (عجب نیست) آن ابلیس اگر هست این باشد والسّلام علیکم.
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
هوش مصنوعی: این متن به بررسی مفاهیمی از ادراک، هنر، و رابطه انسان با حقیقت میپردازد. نویسنده با بیان حکایتی در مورد شاعری که شعرش را برای پادشاهی میخواند که زبانش را نمیفهمید، نشان میدهد که فهم عمیق از مقصود ورای کلمات و ظواهر است. پادشاه با سر جستن و تحسین نشان میدهد که او تنها بر اساس درک معنایی که از مضمون شعر داشته، واکنش نشان داده است.
نویسنده همچنین بر این نکته تأکید میکند که مشکلات و عیوب انسانی که در دیگران میبینیم، در واقع انعکاسی از خود ماست. از این رو، ما باید به جای سرزنش دیگران، به درون خود نگاه کنیم و عیوب خود را اصلاح نماییم.
متن به تشبیهاتی از طبیعت و چراغها میپردازد تا نشان دهد که در حقیقت، همه چیز در جستجوی نور و حقیقت است و نباید به ظاهر اجتماعی و مقام توجه کرد. در آخر، نویسنده به لزوم فنا شدن در محبت و دوستی اشاره میکند و این را راهی برای رهایی از خودپرستی و تصورات بیاساس میداند.
در این راستا، نقد اجتماعی و فلسفی نیز مطرح میشود که برآمده از قلب نیکخواهی و جستجوی نور حقیقت است.
هوش مصنوعی: این سخن به کسانی اشاره دارد که نیاز به صحبت دارند تا بتوانند درک کنند. اما اگر کسی بتواند بدون کلام درک کند، دیگر چه نیازی به سخن وجود دارد؟ تمام آسمانها و زمینها برای آن کسی که درک میکند، خود سخن هستند و از کلام نشأت میگیرند. بنابراین، پیش از آنکه صدای نازک و پست را بشنوند، چه نیازی است به حرف و صدا؟
هوش مصنوعی: داستانی از شاعری وجود دارد که به دربار پادشاهی ترک میرود و چون پادشاه زبان عربی نمیداند، شاعر شعری عربی برای او میخواند. با وجود اینکه پادشاه به زبان عربی آگاهی ندارد، او به طور طبیعی در موقعیتهای مختلف به شعر پاسخ میدهد و سرش را تکان میدهد، که باعث تعجب دیگران میشود. آنها نسبت به این وضعیت کنجکاو میشوند و از یکی از غلامان پادشاه میپرسند که آیا پادشاه عربی میداند یا نه. غلام در فرصتی از پادشاه میپرسد و او میگوید که واقعاً عربی نمیداند، اما از طریق تفسیری که از احساسات شاعر درک کرده، واکنش نشان داده است. این نشان میدهد که درک عمیق از مقصود اصلی شعر، اهمیت بیشتری از خود شعر دارد و این اصل در میان مشایخ و دیگران نیز وجود دارد. با مثالهای دیگری، نشان میدهد که عتاب و محبت در روابط انسانی نیز به همین شکل است و درد و پشیمانی دلیل بر دوستی و توجه است. اگر انسانی در دیگری عیبی ببیند، این نشاندهنده آن است که آن عیب در خود او نیز وجود دارد و باید خود را تصحیح کند.
هوش مصنوعی: یک فیل را به کنار چشمهای آوردند. وقتی که او آب میخورد، تصویر خود را در آب میدید و از آن میترسید، گمان میکرد که دیگری به او حمله کرده است و نمیدانست که این ترس از خود او ناشی میشود. وقتی بدیها مانند ظلم، کینه، حسد و حرص در وجود تو باشد، تو از آن رنج نمیبری؛ اما وقتی آن را در دیگری میبینی، ناراحت و عصبانی میشوی. انسانها معمولاً از عیوب خود خبر ندارند و از دیدن همین عیوب در دیگران آسیب میبینند. به همین ترتیب، اگر تو چیزی در دیگری ببینی و ناراحت شوی، باید تصور کنی که او هم از دیدن آن در تو ناراحت میشود. یک پادشاه همیشه دلتنگ و غمگین بود و امیران از او ترس و واهمه داشتند. یک دلقک داشت که امیران به او گفتند که اگر توانستی پادشاه را بخندانی، پاداش میگیری. دلقک تلاش کرد، اما پادشاه اصلاً به او نگاه نمیکرد. دلقک از او پرسید که در آب چه میبیند و پادشاه گفت که «من فقط سایه خودم را میبینم». دلقک گفت که «ای شاه، من هم نابینا نیستم» و به او فهماند که آنچه تو میبینی، او نیز میبیند؛ بنابراین اگر میان شما دو نفر اختلافی وجود داشته باشد، بهتر است یکی از شما از این حالت خارج شود. دو مرغ وقتی با هم در قفس هستند، نمیتوانند پرواز کنند؛ اما اگر یکی از آنها بمیرد، دیگری میتواند پرواز کند. همچنین خداوند از بندگانش میخواهد که به خاطر عشق به دوستی با او، خود را فدای او کنند. اگر کسی چنین عشق و فداکاری از خود نشان دهد، به یقین برکاتی از جانب خداوند به او میرسد.
هوش مصنوعی: ثقیلی بر دستان بزرگ نشست و فرمود: «آیا ایشان را فرقی میکند که در جای بلند بنشینند یا در جای پایین؟ چراغ، چراغ است و نیازی به طلب بالایی ندارد. هدف چراغ این است که دیگران از نور او بهرهمند شوند. حتی اگر چراغ در پایینی باشد، همان چراغی است که نورش ابدی است. اگر کسی به دنبال مقام و افتخار دنیوی باشد، هدف او این است که دیگران او را ببینند و به دام دنیا بیفتند تا در نهایت به مقام والاتری در آخرت برسند. مانند پیامبر که مکه را به دنبال منفعت خود نمیخواست، بلکه میخواست به مردم زندگی و نور عطا کند. روزگار به شخصی که دامی میگذارد تا مرغها را به دام اندازد تا از آنها بهرهبرداری کند، فریب میگویند. اما اگر پادشاهی دامی بگذارد تا مرغی بیقیمت را بگیرد و او را تعلیم دهد، این کار را مکر نمیدانند. اگر پرنده آگاهی داشته باشد که در دام افتاده، به آن دام نمیرود. مردم به ظاهر سخنان نگاه میکنند و میگویند: «ما بارها شنیدهایم» و در حقیقت دلهایشان از این سخنان پر است. اما خداوند میفرماید که دلهایشان پر از وسواس، خیال و شرک است و لعنت بر آنهاست. کاش تهی بودند تا چیزی بپذیرند، اما حقیقت این است که خداوند بر گوش و چشم و دل آنها مهر زده است تا جز آنچه که میخواهند نبیند و نشنوند. برخی در تمام عمر از حقایق بیخبرند و غافل از آنچه در اطرافشان میگذرد. خداوند آدم را از گل و آب ساخت و آنقدر در زمین ماند تا به آن عرش تسلیم شد. ابلیس دید و در او نفوذ کرد و در رگهای او قرار گرفت و از آن زمان فریب کارش آغاز شد.»
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
معرفی ترانههایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال ۸ حاشیه برای این شعر نوشته شده است. 💬 من حاشیه بگذارم ...
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.