پرویز شیخی در ۱ ماه قبل، جمعه ۴ آبان ۱۴۰۳، ساعت ۰۹:۳۹ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۴۸:
خداوند نور است
چون نور گفت خداوند خویشتن را نام
یعنی خداوند با نور خودش در جهان تجلی می کند و نور خدا ، محمت یا محمد همان عیسی می باشد که کلمه ، روح و رسول خداست و خداوند بوسیله روح خود آسمانها و زمین را افرید
حسین بیدرام در ۱ ماه قبل، جمعه ۴ آبان ۱۴۰۳، ساعت ۰۹:۳۲ در پاسخ به فاطمه زندی دربارهٔ سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۷۴:
سرکار خانم زندی گرامی، حیف از این همه زحمت که کشیدهاید ولی متاسفانه بهره کافی از آن نمیتوان برد. شایسته بود هنگام شروع شرح هر بیت، ابتدا خود ِ بیت را ذکر میکردید، همانگونه که برای بعضی از غزلها این کار را بدرستی انجام دادهاید. در این شرایط برای خواندن شرح هر بیت لازم است هر بار کل صفحه را به سمت بالا اسکرول کرده، بیت را بخاطر بسپریم و برگردیم سراغ شرح بیت یا اینکه دو پنجره بازکنیم و هر بار از این پنجره به پنجره بعدی برویم یا غزل را چاپ کنیم و کنار دستمان قرار دهیم که همه این کارها اضافی و توام با مشقت و صرف وقت است در صورتی که فقط با ذکر بیت در ابتدای شرح هر بیت مشکل براحتی حل میشد. موفق باشید.
سید حسین اخوان بهابادی در ۱ ماه قبل، جمعه ۴ آبان ۱۴۰۳، ساعت ۰۷:۴۵ دربارهٔ خاقانی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۸۱ - این قصیدهٔ را حرز الحجاز خوانند در کعبهٔ علیا انشاء کرده و بر بالین مقدس پیغمبر اکرم صلوات الله علیه در یثرب به پایان آورده:
حف. [ ح َف ْف ] ( ع مص ) پوشید چیزی را با چیزی : قوله تعالی : حففناهما بنخل (از آیه ۳۲ سوره مبارکه کهف )؛ درختان خرما گرداگرد آن درآوردیم. || احاطه کردن. گرد چیزی درآمدن.
راوندی در کتاب ضوء الشهاب گوید:حف القوم حول زید یعنی مردم اطراف زید را گرفته و دایرهوار در گرد او هستند.
أَ تَرَانَا نَحُفُّ بِکَ وَ أَنْتَ تَؤُمُّ الْمَلأََ وَ قَدْ مَلأَْتَ الأَْرْضَ عَدْلاً (فرازی از دعای ندبه)
آیا آن روز فرا می رسد که ما را ببینی که تو را احاطه کرده ایم و تو پیشوای مردم شده ای و زمین را پر از عدل و داد کرده ای؟
نَحُفُّ: احاطه کنیم.
در نهج البلاغه خطبه 174 از رسول خدا صلی اللّه علیه و آله و سلم نقل میکند: «حُفَّتِ الْجَنَّةُ بِالْمَکارِهِ وَ حُفَّتِ النّارُ بِالشَّهَواتِ» بهشت با مکاره و آتش با شهوات احاطه شده است.( مکاره. [ م َ رِه ْ ] ( ع اِ ) ج ِ مکرهة.سختیها)
بهشت محفوف و پیچیده به دشواریهاست و انسان از هر راهی اگر بخواهد به بهشت راه پیدا کند با دشواری روبروست اما آتش جهنم پیچیده به لذتهاست انسان اگر جذب لذایذ دنیا شود و راه آنرا ادامه دهد پایانش جهنم است.
حفت الجنة به چه محفوف گشت
بالمکاره که از او افزود کشت.
مولوی ( مثنوی ، دفتر پنجم ص 12 )
حفت الجنه همه راه بهشت آمد خار
پس خارستان گلزار تمنا بینند
حفت النار همه راه سقر گلزار است
باز خارستان سر تاسر صحرا بینند (خاقانی، قصیده شمارهٔ ۸۱)
علی عامری در ۱ ماه قبل، جمعه ۴ آبان ۱۴۰۳، ساعت ۰۵:۰۷ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۱۱:
با سلام و عرض ادب،
با عنایت به آیات قرآن کریم به ویژه سور مسبّحات، همه عالم در حال تسبیح خداوند تعالی هستند. فرشتگان نیز به طریق اولی تسبیح خدا میکنند. جناب حافظ در بیت سوم، مصراع اول «من که ملول گشتمی از نفس فرشتگان» به شکل لطیفی بیان میکنه که صدای تسبیح فرشتگان الهی رو در همه حال میشنوه و با اونها همنشینه. شاهد این تعبیر، ابیات زیادی از خواجه است مثل اون بیت معروف ایشون:
ساکنان حرم ستر و عفاف ملکوت
با من راه نشین باده مستانه زدند.
لذا، میفرماید منی که گوشم از صدای تسبیح فرشتگان پُره و در عالم ملکوت سیر میکنم، طعنهها و حرفهای لغو و بیهوده و رنج آور مردم رو به خاطر رضای تو تحمل میکنم.
و إذا مرّوا باللّغو مرّوا کراماً، سوره فرقان، آیه ۷۲.
همایون در ۱ ماه قبل، جمعه ۴ آبان ۱۴۰۳، ساعت ۰۲:۰۹ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۳۰۸:
آدمی جانبخش آدمیاست که اینجا از شمس گفته میشود که شاه بخش است و آتش زن است و راه نما
ماه نماد بنیادی ادب جلالدّن است و مثنوی او را در کنار شاهنامه میتوان ماه نامه نامید که پر بیراه نیست
درون هرکس خورشیدی است که ماه چون آینهای آنرا نمایان میسازد و ماه جلالدین شمس است که شاه است و خورشید است
آنای بی نام در ۱ ماه قبل، جمعه ۴ آبان ۱۴۰۳، ساعت ۰۱:۳۱ در پاسخ به الماس دربارهٔ صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۶۳۲:
10 سال گذشته امیدوارم خدا یارتان بوده باشد.
امروز من مینویسم-میرسد غم های بی پایان به پایان غم مخور-
باشد امیدی تا روزی که روزگاری چون شکر آید
سمی آرین در ۱ ماه قبل، جمعه ۴ آبان ۱۴۰۳، ساعت ۰۰:۲۱ دربارهٔ فردوسی » شاهنامه » جمشید » بخش ۲:
یکی مرد بود اندر آن روزگار
ز دشت سواران نیزه گذار
مردی بود در آن روزگار،
که از دشت سواران نیزهگذار بود.
گرانمایه هم شاه و هم نیک مرد
ز ترس جهاندار با باد سرد
او گرانمایه، شاه و مردی نیک بود
و از ترس جهاندار، به باد سرد پناه میبرد.
که مرداس نام گرانمایه بود
به داد و دهش برترین پایه بود
نام او مرداس بود و گرانقدر،
به خاطر داد و دهش، برترین مقام را داشت.
مر او را ز دوشیدنی چارپای
ز هر یک هزار آمدندی به جای
از چهارپایانی که میدویدند،
هر یک به جای هزاران میآمدند.
همان گاو دوشابه فرمانبری
همان تازی اسب گزیده مری
او گاو دوشابهای داشت که فرمانبردار بود،
و نیز اسبی تازی و گزیده داشت.
بز و میش بد شیرور همچنین
به دوشیزگان داده بد پاکدین
و همچنین بز و میش که شیرور بودند،
به دوشیزگان داده میشدند و پاکدین بودند.
به شیر آن کسی را که بودی نیاز
بدان خواسته دست بردی فراز
به شیر کسی که نیازمند بود،
به آن خواسته، دستش را بلند کرد.
پسر بد مر این پاکدل را یکی
کش از مهر بهره نبود اندکی
فرزندی از آن پاکدل یکی بود
که از مهر بهرهای اندک نداشت.
جهانجوی را نام ضحّاک بود
دلیر و سبکسار و ناپاک بود
جهانجوی را ضحاک نامیدند،
که دلیر، سبکسار و ناپاک بود.
کجا بیور اسپش همی خواندند
چنین نام بر پهلوی راندند
که نام او را بر اسپش میخواندند
و بدین گونه، بر پهلوی او میرانیدند.
کجا بیور از پهلوانی شمار
بود بر زبان دری ده هزار
از پهلوانیهایش، نامش بر زبانها بود
ده هزار بار به زبان دری گفته میشد.
ز اسپان تازی به زرین ستام
ورا بود بیور که بردند نام
از میان اسبان تازی به زرین ستام
او را به نام «بیور» میشناختند.
شب و روز بودی دو بهره به زین
ز روی بزرگی نه از روی کین
شب و روز به دو زین بر آن سوار بود
که از روی بزرگی بود، نه از روی کین.
چنان بد که ابلیس روزی پگاه
بیامد به سان یکی نیکخواه
چنان بود که ابلیس روزی در صبح
به سان یک نیکخواه به نزد او آمد.
دل مهتر از راه نیکی ببرد
جوان گوش گفتار او را سپرد
دل مهتر از راه نیکی را ربود
و جوان گوش به گفتار او سپرد.
بدو گفت پیمانت خواهم نخست
پس آنگه سخن برگشایم درست
به او گفت: «نخست پیمان تو را میطلبم،
سپس سخن را درست باز میگویم.»
جوان نیکدل گشت فرمانش کرد
چنان چون بفرمود سوگند خورد
جوان نیکدل فرمان او را پذیرفت
و چنانکه او فرمود، سوگند خورد.
که راز تو با کس نگویم ز بن
ز تو بشنوم هر چه گویی سخن
که راز تو را با کسی نمیگویم
و از تو میشنوم هر چه بگویی.
بدو گفت جز تو کسی کدخدای
چه باید همی با تو اندر سرای
به او گفت: «جز تو، کسی کدخدا نیست،
چه باید با تو در سرای من؟»
چه باید پدر کش پسر چون تو بود
یکی پندت را من بیاید شنود
«چه باید پدر کش، پسر چون تو باشد؟
یکی پند تو را من باید بشنود.»
زمانه برین خواجهٔ سالخورد
همی دیر ماند تو اندر نورد
زمانه بر آن خواجهٔ سالخورده،
دیر ماندی تو در این نبرد.
بگیر این سر مایهور جاه او
تو را زیبد اندر جهان گاه او
این سر، مایهور جاه او را بگیر،
که تو را در جهان به او شایسته است.
بر این گفتهٔ من چو داری وفا
جهاندار باشی یکی پادشا
به این گفته من، اگر وفا کنی،
جهاندار خواهی بود، یکی پادشاه.
چو ضحاک بشنید اندیشه کرد
ز خون پدر شد دلش پر ز درد
چون ضحاک شنید، اندیشهای کرد
و از خون پدر، دلش پر از درد شد.
به ابلیس گفت این سزاوار نیست
دگر گوی کاین از در کار نیست
به ابلیس گفت: «این سزاوار نیست،
دیگر بگو که این کار از در نیست.»
بدو گفت گر بگذری زین سخن
بتابی ز سوگند و پیمان من
به او گفت: «اگر از این سخن بگذری،
ز سوگند و پیمان من بتابی.»
بماند به گردنت سوگند و بند
شوی خوار و ماند پدرت ارجمند
«اگر بمانی، به گردنت سوگند و بند خواهد ماند،
و خوار خواهی شد و پدرت ارجمند خواهد ماند.»
سر مرد تازی به دام آورید
چنان شد که فرمان او برگزید
سر مرد تازی را به دام آوردند
و چنان شد که فرمان او را برگزید.
بپرسید کاین چاره با من بگوی
نتابم ز رای تو من هیچ روی
پرسید که: «این چاره را با من بگو،
که من هیچ روی از رأی تو نتابم.»
بدو گفت من چاره سازم ترا
به خورشید سر برفرازم ترا
به او گفت: «من چارهای برایت میسازم
که به خورشید سر برفرازم تو را.»
مر آن پادشا را در اندر سرای
یکی بوستان بود بس دلگشای
«در اندر سرای آن پادشاه،
باغی بسیار دلگشای وجود داشت.»
گرانمایه شبگیر برخاستی
ز بهر پرستش بیاراستی
«گرانمایه شبهنگام برخواست
تا برای پرستش، آنجا را بیاراست.»
سر و تن بشستی نهفته به باغ
پرستنده با او ببردی چراغ
«سر و تن خود را شست و در باغ نهان شد،
پرستندهای چراغی با او برد.»
بیاورد وارونه ابلیس بند
یکی ژرف چاهی به ره بر بکند
«ابلیس بند وارونهای آورد،
و چاهی ژرف در راه کَند.»
پس ابلیس وارونه آن ژرف چاه
به خاشاک پوشید و بسترد راه
«سپس ابلیس آن چاه عمیق را وارونه کرد
و با خاشاک آن را پوشاند و راه را بست.»
سر تازیان مهتر نامجوی
شب آمد سوی باغ بنهاد روی
«سر سواران تازی و جویندگان نام
شب به سوی باغ آمد و روی به آن نهاد.»
به چاه اندر افتاد و بشکست پست
شد آن نیکدل مرد یزدانپرست
«به چاه افتاد و شکسته شد،
و آن مرد نیکدل، یزدانپرست گشت.»
به هر نیک و بد شاه آزاد مرد
به فرزند بر نازده باد سرد
«او به هر نیک و بد، شاه آزاد مرد بود
و بر فرزندش سخت ناز میکشید.»
همی پروریدش به ناز و به رنج
بدو بود شاد و بدو داد گنج
«او را به ناز و رنج پرورش داد
و به او شاداب بود و گنج داد.»
چنان بدگهر شوخ فرزند او
بگشت از ره داد و پیوند او
«چنین بدگهر، فرزند او شد
که از راه داد و پیوندش برگشت.»
به خون پدر گشت همداستان
ز دانا شنیدم من این داستان
«او به خون پدر همداستان شد،
که من این داستان را از دانا شنیدم.»
که فرزند بد گر شود نرّه شیر
به خون پدر هم نباشد دلیر
«اگر فرزند بد، نر شیر شود،
از خون پدر هم دلیر نخواهد بود.»
مگر در نهانش سخن دیگرست
پژوهنده را راز با مادرست
«مگر در نهان او سخن دیگری باشد،
راز را پژوهنده با مادرش میداند.»
فرومایه ضحاک بیدادگر
بدین چاره بگرفت جای پدر
«ضحاک فرومایه و بیدادگر
به این چاره، جای پدر را گرفت.»
به سر بر نهاد افسر تازیان
بر ایشان ببخشید سود و زیان
«افسر تازیان را بر سر نهاد
و به ایشان، سود و زیان بخشید.»
محسن نظامی پژوه در ۱ ماه قبل، جمعه ۴ آبان ۱۴۰۳، ساعت ۰۰:۱۴ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۸۳:
اگرچه رسم خوبان تند خوییست
نکویی نیز هم رسم نکوییست
نظامی
حافظ یک مصراع را تضمین کرده
رسول لطف الهی در ۱ ماه قبل، جمعه ۴ آبان ۱۴۰۳، ساعت ۰۰:۱۲ دربارهٔ حافظ » قطعات » قطعه شمارهٔ ۴ - ماده تاریخ وفات (قرب طاعت = ۷۸۲) :
سلام یعنی وفات ایشان به سال ابجد782ه ق
سمی آرین در ۱ ماه قبل، پنجشنبه ۳ آبان ۱۴۰۳، ساعت ۲۳:۳۰ دربارهٔ فردوسی » شاهنامه » جمشید » بخش ۱:
ترجمه بیت به بیت شعر جمشید از فردوسی:
گرانمایه جمشید فرزند او
گرانمایه جمشید، فرزند آن پدر بزرگوار بود.
کمر بست یکدل پر از پند او
او با دل و ارادهای پر از اندرز و نصیحت، کمر به کار بست.
برآمد بر آن تخت فرّخ پدر
بر آن تخت خوشبختی پدرش برخواست.
به رسم کیان بر سرش تاج زر
به رسم شاهان کیانی، تاج زرین بر سر نهاد.
کمر بست با فرّ شاهنشهی
با فرّ (خوشیمنی) شاهانه، کمر به سلطنت بست.
جهان گشت سرتاسر او را رهی
جهان به تمامی تحت سرپرستی و هدایت او درآمد.
زمانه بر آسود از داوری
زمانه از قضاوت و داوری آسوده شد.
به فرمان او دیو و مرغ و پری
به فرمان او، دیوان و پرندگان و پریها (موجودات افسانهای) در آرامش بودند.
جهان را فزوده بدو آبروی
به خاطر او، آبروی جهان افزوده شد.
فروزان شده تخت شاهی بدوی
تخت شاهی او درخشانی و فزونی یافت.
منم گفت با فرّهٔ ایزدی
او گفت: «من با فرّهٔ ایزدی (خوشبختی الهی) هستم.»
همم شهریاری همم موبدی
من هم شهریار و هم موبد (روحانی) هستم.
بدان را ز بد دست کوته کنم
هر کس را از بدیها دور خواهم کرد.
روان را سوی روشنی ره کنم
روانها را به سوی روشنی هدایت میکنم.
نخست آلت جنگ را دست برد
نخست، آلت و ابزار جنگ را آماده کرد.
در نام جستن به گردان سپرد
برای جستجوی نام و اعتبار، آن را به سپاه سپرد.
به فرّ کیی نرم کرد آهنا
به برکت کیانی، آهن را نرم کرد.
چو خود و زره کرد و چون جوشنا
چون خود و زره و جوشن (زرهپوش) ساخت.
چو خفتان و تیغ و چو برگستوان
چون خفتان (پوشش) و تیغ و برگستوان (سپر) را نیز فراهم آورد.
همه کرد پیدا به روشن روان
همه را به طور آشکار و شفاف ساخت.
بدین اندرون سال پنجاه رنج
در این سال، او پنجاه سال رنج برد.
ببرد و از این چند بنهاد گنج
و از این رنجها، گنجهای زیادی فراهم آورد.
دگر پنجه اندیشهٔ جامه کرد
سپس به فکر پوشاک افتاد.
که پوشند هنگام ننگ و نبرد
تا در زمان ننگ و جنگ بپوشند.
ز کتّان و ابریشم و موی قز
از کتان، ابریشم و موی قز (پشم نرم) لباس درست کرد.
قصب کرد پر مایه دیبا و خز
دستهای از دیبا و خز تهیه کرد.
بیاموختشان رشتن و تافتن
به آنها رشتن و بافتن را آموخت.
به تار اندرون پود را بافتن
در تار، پود را نیز بافت.
چو شد بافته شستن و دوختن
زمانی که بافته شد، شستن و دوختن را یاد گرفتند.
گرفتند از او یکسر آموختن
و همه آن را به طور کامل از او آموختند.
چو این کرده شد ساز دیگر نهاد
پس از این کار، ساز و کاری دیگر ایجاد کرد.
زمانه بدو شاد و او نیز شاد
زمانه به او شادمان شد و او نیز شاد بود.
ز هر انجمن پیشهور گرد کرد
از هر گروه پیشهور جمع کرد.
بدین اندرون نیز پنجاه خورد
در این کار نیز پنجاه نفر را گرد آورد.
گروهی که کاتوزیان خوانیاش
گروهی که به نام کاتوزیان شناخته میشدند.
به رسم پرستندگان دانیاش
به رسم پرستشگران شناخته میشدند.
جدا کردشان از میان گروه
آنها را از میان گروهها جدا کرد.
پرستنده را جایگه کرد کوه
و پرستندگان را به کوه جای داد.
بدان تا پرستش بود کارشان
به این دلیل که پرستش کار آنها بود.
نوان پیش روشن جهاندارشان
و پیشوای روشنفکر آنها بود.
صفی بر دگر دست بنشاندند
در صفی دیگر دست به دست هم دادند.
همی نام نیساریان خواندند
و نام خود را نیساریان گذاشتند.
کجا شیر مردان جنگ آورند
جایی که شیرمردان جنگجو باشند.
فروزندهٔ لشکر و کشورند
و آنان نیروهای لشکر و کشور را تقویت میکنند.
کز ایشان بود تخت شاهی به جای
از میان آنها تخت شاهی به وجود آمد.
و ز ایشان بود نام مردی به پای
و از آنها نام مردی برپا شد.
بسودی سه دیگر گره را شناس
سومین کار دیگر را شناسایی کردند.
کجا نیست از کس بر ایشان سپاس
که هیچ کس از آنان سپاسگزاری نکرد.
بکارند و ورزند و خود بدروند
آنها کار میکردند، تلاش میکردند و خود را به جلو میبردند.
به گاه خورش سرزنش نشنوند
در زمان خورشید، سرزنشی نشنیدند.
ز فرمان تنآزاده و ژندهپوش
از فرمان کسانی که تنآزاده و ژندهپوش بودند.
ز آواز پیغاره آسوده گوش
از آواز نداهای پیغام آسوده بودند.
تن آزاد و آباد گیتی بر اوی
زندگی آزاد و آباد دنیا بر او بود.
بر آسوده از داور و گفتگوی
از قضاوت و گفتوگو آسوده بود.
چه گفت آن سخنگوی آزاده مرد
آن مرد آزاده چه گفت؟
که آزاده را کاهلی بنده کرد
که کاهلی را به بندهاش انداخت.
چهارم که خوانند اهتو خوشی
چهارمی که خوشی را میخوانند.
همان دستورزان ابا سرکشی
همان کارگران با سرکشی.
کجا کارشان همگنان پیشه بود
جایی که کارشان در پیشهوران بود.
روانشان همیشه پر اندیشه بود
روحهایشان همیشه پر از اندیشه و فکر بود.
بدین اندرون سال پنجاه نیز
در این زمینه نیز پنجاه سال گذشت.
بخورد و بورزید و بخشید چیز
به خوردن، تلاش و بخشیدن ادامه داد.
از این هر یکی را یکی پایگاه
هر یک از آنها پایگاهی داشتند.
سزاوار بگزید و بنمود راه
سزاوار را برگزید و راه را نشان داد.
که تا هر کس اندازهٔ خویش را
تا هر کس اندازهٔ خود را بشناسد.
ببیند بداند کم و بیش را
ببیند و بداند که چقدر کم و زیاد است.
بفرمود پس دیو ناپاک را
سپس فرمان داد که دیو ناپاک را.
به آب اندر آمیختن خاک را
خاک را به آب آمیختند.
هر آنچ از گل آمد چو بشناختند
هر آنچه از گل آمد، چون شناختند.
سبک خشت را کالبد ساختند
سبک خشت را شکل دادند.
به سنگ و به گچ دیو دیوار کرد
با سنگ و گچ دیوار ساخت.
نخست از برش هندسی کار کرد
نخست از هندسه کار کرد.
چو گرمابه و کاخهای بلند
چون گرمابه و کاخهای بلند بنا کرد.
چو ایوان که باشد پناه از گزند
و ایوانی که پناهگاهی از گزند باشد.
ز خارا گهر جست یک روزگار
از خارا جواهراتی در یک زمان جستجو کرد.
همی کرد از او روشنی خواستار
از او روشنی خواست.
به چنگ آمدش چند گونه گهر
چند نوع جواهر به چنگش آمد.
چو یاقوت و بیجاده و سیم و زر
مانند یاقوت، نقره و طلا.
ز خارا به افسون برون آورید
از سنگ خارا با افسون، جواهرات را بیرون آورد.
شد آراسته بندها را کلید
آرایشهای گوناگونی را به کلیدها بست.
دگر بویهای خوش آورد باز
بویهای خوش دیگری آورد.
که دارند مردم به بویش نیاز
که مردم به این بوها نیازمند بودند.
چو بان و چو کافور و چون مشک ناب
مانند بوی بان، کافور و مشک ناب.
چو عود و چو عنبر چو روشن گلاب
مانند عود، عنبر و گلاب خوشبو.
پزشکی و درمان هر دردمند
پزشکی و درمان برای هر دردمندی.
در تندرستی و راه گزند
در تندرستی و راه آسیبها.
همان رازها کرد نیز آشکار
همان رازها را نیز آشکار کرد.
جهان را نیامد چون او خواستار
جهان به مانند او خواستار نیامد.
گذر کرد از آن پس به کشتی بر آب
پس از آن، به کشتی بر آب گذر کرد.
ز کشور به کشور گرفتی شتاب
از کشوری به کشور دیگر، با شتاب حرکت کرد.
چنین سال پنجه برنجید نیز
این سال نیز سال پنجاه گذشت.
ندید از هنر بر خرد بسته چیز
از هنر چیزی ندید که خرد بسته باشد.
همه کردنیها چو آمد به جای
هر آنچه میبایست انجام شود، به انجام رسید.
ز جای مهی برتر آورد پای
از جایگاه ماهی بالاتر آمد.
به فرّ کیانی یکی تخت ساخت
به برکت کیانی، تختی ساخت.
چه مایه بدو گوهر اندر نشاخت
چقدر گوهرها در آن تخت قرار گرفت.
که چون خواستی دیو برداشتی
چون خواست، دیو را برداشت.
ز هامون به گردون برافراشتی
از هامون به آسمان بلند شد.
چو خورشید تابان میان هوا
مانند خورشید تابان در میان آسمان.
نشسته بر او شاه فرمانروا
شاه فرمانروا بر آن نشسته بود.
جهان انجمن شد بر آن تخت او
جهان بر آن تخت او گرد هم آمد.
شگفتی فرومانده از بخت او
همه از بخت او شگفتزده بودند.
به جمشید بر گوهر افشاندند
جواهرات را بر جمشید افشانیدند.
مر آن روز را روز نو خواندند
و آن روز را روز نو نامیدند.
سر سال نو هرمز فرودین
سر سال نو، هرمز فرودین (نخستین ماه سال).
بر آسوده از رنج روی زمین
از رنجها و سختیها بر روی زمین آسوده بودند.
بزرگان به شادی بیاراستند
بزرگان به شادی جشن برپا کردند.
می و جام و رامشگران خواستند
شراب و جام و رامشگران را خواستند.
چنین جشن فرخ از آن روزگار
این جشن شاد از آن روزگار به یادگار ماند.
به ما ماند از آن خسروان یادگار
این جشن به ما از آن پادشاهان به یادگار مانده است.
چنین سال سیصد همی رفت کار
این سال سیصد، کارش را ادامه داد.
ندیدند مرگ اندر آن روزگار
در آن روزگار مرگ را ندیدند.
ز رنج و ز بدشان نبد آگهی
از رنجها و بدیها آگاهی نداشتند.
میان بسته دیوان به سان رهی
دیوان در میان بسته بودند، مانند راهی.
به فرمان مردم نهاده دو گوش
دوش گوشهایشان را به فرمان مردم گذاشتند.
ز رامش جهان پر ز آوای نوش
جهان از نواهای خوش رامش پر بود.
چنین تا بر آمد بر این روزگار
چنین بود تا به این روزگار رسیدند.
ندیدند جز خوبی از کردگار
جز خوبی از خداوند چیزی ندیدند.
جهان سربهسر گشت او را رهی
جهان به تمامیت تحت سرپرستی او بود.
نشسته جهاندار با فرّهی
جهاندار با فرّ و زیبایی نشسته بود.
یکایک به تخت مهی بنگرید
به هر یک از آنها نگاه کرد.
به گیتی جز از خویشتن را ندید
در گیتی جز خود چیزی ندید.
منی کرد آن شاه یزدان شناس
آن شاه یزدانشناس خود را نشان داد.
ز یزدان بپیچید و شد ناسپاس
از یزدان روی گرداند و ناسپاس شد.
گرانمایگان را ز لشگر بخواند
گرانمایگان را از لشکر فراخواند.
چه مایه سخن پیش ایشان براند
چه سخنی بر ایشان مطرح کرد.
چنین گفت با سالخورده مهان
با بزرگان سالخورده چنین گفت:
که جز خویشتن را ندانم جهان
که من جز خود چیزی از جهان نمیدانم.
هنر در جهان از من آمد پدید
هنر در جهان از من پدید آمد.
چو من نامور تخت شاهی ندید
چون من کسی را در تخت شاهی نامور ندیدم.
جهان را به خوبی من آراستم
جهان را به خوبی آراستم.
چنان است گیتی کجا خواستم
چنین است جهانی که من خواستم.
خور و خواب و آرامتان از من است
خور و خواب و آرام شما از من است.
همان کوشش و کامتان از من است
همه کوششها و کامهایتان از من است.
بزرگی و دیهیم شاهی مراست
بزرگی و دیهیم شاهی به من تعلق دارد.
که گوید که جز من کسی پادشاست
کسی که بگوید جز من کسی پادشاه است.
همه موبدان سرفگنده نگون
همه موبدان سرفگنده و سر به زیر بودند.
چرا کس نیارست گفتن نه چون
چرا کسی نتوانست بگوید نه؟
چو این گفته شد فرّ یزدان از وی
وقتی این گفته شد، فرّ یزدان از او دور شد.
بگشت و جهان شد پر از گفتوگوی
جهان پر از گفتوگو و بحث شد.
منی چون بپیوست با کردگار
چون من با خداوند پیوست شدم.
شکست اندر آورد و برگشت کار
و کارها به هم ریخت و تغییر کرد.
چه گفت آن سخنگوی با فرّ و هوش
آن سخنگو چه گفت با فرّ و هوش؟
چو خسرو شوی بندگی را بکوش
چون خسرو تلاش کن در بندگی.
به یزدان هر آن کس که شد ناسپاس
به یزدان، هر کسی که ناسپاس شد.
به دلش اندر آید ز هر سو هراس
از هر سو هراسی در دلش میآید.
به جمشید بر تیرهگون گشت روز
بر جمشید، روز تیرهگون شد.
همی کاست آن فرّ گیتیفروز
و آن فرّ (نور) گیتیفروز کاهش یافت.
جلال ارغوانی در ۱ ماه قبل، پنجشنبه ۳ آبان ۱۴۰۳، ساعت ۲۳:۱۹ دربارهٔ سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۶۷:
ای یار بهارروی سعدی
باعاشق بی دلت وفا کن
سمی آرین در ۱ ماه قبل، پنجشنبه ۳ آبان ۱۴۰۳، ساعت ۲۲:۵۰ دربارهٔ فردوسی » شاهنامه » طهمورث » طهمورث:
در این بخش از شاهنامه، فردوسی به طهمورث دیوبند، پسر هوشنگ، اشاره میکند. او پس از نشستن بر تخت پدر، هدفش را پاکسازی جهان از بدیها و دیوان اعلام میکند. طهمورث به دستاوردهای مختلفی دست مییابد، از جمله تربیت حیوانات و اهلی کردن آنها، و در نهایت، دیوان را مغلوب میکند و از آنها نوشتن زبانهای مختلف را میآموزد.
پسر بد مر او را یکی هوشمند
گرانمایه طهمورث دیو بند
پسر هوشنگ، طهمورث هوشمند بود،
که به دلیل پیروزی بر دیوان، به “دیو بند” مشهور شد.
بیامد به تخت پدر بر نشست
به شاهی کمر بر میان بر ببست
او به جای پدر بر تخت نشست،
و خود را برای فرمانروایی آماده کرد.
همه موبدان را ز لشکر بخواند
به خوبی چه مایه سخنها براند
تمام موبدان و بزرگان لشکر را فراخواند،
و سخنان ارزشمندی در مورد حکومت به آنها گفت.
چنین گفت کامروز تخت و کلاه
مرا زیبد این تاج و گنج و سپاه
او گفت: “امروز تاج و تخت و سپاه شایسته من است،
و من سزاوار حکومت بر جهان هستم.”
جهان از بدیها بشویم به رای
پس آنگه کنم درگهی گرد پای
“جهان را از هر بدی پاک خواهم کرد،
و سپس دربارم را برپا خواهم ساخت.”
ز هر جای کوته کنم دست دیو
که من بود خواهم جهان را خدیو
“از هر سو دست دیوان را کوتاه خواهم کرد،
زیرا میخواهم پادشاه جهان باشم.”
هر آن چیز کاندر جهان سودمند
کنم آشکارا گشایم ز بند
“هر آنچه که در جهان سودمند است،
آشکار و آزاد خواهم کرد.”
پس از پشت میش و بره پشم و موی
برید و به رشتن نهادند روی
از پشم و موی میش و بره،
نخستین بار پارچه ریسیدند.
به کوشش از او کرد پوشش به رای
به گستردنی بد هم او رهنمای
او با تدبیر، نخستین پوششها را ساخت،
و در تولید و گسترش پارچه نیز راهنما بود.
ز پویندگان هر چه بد تیز رو
خورش کردشان سبزه و کاه و جو
از حیوانات تیزرو مانند اسب و خر،
خوراکی مانند سبزه و جو فراهم کرد.
رمنده ددان را همه بنگرید
سیه گوش و یوز از میان برگزید
حیوانات شکارچی مانند سیاهگوش و یوز را انتخاب کرد،
و به تربیت آنها پرداخت.
به چاره بیاوردش از دشت و کوه
به بند آمدند آن که بد زان گروه
با تدبیر این حیوانات وحشی را از دشت و کوه آورد،
و آنها را به بند کشید.
ز مرغان مر آن را که بد نیک تاز
چو باز و چو شاهین گردن فراز
از پرندگان نیز، باز و شاهین را برگزید،
که سرعت و شکوه بسیاری داشتند.
بیاورد و آموختنشان گرفت
جهانی بدو مانده اندر شگفت
او این پرندگان را به شکار آموزش داد،
و مردم از دانش و هنر او شگفتزده شدند.
چو این کرده شد ماکیان و خروس
کجا بر خروشد گه زخم کوس
پس از آن، مرغ و خروس را نیز به جمع مردم افزود،
که با صدای آنها، زمانها را اعلام میکردند.
بیاورد و یکسر به مردم کشید
نهفته همه سودمندش گزید
این پرندگان سودمند را به زندگی انسانها وارد کرد،
و تمام آنچه را که مفید بود انتخاب نمود.
بفرمودشان تا نوازند گرم
نخوانندشان جز به آواز نرم
او دستور داد تا با این پرندگان به نرمی برخورد کنند،
و صدای آنها را جز به آرامش نشنوند.
چنین گفت کاین را ستایش کنید
جهان آفرین را نیایش کنید
طهمورث گفت: “این پرندگان را ستایش کنید،
و خالق جهان را عبادت کنید.”
که او دادمان بر ددان دستگاه
ستایش مر او را که بنمود راه
“زیرا او به ما قدرت بر حیوانات داد،
و باید او را شکرگزار باشیم که راهنمای ما شد.”
مر او را یکی پاک دستور بود
که رایش ز کردار بد دور بود
طهمورث یک وزیر خردمند و پاک داشت،
که همواره از رفتار بد دوری میکرد.
خنیده به هر جای شهرسپ نام
نزد جز به نیکی به هر جای گام
این وزیر که به “شهرسپ” مشهور بود،
در همه جا با نیکی شناخته شده بود.
چنان شاه پالوده گشت از بدی
که تابید ازو فرّهٔ ایزدی
طهمورث آنقدر پاک و بیعیب شد،
که شکوه الهی از او میتابید.
برفت اهرمن را به افسون ببست
چو بر تیز رو بارگی بر نشست
او با افسون دیوان را مغلوب کرد،
و سوار بر اسب تیزرو شد.
چو دیوان بدیدند کردار او
کشیدند گردن ز گفتار او
دیوان وقتی رفتار او را دیدند،
از فرمان او سرپیچی کردند.
شدند انجمن دیو بسیار مر
که پردخته مانند از او تاج و فرّ
دیوان جمع شدند تا علیه طهمورث نقشه بکشند،
زیرا شکوه و قدرت او را نمیتوانستند تحمل کنند.
چو طهمورث آگه شد از کارشان
بر آشفت و بشکست بازارشان
طهمورث وقتی از این نقشه آگاه شد،
خشمگین شد و شورش آنها را سرکوب کرد.
به فرّ جهاندار بستش میان
به گردن بر آورد گرز گران
با قدرت شاهانه، خود را آماده نبرد کرد،
و گرز سنگین را به دوش انداخت.
همه نرّه دیوان و افسونگران
برفتند جادو سپاهی گران
تمام دیوان و جادوگران با لشکری بزرگ به جنگ آمدند.
جهاندار طهمورث بافرین
بیامد کمربستهٔ جنگ و کین
طهمورث، شاه نیرومند، آماده نبرد شد.
یکایک بیاراست با دیو جنگ
نبد جنگشان را فراوان درنگ
نبرد میان طهمورث و دیوان آغاز شد و این نبرد چندان طول نکشید.از ایشان دو بهره به افسون ببست
دگرشان به گرز گران کرد پست
او دو سوم از دیوان را با افسونگری به بند کشید و بقیه را با گرز سنگین به زمین انداخت.کشیدندشان خسته و بسته خوار
به جان خواستند آن زمان زینهار
دیوان را زخمی و خوار به اسارت کشید و دیوان برای حفظ جانشان تقاضای امان کردند.که ما را مکش تا یکی نو هنر
بیاموزی از ما کهت آید به بر
دیوان گفتند: ما را نکش، تا هنری جدید به تو بیاموز
کی نامور دادشان زینهار
بدان تا نهانی کنند آشکار
طهمورث که پادشاهی نامدار بود، به آنها امان داد تا دیوان چیزهای پنهانی را آشکار کنند.چو آزاد گشتند از بند او
بجستند ناچار پیوند او
وقتی دیوان از بند او رها شدند، چارهای جز پذیرش پیمان او نداشتند.نبشتن به خسرو بیاموختند
دلش را به دانش برافروختند
آنها نوشتن را به طهمورث آموختند و دل او را با دانش روشن ساختند.نبشتن یکی نه، که نزدیک سی
چه رومی، چه تازی و چه پارسی
آنها نه فقط یک خط، بلکه نزدیک به سی نوع خط را به او یاد دادند؛ از جمله خط رومی، عربی و فارسی.چه سغدی، چه چینی و چه پهلوی
ز هر گونهای کان همی بشنوی
همچنین خطوط سغدی، چینی و پهلوی را به او آموختند؛ هر نوع خطی که ممکن است شنیده باشی.جهاندار سی سال از این بیشتر
چه گونه پدید آوریدی هنر
طهمورث برای بیش از سی سال به فرمانروایی پرداخت و به این شکل هنرها و علوم بسیاری را در جهان گسترش داد.برفت و سر آمد بر او روزگار
همه رنج او ماند از او یادگار
سرانجام، روزگار او به پایان رسید و طهمورث از دنیا رفت. اما تمامی زحمات و کارهای او به عنوان یادگاری از او در جهان باقی ماند.
جلال ارغوانی در ۱ ماه قبل، پنجشنبه ۳ آبان ۱۴۰۳، ساعت ۲۲:۴۲ دربارهٔ سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۴:
گویند کلام عشق به هرجاوهر زبان
اما کلام سعدی ما زهمه وجه برتر است
سمی آرین در ۱ ماه قبل، پنجشنبه ۳ آبان ۱۴۰۳، ساعت ۲۱:۴۳ دربارهٔ فردوسی » شاهنامه » هوشنگ » بخش ۳:
در این بخش از داستان هوشنگ در شاهنامه، به اقدامات او در راستای پیشرفت تمدن و رفاه مردم اشاره شده است. پس از کشف آتش، هوشنگ به کار آهنگری پرداخت و ابزارهای کارآمدی مانند ارّه و تیشه ساخت. او همچنین به ساماندهی منابع آب و کشاورزی پرداخت و زندگی مردمان را از رنج و زحمت فراوان رهایی بخشید.
چو بشناخت آهنگری پیشه کرد
از آهنگری ارّه و تیشه کرد
هوشنگ وقتی آهنگری را شناخت،
از آن هنر ارّه و تیشه ساخت.
چو این کرده شد چارهٔ آب ساخت
ز دریایها رودها را بتاخت
وقتی این کارها به انجام رسید، به فکر چارهجویی برای آب شد،
و از دریاها رودها را روان کرد.
به جوی و به رود آبها راه کرد
به فرخندگی رنج کوتاه کرد
آبها را از طریق جویها و رودها جاری ساخت،
و با خوشاقبالی زحمت مردم را کمتر کرد.
چراگاه مردم بدان برفزود
پراگند پس تخم و کشت و درود
او چراگاههای مردم را گسترش داد،
و سپس به پراکندن بذر و کشت و درو پرداخت.
برنجید پس هر کسی نان خویش
بورزید و بشناخت سامان خویش
بعد از آن هر کسی به تلاش و تولید نان خود مشغول شد،
و به امور زندگی و سامان خود آگاه شد.
بدان ایزدی جاه و فرّ کیان
ز نخچیر گور و گوزن ژیان
به برکت قدرت الهی و شکوه شاهانهاش،
از شکار گورخر و گوزن قدرتمند بهرهبرداری کرد.
جدا کرد گاو و خر و گوسفند
به ورز آورید آنچه بُد سودمند
گاو، خر، و گوسفند را جدا کرد،
و هر چه سودمند بود به کار گرفت.
ز پویندگان هر چه مویش نکوست
بکشت و به سرشان برآهیخت پوست
از حیوانات، هر آنچه موی زیبا و باارزش داشت،
کشت و پوستشان را به کار برد.
چو روباه و قاقم چو سنجاب نرم
چهارم سمور است کش موی گرم
مانند روباه، قاقم و سنجاب نرم،
و نیز سمور که مویی گرم دارد.
بر این گونه از چرم پویندگان
بپوشید بالای گویندگان
از اینگونه پوست حیوانات،
برای خود و گویندگان لباس درست کرد.
برنجید و گسترد و خورد و سپرد
برفت و به جز نام نیکی نبرد
او تلاش کرد، گسترش داد، خورد و بخشید،
و در نهایت رفت و چیزی جز نام نیک از او باقی نماند.
بسی رنج برد اندر آن روزگار
به افسون و اندیشهٔ بیشمار
در آن روزگار رنج بسیاری کشید،
و با جادو و اندیشههای بیشمار دست و پنجه نرم کرد.
چو پیش آمدش روزگار بهی
از او مردری ماند تخت مهی
وقتی روزگار خوشی به پایان رسید،
تنها تخت شاهی از او به جا ماند.
زمانه ندادش زمانی درنگ
شد آن هوش هوشنگ با فرّ و سنگ
زمانه به او فرصت ماندن نداد،
و هوشنگ با تمام شکوه و دانش از دنیا رفت.
نپیوست خواهد جهان با تو مهر
نه نیز آشکارا نمایدت چهر
دنیا با هیچکس پیوند همیشگی نخواهد داشت،
و چهره حقیقی خود را به تو نشان نمیدهد.
مفهوم کلی:
در این بخش، فردوسی به توصیف تلاشهای هوشنگ برای ایجاد تمدن و رفاه مردمانش پرداخته است. او ابزارهایی مانند ارّه و تیشه اختراع میکند، نظام آبرسانی را اصلاح میکند و به پیشرفت کشاورزی و دامپروری میپردازد. در نهایت، فردوسی به زودگذر بودن زندگی اشاره میکند و یادآور میشود که حتی پادشاهی چون هوشنگ نیز نمیتواند از دست زمانه بگریزد و تنها نام نیک از او باقی میماند.
سمی آرین در ۱ ماه قبل، پنجشنبه ۳ آبان ۱۴۰۳، ساعت ۲۱:۴۲ دربارهٔ فردوسی » شاهنامه » هوشنگ » بخش ۲:
در این بخش از شاهنامه، داستان کشف آتش توسط هوشنگ روایت شده است. هوشنگ، شاه خردمند، در حین شکار مار، به طور اتفاقی آتش را کشف میکند که به یک تحول بزرگ در زندگی بشر تبدیل میشود. سپس او جشن «سده» را به یاد این کشف برپا میکند.
یکی روز شاه جهان سوی کوه
گذر کرد با چند کس همگروه
یک روز، هوشنگ، شاه جهان، به همراه تعدادی از یارانش،
به سوی کوه رفت.
پدید آمد از دور چیزی دراز
سیه رنگ و تیره تن و تیز تاز
از دور چیزی دراز و سیاهرنگ نمایان شد،
که بدنی تاریک و سرعتی زیاد داشت.
دو چشم از بر سر چو دو چشمه خون
ز دود دهانش جهان تیرهگون
چشمانش مانند دو چشمه خون بر سرش بود،
و دهانش دودی بیرون میداد که دنیا را تیره کرده بود.
نگه کرد هوشنگ باهوش و سنگ
گرفتش یکی سنگ و شد تیز چنگ
هوشنگ که هوشیار بود، نگاهی انداخت و سنگی برداشت،
و با چنگالی تیز، آن را محکم گرفت.
به زور کیانی رهانید دست
جهانسوز مار از جهانجوی جست
با قدرت شاهانهاش سنگ را رها کرد،
و مارِ جهانسوز از میدان فرار کرد.
بر آمد به سنگ گران سنگ خرد
همان و همین سنگ بشکست گرد
سنگ بزرگی به سنگ کوچک برخورد کرد،
و همان لحظه گرد سنگ شکست.
فروغی پدید آمد از هر دو سنگ
دل سنگ گشت از فروغ آذرنگ
از برخورد دو سنگ، نوری درخشید،
و دل سنگ از آن فروغ به رنگ آتش درآمد.
نشد مار کشته ولیکن ز راز
از این طبع سنگ آتش آمد فراز
مار کشته نشد، اما از این راز طبیعت،
آتش از دل سنگ بیرون آمد.
جهاندار پیش جهان آفرین
نیایش همی کرد و خواند آفرین
شاه جهاندار در برابر خالق جهان،
به نیایش پرداخت و خدا را ستود.
که او را فروغی چنین هدیه داد
همین آتش آنگاه قبله نهاد
که خداوند چنین فروغی به او هدیه داد،
و او آتش را به عنوان قبله برگزید.
بگفتا فروغی است این ایزدی
پرستید باید اگر بخردی
گفت: این فروغ، نوری الهی است،
اگر خردمند باشید، باید آن را بپرستید.
شب آمد بر افروخت آتش چو کوه
همان شاه در گرد او با گروه
شب فرارسید و آتش مانند کوه روشن شد،
و شاه همراه با یارانش گرد آن جمع شدند.
یکی جشن کرد آن شب و باده خْوَرد
سده نام آن جشن فرخنده کرد
در آن شب جشن بزرگی برپا کردند و باده نوشیدند،
و آن جشن فرخنده را «سده» نام نهاد.
ز هوشنگ ماند این سده یادگار
بسی باد چون او دگر شهریار
این جشن سده به یادگار از هوشنگ باقی ماند،
امید که همچون او پادشاهان بزرگ دیگری بیایند.
کز آباد کردن جهان شاد کرد
جهانی به نیکی از او یاد کرد
که با آباد کردن جهان، شادی به ارمغان آورد،
و جهانیان به نیکی از او یاد کردند.
معنای کلی:
این بخش از شاهنامه روایت کشف آتش به دست هوشنگ است. او که در حال شکار مار بود، با پرتاب سنگی، دو سنگ به هم برخورد میکنند و آتش از دل سنگها پدیدار میشود. هوشنگ این کشف بزرگ را یک هدیه الهی میداند و آن را به عنوان نشانهای از قدرت خداوند میپذیرد. سپس جشن سده را برای یادبود این رویداد مهم برپا میکند، جشنی که تا به امروز نیز در فرهنگ ایرانی باقی مانده است.
سمی آرین در ۱ ماه قبل، پنجشنبه ۳ آبان ۱۴۰۳، ساعت ۲۱:۴۰ دربارهٔ فردوسی » شاهنامه » هوشنگ » بخش ۱:
این بخش از شاهنامه به دوران پادشاهی هوشنگ پس از کیومرث میپردازد. هوشنگ که با خرد و داد به تخت پادشاهی رسیده، اقدامات مهمی را برای بهبود وضعیت جهان و کشف آتش انجام میدهد.
جهاندار هوشنگ با رای و داد
به جای نیا تاج بر سر نهاد
هوشنگ، فرمانروای جهان که با خرد و عدالت حکومت میکرد،
پس از پدربزرگش تاج پادشاهی را بر سر گذاشت.
بگشت از برش چرخ سالی چهل
پر از هوش مغز و پر از رای دل
چهل سال بر تخت پادشاهی نشست،
و مغزش پر از خرد و دلش مملو از اندیشه و تدبیر بود.
چو بنشست بر جایگاه مهی
چنین گفت بر تخت شاهنشهی
وقتی بر جایگاه بزرگی و شاهنشاهی نشست،
اینچنین بر تخت پادشاهی سخن گفت:
که بر هفت کشور منم پادشا
جهاندار پیروز و فرمانروا
“من بر هفت کشور پادشاه هستم،
فرمانروای پیروز و قدرتمند جهان.”
به فرمان یزدان پیروزگر
به داد و دهش تنگ بستم کمر
“با فرمان یزدان پیروزگر،
کمر خود را به داد و بخشش بستم.”
و زان پس جهان یکسر آباد کرد
همه روی گیتی پر از داد کرد
پس از آن، جهان را بهتمامی آباد ساخت،
و سراسر زمین را با داد و عدالت پر کرد.
نخستین یکی گوهر آمد به چنگ
به آتش ز آهن جدا کرد سنگ
ابتدا گوهر (کانی)ای به دستش آمد،
و با آتش، سنگ را از آهن جدا کرد.
سر مایه کرد آهن آبگون
کز آن سنگ خارا کشیدش برون
او آهن گداخته را بهعنوان ماده اصلی کشف کرد،
و آن را از دل سنگ سخت بیرون کشید.
شرح کلی:
این بخش نشاندهنده دوران شکوفایی و کشفیات مهم در دوران پادشاهی هوشنگ است. او با خرد و عدالت جهان را آباد کرد و نخستین کسی بود که به کمک آتش توانست آهن را از سنگ استخراج کند، که یکی از مهمترین کشفیات انسان به شمار میآید. این کشف، نشانگر آغاز تمدنی است که انسانها را قادر ساخت از منابع طبیعی بهره بگیرند و ابزارهای آهنی بسازند.
Mahmood Shams در ۱ ماه قبل، پنجشنبه ۳ آبان ۱۴۰۳، ساعت ۲۱:۳۶ در پاسخ به سعمن دربارهٔ ایرج میرزا » مثنویها » عارف نامه » بخش ۴:
احسنت و درود بر شما بسیار عالی و عین حقیقت
گفته ها و اقرار برخی چهره های مشهور زنان غربی از جمله مدونا و لیدی گاگا و در زمان پهلوی نوش آفرین که زنان تبدیل به کالا و ابزار جنسی برای کسب لذت و تجارت مردان شده اند ، را به زیبایی و با هنر شعر منتقل کردید و بدانید انسان های عمیق و اهل تفکر و تامل در زمان حال و آینده شما و شعرتان را تحسین می کنند
سمی آرین در ۱ ماه قبل، پنجشنبه ۳ آبان ۱۴۰۳، ساعت ۲۱:۲۴ دربارهٔ فردوسی » شاهنامه » کیومرث » بخش ۲:
این بخش از شاهنامه ادامهی داستان کیومرث، سیامک و فرزند سیامک، هوشنگ است. در اینجا فردوسی ماجرای انتقام هوشنگ از دیو و به پایان رسیدن دوران پادشاهی کیومرث را روایت میکند.
خجسته سیامک یکی پور داشت
که نزد نیا جاه دستور داشت
سیامک فرزندی فرخنده داشت،
که نزد پدربزرگش (کیومرث) جایگاه ویژهای داشت.
گرانمایه را نام هوشنگ بود
تو گفتی همه هوش و فرهنگ بود
نام آن فرزند گرانقدر، هوشنگ بود،
و او بهگونهای بود که انگار سراسر هوش و فرهنگ بود.
به نزد نیا یادگار پدر
نیا پروریده مر او را به بر
هوشنگ برای کیومرث یادگار سیامک بود،
و پدربزرگ او را در آغوش خود پرورش داده بود.
نیایش به جای پسر داشتی
جز او بر کسی چشم نگماشتی
کیومرث هوشنگ را بهجای پسرش (سیامک) قرار داده بود،
و جز به او به هیچکس دیگر توجه نمیکرد.
چو بنهاد دل کینه و جنگ را
بخواند آن گرانمایه هوشنگ را
وقتی که کیومرث دل به انتقام و جنگ بست،
هوشنگ را فراخواند.
همه گفتنیها بدو بازگفت
همه رازها بر گشاد از نهفت
تمام آنچه را که باید، به او گفت،
و تمام رازها و نقشههایش را آشکار کرد.
که من لشکری کرد خواهم همی
خروشی برآورد خواهم همی
به او گفت: “من میخواهم سپاهی آماده کنم،
و خروشی برای جنگ به پا کنم.”
تو را بود باید همی پیشرو
که من رفتنیام تو سالار نو
“تو باید پیشرو و رهبر باشی،
چرا که من رفتنی هستم و تو سالار جدید خواهی بود.”
پری و پلنگ انجمن کرد و شیر
ز درّندگان گرگ و ببر دلیر
او سپاهی از موجودات ماورایی (پری)، پلنگ، و شیر جمعآوری کرد،
و از درندگان مانند گرگ و ببر شجاع یاری گرفت.
سپاهی دد و دام و مرغ و پری
سپهدار پرکین و کنداوری
سپاهی از حیوانات، پرندگان، و موجودات ماورایی (پری) آماده کرد،
و فرماندهای پر از کینه و توانایی جنگ بود.
پس پشت لشکر کیومرث شاه
نبیره به پیش اندرون با سپاه
کیومرث به همراه سپاه در پشت لشکر ایستاده بود،
و نوهاش، هوشنگ، در جلو با سپاه پیشروی میکرد.
بیامد سیه دیو با ترس و باک
همی بآسمان بر پراگند خاک
دیو سیاه با ترس و لرز به میدان آمد،
و خاک را به سمت آسمان پراکنده میکرد.
ز هرّای درّندگان چنگ دیو
شده سست از خشم کیهان خدیو
از فریادهای درندگان و حمله دیو،
فرمانروای جهان (کیومرث) از خشم به لرزه افتاده بود.
به هم برشکستند هر دو گروه
شدند از دد و دام دیوان ستوه
هر دو گروه (سپاه کیومرث و دیوان) به هم حملهور شدند،
و دیوان از شدت فشار و حمله حیوانات خسته و درمانده شدند.
بیازید هوشنگ چون شیر چنگ
جهان کرد بر دیو نستوه تنگ
هوشنگ همچون شیری پنجه افکند،
و جهان را بر دیو شکستناپذیر تنگ کرد.
کشیدش سراپای یکسر دوال
سپهبد برید آن سر بیهمال
هوشنگ دیو را کامل به بند کشید،
و فرمانده (هوشنگ) سر بیهمتای دیو را برید.
به پای اندر افگند و بسپرد خوار
دریده بر او چرم و برگشته کار
او دیو را به زمین انداخت و خوار کرد،
و در نبرد، چرم او را درید و کار دیو به پایان رسید.
چو آمد مر آن کینه را خواستار
سرآمد کیومرث را روزگار
وقتی انتقام آن کینه گرفته شد،
زمان زندگی کیومرث به پایان رسید.
برفت و جهان مردری ماند ازوی
نگر تا که را نزد او آبروی
کیومرث رفت و جهان از وجود او خالی شد،
بنگر که در این جهان چه کسی نزد او ارزش دارد.
جهان فریبنده را گرد کرد
ره سود بنمود و خود مایه خْوَرد
او جهان فریبنده را به پایان رساند،
راه بهرهمندی را نشان داد اما خود از دنیا سودی نبرد.
جهان سر به سر چو فسانست و بس
نماند بد و نیک بر هیچکس
جهان از آغاز تا پایان همچون یک افسانه است و بس،
نه خوبی و نه بدی بر کسی باقی نمیماند.
شرح کلی:
در این بخش، هوشنگ بهعنوان فرزند سیامک و نوه کیومرث معرفی میشود. کیومرث که از مرگ سیامک به شدت اندوهگین است، هوشنگ را جانشین خود میسازد و او را برای انتقام از دیو آماده میکند. هوشنگ با شجاعت به جنگ دیو میرود و او را شکست میدهد. پس از این پیروزی، دوران پادشاهی کیومرث به پایان میرسد و او جهان را ترک میکند. فردوسی در پایان به گذرای زندگی و ناپایداری دنیا اشاره میکند و میگوید که جهان تنها یک افسانه است و در نهایت هیچکس از نیک و بد آن بهرهای نمیبرد.
سمی آرین در ۱ ماه قبل، پنجشنبه ۳ آبان ۱۴۰۳، ساعت ۲۰:۴۴ دربارهٔ فردوسی » شاهنامه » کیومرث » بخش ۱:
این ابیات از شاهنامه فردوسی بخشی از داستان کیومرث، و سرگذشت پسر او، سیامک، است. در اینجا، فردوسی به کیومرث بهعنوان اولین شاه جهان و آغازگر تمدن و فرمانروایی اشاره میکند و سپس ماجرای جنگ سیامک با دیو و مرگ او را روایت میکند. در ادامه به معنای ابیات میپردازیم:
سخنگوی دهقان چه گوید نخست
که نام بزرگی به گیتی که جست
راوی دهقان (که دانای تاریخ و قصههای باستانی است) نخست از این میپرسد:
چه کسی اولین بار در جهان نام بزرگی برای خود جست و به فرمانروایی رسید؟
که بود آن که دیهیم بر سر نهاد
ندارد کس آن روزگاران به یاد
چه کسی بود که اولین بار تاج (دیهیم) شاهی را بر سر گذاشت؟
کسی از آن روزگاران و پادشاهان نخستین دیگر به یاد ندارد.
مگر کز پدر یاد دارد پسر
بگوید تو را یک به یک در به در
مگر پسران از پدران خود شنیده باشند،
که یکییکی از پدر به پسر این داستانها منتقل شده است.
که نام بزرگی که آورد پیش
که را بود از آن برتران پایه بیش
اینکه چه کسی در آغاز نام بزرگی برای خود آورد،
و از آن بزرگان، چه کسی پایه و مرتبه بالاتری داشت.
پژوهندهٔ نامهٔ باستان
که از پهلوانان زند داستان
محقق و جوینده تاریخ باستان،
که از پهلوانان گذشته داستان نقل میکند.
چنین گفت کآیین تخت و کلاه
کیومرث آورد و او بود شاه
چنین میگوید که آئین تخت و تاج شاهی را،
کیومرث آورد و او نخستین شاه بود.
چو آمد به برج حَمَل آفتاب
جهان گشت با فرَ و آیین و آب
وقتی که خورشید وارد برج حَمَل (برج حمل در طالعبینی) شد،
جهان پر از شکوه، نظم و زیبایی شد.
بتابید از آن سان ز برج بره
که گیتی جوان گشت از آن یکسره
خورشید از برج حمل چنان تابید،
که تمام جهان بهیکباره جوان و نو شد.
کیومرث شد بر جهان کدخدای
نخستین به کوه اندرون ساخت جای
کیومرث بهعنوان نخستین شاه، فرمانروای جهان شد،
او اولین کسی بود که در کوهها سکونت گزید.
سر بخت و تختش بر آمد به کوه
پلنگینه پوشید خود با گروه
او تاج و تخت خود را در کوهها برقرار کرد،
و خود و یارانش لباس پلنگ (پلنگینه) پوشیدند.
از او اندر آمد همی پرورش
که پوشیدنی نو بُد و نو خورش
از او پرورش و تمدن آغاز شد،
و پوشاک و غذاهای تازهای بهوجود آمد.
به گیتی درون سال سی شاه بود
به خوبی چو خورشید بر گاه بود
کیومرث سی سال بر جهان پادشاهی کرد،
و مانند خورشید در دوران خود زیبا و باشکوه بود.
همی تافت زو فرّ شاهنشهی
چو ماه دو هفته ز سرو سهی
شکوه شاهنشاهی از او میتابید،
همانند ماه کامل که از بلندای سرو درخشان میدرخشد.
دد و دام و هر جانور کش بدید
ز گیتی به نزدیک او آرمید
تمام حیوانات و جانورانی که او را میدیدند،
در حضور او آرامش مییافتند و نزد او آرام میگرفتند.
دوتا میشدندی بر تخت او
از آن بر شده فرّه و بخت او
همه جانوران در برابر تخت او به احترام خم میشدند،
چرا که فره و بخت او بسیار برتر بود.
به رسم نماز آمدندیش پیش
و ز او برگرفتند آیین خویش
همه جانوران به رسم پرستش و احترام نزد او میآمدند،
و از او راه و رسم زندگی میآموختند.
بخش دوم:
در ادامه، فردوسی به پسر کیومرث، سیامک، و نبرد او با دیو پلید آهرمن اشاره میکند. سیامک که پسر کیومرث است، توسط دیوی سیاه کشته میشود، و این ماجرا کیومرث را به سوگواری عمیق میکشاند.
پسر بد مر او را یکی خوبروی
هنرمند و همچون پدر نامجوی
کیومرث پسری داشت،
که زیبا، هنرمند و مانند پدر در جستجوی نام و افتخار بود.
سیامک بُدش نام و فرخنده بود
کیومرث را دل بدو زنده بود
نامش سیامک بود و او بسیار فرخنده و خوشاقبال بود،
و کیومرث دلش به وجود او زنده بود.
به جانش بر از مهر گریان بدی
ز بیم جداییش بریان بدی
کیومرث از عشق و مهر به سیامک گریان و نگران بود،
و از ترس جدایی از او، دلش پریشان بود.
بر آمد بر این کار یک روزگار
فروزنده شد دولت شهریار
یک مدتی به همین منوال گذشت،
و دولت و قدرت شهریاری کیومرث شکوفا شد.
به گیتی نبودش کسی دشمنا
مگر بدکنش ریمن آهرمنا
کیومرث هیچ دشمنی نداشت،
مگر آن دیو پلید و بدخواه، آهرمن.
به رشک اندر آهرمن بدسگال
همی رای زد تا ببالید بال
آهرمن از روی حسد و کینهتوزی،
نقشههای شومی کشید و بال و پر خود را گسترد.
یکی بچه بودش چو گرگ سترگ
دلاور شده با سپاه بزرگ
آهرمن فرزندی داشت همچون گرگ قویهیکل،
که دلاور شده بود و سپاهی بزرگ داشت.
جهان شد بر آن دیو بچّه سیاه
ز بخت سیامک و زان پایگاه
آن دیو بچه سیاه به خاطر بخت و جایگاه سیامک،
قصد جنگ و رویارویی با او را داشت.
سپه کرد و نزدیک او راه جست
همی تخت و دیهیم کی شاه جست
سپاه خود را آماده کرد و به سیامک نزدیک شد،
و به دنبال تاج و تخت پادشاهی بود.
کیومرث زین خود کی آگاه بود
که تخت مهی را جز او شاه بود
اما کیومرث از این ماجرا آگاه نبود،
که کسی به دنبال تخت و تاج پادشاهی اوست.
شرح کلی:
فردوسی در این بخش به آغاز دوران پادشاهی و تمدن بشری توسط کیومرث اشاره میکند و از شکوه و عظمت اولین شاه جهان سخن میگوید. سپس به داستان سیامک، پسر کیومرث، و نبرد او با دیو پلید میپردازد، که در نهایت سیامک در این نبرد جان خود را از دست میدهد و کیومرث دچار سوگواری و غم فراوان میشود.
مجتبی میرسمیعی در ۱ ماه قبل، جمعه ۴ آبان ۱۴۰۳، ساعت ۱۰:۰۳ دربارهٔ امیرخسرو دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۵۵: