فاتح عبدالهزاده در ۱ سال و ۳ ماه قبل، شنبه ۱۱ فروردین ۱۴۰۳، ساعت ۱۱:۱۲ در پاسخ به محمد دربارهٔ خیام » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۴:
یعنی کارهایی هستند که قباحت آن صد برابر "می" خوردنه. بقول امروزیها "می" خوردن انگشت کوچیکهشون نمیشه!
اینجا شاعر رندانه میگه معمولا کسانی که می خوردن دیگران را جار میزنند، خودشون مخفیانه کارهای خیلی زشتتری میکنن
محمد مقدم در ۱ سال و ۳ ماه قبل، شنبه ۱۱ فروردین ۱۴۰۳، ساعت ۱۰:۵۶ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۹۴:
در باره بیت ۶ : خاک پای حضرت حافظ و دوستدارانش اطلاعات زیادی در مورد ادیان و مذاهب و مسلک ها و مرام ها و مرام نامه ها داشتم و تا سی سالگی هم با بعضی هاشون زندگی کردم ولی هر چند وقت یکبار خواب گمشدگی میدیدم . بعد از تسلط نسبی بر دیوان حافظ و آشنائی با مهر و محبت دیگه از اون خوابها خبری نیست . و این احساس نیست تجربه س ، اینکه همه چیز و همه کس رو بدون تمایل به تغییر اونها دوست داشته باشی . حتی افرادی رو که منفی تلقی میکنن ، افراد نیازمند کمک و آموزش بدونی ، بدون تحقیر ، دانش آموز کلاس اولی بدنی
ما نگوئیم بد و میل به ناحق نکنیم
جامه کس سیه و دلق خود ازرق نکنیم
ر.غ در ۱ سال و ۳ ماه قبل، شنبه ۱۱ فروردین ۱۴۰۳، ساعت ۰۹:۴۴ دربارهٔ حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۸۶۲:
هم از شکستنِ پیمانِ یار میترسم
هم از زمانهی ناپایدار میترسم
نداد دستِ وفا ور دهد نمیپاید
ز نامساعدیِ روزگار می ترسم
اگر چه من ندهم اختیارِ خویش از دست
ز دست اگر برود اختیار میترسم
فغان ز دل که نصیحت در او نمیگیرد
ز تنگنایِ دلِ بیقرار میترسم
بلایِ عشق چو نازل شود براندازد
رسومِ عقل و از آن نابکار می ترسم
محبّت است و ارادت که متصل نشود
از این دو قاعدهی استوار میترسم
مرا که بلبلِ گلزارِ عشق میخوانند
چگونه گویم از آسیبِ خار میترسم
دلم ببردی جانا ز غمزهی چشمت
اگر به جان ندهد زینهار میترسم
خرد ز غمزهی شوخِ تو میکند پرهیز
چو مست باشد و من از خمار می ترسم
کنارِ وصل به من کردهای حوالت و هست
در این میان سخنی کز کنار میترسم
کمندِ زلفِ تو حلقم گرفت و معذورم
اگر ز سلسله دیوانهوار میترسم
تویی مراد سخن در بهشت و دوزخ نیست
به دوستی اگر از نور و نار میترسم
ز دفع کردنِ بیگانگان نیندیشم
ز آشنا شدنِ انتظار میترسم
رهت به گریه از آن آب میزنم هموار
که بر دلت ننشیند غبار میترسم
قرار و صبر و ثبات و شکیب میباید
چو نیست حاصل از این هر چهار میترسم
اگر در آینهی رویِ تو رسد هیهات
ز دودِ آهِ نزاریِ زار میترسم
محمد مقدم در ۱ سال و ۳ ماه قبل، شنبه ۱۱ فروردین ۱۴۰۳، ساعت ۰۷:۵۲ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۰۲:
در باره بیت ۴ و ۷ : تجربه زندگی با حضرت حافظ و ارباب معرفت فوق العاده لذت بخش و عجیبه اونقدر زیاد با واقعیت زندگی ما آمیخته شده که فقط میتونید متحیر بشید . ۱۵سال پیش ، من که۴۵ ساله بودم فقط چند کلمه از یه جوون ۲۲ ساله مشاوره خواستم ، به ایشون عرض کردم فکر آینده فرزندانم مقداری نگرانم میکنه . گفت نگران نباش خودتون خوبید اونها هم خوب میشن . این جوون و خیلی از جوونها ناصح امین هستند . ایشون معنی بیت ۷ رو گفته بود بدون اینکه خودش یا من با این غزل آشنا باشیم .
ناصح ما دربیت ۴ همون « ناصح امین » ماست که باید حتما اون نصیحت رو قبول کنیم و الا نصیحت اولین پیامش اینه که تو نمیفهمی و من بیشتر از تو میدونم . بوی بد این گفتار همه رو اذیت میکنه . روانشناسی هم اونو رد میکنه و به والدین میگه تجربیات خودتون رو بگید و امر و نهی نکنید .
نصیحت گوی رندان را که با حکم قضا جنگ است
دلش بس تنگ میبینم مگر ساغر نمیگیرد
برگ بی برگی در ۱ سال و ۳ ماه قبل، شنبه ۱۱ فروردین ۱۴۰۳، ساعت ۰۵:۲۹ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۲۵:
گر دست دهد خاکِ کفِ پایِ نگارم
بر لوحِ بصر خطِّ غباری بنگارم
خاکِ کفِ پایِ نگار در سرِ کویِ حضرتش یافت می شود که حافظ بارها ذکر کرده است آنرا با باغِ بهشت نیز برابر نمی کند، پس در اینجا نیز می فرماید چنانچه بخت با او یار بوده و دست دهد که حضوری هرچند گذرا در سرِ کویِ دوست داشته باشد مقداری از آن خاک را بجایِ خطِ سُرمه توتیایِ چشم می کند و بر لوحِ بَصَر می نگارد یا نقش می زند. در قدیم باورِ عموم این بود که سُرمه علاوه بر اینگه نقشِ آرایشِ چشم را ایفا می کند بر تقویتِ بینایی نیز مؤثر است، پس حافظ سُرمه ای بهتر از خاکِ کویِ حضرت دوست نمی بیند چرا که خطِ چشمی به ضرافت و نازکیِ غبار نیز می تواند به دیدگانش نور و بینشی با افقِ بینهایت عطا کند تا بتواند جهان را از منظرِ چشمِ خداوند که بینهایت است ببیند.
بر بویِ تو شدم غرق و امید است
از موجِ سرشگم که رساند به کنارم
بو در عینِ حال که به معنایِ شمیم آمده است معنیِ آرزومندی را نیز مدِ نظر دارد، پس حافظ خطاب به حضرت دوست ادامه می دهد به شمیم و عطری که از خاکِ کفِ پایِ او به مشامش رسیده است غرقِ دریایِ عشق شده و اکنون امید است تا بوسیله امواجی که از دریایِ سرشک و اشکِ چشمانِ حافظ پدید آمده است به کنار و ساحلِ نجات برسد، کنار نیز دارای ایهام است بنحوی که معنایِ دیگرش آغوش و وصالِِ معشوق را تداعی می کند یعنی تنها با وصالِ اوست که می توان به ساحلِ نجات رسید.
پروانهی او گر رسدم در طلبِ جان
چون شمع همان دَم به دَمی جان بسپارم
پروانه که با شمع قرابتِ معنایی دارد در اینجا به معنیِ اجازه، اذن و یا فرمان آمده است و شمع در اینجا نمادِ عقلِ جزویِ انسان است که در مقابلِ خورشیدِ بینهایت حقیر است و ناچیز، پس حافظ میفرماید اگر وقتِ جان نثاریِ شمعِ وجودِ او که دیدنِ جهان از منظرِ چشمِ محدودیت بینِ ذهن است فرا رسد و حضرت معشوق اذنِ رها کردن و گذشتن از چنین جانی را بدهد او همان دَم و لحظه با دَم و نَفَسِ حضرتش این جان را همچون شمعی خاموش می کند تا پس از این با دیده ی جان بینی که از غبارِ خاکِ پایِ نگار بدست آورده است جهان را ببیند.
امروز مَکَش سر ز وفایِ من و اندیش
زان شب که من از غم به دعا دست برآرم
باز هم مخاطب حضرتِ معشوق و نگارِ ازلیست و حافظ پس از خاموشیِ شمعِ ذهن که محدودیت است از او می خواهد تا به عهدش وفا کند و حال که به دَمی این شمع را خاموش کرده است به دَمی دیگر حافظ را به جانِ اصلیِ خود که همان بینشِ نامحدودِ خداوندی ست زنده کند، در اینجا حافظ بنوعی هُشدار روی آورده و میگوید امروز همان روزِ وفایِ به عهدی است که با من بسته ای، پس بیندیش و بترس که مبادا از عهد و وفایِ خود سرکشیده و باز گردی، چرا که حافظ از غمِ عشقت دست به دعا بر می دارد، دعا در اینجا یعنی بیانِ اسرارِ معشوق که حافظ تا کنون با اعجازِ کلامش آنرا بصورتِ سربسته و در پرده بیان می کند، یعنی اگر فکرِ عدمِ وفای به عهد را داشته باشی و پس از خاموشیِ شمعِ وجودِ ذهنیِ حافظ او را به دمِ مسیحایی خود زنده نکنی او نیز شبی اسرارت را فاش بیان می کند، پس بیندیش و در وفای به عهدی که بسته ای کوتاهی مکن و سر مکش که حافظ حتی اگر همچون حلاج سرِ دار را بلند کند اسرار را هویدا خواهد کرد.
زلفینِ سیاهِ تو به دلداریِ عُشّاق
دادند قراری و بِبُردند قرارم
یکی از زلفین استعاره از وجعِ جمالیِ حضرتِ معشوق و زلفِ دیگر کنایه از وجهِ جلالیِ اوست، وجهِ جمالیِ خداوند که در وجود و هستی تجلی یافته است محلی برای قرار و آرامشِ انسان است چنانچه در قرآن کریم نیز آمده است که "زمین را محلِ آرامشِ انسان قرار داده ایم" ( در سوره هایِ بقره، آل عمران و اعراف)، در اینحال که خداوند این جهان را به جهتِ دلداری و دلجویی قرارگاهِ انسان تعیین نموده است اما برای عاشقانی چون حافظ که در پیِ زنده شدن به اصلِ خود هستند بیقراری و ناشکیبایی را به همراه داشته و قرار و آرامش را از آنان می بَرَد، قرار و آرامشِ دیگری که برای دلجویی از انسان (که پذیرفت به جهانِ فرم و ماده بیاید تا بنا به حدیثی گنجِ پنهانِ خداوند را در این جهان آشکار کند) قرار داده شده گرفتنِ سرِ زلفِ نگار است تا سرانجام به رخسار و دیدارِ رویِ حضرتش نایل شود، اما این قول و قرار و عهدی که با انسان بسته شده است نیز موجبِ ناشکیبایی و بیقراریِ عاشقِ کم صبر و حوصله ای چون حافظ می گردد که می خواهد خداوند پس از دمی که منجر به خاموشیِ شمعِ ذهنش شده است اکنون بلادرنگ به دَمی دیگر او را به دیدارِ رخسارش زنده کند و در این بی قراری حتی زبان به هُشدار و تهدید نیز می گشاید.
ای باد از آن باده نسیمی به من آور
کان بویِ شفابخش بوَد دفعِ خُمارم
عهد و پیمانِ موسوم به الست توأم با نوشیدنِ جامی از شرابِ عشق بود که انسان از دستِ آن یگانه ساقیِ هستی دریافت نمود و اکنون تأخیرِ حضرتش در وفای به عهد و نوشانیدنِ دوبارهٔ شرابِ الست موجبِ خُماری عاشقی چون حافظ می گردد، پس او به بادِ صبا متوسل می شود تا مگر نسیمی از آن باده ی الست را بسویِ او بیاورَد که همان بو نیز در این هنگامهی فِراق موجبِ دفعِ خمار و بیقراریِ حافظ خواهد شد.
گر قلبِ دلم را ننهد دوست عیاری
من نقدِ روان در دَمَش از دیده شمارم
اما بنظر می رسد حافظ دلیلِ تأخیر در دیدار و دمیدنِ نفسِ جان بخش را یافته است که می فرماید حضرت دوست عیار و ارزشی برای دلی که هنوز تبدیل به زرِ ناب نشده است قائل نیست، پس حتی اگر شمعِ وجودِ محدودِ عاشق با دَمی خاموش شده باشد اما دلی را می بیند که از کینه و حرص و حسد و خشم زنگار بسته است، پس حضرت دوست وقعی به این خاموشیِ شمع نگذاشته و دل را قلب و تقلبی تشخیص می دهد و سببِ تأخیر نیز در همین است، یعنی مادام که دلِ عاشق از زنگارهای ذکر شده صیقل نخورده باشد موردِ پذیرشِ خداوند قرار نخواهد گرفت، پس حافظ علاجِ کار را تحملِ دردِ آگاهانه در زدودنِ دردهای ذکر شده ای می داند که در دل یا مرکزِ انسان قرار دارند، یعنی موجِ سرشکی که بر اثرِ رهایی از دردها از چشمانِ عاشق جاری می گردند همچون نقد یا گوهرهایِ روان هستند که او تا آخرینِ آنها را می شمارد و پس از آن است که حضرت دوست عیارِ زرِ نابِ دلِ عاشق را عیار سنجی می کند که اگر ناب و خالص شده باشد او را به کنارش خواهد پذیرفت.
دامن مَفِشان از منِ خاکی که پس از من
زین در نتواند که بَرَد باد غبارم
دامن فشاندن از خاک کنایه از دور کردنِ عاشقی ست که دست بر دامنِ معشوق دارد و حافظ میفرماید اکنون پس از اینکه شمعِ منِ محدود اندیشِ با دمِ حضرتش خاموش و همچین دردهایِ نهفته در دل بصورتِ اشکی روان و ارزشمند از چشمانش جاری و روان شده، آنچه برجای می ماند منِ خاکی و خالص است آنچنان که در روزِ ازل بوده است، پس حافظ خطاب به معشوقِ ازل ادامه می دهد اکنون دیگر دلیلی بر رانده شدن از سرِ کویش و دامن فشاندن وجود ندارد، یعنی هنگامِ وصل و کنار فرا رسیده است بشرطِ آنکه این وجودِ خاکی استمرار داشته باشد که در اینصورت هیچگونه باد و طوفانی از اتفاقاتِ بیرونی قادر به جابجا کردن و زدودنِ این غبارِ لطیف شده از سرِ کویِ حضرت دوست نخواهد بود و این پایداری تا ابدیت و پس از مرگ نیز ادامه خواهد داشت.
حافظ لبِ لعلش چو مرا جانِ عزیز است
عمری بُوَد آن لحظه که جان را به لب آرم
حافظ در این بیت خود معنایِ لبِ لعل را بیان کرده و می فرماید پس از مراحلِ ذکر شده و خالص شدنِ وجودِ انسان آنچنان که در ازل بوده است لبِ لعل و شرابیِ حضرتش که همان جانِ عزیز و اصلِ خداییِ انسان است آماده است تا بر لبِ عاشقی چون حافظ قرار بگیرد که عُمری ست در انتظارِ چنین لحظه ای بوده و در این راه کوشیده است، یعنی یکی شدن و وصل که درهم پیوستنِ جان هایِ عزیز است.
فاتح عبدالهزاده در ۱ سال و ۳ ماه قبل، شنبه ۱۱ فروردین ۱۴۰۳، ساعت ۰۳:۴۳ در پاسخ به امین کیخا دربارهٔ خیام » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۴:
درود، در زبان کوردی و گویش سۆرانی (شهر بۆکان: Bokan، لهجهی بۆکانی: Bokanî) بە کدخدا میگویم: کۆخا (kokha)koxa
با همین گویش، سقزیها میگویند: Kêyxa, کویخا
حمید زارعیِ مرودشت در ۱ سال و ۳ ماه قبل، شنبه ۱۱ فروردین ۱۴۰۳، ساعت ۰۳:۲۳ در پاسخ به نعمت دربارهٔ سعدی » دیوان اشعار » ترجیع بند:
آقای نعمت، «فرق کند» فعلی است به معنای «تفاوت قائل میشود» که فرق کند یعنی «چه کسی متوجهِ تفاوتِ او با ماه میشود» نمیدانم چقدر مطالعه دارید اما در این زمینه ها نباید بدون مطالعه نظر داد. اول این که این کلمات به راحتی قابل جا به جایی نیستند. باید در دیوان های خطی و نسخه های کهن کلمه ای وجود داشته باشد که شما پیشنهاد اغییر بدهید. در ثانی شما کلا معنای بیت را اشتباه متوجه شده اید. شما میگویید بنویسیم «کِی فرق کند» به معنای «چه زمانی فرق میکند که ماه است یا او» در صورتی که معنای بیت اصلا این نیست.
در این بیت سعدی میگوید اگر آن که مه پاره است به پشتِ بام بیاید، که (چه کسی) میتواند بینِ او و ماه فرق بگذارد؟
نصیحتی برادرانه میکنم که خودتان را نقطهی ثقلِ کائنات نبینید و اگر نکتهای را درک نمیکنید جای تغییرِ کل برای جزء خودتان که جزء هستید را تغییر دهید.
سید مصطفی سامع در ۱ سال و ۳ ماه قبل، شنبه ۱۱ فروردین ۱۴۰۳، ساعت ۰۲:۴۴ دربارهٔ صامت بروجردی » اشعار مصیبت » شمارهٔ ۳ - در مدح حضرت امیرالمومنین(ع):
#فزت_ورب_الکعبه
مرتضی امشــب به بیـــت دخترش مهمان بود
نان و شیر و هم نمک بر روی دستر خوان بودگفــت مولا شـیــر را بــــــــردار از خـوان غـذا
با کمـی نان و نمــــک افطــار نیـکو شأن بوداو به سوی آسمــان می دید و می خواند بارها
بر زبانــش آیـــــــــــــــه هـای دفــتر یزدان بودإِنَّا لِلَّٰه ذکــــــــــــــــــر او إِنَّا إِلَیْـــــهِ رَاجِعُــونَ
شــــــب همه شــــب ورد شه این آیه قرآن بوددر سحرگاه داشـــــت از منزل رود سوی نماز
دور او مـرغابــــیان با غلـــــــغـل و افغان بودظالــمی در بیــت رب خفته که آیـد میر دین
تیغ زهــــــــر آلود او در زیر ســـر پنهان بودبهر ادای نماز فجــــــــــــر حیــــــــدر شد بلند
با خدا در راز شــــــــــــــیر خالق سبحان بودناگهان دریای خون جــــــاری شد از فرق علی
عالـــــــــــــــــمی اندر عزا و ناله و افغان بودفزت ورب الکعبه گفـــــــت آن دم امیر مؤمنان
زینبش، مظلومه از زخــــــــم سرش گریان بودمنهــــدم گردید ارکـــان هدایــــــــــــت سامعا
لرزه بر ارض و سما از رحلــــــــت سلطان بود✍️جمعه - ۱۹ رمضان ۱۴۰۳
میرهادی حسینی در ۱ سال و ۳ ماه قبل، شنبه ۱۱ فروردین ۱۴۰۳، ساعت ۰۱:۵۵ دربارهٔ فرخی یزدی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۷۰ - در زندان قصر:
فرخی درسالهای آخر حکومت رضاشاه ، که در زندان قصر است ، امیدوار بود از زندان آزاد شود فرّخی نومید از آزادی و خشمناک از این که اسارت بیجرم او را پایانی نیست به سیم آخر میزند و یکی از چند غزل عالی خود را میسراید
سخهای از این غزل با مطلع «به زندان قفس مرغ دلم چون شاد میگردد» به وسیله خبرچینهای محبس به دست رئیس زندان میرسد و از آنجا به دربار ارسال میشود.
آنچه که بیش از هرچیز رضاشاه را برمیآشوبد بیتی است در این غزل که عروسی ولیعهد را با عروسی قاسم مقایسه کرده ؛ حکم قتل فرّخی صادر میشود و روز 25 مهرماه سال 1318 شاعر در زندان شهربانی به قتل میرسد.
رضا از کرمان در ۱ سال و ۳ ماه قبل، جمعه ۱۰ فروردین ۱۴۰۳، ساعت ۲۲:۵۳ در پاسخ به Mojtaba Razaq zadeh دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۰۳۹:
سلام
عزیزم یعنی با اشک دیدگان من میتونید صد آسیاب را بگردانید یا صد آسیاب دایر کنی
رضا از کرمان در ۱ سال و ۳ ماه قبل، جمعه ۱۰ فروردین ۱۴۰۳، ساعت ۲۲:۳۶ در پاسخ به علیرضا پورعلی دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۹۷۴:
سلام جناب آقای پور علی
قطعا مقصود مولانا وسایر عرفا از فقر معنی تحت اللفظی آن به معنای نداشتن مال ومنال نیست فقر یکی از مراحل سیر وسلوک عرفانی است وآخرین مرحله از دیدگاه عطار در هفت مرحله سلوک، فقر وفنا است که در منطق الطیر شرح داده شده است، و در اصطلاح صوفیه فقر،یعنی نیازمندی به ذات خداوندی وبینیازی از غیر اوست . وبه استناد آیه ۱۶ از سوره فاطر آنجا که آمده است: یا ایها الناس انتم فقرا الی الله والله غنی الحمید .فقر در نزد متصوفه وعارفان از مقامات قابل توجه میباشد.( هفت شهر عشق از منظر عطار عبارتند از : طلب، عشق، معرفت، استغناء، توحید، حیرت، فقروفنا )
شاد باشی عزیز
سیدمحمد جهانشاهی در ۱ سال و ۳ ماه قبل، جمعه ۱۰ فروردین ۱۴۰۳، ساعت ۲۰:۰۹ دربارهٔ صائب » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۷۲۳:
بی تامّل صرفِ نقدِ وقت ، در دنیا کنی
سیدمحمد جهانشاهی در ۱ سال و ۳ ماه قبل، جمعه ۱۰ فروردین ۱۴۰۳، ساعت ۲۰:۰۴ دربارهٔ فضولی » دیوان اشعار فارسی » غزلیات » شمارهٔ ۴۰۷:
بِه که طُورِ تازه ای ، طرزِ نُوی پیدا کنی
سیدمحمد جهانشاهی در ۱ سال و ۳ ماه قبل، جمعه ۱۰ فروردین ۱۴۰۳، ساعت ۲۰:۰۳ دربارهٔ فضولی » دیوان اشعار فارسی » غزلیات » شمارهٔ ۴۰۷:
گه زبان در مدحِ لعلِ دُرفِشان گویا کنی
محمد مقدم در ۱ سال و ۳ ماه قبل، جمعه ۱۰ فروردین ۱۴۰۳، ساعت ۱۸:۴۷ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۰۷:
در باره بیت اول : حضرت حافظ در غزلی آورده است :
دهقان سالخورده چه خوش گفت با پسر
کی نور دیده به جز از کشته ندروی
یا تخم وفا و مهر در این کهنه کشتزار
آنگه شود عیان که بود موسم درو
مولوی نیز میگه : دراین خاک دراین خاک در این مزرعه پاک به جز مهر به جز عشق دگر تخم نگارین
این بزرگواران دارن راهکار میدن برای بشریت. اونها منفعل و حتی اکتیو نیستند بلکه پرو اکتیو هستند . هم راهی پیدا میکنند هم راهی میسازند
محمد مقدم در ۱ سال و ۳ ماه قبل، جمعه ۱۰ فروردین ۱۴۰۳، ساعت ۱۷:۴۱ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۵۸:
در بیت ۸ : میفرمایند خود در میان نمیبینم
این نوع عبارات رو مولانا هم داره . میگه وقتی نماز میخونم این من نیستم . خداوند خودش میخونه خودش هم میشنوه . محبت نموده سرچ کنید : در قبله ام کجا شد که نماز من قضا شد
محمد مقدم در ۱ سال و ۳ ماه قبل، جمعه ۱۰ فروردین ۱۴۰۳، ساعت ۱۷:۳۳ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۵۸:
دربیت۴: نشان اهل خدا چیزی مثل رفتار و نگاه پدر بزرگ و مادر بزرگهای روستائیه ، نگاهی پر امید و خیر خواهانه ، نگاهی پاک و از سر سادگی . اگر چه در حال رفتن هستن و طمعی برای خود ندارن ولی چشم بر آینده پاک من و شما دارن یا جوانی که بدون تمایل به عوض کردن کسی یا چیزی همه چیز و همه کس رو دوست داره . و عاشق اگر این نشان رو و این برات آزادی از غم رو و این علامت حاکم بزرگ رو به هر غمی نشون بده اون غم سر تعظیم فرود میاره .
اهل خدا خدا شناسند و خدای آنان چیزی شبیه خدای سهراب سپهری و حافظ شیرازیه . اونها از ذکر و اذکار رهیدن و مذکور بر آنان خود نمائی کرده ( چو مذکور درآمد ز اذکار رهیدیم) اونها همیشه درحال تماشای حضرت حقند .
به تماشا سوگند و به آغاز کلام
سیدرسول عبدی در ۱ سال و ۳ ماه قبل، جمعه ۱۰ فروردین ۱۴۰۳، ساعت ۱۷:۲۱ در پاسخ به امین کیخا دربارهٔ رودکی » مثنویها » ابیات به جا مانده از کلیله و دمنه و سندبادنامه » بخش ۹۷:
وجهشبه خایه با درای در آویزانبودن هر دو است.
محمد مقدم در ۱ سال و ۳ ماه قبل، جمعه ۱۰ فروردین ۱۴۰۳، ساعت ۱۶:۳۵ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۵۷:
در باره بیت اول : وقتی سقفی مقداری خراب بشه مقداری هم نور آفتاب به کف اطاق تابیده میشه . وقتی سقف کاملا خراب بشه به نهایت میزان ممکن نور به کف اطاق می تابه.
وقتی ما این سر رو این ذهنیتها رو این من ذهنی رو پوزه ش رو به خاک بمالیم یا سقف خودخواهی رو کاملا خراب کنیم اون موقع هست که مستعد تابش نور حق خواهیم شد.
خراباتی خراب اندر خراب اندر خراب است باید خاک بشیم ، خاک زیر پای مردم.
و این عجیبه برای ظاهر پرستها ، چون اونا دنبال جاه و جلال و کاخ هستن ، فکر میکنن خدا رو توو قصر حاکم میشه پیدا کرد .قصه متحول شدن ابراهیم ادهم رو توو مثنوی مطالعه کنید . ابراهیم ادهم پادشاهی پاک ضمیر بود ، روزی دید از بام کاخش سر و صدا میاد پرس وجود کرد گفتن مردی به دنبال شترش می کرده که شاید پیداش کنه ، پادشاه گفت مرد رو صدا بزنید مرد رو آوردندن پرسید مردک مگه شتر هم به روی بام میره ؟ مگه شتر رو توو پشت بام دنبالش میگردن ؟ مرد در جواب گفت چطور شما توو قصر دنبال خدا بگردی خطا نیست ولی جستجوی من خطالست؟ ابراهیم کاخ رو رها کرد و سر به بیابان نهاد
عبدالرضا ناظمی در ۱ سال و ۳ ماه قبل، شنبه ۱۱ فروردین ۱۴۰۳، ساعت ۱۱:۵۶ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۷۴: