علیرضا سالم در ۱ ماه قبل، پنجشنبه ۳ آبان ۱۴۰۳، ساعت ۱۸:۳۸ دربارهٔ ایرج میرزا » مثنویها » شمارهٔ ۱ - انقلاب ادبی:
از بیت ۱۶ به بعد شماره گذاری نشده و مصرع ها به هم ریخته ، لطفا بررسی کنید .
مهران ۱۹۹۵ در ۱ ماه قبل، پنجشنبه ۳ آبان ۱۴۰۳، ساعت ۱۸:۱۹ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۶۴:
درود بر دوستان
از یه دختر خانمی خوشم اومده ، مونده بودم بگم بهش یا نگم؟ نمیدونستم چیکار کنم، تفأل به فال حافظ زدم، این فال اومد،
سر از معنی و مفهوم اش درنمیارم، موندم چه بکنم بر اغتشاش ذهنم افزود
زهیر در ۱ ماه قبل، پنجشنبه ۳ آبان ۱۴۰۳، ساعت ۱۸:۱۲ دربارهٔ شاه نعمتالله ولی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۱۱۳:
این غزل همآهنگ با قصیدۀ ۲۱ شاه نعمت اللّه ولی شمرده شده و هم آنجا درج شده. ✔️
سعمن در ۱ ماه قبل، پنجشنبه ۳ آبان ۱۴۰۳، ساعت ۱۶:۴۴ در پاسخ به Mahdi Sb دربارهٔ ایرج میرزا » مثنویها » عارف نامه » بخش ۴:
نظر لطف شماست پاینده باشید
عباسی-فسا @abbasi۲۱۵۳ در ۱ ماه قبل، پنجشنبه ۳ آبان ۱۴۰۳، ساعت ۱۱:۴۷ در پاسخ به نوا دربارهٔ سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۳۷:
سعدی میگوید: سعدی تو مگر کیستی که توقع داری مورد توجه معشوق قرار بگیری؟ در کمند او این قدر آدمهای بزرگ و با ارزش گرفتار و اسیر شدهاند که تو صید لاغری بیش نیستی. یعنی ارزش صید شدن هم ندارم ولی به دام افتادهام. «به پای خویشتن آیند عاشقان به کمندت»
معشوق مرا از دام خارج میکند و با بیتوجهی به کناری میاندازد؛ چون ارزش صید شدن ندارم.در اینجا توضیح کاملتری با ذکر یک مثال نوشتهام:
عباسی-فسا @abbasi۲۱۵۳ در ۱ ماه قبل، پنجشنبه ۳ آبان ۱۴۰۳، ساعت ۱۱:۴۴ در پاسخ به ع.ا. باستانفر دربارهٔ سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۳۷:
البته آواز است. تصمیف نیست ❤️❤️❤️
Sarina Ahmadi در ۱ ماه قبل، پنجشنبه ۳ آبان ۱۴۰۳، ساعت ۱۰:۴۵ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۹:
آیا میدانید در این شعر خطای حافظ چه بوده
محمد سلماسی زاده در ۱ ماه قبل، پنجشنبه ۳ آبان ۱۴۰۳، ساعت ۱۰:۱۹ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۷۹:
در بیت :
زین راه نابدید معما کی بو برد
آنکه از شراب عشق ازل خورد یا چشید
برخلاف خیام که هستی را معمایی می داند غیرقابل حل ( البته برخی از اشعار حافظ هم چنیند ) ؛ مولوی می گوید عاشق هیچ معمایی در این راه "نابدید" ( کائنات ) ندارد ! یعنی معمای هستی و آفرینش تنها با عاشقی حل می شود.
این حرف اکهارت تول هم که هدف از کائنات را عشق آگاهی به ابراز خود می داند شبیه سخن مولاناست.
( البته که تا ابد خیام و حافظ مورد احترام همیشگی بنده است )
علیرضا زارع در ۱ ماه قبل، پنجشنبه ۳ آبان ۱۴۰۳، ساعت ۰۸:۳۸ در پاسخ به عماد یزدی دربارهٔ صائب تبریزی » دیوان اشعار » متفرقات » شمارهٔ ۵۰۷:
درود بر شما بله خیلیم زیبا نواختن استاد جواد یساری و ترانه بی نظیر سپیده دم
وحید نجف آبادی در ۱ ماه قبل، پنجشنبه ۳ آبان ۱۴۰۳، ساعت ۰۵:۲۶ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۲۲۸:
آنکـس که تُ را دارد از عـیش چه کم دارد
برگ بی برگی در ۱ ماه قبل، پنجشنبه ۳ آبان ۱۴۰۳، ساعت ۰۴:۵۴ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۶۶:
این خرقه که من دارم در رهن شراب اولی
وین دفتر بیمعنی غرق می ناب اولی
خرقه انواعِ مختلف دارد اما با در نظر گرفتنِ ابیاتِ پیشِ روی غزل مراد خرقهٔ زهد و باورهایِ تقلیدی ست که زاهد بر تن کرده است، از طرف دیگر هر زاهدی خود بهتر از دیگران می داند که چگونه خرقه ای بر دوش انداخته و بر ریایی بودنِ آن آگاهی دارد، پس حافظ هم که بنظر می رسد تا مدتی در کسوتِ صوفیان و زاهدان بوده است با وقوف به چگونگیِ خرقه اش می فرماید چنین خرقه ای که او دارد اگر در رهن یا گرویِ شراب گذاشته شود اولاتر و پسندیده تر است، یعنی اگر از باورهای موروثی و تقلیدیِ خود که هیچگونه تاثیری در بهبودِ کیفیتِ زندگی ندارند دست کشد در ازای آن از جام های شرابِ خردِ ایزدی برخوردار خواهد شد. در مصراع دوم دفترِ بی معنی دانشی ست که از دیرباز در مدارسِ دینی تدریس می شده و از میانِ هزاران جلد کتابی که مجموعهٔ دفتر را تشکیل می دهند آن معنیِ مورد نظر که معنایِ زندگی ست از آن بیرون نمی آید بویژه که غالبِ این دفترها کپی برداری از نسخهٔ دیگران است و هیچگونه خلاقیت و نوآوری در آنها دیده نمی شود، سرآمدِ همهٔ مؤلفانِ چنین دفترهایی علامه امام فخرِ رازی ست که مولانا در بارهٔ بی تأثیریِ اینهمه دفاتری که تألیف کرده است می فرماید؛ " اندر این رَه گر خرد ره بین بُدی☆ فخرِ رازی راز دانِ دین بُدی"، پس حافظ که پس از سالها کنکاش در چنین دفاتری راز و حقیقتِ دین بر وی آشکار نمی شود ترجیح و اولویتش این می شود تا چنین دفتری را که پر از ناخالصی هاست غرق در مِیِ ناب کرده و شستشو دهد تا بر هر ورقش حرفی نو و تازه نگارش کند.
دفترِ دانشِ ما جمله بشویید به می
که فلک دیدم و در قصدِ دلِ دانا بود
چون عمر تبه کردم چندان که نگه کردم
در کنج خراباتی افتاده خراب اولی
حافظ ادامه می دهد هرچه نگاه می کند و می اندیشد تا به اینجا که در لابلای چنین دفاتری معنایِ زندگی و راز و حقیقتِ دین را جستجو می کرده است عمر و زندگیِ خود را تباه و ضایع نموده است، پس اولا تر اینکه در کنجِ خراباتی مست و خراب شود و از بلندایِ پندارهای واهیِ خود بر زمین بیفتد باشد که در خرابات و میکده به رازِ عشق و مستی آگاه شود.
چون مصلحت اندیشی دور است ز درویشی
هم سینه پر از آتش هم دیده پرآب اولی
مصلحت اندیشی در اینجا یعنی حفظِ آبرویِ ساختگی و همرنگ بودنِ با جماعت بمنظورِ درامان بودن از رسوایی، و حافظ علتِ اینکه قریب به اتفاقِ خرقه پوشان با اینکه به دفترِ دانش هایِ ذهنیِ ذکر شده باور ندارند اما از شستنِ آنها به می پرهیز می کنند را مصلحت اندیشی می داند، اما چنانچه عاشقی چون حافظ تشخیص دهد هزاران دفتری که تا کنون توسطِ صدها خرقه پوش تألیف شده اند بی معنی و بی تاثیر در ایجادِ تحول در انسانند بیش از این عمر را تباه نمی کند و آیینِ درویشی را بر می گزیند که راهِ خرابات است و هم سینه را از آتشِ عشق پُر می کند و هم دیدگان را پر از آب، دیدهٔ پر از آب نشانهٔ عاشقی و درکِ غمِ فراق از معشوق است.
من حالتِ زاهد را با خلق نخواهم گفت
این قصه اگر گویم با چنگ و رَباب اولی
اما تفاوتِ حالِ زاهد با حالِ ذکر شدهٔ عاشق در بیتِ پیشین از زمین تا آسمان است و حافظ می فرماید که قصد ندارد احوالِ زاهدی را که مصلحت اندیشانه همچنان غرق در دفترِ بی معنی عُمرِ خود را تباه می کند برای خلق بازگو کند اما اگر هم بخواهد بازگو کند اُولاتر است با آهنگِ چنگ و رباب یا به زبان و حالتی خوش بگوید تا شاید علاوه بر عبرتِ دیگران بر زاهد هم مؤثر واقع شود و او نیز ترجیح دهد خرقه را در رهنِ مِی و میخانه گذاشته و درویش و خرابات نشین گردد.
تا بی سر و پا باشد، اوضاعِ فلک زین دست
در سر هوسِ ساقی، در دست شراب اولی
بی سر و بی پا بودن کنایه از بی اختیار بودن است و حافظ کارهایِ فلک را به پایِ او نمی نویسد، بلکه کن فکان و تدبیرِ خداوند را چنین می داند که مقدر نموده انسان پس از حضور در این جهان نه تنها امورِ مادی و جسمانیِ خود را بوسیلهٔ ذهن مرتفع کند، و همچنین با احکام و دستورهایِ دینی که بعضاََ در قیدِ زمان و مکان بوده اند دستاویزِ خوبی در اختیارِ زاهدانِ خرقه پوش قرار داده است تا با دیدِ ذهنیِ خود به ظواهرِ دین بپردازند و هزاران دفترِ بی معنی تألیف کنند اما از باطن و ذاتِ پیغامهای رحمانیِ خداوند غفلت کنند. حافظ می فرماید تا اوضاعِ فلک چنین باشد همان اُولی و بهتر که عاشقان در سر هوسِ ساقی و در دست ساغر و شراب گیرند و به کارِ عاشقیِ خود ادامه دهند به امیدِ اینکه روزی خداوند با قانونِ کن فکانِ خود و همکاریِ فلک همهٔ خرقه پوشان و پیروانِ آنان را نیز بسویِ خرابات و درویشی یا کسبِ معرفت رهنمون گردد.
از همچو تو دلداری، دل بر نکنم آری
چون تاب کشم باری زان زلفِ به تاب اولی
تابِ اول بنظر می رسد همان عِتاب یا خشم باشد و زلفِ به تاب کنایه از تابی ست که زلف یا کثراتِ این جهانِ فُرم بر اثرِ دلبستگی به چیزها و در اینجا به باورها بر انسان وارد می کند، پس حافظ که نگران است مبادا با بر ملا کردنِ رازِ معشوقِ ازل تاب و خشمش دامنِ او را بگیرد خطاب به او ادامه می دهد به هر روی و هرچقدر هم که تاب و عتاب داشته باشی باز هم حافظ از چنین دلداری دل بر نمی کند و اگر هم تاب و عِتابی بر او روا داری آن را با خوشنودی و رضایت می کشد چرا که به هر حال اولی تر و بهتر از این است که از سرِ زلفت تاب ببیند. درواقع حافظ میفرماید هر خرقه پوشی که بنا به خرابکاریِ فلکِ بی دست و پا دلبستهٔ باورهایِ موروثی و برآمده از ذهنِ خود شود و دفترِ بی معنی را غرقِ مِیِ آگاهی نکند علاوه بر تباه کردنِ عُمر از تاب و عِتابِ زلفِ حضرتش نیز در امان نخواهد ماند.
چون پیر شدی حافظ از میکده بیرون آی
رندی و هوسناکی در عهدِ شباب اولی
بنظر می رسد پیر در اینجا پیرِ سال و ماه نبوده بلکه مراد پیرِ معنویست، که اگر چنین باشد حافظ و عاشقی که خرقهٔ زهدِ خود را در رهنِ شراب گذاشته و مقیمِ میخانه شده اکنون که به مقامِ پیر رسیده است باید از کنجِ میکده بیرون بیاید تا زاهد یا مصلحت اندیشانِ دیگری که تمایلی به درویشی نداشته و حاضر به غرقه کردنِ دفتر در مِی نیستند با دیدنِ تاثیرِ شرابِ عشق و زیباییِ او جذبِ طریقتِ عاشقی گردیده و نسبت به باورها و دفترِ دانشِ بی معنیِ خود درویش و فقیر شده و راه بسویِ خرابات برند، در مصراع دوم می فرماید اما در دورانِ شباب اولی آن است که جوان با رندی یا زیرکی و هوسناکی یا ولعِ نوشیدنِ شراب در میخانهٔ حافظ و دیگر پیران و بزرگان حضور یابد و جرعه نوشِ آنان شود، پیر یا عاشقی که دلش به عشق زنده شده است بعد از این شرابش را بدونِ واسطه و از عالمِ غیب دریافت می کند چرا که هرآنچه را باید از عارفان و بزرگان بیاموزد آموخته است، پس باید جایِ خود را به جوانان بدهد.
Mahdi Sb در ۱ ماه قبل، پنجشنبه ۳ آبان ۱۴۰۳، ساعت ۰۲:۲۵ در پاسخ به Mahmood Shams دربارهٔ ایرج میرزا » مثنویها » عارف نامه » بخش ۴:
بسیار زیبا و دلنشین بود
Mahdi Sb در ۱ ماه قبل، پنجشنبه ۳ آبان ۱۴۰۳، ساعت ۰۲:۲۵ در پاسخ به سعمن دربارهٔ ایرج میرزا » مثنویها » عارف نامه » بخش ۴:
بسیار زیبا و دلنشین بود
فاطمه زندی در ۱ ماه قبل، پنجشنبه ۳ آبان ۱۴۰۳، ساعت ۰۱:۱۱ دربارهٔ مهستی گنجوی » رباعیات » رباعی شمارۀ ۳۶:
چقدر زیباست....
وقتی دلم در عالم عشق به پادشاهی رسید، از بند کفر و ایمان رها شدم ...یعنی همه قیدو بندها را پاره کردم و آزاد شدم. در مسیر عشق به خودم، فهمیدم که مشکل اصلی من در خودم است. منیت ما را از حق دور می کند ..وقتی از خودم(هواهای نفسانی ) و تعلقاتم گذشتم، راه برای رسیدن به حقیقت برایم هموار شد.تا باد چنین بادا
سیامک توسلی نیکخو در ۱ ماه قبل، چهارشنبه ۲ آبان ۱۴۰۳، ساعت ۲۳:۰۲ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۴۹۳:
من شخصا ارادت قلبی به مولانا دارم ولی واقعا نمیتونم از خیام نیز بگذرم🌹❤️
امید وداد در ۱ ماه قبل، چهارشنبه ۲ آبان ۱۴۰۳، ساعت ۲۲:۳۱ دربارهٔ فردوسی » شاهنامه » داستان بیژن و منیژه » بخش ۱:
با درود و سپاس . در این شب پائیزی در توس و در محیطی که تداعی باغی که حکیم از آن می گوید خواندن مقدمه زیبای بیژن و منیژه به من حس و حالی داد انگار میان خود و زمانه ام با حکیم و زمانه اش و آن شب عجیب و آن جایگاه هیچ فاصلهای نیست و من حضور او و یار مهربانش را حس می کنم .
علیرضا موسوی در ۱ ماه قبل، چهارشنبه ۲ آبان ۱۴۰۳، ساعت ۲۱:۱۹ دربارهٔ ایرج میرزا » مثنویها » زهره و منوچهر » بخش ۴:
به به به این شعر آدم لذت میبره از این منظومه
ایرج استادی خودشو تو این شعر نشون داد
روحت شاد استاد بزرگ ❤️
مجتبی کوهپایه در ۱ ماه قبل، چهارشنبه ۲ آبان ۱۴۰۳، ساعت ۲۰:۲۲ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۸۷۰:
ای نفس چو سگ آخر تا چند زنی دندان
وز کبر کسان رنجی و اندر تو دو صد چندان
ای نفس! آخر تو تا چند مانند سگ دندان میزنی و از کبر و غرور کسان اظهار رنجش
میکنی در حالی که تو خود دو صد چندان کبر و غرور داری
نکته سگ و نفس هرگز سیر نمیشوند و هرچه به آنها ،بدهند از مندتر میشوند
دندان زدن را در معنی خوردن به کار برده است نه گاز گرفتن
………..
گریانی و پرزهری با خلق چه باقهری
مانند سر بریان گشته که منم خندان
ای نفس! پر از زهر تلخ و گریان هستی و هرگز با مردم سر آشتی نداری، اما در ظاهر
می خندی و این خنده تو ساختگی و زشت است ،مانند سرگوسفندی که می پزند و بریان می کنند
ودندان هایش به گونه ای دیده می شود که گویی می خندد یعنی من خودم می دانم به همه بدبین
هستم ولی در ظاهر می خندم
………
من صوفی باصوفم من آمر معروفم
چون شحنه بود آن کس کو باشد در زندان
من صوفی پشمینه پوش هستم و امر به معروف میکنم و کار من پند و اندرز دیگران است
و این خود، کار نادرستی است. کسی که در زندان باشد چگونه می تواند خود شحنه و
زندانبان باشد؟ یعنی من در دست نفس خودم اسیر ،هستم با این همه برای مردم
مجلس میسازم و موعظه میکنم
………
معذوری خود دیده در خویش ترنجیده
عذر دگران خواهد از باب هنرمندان
و من خود میبینم که عذر و بهانه دارم و نمیتوانم از عهده نفس برآیم و در گوشه ای
خاموش نشسته و کز کرده ام و به جای اینکه عذر خودم را ،بخواهم از درگاه هنرمندان و
مردم پارسا عذر دیگران را میخواهم
………..
بر دانش و حال خود تأویل کنی قرآن
وان گاه هم از قرآن در خلق زنی سندان
ای نفس (ای من! قرآن را بر اساس دانش و حال خود و از پیش خود تعبیر و تدبیرمیکنی و آنگاه همان را مانند اسلحه ای برای کوبیدن مردم در دست میگیری
……….
آب حیوان یابی گر خاک شوی ره را
وز باد و بروت آیی در نار تو دربندان
اگر خاک راه بشوی به آب حیات دست می یابی و جاودانه میشوی و از باد تکبر و بروت
(گذاشتن سبیل و خودنمایی) در آتش می آیی و خود را در حال بستن در و گوشه نشینی و
خلوت می سوزانی و پخته و کامل می شوی.
…………..
بگریز از این دربند بر جمله تو در دربند
جز شمس حق تبریز سلطان شکرقندان
از این دربند و محاصره دیوار دنیا بگریز و برجمله ،مردم در خانه ات را ببند، به جز
شمس تبریزی که پادشاه شکر قندان و شیرینیهای جهان است، یعنی ای نفس برو در
گوشه خلوت و درویشی بنشین و جز پیر دستگیر خود(شمس تبریزی) کسی را به گوشه
خلوت خود یا دل خود راه مده و با او باش تا تو را راهنمایی و دستگیری کند
...
شفیعی ش در ۱ ماه قبل، چهارشنبه ۲ آبان ۱۴۰۳، ساعت ۲۰:۱۸ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۶:
اشعار حافظ کاملا عرفانیست و مخاطب، مشعوق الهیست یک تعداد اندکی از عشق زمینی سخن گفته.
بنده هیچ وقت سعی نکردم اشعار شاهکار حافظ را عشق زمینی به حساب بیاورم. البته که عشق زمینی متعالی هم داریم ولی کم. روی هم رفته در دنیای امروزی به آن صورت نه عشق الهی به شکل دوران حافظ هست و نه عشق زمینی. به قول استاد سایه: روزگاری شد و کس مرد ره عشق ندید...
سمی آرین در ۱ ماه قبل، پنجشنبه ۳ آبان ۱۴۰۳، ساعت ۲۰:۱۸ دربارهٔ فردوسی » شاهنامه » آغاز کتاب » بخش ۱۲ - ستایش سلطان محمود: