امیر نصر در ۱ سال و ۵ ماه قبل، دوشنبه ۱۱ دی ۱۴۰۲، ساعت ۰۷:۳۱ در پاسخ به دکتر شاهی دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۲۳:
سلام
من نیز چنین احساسی کردم البته سندی برای گفته ندارم
ولی بعید بدونم مولانا در پایان یک شعر خدا را مصداق گفته اش بگیرد و بگوید والله
امیر نصر در ۱ سال و ۵ ماه قبل، دوشنبه ۱۱ دی ۱۴۰۲، ساعت ۰۷:۲۵ در پاسخ به فاطمه دِل سَبُک (مهر۱۳۲۵ - تیر۱۴۰۲/یزد) دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۲۳:
ممکنه منظور سَقَاهُمْ رَبُّهُمْ شَرَابًا طَهُورًا باشد یعنی میشود
وا نفسی که بیخودی باده یار ( شراب طهور ) آیدت
امیر نصر در ۱ سال و ۵ ماه قبل، دوشنبه ۱۱ دی ۱۴۰۲، ساعت ۰۷:۰۹ در پاسخ به محمد دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۲۳:
سلام
برداشت درستی بود ولی بهتر است بگویی به جایی محدود نمیشود نه اینکه نیست
یَسۡـَٔلُهُۥ مَن فِی ٱلسَّمَٰوَٰتِ وَٱلۡأَرۡضِۚ کُلَّ یَوۡمٍ هُوَ فِی شَأۡن
هر کسی در آسمانها و زمین هست، از او حاجت می خواهد و او هر روز در کاری است
سوره الرحمن
پس مولانا هم میگوید طالب بی قرار باش
برداشت دیگه هم این است که طالبی باش که یکدم از پا نمینشیند
دست از طلب ندارم، تا کام دل برآید
یا تن رسد به جانان، یا جان ز تن درآید
امیر نصر در ۱ سال و ۵ ماه قبل، دوشنبه ۱۱ دی ۱۴۰۲، ساعت ۰۶:۵۸ در پاسخ به حمید رضا دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۲۳:
سلام
واقعا چطور مولانا را در این سطح پایین میآورید، وقتی مولانا با شمس دیدار کرد، ادمی فرهیخته و باهوش بود و فرق خود واقعی و من ذهنی را میدانست، مولانا از بند قضاوتها بریده بود منتها نمیدانست چگونه از من ذهنی عبور کند، تا اینکه شمس پیدا شد و پرده از چشمانش گرفت و او را با خود واقعیش که نور بود آشنا کرد
پس او هم بیخودی را پیشه کرد تا به آن نور دست پیدا کند، لطفا فکر نکنید که این مسائل با چهارتا کتاب روانشناسی و موفقیت و ... قابل تفسیر است و گرنه مولانا خودش عالم دهر بود
برای رفتن به من حقیقی نیاز به مولا و ولی است،
کیست مولا آنک آزادت کند*** بند رقیت ز پایت بر کند
پیشنهاد میکنم اسفار اربعه ملاصدرا را مطالعه کنید
Hamed Salehi در ۱ سال و ۵ ماه قبل، دوشنبه ۱۱ دی ۱۴۰۲، ساعت ۰۶:۴۵ در پاسخ به احمد جوانمهر دربارهٔ سنایی » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۷ - در مقام اهل توحید:
یلدا زود روز میترا است که مسیحیان آن را جاگذین میلاد عیسی کردن و بنام جشن کریسمس جشن میگیرند. جشن کریسمس که امروزه تقریبا در ۸۰ درصد کشور های جهان جشن گرفته میشه همان شب چله و یا شب یلدا است
امیر نصر در ۱ سال و ۵ ماه قبل، دوشنبه ۱۱ دی ۱۴۰۲، ساعت ۰۶:۳۹ در پاسخ به شکوه دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۲۳:
سلام
بیشتر این شعر در مقام صبر است یعنی با محدود کردن فشارهای ذهنی و حساب های دو دوتا چهارتا از قرار و پیدا کردن حاشیه امن فاصله بگیر و با ترفند بیخود شدن در مقابل مصائب ایستادگی کن
اگر به استقبال حادثه ها بروی پس از مدتی برایت شیرین میشوند
قرار پیدا میکنی، زهر برایت گوارا میشود، فیل مشکلات را زمین میزنی و ...
در نهایت هم نور حق اگر از مشرق دلت طلوع کند، دیگر به ستاره ها و عجایب دنیا توجه نخواهی کرد
برگ بی برگی در ۱ سال و ۵ ماه قبل، دوشنبه ۱۱ دی ۱۴۰۲، ساعت ۰۴:۲۴ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۷۱:
دارم از زلفِ سیاهش گله چندان که مپرس
که چنان زو شده ام بی سر و سامان که مپرس
زلف همچون شب سیاه است و پوشاننده ی خورشیدِ رخسارِ زیبایِ معشوق که در فرهنگِ عارفانه استعاره از تجلیاتِ خداوند در این جهانِ فُرم و ماده می باشد، این تجلی کلیه مُدرکات و محسوسات را شامل می گردد اعم از هر موجودی در این جهان که با چشم قابل رؤیت است و یا آنچه تنها حس می شود که احساساتی مانند عشق را بویِ زُلفِ معشوق نامیده اند، بنا به تدبیرِ خداوند انسان در این جهان حضور یافته است تا با دیدنِ زلف و بوییدنِ عطرِ آن سرانجام به دیدارِ خورشیدِ رخشانِ رخسارش نایل شود که بنظر امری محال مینماید آنچنان که خداوند در پاسخ به تقاضایِ موسی فرمود نخواهد توانست او را ببیند، حافظ میفرماید از این زلفِ سیاهِ حضرتش آنچنان گله مند است که مگو و مپرس، در مصراع دوم اوضاعِ انسان تا پیش از حضور در این جهان به سامان بوده است، یعنی در جوارِ حضرتِ معشوق جامِ شرابِ عشق که جنسیتِ اوست را می نوشیده و عکسِ رخسارِ زیبای آن یگانه ساقیِ زیبا روی را در جام می دیده است، اما تدبیر و خواستِ خداوند چنین بوده که انسان در فراق افتد و خود بخشی از این زلفِ سیاه و تجلیِ حضرتش بصورتِ اکمل در این جهان گردد و حافظ میفرماید پس از آن است که او یا انسان بطور عام از جفایِ این زلف و زیبایی ها و تجلیاتش بی سر و سامان شده است.
کس به امیدِ وفا ترکِ دل و دین مکناد
که چنانم من از این کرده پشیمان که مپرس
پس از حضور در این جهان است که زلف یا زیبایی ها و جذابِیت های این جهان با انسان عهد می کند که او می تواند با دل بستن به چیزهایِ اینجهانی طعمِ آرامش و سعادتمندی را چشیده و خوشبخت شود، حافظ می فرماید او چنین عهدِ ناپایداری را پذیرفت و به امیدِ وفای به عهدِ زلف ترکِ دل و دین کرد اما دریغ و افسوس که این زلف به عهدِ خود وفا ننمود و حافظ بسیار از این کرده ی خود پشیمان است که مپرس، پس مبادا که دیگر کسان و انسانها نیز وفای به چنین عهدی را باور کنند و دینِ خود را که همان عشق و عهدِ ازلی موسوم به الست است ترک کرده و دل به این زلفِ سیاه سپارند.
به یکی جرعه که آزارِ کسش در پی نیست
زحمتی می کشم از مردمِ نادان که مپرس
پس از بی وفاییِ زلف و زیبایی های این جهان است که حافظ بطورِ فطری در می یابد بی وفایی کاری ست ناپسند، پس باید به جرعه ای دیگر از آن شرابِ عشقی که در الست نوشیده است به عهدِ خود با خداوند وفا کرده و بار دیگر به عشق زنده شود تا بتواند سعادتمندیِ حقیقی را بدست آورد، جرعه ای از این شراب موجبِ آزارِ کسی نمی شود که هیچ، بلکه برای هر انسانی لازم و ضرورت است اما بزرگی همچون حافظ آنچنان مزاحمتی از مردمِ نادان و ناآگاه به کیفیتِ این شراب می کشد که مگو و مپرس. بیت دارای ایهام است و می تواند شرابِ انگوری نیز مورد نظر بوده باشد که حتی اگر کسی جرعه ای از آن را بنوشد چه خواهد شد و چه ضرر و آزاری برای دیگران دارد که برخی اینهمه هیاهو بر پا میکنند و موجبِ زحمتِ حافظ می گردند؟ در ضمنِ این که اشاره ای ست به ضرورتِ بهرمندیِ اندکِ انسان از زیبایی هایِ زلف و نوشیدنِ شراب از چیزهایِ این جهانی به اندازه نیاز بنحوی که موجبِ آزارِ دیگر باشندگان نگردد و به قیمتِ نابودیِ طبیعتِ زیبای این جهان تمام نشود.
زاهد از ما به سلامت بگذر کاین میِ لعل
دل و دین می برد از دست بدان سان که مپرس
زاهد کسی ست که به صورتها توجه داشته و از معنا و اصلِ دین که عاشقی ست بی خبر است و به همین جهت حافظ او را که با نامِ مِی به هر شکلِ آن مخالفت می ورزد مخاطب قرار داده، می فرماید که بی خیالِ او شده و اصطلاحن عاشقان را بخیر و او را بسلامت، زیرا آن میِ آتشینِ کُلگون آنچنان دل و دینِ انسان را می بَرَد و عاشق می کند که مپرس، که اگر بپرسی هم از درکِ پاسخ عاجز و ناتوان خواهی بود و این ستیزه گری هایِ چند صد ساله مُبَینِ این مدعا می باشد.
گفت و گوهاست در این راه که جان بُگدازه
هر کسی عربده ای این که مبین آن که مپرس
حافظ به این دلیل از مجادله با زاهدان پرهیز می کند که در راهِ عاشقی جایی برایِ گفت و گو نیست زیرا بقولِ مولانا "هرچه گویم عشق را شرح و بیان/ چون به عشق آیم خجل باشم از آن" یعنی هرچند انسان عشق را در بیان و توصیف آوَرَد جان را می گدازد و با این ذوب شدن از او می کاهد، شاهدِ آن نیز عربده و سرو صداهایِ ذهنیِ بسیاری از مدعیان است که قصدِ بیانِ عشق را دارند آنچنان که عاشقان را نه یارایِ دیدن و نه شنیدنِ توصیف های برآمده از ذهنِ آنان است و اگر هم کسی پرسشی داشته باشد آن عربده ها پاسخی منطبق بر حقیقتِ عشق نخواهند داشت.
پارسایی و سلامت هوسم بود ولی
شیوه ای می کند آن نرگسِ فَتّان که مپرس
زاهد نیز عربده و تصویرِ خود از عشق را دارد و می پندارد که عاشق است به همین سبب پارسایی و سلامت (بهشت و عافیت طلبی ) را پیشه خود می کند غافل از این که این نیز هوسی بیش نیست و با عشق فرسنگها فاصله دارد که حافظ در مصراع دوم به دلیل و اثباتِ رأیِ خود می پردازد، شیوه در اینجا به معنیِ تدبیر آمده است و نرگس استعاره از چشمِ حضرت معشوق یا دیدنِ جهان از منظرِ چشمِ خداوند است که فتنه گر است، یعنی تصوراتِ ذهنیِ مُدعیانِ عاشقی را بر هم می زند، پس خداوند با شیوه ی خود فتنه در کارِ زاهدِ پارسا کرده و با ناکام نمودنِ او در هوسش برای رسیدن به خدا به او می فهماند که عشق دیگر است و هوسِ عاشقی چیزی دگر. درواقع حافظ عدم توفیق در وصلِ زاهد با ابزار و اسبابِ زهد و پارسایی را دلیلی بر هوس و تصورِ ذهنیِ زاهد از عشق می داند چنانچه میبینیم هرازگاهی تشتِ رسواییِ زاهدی در فسق و فساد از بام می افتد.
گفتم از گویِ فلک صورتِ حالی پرسم
گفت آن می کشم اندر خمِ چوگان که مپرس
ناکامی هایِ ذکر شده در بیتِ قبل مختصِ زاهد نیست بلکه در همه شئوناتِ زندگی انسان مصداق دارد مانندِ زوجی که گمان می کنند عاشق شده اند اما درواقع با هوس تشکیل خانواده می دهند که سرانجامی جز ناکامی ندارد و فرزندانی را بدون عشق پرورش می دهند که در آخر نتیجه مطلوب را نمی بینند و یا هنرمندی که با عشق بیگانه است و حقیقتِ هنرِ خود را درنمی یابد سرانجامی جز ابتذال و ناکامی نخواهد داشت و همچنین است مسؤل یا سیاست مداری که در کارِ مملکت داری ناکام می شود چرا که همگی هوس بوده و همانندِ زاهد جز شکست و ناکامی بهره ای از کارِ خود نخواهند برد، و حافظ همه این ناکامی ها را قانونِ کن فکانِ خداوند می داند که گردشِ روزگار برای انسان رقم می زند تا شاید انسان از خوابِ گرانِ ذهن بیدار گردد، درواقع عرفا و حکما فلک را همچون گویِ چوگان می دانند که در اختیارِ خَم و چوبِ چوگانِ خداوند است و به هر سو که بخواهد در گردش می آورد، پسحافظ صورت و چگونگیِ این احوال در ناکامیِ انسانِ هوس باز را از فلک یا گویِ چوگانِ خداوند جویا می گردد و در پاسخ می شنود که او نیز نمی داند اوضاع چگونه پیش می رود و این گوی چگونه می چرخد و اتفاقات چگونه رقم می خورد که انسان با تصوراتِ ذهنی و هوس دست به هر کاری بزند جز ناکامی و نامرادی ثمر و بهره ای نخواهد برد، او تنها ضرباتِ محکمِ خمِ چوگان را حس می کند، ضرباتی که از شدت و حدتِ آن مپرس.
گفتمش زلف به خونِ که شکستی؟ گفتا
حافظ این قصه دراز است به قرآن، که مپرس
حافظ که در بیتِ آغازینِ غزل خود( نوعِ انسان) را قربانیِ زلفِ معشوق دیده و از او گلایه مند است و از بی سرو سامانی و آشفتگی که سرانجامِ امید بستن به عهدِ فلک در رسیدن به آرامش و سعادتمندی است سخن می گوید در اینجا نیز فلک را مخاطب قرار داده و می فرماید اکنون زلف را به قصدِ خونِ چه کسی شکستی و آراسته ای و یا به عبارتی دیگر قرار است جامِ شرابِ چه کسی را تبدیل به خون گردانی؟ قربانیِ بعدی چه کسی ست و قرار است دلِ کدام فلک زده ای را برده و هوس را در او برانگیزی تا با زُهدخود به رستگاری و رسیدن به خدا امیدوار شود؟ ویا با هوسِ عشقِ این جهانی و بوسیله ذهن عاشق شده و تشکیلِ خانواده دهد و با همین هوس و ابزارِ ذهن به تربیتِ فرزندان بپردازد؟ اکنون قرار است خونِ کدام هنرمند، دانشمند، سیاستمدار و یا دیگر بندگانِ خدا که هوسِ پارسایی و سلامت و خوشبختی دارند و به عهدِ سستِ فلک دل و دین از دست داده اند ریخته شود؟ درواقع انسانها پس از عمری زهد، یا توهمِ سالها عشق به همسر همگی در می یابند که چیزی جز هوسِ عشق به صورتِ دین و یا بر شخص نبوده است و اکنون فرزندانی دارند که آنان نیز در نوبتِ قربانیانِ بعدیِ فلک قرار دارند، پس با برباد رفتنِ عمرِ گران آنچنان از کرده خود پشیمان می شوند که مپرس اما افسوس که انسان فقط یک بار فرصتِ زیست در این جهان را داشته و حسرتِ عمرِ برباد رفته ثمری ندارد مگر آنکه بقولِ مولانا هرچه زودتر این عشقهایِ صورتی را رها کرده و به خویشِ اصلی و یا عشقِ حقیقی بازگردد. در مصرع دوم فلک یا روزگار یا گویِ چوگان و کن فکانِ خداوندی پاسخ می دهد این قصه سرِ درازی دارد پس تو را به قرآن که مپرس و در معنایِ دیگر هر انسانی در این جهان قصه و قرآنی ست که باید خوانده شود آنچنان که او با اختیارِ خود آنرا می نویسد و گویِ چوگانِ خداوند نیز بر همین مبنا حرکت کرده و ضربه می زند پس گناهِ خونِ انسان بر گردنِ گوی و خمِ چوگان و حتی زلفِ شکسته نیست، یعنی انسان باید در عشق به انسانی دیگر بر حقیقت و جوهرِ درونیِ وی عاشق شود و نه بر صورت یا بعبارتی قرآِنِ خود را با جوهرِ عشق یازنویسی کند، همچنین اگر در دیگر امور و ازجمله در پارسایی نیز چنین کند از جفایِ گویِ فلک در امان بوده و بجایِ جامِ خون و درد و غم، از شرابِ زندگی بخشِ زلف و مواهبِ این جهان نیز بهرمند و سعادتمند خواهد شد.
وحید احمدنژادیان در ۱ سال و ۵ ماه قبل، دوشنبه ۱۱ دی ۱۴۰۲، ساعت ۰۳:۴۲ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۴:
عرض ادب و احترام خدمت بزرگواران ،
برای بنده این غزل زیبا دقیقا وصف حال خروج از مدینه سیدالشهدا علیه السلام و طعن و تعریزاتی که وجود داشنه
Reza Yyy در ۱ سال و ۵ ماه قبل، دوشنبه ۱۱ دی ۱۴۰۲، ساعت ۰۰:۳۹ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۷:
آن خواجه، نفس مولانا قبل از آشنایی با شمس است و این داستان مولانا است. داستان فراز و فرود انسان از فرش تا عرش
احمد صادقی در ۱ سال و ۵ ماه قبل، یکشنبه ۱۰ دی ۱۴۰۲، ساعت ۲۳:۴۲ در پاسخ به رحیل دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۴۵:
اساسا معنا امری است که میان دو سوژه پدیدار میشود و متصور است، جناب حافظ یک طرف ایستاده و مخاطب طرف دیگر با تلاقی افق مولف و مخاطب معناهای گوناگونی پدیدار خواهد شد و این از تجرد و عظمت معناست که همه را واله خود کرده
احمد صادقی در ۱ سال و ۵ ماه قبل، یکشنبه ۱۰ دی ۱۴۰۲، ساعت ۲۳:۴۰ در پاسخ به -_- دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۴۵:
اساسا معنا امری است که میان دو سوژه پدیدار میشود و متصور است، جناب حافظ یک طرف ایستاده و مخاطب طرف دیگر با تلاقی افق مولف و مخاطب معناهای گوناگونی پدیدار خواهد شد و این از تجرد و عظمت معناست که همه را واله خود کرده
نیما امینی در ۱ سال و ۵ ماه قبل، یکشنبه ۱۰ دی ۱۴۰۲، ساعت ۲۳:۱۳ در پاسخ به سامان دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۵۳۶:
بی ادب فاز چیه میدان تره بار نیومدی که
فرهود در ۱ سال و ۵ ماه قبل، یکشنبه ۱۰ دی ۱۴۰۲، ساعت ۲۳:۰۶ دربارهٔ سنایی » طریق التحقیق » بخش ۴۲ - فصل در صفت عشق و محبت:
عشقبازی و عشق، بازی نیست
دکتر حافظ رهنورد در ۱ سال و ۵ ماه قبل، یکشنبه ۱۰ دی ۱۴۰۲، ساعت ۲۲:۵۰ دربارهٔ ابوالفضل بیهقی » تاریخ بیهقی » مجلد ششم » بخش ۱ - آغاز تاریخ امیر شهاب الدّوله مسعود بن محمود رحمة اللّه علیهما:
در توصیف اسکندر در جنگ با فور بیهقی نوشته است او مردی بود محتال و گُربُز که به معنای حیلهگر و جُربُزهدار است. در متن محتال و گریز نوشته آمده که نادرست است.
م ر ن در ۱ سال و ۵ ماه قبل، یکشنبه ۱۰ دی ۱۴۰۲، ساعت ۲۰:۱۳ دربارهٔ باباطاهر » دوبیتیها » دوبیتی شمارهٔ ۲۵:
دو چشمم درد چشمون تو چیناد
نوا دردی به چشمونت نشیناد
شنیدم رفتی و یاری گرفتی
اگر گوشم شنو چشمم نویناد
استاد شجریان این جور این دوبیتی رو خوندند.
جاوید مدرس اول رافض در ۱ سال و ۵ ماه قبل، یکشنبه ۱۰ دی ۱۴۰۲، ساعت ۱۹:۴۵ دربارهٔ مولانا » مثنوی معنوی » دفتر ششم » بخش ۲۶ - داستان آن شخص کی بر در سرایی نیمشب سحوری میزد همسایه او را گفت کی آخر نیمشبست سحر نیست و دیگر آنک درین سرا کسی نیست بهر کی میزنی و جواب گفتن مطرب او را:
بیت ۲۳
صورتی کو فاخر و عالی بود
او ز نور حق کی خالی بود
از کوزه همان برون تراود که دروست
ویا رنگ رخساره خبر میدهد از سرً ضمیر
نوشین آزادی در ۱ سال و ۵ ماه قبل، یکشنبه ۱۰ دی ۱۴۰۲، ساعت ۱۵:۳۸ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۲۴۷:
خوانش دوم (محسن لیله کوهی) از بقیه درستتر است. بیتهای اول و چهارم و پانزدهم را ایشون درست خواندند. سپاس.
مسعود جنتی در ۱ سال و ۵ ماه قبل، یکشنبه ۱۰ دی ۱۴۰۲، ساعت ۱۱:۵۶ دربارهٔ یغمای جندقی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۹:
باسلام
بعد از بیت پنجم این بیت هست که احتمالا به خاطر یک کلمه در آن حذف گردیده.
نه شیخ می دهدم توبه، نه پیر مغان می
زبس که توبه نمودم، زبس که توبه شکستم
Negin Sardar در ۱ سال و ۵ ماه قبل، یکشنبه ۱۰ دی ۱۴۰۲، ساعت ۱۱:۳۴ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۹۳:
مصرع دومِ بیت دوم چجوری خونده میشه؟
و معنیش چیه
سلمان صحافی در ۱ سال و ۵ ماه قبل، دوشنبه ۱۱ دی ۱۴۰۲، ساعت ۰۹:۱۹ دربارهٔ خواجوی کرمانی » دیوان اشعار » صنایع الکمال » سفریات » رباعیات » شمارهٔ ۷۵: