گنجور

حاشیه‌ها

قشقایی در ‫۹ سال و ۹ ماه قبل، شنبه ۱۸ مرداد ۱۳۹۳، ساعت ۰۸:۵۷ دربارهٔ شهریار » منظومهٔ حیدر بابا:

1- لطفا اجازه ندهید به کسانی که از شعر شهریار چیزی نمی فهمند به شاعر توهین کنند و القاب خودشان را به شاعر نسبت دهند
2- چکنده به معنی این است که کسی یا چیزی در جایی (معمولا در گل) گیر نماید و تکان نخورد که احتمالا منظور شاعر همان است که ابرها در آنجا می بارد و تکان نمی خورد.

 

ناز بانو در ‫۹ سال و ۹ ماه قبل، جمعه ۱۷ مرداد ۱۳۹۳، ساعت ۲۳:۵۶ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۱۲:

هژیر جان این را که دیگه فوق العاده عالی خوانده ای

 

جاوید مدرس اول رافض در ‫۹ سال و ۹ ماه قبل، جمعه ۱۷ مرداد ۱۳۹۳، ساعت ۲۰:۰۷ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۶:

تضمین این غزل
تجلیت زازل آتشی بجان انداخت
زپرده گنج نهانرا چو در میان انداخت
مرا به خیل بلا دیده عاشقان انداخت
خمی که ابروی شوخ تو در کمان انداخت بقصد جان من زار و نا توان انداخت
نصیب عشق کسان را بقدر همت بود
زبان عشق چوتیغی ز برق غیرت بود
بسوخت آتش آن هرچه نقش آفت بود
نبود نقش دو عالم که رنگ الفت بود زمانه طرح محبت نه این زمان انداخت
دغای چرخ فلک با منش چو بازد نرد
حکیم عشق نویسد به نسخه درمان درد
زدرد عشق گریزان نبا شد اینجا مرد
بیک کرشمه که نر گس به خود فروشی کرد فریب چشم تو صد فتنه در جهان انداخت
سرای دل که بود بهر دلبران مسکن
مرا به سینه نباشدجز عشق دیگر فن
بفصل گل صنما جام گیرو توبه شکن
شراب خورده و خوی کرده میرود بچمن که آب روی تو آتش در ارغوان انداخت
به پیر درهمه عمرعهد خویش نشکستم
زخیل ما و منی های این جهان رستم
منی که از دوجهان دل بعشق تو بستم
زبزمگاه چمن نیک لولی و مستم چو از دهان تو ام غنچه در گمان انداخت
کجاست شیر دلی کز بلا نپرهیزد
بپای نو گل عشقش زچشم خون ریزد
بس آبروی که با خاک ره بر آمیزد
بنفشه طرّه مفتول خود گره میزد صبا حکایت زلف تو در میان انداخت
به سنگ خاره اگرقطره میزند تن خویش
خیال بحر پزد بر سر آن محال اندیش
سریر و ملک جهان را چه میکند درویش
من از ورع می و مطرب ندیدمی زین پیش هوای مغ بچگانم درین و آن انداخت
ز رنگ دیده که خونست عیان شود دردم
به لعل می چوشود آتش این دم سردم
دم از سیاهی زلفش همی زنم هر دم
زشرم آنکه بروی تو نسبتش کردم سمن بدست صبا خاک در دهان انداخت
چو من نسیم حیات از پیاله میجویم
سرم خوشست و ببانگ بلند میگویم
مثال لاله بدستم قدح لب جویم
کنون بآب می لعل خرقه میشویم نصیبۀ ازل از خود نمیتوان انداخت
بسینه ام چو زگنج محبت است نشان
براه عشق همی پویمش بدور جهان
مگر بدست کنم گوهرش به قیمت جان
جهان بکام من اکنون شود که دور زمان مرا به بندگی خواجۀ جهان انداخت
کشش چو نبود از آن سو دلا گلایه چه سود
چو یار بی غم هجران بکام و خوش بغنود
رواق دیدۀ رافض زقلب پست نمود
مگر گشایش حافظ دراین خرابی بود که بخشش ازلش در می مغان انداخت

 

جاوید مدرس اول رافض در ‫۹ سال و ۹ ماه قبل، جمعه ۱۷ مرداد ۱۳۹۳، ساعت ۲۰:۰۴ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۴۰:

تضمین این غزل
تو بـا آن قـامـت والا چو بردل سایه افکـنـدی
مرا این عشق آتش شد،میانش دل چو اسپندی
اگـر صـبرم روا باشـد خدایـا صبر تا چـنـدی
سـحـر بـا بـاد میـگفـتم حـد یـث آرزومـنـدی خطاب آمد که واثق شو بالطاف خداوندی
..........................................
اگر عاشق دلش تارست ،معشوقش وَرا پودست
زداغ هـجردر دیده مدامم اشک چـون رودست
بـراه عشـق ودلـداری دل عـاشق نـیاسـودسـت
دعـای صـبح و آه شـب کـلـید گـنج مقـصودست بد ین راه و روش میرو که با دلدار پیوندی
.........................................
مـرا پـند سـت از پیرم که با دشمن نگویم راز
زشهر آشوبی جانان که دارد صد هزاران ناز
خـداونـد دل و دینـست با نـازش شـوم دمساز
قـلم را آن زبـان نـبود کـه سـرّ عشق گوید باز ورای حد تقریرست شرح آرزومندی
.........................................
جَـلائی ده دل از زنـگش که بـینی نـورغَرق نور
به صبر از پاکی دل عشق را آخر شوی منصور
بشـاهی گـر بود لایـق ، پدر جان دل بکن از پور
الا ای یوسف مصری که کردت سلطنت مغرور پدر را باز پرس آخر کجا شد مهر فر زندی
.......................................
مـقـام و مـال دنیـا دوسـت ،را بـرعشـق همـت نیسـت
دلا با عشق خوش می زی که دنیا جای حسرت نیست
دل عشـاق دریـائـیـسـت کـا نـرا کـُنج عُزلـت نـیـسـت
جــهان پـیـر رعـنـا را تـَرّحُـم در جّـَـبـَلت نـیـســت زمهر او چه میپرسی در او همت چه میبندی
......................................
بجانان سر توان دادن ،مرید تن ز جان تا کی
بدنیا اهل ایمان را سرشک خون روان تا کی
برندی عشق را دریاب این زهد گران تا کی
همائی چون توعالی قدرحرص استخوان تا کی دریغ آن سایه همت که بر نا اهل افکندی
.........................................
زتـاب آتـش عشـقـش دل عشـاق اسـپـند ســت
عتاب وپند درویشان مریدان را چُنان قـندست
همای همتِ ایشان به رضوان سایه افکند ست
درین بازار گر سودیست با در ویش خرسند ست خدا یا منعمم گردان بدرویشی و خرسندی
..........................................
چـو تـُرکـان پـارسـی گویـند شـعری نـغز پـردازنـد
خوشا شیراز،شـهر عشق، عـُشاقش خوش آوازنـد
بیا (رافض) درین هیئات که خوبان عشق می بازند
بـشـعر حـافـظ شـیراز مـیرقـصـند و مـینـازنــد سیه چشمان کشمیری وتـُرکان سمر قندی
..................................................
جاوید مدرس (رافض) تبریز 13. 85.11.

 

جاوید مدرس اول رافض در ‫۹ سال و ۹ ماه قبل، جمعه ۱۷ مرداد ۱۳۹۳، ساعت ۱۹:۵۱ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۶۷:

تضمین این غزل
زلـفت آشـفـته نـمـود ایـن دل مـا ایـاّمــی
بـسته ام در طلب ای،کعـبـه دل ا حــرامــی
سـا قیـا شافـی و مـنجـی ز غم و آلامــــی
زان می عشق کزو پخته شود هر خامــی گر چه ماه رمضانست بیاور جامی
بیفـروغ می لعلش به لبم بستم چِفـت
گر شِکُفت از نَفَسَش این گـُل طبعم نه شِِگِـفت
دامنـش گر برسـد دست مرا گیرم سِـفـت
روزها رفت که دست من مسکین نگرفت زلف شمشاد قدی ساعد سیم اندامی
عَــَطـش عشـق بسـوزد دل و جان را کامـِل
جام دل صاف چو شد عکس رخ او حاصل
بـه صــیامم مـی عشـقش نشـدی گر حـائـل
روزه هر چند که مهمان عزیزاست ایـدِل صحبتش موهبتی دان و شدن انعامی
فلسفی چاره کار از ره منطِق سِـپَرَد
فتح دل از ره عشقست نی از راه خرد
زاهد از کردة خود ره بسلامت نبرد
مرغ زیرک بدر خانقه اکنون نپرد که نهادست بهر مجلس وعظی دامی
کار رندی همه عشقست ونیاز آئینست
خم ابروی نگار آیتـی از یاسـین اسـت
بت پرستی صنما پیش صمد گر دینست
گله از زاهد بد خو نکنم رسم اینست که چو صبحی بدمد در پیش افتد شامی
دل که اندر کنف یار بود مستـأمن
سایة دولت اوبر سر این تر دامـن
آورد لطف نسیم ازرُخ او بوی سمن
یارمن چون بخرامد بتماشای چمن برسانش زمن ای پیک صبا پیغامی
برسر کوی تو آن رنج که طـّواف کشد
مرغ دل صیت ره عشق چو تا قاف کشد
کار سیمرغ در این راه به اجحاف کشد
آن حریفی که شب وروز می صاف کشد بود آیا که کند یاد زدُرد آشامی
در ره عشـق تلاشی بکن ای طالب جهد
به دو عالم زجهادت ببری صافی شـهد
"رافض" اندر طلب یارروان گشت ز مهد
حافظا گر ندهد داد دلت آصف عهد کام دشوار بدست آوری از خود کامی

 

جاوید مدرس اول رافض در ‫۹ سال و ۹ ماه قبل، جمعه ۱۷ مرداد ۱۳۹۳، ساعت ۱۹:۴۷ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۷۷:

تضمین این غزل
هر گلی در عین زیبائی نصـیـب از خـار داشت
قصه ای میگویم از عشقی که با خود نار داشت
شکوه با شکری که عاشق در وصال یار داشت
بلبلی برگ گلی خوشرنگ در منقار داشت وندر آن برگ ونوا خوش ناله های زار داشت
..............................
گفتمش سرّی بگو زین ناله گفتا هیچ نیست
لیک پرسیدم که بازرگان این بازار کیست؟
گفت رند عافیت سوزی که با فقرش غنیست
گفتمش در عین وصل این ناله و فریاد چیست؟ گفت مارا جلوۀ معشوق در این کار داشت
...............................
از سواد زلف چون شب نیست روز ما بیا ض
چرخ دارد بس بکارش انبساط و انقباض
دولت بختش خدا یا دور باد از انقراض
یار اگر ننشست با ما نیست جای اعتراض پادشاهی کامران بود از گدایی عار داشت
...............................
هر شـَبـی را تاسحر با خون بچشـمم شـسـت و شـوست
برگ ریزانست حالم، زردیم بررنگ وروست
چنـگ مارا دسـتگیر از تـار و بـند مـوی اوسـت
در نمی گیرد نیاز و ناز ما با حسن دوست خرم آن کز نازنینان بخت بر خوردار داشت
..............................
شکوه با شکری اگر با صاحب دیوان کنیم
یار تا پـُـر میـکنـد ساغـر چـرا افغـان کنـیم
نقطه پر گـار او را قصد بر قربان کنیم
خیز تا بر کلک آن نقاش جان افشـان کنـیم کین همه نقش عجب در گردش پر گار داشت
..............................
مه بیفتد زیر جانا قصد بر بامی مکن
عشق پاید تا ابد پس قصد فرجامی مکن
پختگی باید بکار عشق دل خامی مکن
گر مرید راه عشقی فکر بد نامی مکن شیخ صنعان خرقه رهن خانه خمّارداشت
..............................
طاعت از پیر مغان داریم حاشا پند غیر
حاجتی نبود دلا تأ خیر و فال از کار خیر
منطق سالک براه عشق باشد سـِلک طیر
وقت آن شیرین قلندر خوش که در اطوار سیر ذکر تسبیح ملک در حلقۀ زناّر داشت
............................
زیر سر دارد قلندر جای بالش کاه وخشت
رند عاشق با رضا، آسایش از دل را بهشـت
دفتر حافظ بخواند این نکته ها (رافض) نوشــت
چشم حافظ زیر بام قصر آن حوری سرشت شیوۀ جنا تُ تَجری تحتها الانهار داشت
............................
جاوید مدرس ( رافض) تبریز 85.11.9

 

ناشناس در ‫۹ سال و ۹ ماه قبل، جمعه ۱۷ مرداد ۱۳۹۳، ساعت ۱۹:۴۲ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۹۴:

بسم مقلب القلوب.بیت هفتم به مقام فنا اشاره میکند.فنا به معنی نابودی نیس بلکه مندک شدن در حق است.معنای مندک سخت است تنها انسان کامل به ان سوق می یابد.حافظ در مقام عرفانی پایین تری قرار داشته است(در زمانی که شعر را سروده است)واین مطلب از مصرع دوم استنباط می شود.یا حق

 

ناشناس در ‫۹ سال و ۹ ماه قبل، جمعه ۱۷ مرداد ۱۳۹۳، ساعت ۱۹:۲۹ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۹۴:

بسم مقلب القلوب

 

محمد در ‫۹ سال و ۹ ماه قبل، جمعه ۱۷ مرداد ۱۳۹۳، ساعت ۱۶:۱۳ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۶:

در بیت آخر گره گیر یعنی چه؟ به نظر گره دار است یا گلو گیر که هم معنی کمند می دهد هم معنی عاشق کش !

 

محمد در ‫۹ سال و ۹ ماه قبل، جمعه ۱۷ مرداد ۱۳۹۳، ساعت ۱۵:۳۰ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۲۹:

در بیت 5مصرع 2 کلمه بدر باید اضافه شود تا معنی سر راستری بدهد فکر کنم وزن هم خراب نشود

 

مریم در ‫۹ سال و ۹ ماه قبل، جمعه ۱۷ مرداد ۱۳۹۳، ساعت ۱۴:۵۹ دربارهٔ بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۹۲۱:

چند تا غلط املایی داره شعر :
بیت پنجم : خاک جولانکه = خاک جولان که
بیت ششم : آشوت = آشوب
بیت هفتم : پی تو = بی تو
بیت نهم : بیدستگاهی = بی دستگاهی

 

جاوید مدرس اول رافض در ‫۹ سال و ۹ ماه قبل، جمعه ۱۷ مرداد ۱۳۹۳، ساعت ۱۳:۵۴ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۹۱:

تضمین این غزل
برقع فکن ای ماه رو تا چشم دیداری کند
پروانه ای خواهم که با شمع رخت کاری کند
عشاق را آیا بود صاحبدلی یاری کند
آن کیست کز روی کرم با من وفاداری کند بر جای بد کاری چو من یکدم نکو کاری کند
.......................................
گم کردم آن دلدار را شد روزگارانم چو دی
وین دهشت سرمای دی ساقی بیا سازیم طی
باشد که آن دلدار ما آری بگوید جای نـِی
اول ببا نگ نای ونی آرد بدل پیغام وی وانگه بیک پیمانه می با من وفاداری کند
.....................................
جستیم بس یاری نکو آن کیمیا را کو بکو
پیدا نشد آن نیک خو، پیری خطابم زد نجو
یارب چرا آن ماهرو ازمهر نشنید ست بو
دلبر که جان فرسود ازو کام و دلم نگشود ازو نومید نتوان بود ازو باشد که دلداری کند
....................................
گفتا امید مرهم است از آن دری بگشوده ام
گفتم ندیدم من کسی گوید که دل آسوده ام
گفتا که راه عشق را با رنج و غمز آلوده ام
گفتم گره نگشوده ام زان طرّه من تا بوده ام گفتا منش فرموده ام تا با تو طرّاری کند
..................................
گویم شبی با زلف تو درد دلم را مو به مو
از نقد صوفی خرقه را صافی نخیزد هیچ ازاو
خواهد که صافی در کـِشد با رهن خرقه از سَبو
پشمینه پوش تند خو از عشق نشنیدست بو از مستیش رمزی بگو تا ترک هشیاری کند
..................................
امـّا نه با دیوانگی از کف بهشتم من جنا ن
آواره شد مجنون دل از د ست لیلای زمان
در شاهراه وصلتش از دست شد دل را عنان
چون من گدائی بی نشان مشکل بود یاری چنان سلطان کی عیش نهان با رند بازاری کند
..................................
از کن فکان ربم صمد اعجاز راند در قلم
پر گار صنعش زد رقم در تکیه بر خال صنم
آغشت از روی کرم معجون عشقش بر ا َلـَم
زان طـّره پر پیچ و خم سهلست گر بینم ستم از بند وزنجیرش چه غم هرکس که عـّیاری کند
..................................
عیسی دم آن باد صبا جان در تن ما میدمد
وآن شیر گیر دشت دل همچون غزال میرمد
ساقی بزن کوس ظفر کین خیل دشمن در صَدَد
شد لشگر غم بی عدد از بخت میخواهم مدد تا فخرالدین عبدالصمد باشد که غم خواری کند
.................................
(رافض ) کمان نرگسش در حرب چون سر هنگ او
دل واله صا نع که چون آراستی فرهنگ او
افتاد دل در چنگ او غرقم به دنگ و فنگ او
با چشم پر نیرنگ او حافظ مکن آهنگ او کان طـّره شبرنگ او بسیار طـّراری کند
...................................
تبریز 85.11.6

 

جاوید مدرس اول رافض در ‫۹ سال و ۹ ماه قبل، جمعه ۱۷ مرداد ۱۳۹۳، ساعت ۱۳:۵۲ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۴۳:

تضمین این غزل
برقع فکن ای ماه رو تا چشم دیداری کند
پروانه ای خواهم که با شمع رخت کاری کند
عشاق را آیا بود صاحبدلی یاری کند
آن کیست کز روی کرم با من وفاداری کند بر جای بد کاری چو من یکدم نکو کاری کند
.......................................
گم کردم آن دلدار را شد روزگارانم چو دی
وین دهشت سرمای دی ساقی بیا سازیم طی
باشد که آن دلدار ما آری بگوید جای نـِی
اول ببا نگ نای ونی آرد بدل پیغام وی وانگه بیک پیمانه می با من وفاداری کند
.....................................
جستیم بس یاری نکو آن کیمیا را کو بکو
پیدا نشد آن نیک خو، پیری خطابم زد نجو
یارب چرا آن ماهرو ازمهر نشنید ست بو
دلبر که جان فرسود ازو کام و دلم نگشود ازو نومید نتوان بود ازو باشد که دلداری کند
....................................
گفتا امید مرهم است از آن دری بگشوده ام
گفتم ندیدم من کسی گوید که دل آسوده ام
گفتا که راه عشق را با رنج و غمز آلوده ام
گفتم گره نگشوده ام زان طرّه من تا بوده ام گفتا منش فرموده ام تا با تو طرّاری کند
..................................
گویم شبی با زلف تو درد دلم را مو به مو
از نقد صوفی خرقه را صافی نخیزد هیچ ازاو
خواهد که صافی در کـِشد با رهن خرقه از سَبو
پشمینه پوش تند خو از عشق نشنیدست بو از مستیش رمزی بگو تا ترک هشیاری کند
..................................
امـّا نه با دیوانگی از کف بهشتم من جنا ن
آواره شد مجنون دل از د ست لیلای زمان
در شاهراه وصلتش از دست شد دل را عنان
چون من گدائی بی نشان مشکل بود یاری چنان سلطان کی عیش نهان با رند بازاری کند
..................................
از کن فکان ربم صمد اعجاز راند در قلم
پر گار صنعش زد رقم در تکیه بر خال صنم
آغشت از روی کرم معجون عشقش بر ا َلـَم
زان طـّره پر پیچ و خم سهلست گر بینم ستم از بند وزنجیرش چه غم هرکس که عـّیاری کند
..................................
عیسی دم آن باد صبا جان در تن ما میدمد
وآن شیر گیر دشت دل همچون غزال میرمد
ساقی بزن کوس ظفر کین خیل دشمن در صَدَد
شد لشگر غم بی عدد از بخت میخواهم مدد تا فخرالدین عبدالصمد باشد که غم خواری کند
.................................
(رافض ) کمان نرگسش در حرب چون سر هنگ او
دل واله صا نع که چون آراستی فرهنگ او
افتاد دل در چنگ او غرقم به دنگ و فنگ او
با چشم پر نیرنگ او حافظ مکن آهنگ او کان طـّره شبرنگ او بسیار طـّراری کند
...................................
تبریز 85.11.6

 

جاوید مدرس اول رافض در ‫۹ سال و ۹ ماه قبل، جمعه ۱۷ مرداد ۱۳۹۳، ساعت ۱۳:۴۹ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۴۳:

در تضمین فوق بیت اول تضمینش بصورت زیر بهتر است
جان ودل در طلب و عشق تقلا میکرد
دل رهین بود ولی عقل در آن لا میکرد
عشق و اشراق علاج دل اعمی میکرد
....................
سالها دل طلب جام جم از ما میکرد
وانچه خود داشت زبیگانه تمنا میکرد
مدرس (رافض)

 

امیر در ‫۹ سال و ۹ ماه قبل، جمعه ۱۷ مرداد ۱۳۹۳، ساعت ۱۳:۰۱ دربارهٔ ملک‌الشعرا بهار » مستزادها » ای مردم ایران‌!:

اگر که سیمی داشتی ، با آب زر بنگاشتی
این حرف ها را باید به طلا گرفت

 

جاوید مدرس اول رافض در ‫۹ سال و ۹ ماه قبل، جمعه ۱۷ مرداد ۱۳۹۳، ساعت ۱۲:۴۶ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۴۳:

تضمین این غزل
صبحدم مرغ چمن، شکوه و غوغا میکرد
گل بصد گونه بر او جلوه و ایماء میکرد
چشم دل را چو تجلای تو بینا میکرد
( سالها دل طلب جام جم از ما میکرد
وانچه خود داشت زبیگانه تمنا میکرد )
..........................................
گر کسی گوهر خود یافت همو قارونست
هر که خود را نشناسد بجهان مغبونست
این دل خام که دنباله رو افسونست
( گوهری کز صدف کون و مکان بیرونست
طلب از گمشدگان لب دریا میکرد)
..........................................
گوش نا محرم اگر نشنود آوای سروش
کس نداند سخن عشق همان به خاموش
خواهم آویزه کنم پند بزرگان بر گوش
( مشگل خویش بر پیر مغان بردم دوش
کو به تأ یید نظر حل معـّما میکرد )
..........................................
مظهر نیکی وفرخنده پی آن موسی دست
عاشق ومست خود از شعشعه ی جام الست
در زیارت زتجلیش شدم من پا بست
( دیدمش خرّم و خندان قدح باده بدست
وندر آن آیینه صد گونه تماشا میکرد)
...........................................
گفتم ای پیر بگو چیست درآن بحر عظیم
گفت پیشا بنگربخت ترا گشت ندیم
گر چه خامی و ترا هست دل و دیده عقیم
( گفتم این جام جهان بین بتو کی داد حکیم
گفت آن روز که این گنبد مینا میکرد)
..........................................
تا بریدم ز نیستان، غم مهرش افزود
ناله افتاد بدل در غمش از نای وجود
در ازل چشمۀ مهرش دل عشاق ربود
( بی دلی در همه احوال خدا با او بود
او نمیدید ش و از دور خدا یا میکرد )
.......................................
لعل سیراب بخون، تشنۀ خون دل ما
طلبش چیست؟ دگر از دل پیرو برنا
وز فریب نگهش کرده دو صد فتنه بپا
( این همه شعبدۀ خویش که می کرد اینجا
سامری پیش عصا و ید بیضا میکرد )
.....................................
گفتمش چرخ فلک بهر چه گشتست سَرَند
افکند زلف سیاهش دل عاشق به کمند
هر که مستهلک حق است چرا گشت به بند
( گفت آن یار کزو گشت سر دار بلند
جرمش این بود که اسرار هویدا میکرد )
.....................................
طالب حق چو شوی بر کرمش افزاید
حق طلب میکند آنرا که به وصلش شاید
در طلب جان دهدت لیک چو تن فرساید
( فیض روح القدس ار باز مدد فرماید
دیگران هم بکنند آنچه مسیحا میکرد )
....................................

اندرین سلک دلا یاور و یارم ساقیست
گفت انالحق و فنا گشت که الله باقیست
کس چو(را فض) دل زارش زپی سلسله نیست
( گفتمش سلسلۀ زلف بتان از پی چیست؟
گفت حافظ گله ای از دل شیدا میکرد)
جاوید مدرس (رافض)

 

جاوید مدرس اول رافض در ‫۹ سال و ۹ ماه قبل، جمعه ۱۷ مرداد ۱۳۹۳، ساعت ۱۲:۳۷ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۵۴:

تضمین این غزل
هرگه که حرفی ازعشق با دلستان توان زد
از برق چشم مستش آتش بجان تـوان زد
شور و نوای دل را گر با کمان توان زد
راهی بزن که آهی بر ساز آن توان زد شعری بخوان که با او رطل گران توان زد
.........................................
بر پیک مهر جانان فرض است دل گشادن
بر خـاک پـای آن پیـک باچـشـم بـوسه دادن
در بند زلف جعدش مجنون صفت فتادن
بر آسـتا ن جـانـان گـر سـر تـوان نـهادن گلبا نگ سر بلندی بر آسمان توان زد
.......................................
با عشق مه دو گردد ازابروئی به ایـمـاء
نـقـش هـلال یـارم خطـیسـت پـر مـعّـمـا
سروست آن پری رو من گوژو پیر سیما
قـد خـمـیـدۀ مـا سـهلـت نـمـایـد امــّا بر چشم دشمنان تیر از آن کمان توان زد
.........................................
در کار عشق بازی غمزست و رمز ورازی
زان تاب جعد مشـکیـن بـر جـان بـود نیازی
صـوفی بیـا که مـطرب در پـرده زد حجازی
در خـانـقه نـگـنجد اسـرا ر عشـقـبـازی جام می مغانه هم با مغان توان زد
..........................................
راز و نیاز وجانان دارالسلام و رندان
در قلب رند درویش عشقست گنج پنهان
عجلً السَمین ندارد اوراست نان وریحان
درویش را نباشد برگ و سرای سلطان مائیم وکهنه دلقی کاتش بر آن توان زد
........................................
عـشـاق در گـه تـو در وادی نـیـازند
مرغ و چمن گل و مـُل چون سایه و مَجازند
ویـن شـاهـدان زسـیـما آئـینـه هـا بـسـازنـد
اهـل نـظـر دو عالـم در یک نـظر بـبـازند عشقست و داد اوّل بر نقد جان توان زد
.........................................
این عشق نیست ای دل کز خود غمی زدودن
بل آنکه در غـم و رنـج مـعشـوق را سـتـودن
در شـوق و وصل جانان درد و غمی فزودن
گـر دولـت وصا لت خـواهد دری گـشـودن سر ها بدین تخیل بر آستان توان زد
.........................................
پـروانـۀ دلم را شـمـع جهان رَمـادسـت
خاک وجود عشاق هر لحظه دست بادست
از خطِ جام وساغـر بـر کلک ما سوادست
عشق و شباب و رندی مجموعۀ مرادست چون جمع شد معانی گوی بیان توان زد
..........................................
عاشق نخوان کسی را تا غرق تاب و تب نیست
با من مگو عـلاجـم کآن لعـل چون رطب نیست
هم راحت روانم زان زلـف هـمچـو شـب نـیسـت
شد رهزن سلامت زلف تو وین عجب نیست گر راهزن تو باشی صد کاروان توان زد
..........................................
(رافض ) تو هم چو رندان در سا حت نیاز آی
در سِلک عاشقان و در دام غمز و ناز آی
از زهد خشک بر خیز در خیل اهل راز آی
حافظ بحق قرآن کز شید و زَرق باز آی باشد که گوی عشقی در این جهان توان زد
..............................................
جاوید مدرس (رافض) تبریز 85.11.15

 

ناشناس در ‫۹ سال و ۹ ماه قبل، جمعه ۱۷ مرداد ۱۳۹۳، ساعت ۰۹:۴۴ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۶۳۸:

خط چهارم "حاتم " درست است نه "خاتم"

 

جاوید مدرس اول رافض در ‫۹ سال و ۹ ماه قبل، جمعه ۱۷ مرداد ۱۳۹۳، ساعت ۰۰:۵۷ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۰۳:

تضمین این غزل
نرگس عربده جوی تو بسی شهلا بود
رهزن عقل و طریق همة دلها بود
هستی ات کون ومکانرا سبب لولا بود
سالها دفتر ما در گرو صهبا بود رونق میکده از درس ودعای ما بود

....‌..‌.
وندران بزم می لعل چو یاقوت روان
شاهدان چمن ومغبچگا نش فتـّـا ن
صدر مجلس سـَرِ مابود مثال سلطان
نیکی پیر مغان بین که چو ما بد مستان هر چه کردیم به چشم کرمش زیبا بود

.......
قصة درد وفراقست نفیر و دمِ نِی
هر که نوشد ز می عشق بود فرخ پی
غم دل گر شود ازرطل گران، باز چو طی
دفتر دانش ما جمله بشوئید بمی که فلک دیدم و در قصد دل دانا بود

.......
دل درو بند که دورست زنقص آفل
بر فروغ کرمش مور و سلیمان شامل
دل ما نیزبر آن حسن و شمایل مائل
از بتان آن طلب ار حسن شناسی ایدل کاین کسی گفت که در علم نظر بینا بود

........
از بلا آنکه گریزان نشود باشد مرد
بس که در مزرع این سینه دلم غم پرورد
ششدرم کرد فلک قلب وروان رفت به نرد
دل چو پرگار به هر سو دورانی میکرد وندران دایره سرگشته پابر جا بود

.......
حلقه بر گوش کنم پند و دم اهل شناخت
جانم از شمع رخ یار چو پروانه گداخت
وندران مجلس ساز،ار که بسوزم بنواخت
مطرب از درد محبت عملی می پرداخت که حکیمان جهان را مژه خون پالا بود

........
زاهل انکار دلا شیوة آن کار مجوی
دلق سالوس به صاف می چون لعل بشوی
تا زطامات بریدم به غزل کردم روی
میشکفتم زطرب زانکه چو گل بر لب جوی بر سرم سایة آن سرو سهی بالا بود
صاف می تا بکف آری بخور و می نوشا ن
ساغری نوش کن و جرعه بر افلاک فشا ن یا جرعه تو بر خاک فشان
زرق بـر کـن زتن، آنراسـت زتزویر نشـا ن
پیر گلـرنـگ مـن انـدر حـق ازرق پوشـا ن رخصت خبث نداد ارنه حکایت ها بود

....
لوح دل را بجز از نقش رخش درج نشد حـَرج :تنگ شدن سینه حرام شدن
صدر و قلبم زکرامـات روان حـَرج نشد*
(رافـضا ) نـقـد روان جـز بقدح بـَرج نشد
قـلـب انـدودة حـافـظ بــر او خـرج نــشد کان معامل به همه عیب نهان بینا بود
تبریز رمضان 86.7.7

 

جاوید مدرس اول رافض در ‫۹ سال و ۹ ماه قبل، جمعه ۱۷ مرداد ۱۳۹۳، ساعت ۰۰:۵۴ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۴۱:

تضمین این غزل
دین ودل را به نـِگرزاهد مکار چه کرد
بر سر دار مجازات به بیدار چه کرد
وز قلم معجز سبحانی دادار چه کرد؟
دیدی ای دل که غم عشق دگر بار چه کرد.. چون بشد دلبر وبا یار وفادار چه کرد
..................................................
وای ازین چرخ که تاج سر شاهان را بیخت
غم هجران و بلا برسردلبازان ریخت
حرف حق گفت هر آن بر سر داری آویخت
آه ازآن نرگس جادو که چه بازی انگیخت.. آه از آن مست که با مردم هشیار چه کرد
................................................
سر،زمین ساید اگر شاخه نشیند بر بار
هر که این کار ندانست بود در انکار
بخت در ساغر ما ریخت اگر لعل زِنار
اشک من رنگ شفق یافت ز بی مهری یار.. طا لع بی شفقت بین که درین کار چه کرد
................................................
عشق آنبود که حلاج از آن کرد سـَمـَر
قصد ازعشق نباشد رخ چون قرص قمر
دل مجنون نبود بند لب و موی وکمر
برقی از منزل لیلی بدرخشید سحر.‌. وه که با خرمن مجنون دل افکار چه کرد
................................................
دور گردون بگدازد گهرت گردد طـِیب
خود توهم کوش بری سازوجود ازهرعیب
دست آویز مَـدِه تا که فلک سازد ریب
ساقیا جام میم ده که نگارنده غیب.. نیست معلوم که در پرده اسرار چه کرد
................................................
مرغ مستـَست که گل با همۀ زیبایی
آید از سوی عدم بهر چمن آرایی
گل هزیمت چو کند مرغ کند شیدایی
وانکه پر نقش زد این دایرۀ مینایی.. کس ندانست که در گر ‌‌‌‌دش پر گار چه کرد
...............................................
عشق گنجیست کزآن مخزن دل غم اندوخت
اشک با خون دل آمیخت چراغی افروخت
شعر حافظ زبلاغت لب رافض را دوخت
فکر عشق آتش غم در دل حافظ زد و سوخت.. یار دیرینه ببینید که با یار چه کرد
................................................
تبریز 85.12.8

 

۱
۴۱۰۴
۴۱۰۵
۴۱۰۶
۴۱۰۷
۴۱۰۸
۵۰۴۳
sunny dark_mode