سید دانیال حسینی در ۱۱ ماه قبل، چهارشنبه ۱۴ شهریور ۱۴۰۳، ساعت ۱۳:۳۳ در پاسخ به میم الف دربارهٔ سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸:
سلام بر شما.
تضمین از کسی نیست. به این علت که جملهایست که انگار کسی در بیت خطاب به سعدی میگوید، داخل گیومه قرار داده شده برای فهم راحتتر. انگار که اینطور باشد:
گفت:«سعدی، چو جورش میبری نزدیک او دیگر مرو»
ای بیبصر من میروم؟ او میکشد قلاب را
اشتیاق در ۱۱ ماه قبل، چهارشنبه ۱۴ شهریور ۱۴۰۳، ساعت ۱۳:۱۳ دربارهٔ نظیری نیشابوری » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۸۳:
به کینه جوییی افلاک عشق می بازیم
که هرکه دشمن ما شد به دوست مانندست
ارسلان بزرگمهر در ۱۱ ماه قبل، چهارشنبه ۱۴ شهریور ۱۴۰۳، ساعت ۱۲:۱۵ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۷۳:
استاد محمودی خوانساری هم ضربی مخالف عالی خونده
ارسلان بزرگمهر در ۱۱ ماه قبل، چهارشنبه ۱۴ شهریور ۱۴۰۳، ساعت ۱۲:۱۲ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۷۳:
استاد ایرج هم به زیبایی در بیات اصفهان اجرا کرده
اشتیاق در ۱۱ ماه قبل، چهارشنبه ۱۴ شهریور ۱۴۰۳، ساعت ۱۲:۰۲ دربارهٔ صائب » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۶۷۱:
تلاش بوسه نداریم چون هوسناکان
نگاه ما به نگاهی ز دور خرسندست
مهرداد ت در ۱۱ ماه قبل، چهارشنبه ۱۴ شهریور ۱۴۰۳، ساعت ۱۱:۱۱ در پاسخ به برگ بی برگی دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۲۵:
مثل همیشه عالی،
سپاس
مسعود نژادحاجی فیروزکوهی در ۱۱ ماه قبل، چهارشنبه ۱۴ شهریور ۱۴۰۳، ساعت ۱۰:۰۲ دربارهٔ مولانا » مثنوی معنوی » دفتر ششم » بخش ۷۶ - معجزهٔ هود علیهالسلام در تخلص مؤمنان امت به وقت نزول باد:
بحران زندگی انسان ترجیح منافع شخصی و خود مداری در تمام احوال و بی تفاوتی به منافع اغیار می باشد که ریشه در حرص و آزمندی انسان دارد. دایره فکر هرکس مصروف به منافع شخصی خویش است و پیامد کارهای خود را در ارتباط با مصالح دیگران نمی سنجد… روشنایی جاییست که ارتباط با دیگران واقع بینانه و به دور از حس خودخواهی باشد. انانیّت و خودخواهی ریشه ای ستبر در وجودیت جزئی انسان دارد و مایه رشد و نم سایر نقایص اخلاقی می باشد، نگاه «وحدت وجودی» به عالم واقع، مهر و محبت را نسبت به جمیع تجلیات الهی از جماد تا نبات و حیوان و انسان ارتقاء داده و مسیر انسانیت متصّف به وصف «کامل» را هموار می نماید.
مسعود نژادحاجی فیروزکوهی در ۱۱ ماه قبل، چهارشنبه ۱۴ شهریور ۱۴۰۳، ساعت ۰۹:۵۴ دربارهٔ مولانا » مثنوی معنوی » دفتر پنجم » بخش ۲۴ - در بیان آنک هیچ چشم بدی آدمی را چنان مهلک نیست کی چشم پسند خویشتن مگر کی چشم او مبدل شده باشد به نور حق که بی یسمع و بی یبصر و خویشتن او بیخویشتن شده:
مضمون مستقیم بیت فوق مسئله چشم زخم و تاثیر سوء آن بر طرف مقابل را وارسی نموده است و ساده ترین طریق مقابله با آن کتمان برجستگی ها و موفقیت ها از اشخاص حاسد و بدسگال می باشد. به لحاظ علمی جریان چشم زخم مخلوط با خرافه ها و گزافه های زیادی گردیده اما نفس وجودی آن نفی نمی شود. شأن نزول آیه ۵۱ سوره قلم « و إن یَکاد » مرتبط بر این موضوع بوده و کیفیت دفع آنرا قولاً بیان می نماید. پلوتارک فیلسوف یونانی نیز تلاش مزیدی در ارائه توضیح علمی در خصوص چشم زخم داشته و سرانجام وقوع آنرا که در شدیدترین حالت ممکن مرگ افراد دانسته و حتمی قلمداد نموده است.
محمد مهدی فتح اللهی در ۱۱ ماه قبل، چهارشنبه ۱۴ شهریور ۱۴۰۳، ساعت ۰۹:۴۵ دربارهٔ عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۱۶:
بیت به بیت،مرحله های شناخت و به حقیقت رسیدن بنی آدم،بالا تر میرود.
لطفا،لطفا این غزل را با دقت بخوانید .
مسعود نژادحاجی فیروزکوهی در ۱۱ ماه قبل، چهارشنبه ۱۴ شهریور ۱۴۰۳، ساعت ۰۸:۵۹ دربارهٔ مولانا » مثنوی معنوی » دفتر سوم » بخش ۱۰۳ - انکار کردن آن جماعت بر دعا و شفاعت دقوقی و پریدن ایشان و ناپیدا شدن در پردهٔ غیب و حیران شدن دقوقی کی در هوا رفتند یا در زمین:
بیت فوق به عدم استجابت دعا به واسطه دنیای مشوّش و متلاطم درون که مملو از رذایل اخلاقی و بتخانه هاست اشاره می نماید بدون تردید وجود روح صیقلی و پاک موجب تقرّب الی الله بوده و ندای دعا کننده زودتر به حضرت حق خواهد رسید... اعتلال همان افکار خرّوب می باشد که منبعث از نفس اماّره و من جعلی است. گاهاً عدم اجابت دعا به جهت جریان و سیالیّت قاعده « لطف » و فقد مصلحت الهی در این راستاست و ایضاً اینکه حلولیت دعا منوط به حصول برخی مقدمه ها و اسباب در زمان متعیّن است که مهندسی آن ید بسیط خداست...
سیدعلی میرحسینی در ۱۱ ماه قبل، چهارشنبه ۱۴ شهریور ۱۴۰۳، ساعت ۰۸:۳۹ دربارهٔ مولانا » مثنوی معنوی » دفتر سوم » بخش ۱۸۷ - جواب گفتن عاشق عاذلان را و تهدیدکنندگان را:
سلام به همه بزرگواران. جمله "پس عدم گردم عدم" در یک بیت با پیام شعر در تناقض است (حتی با مصرع دوم همان شعر) و پس از آن همه پریدن و بالا رفتن و گفتن اینکه "پس چه ترسم کی ز مردن کم شدم" در تضاد است. من فکر می کنم این بیت به صورت " پس عدم گردد عدم چون ارغنون گویدم انا الیه راجعون" بوده است که معنای آن با روح این شعر هماهنگ گشته و حتی می توان گفت چکیده شعر همین بیت خواهد بود. مگر آنکه معنایی غیر از آنچه که من متوجه شده ام دارد. که برداشت من از این بیت پایان کار نیستی است.
هیچ در ۱۱ ماه قبل، چهارشنبه ۱۴ شهریور ۱۴۰۳، ساعت ۰۸:۲۲ دربارهٔ مولانا » مثنوی معنوی » دفتر ششم » بخش ۱۲ - حکایت آن صیادی کی خویشتن در گیاه پیچیده بود و دستهٔ گل و لاله را کلهوار به سر فرو کشیده تا مرغان او را گیاه پندارند و آن مرغ زیرک بوی برد اندکی کی این آدمیست کی برین شکل گیاه ندیدم اما هم تمام بوی نبرد به افسون او مغرور شد زیرا در ادراک اول قاطعی نداشت در ادراک مکر دوم قاطعی داشت و هو الحرص و الطمع لا سیما عند فرط الحاجة و الفقر قال النبی صلی الله علیه و سلم کاد الفقر ان یکون کفرا:
دوستت دارم مولانا تو همیشه مثل راهی پیدا هستی تو روشنایی بخش دیده و دل هستی
سوته دلان
برگ بی برگی در ۱۱ ماه قبل، چهارشنبه ۱۴ شهریور ۱۴۰۳، ساعت ۰۵:۳۲ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۳۶:
آن غالیه خط گر سوی ما نامه نوشتی
گردون ورقِ هستیِ ما در ننوشتی
غالیه یعنی عطرِ مُشک و عنبر و خط مخففِ خط وخال یا زیباییِ رخسار و در اینجا استعاره از معشوقِ الست است که ایهام دارد به نوشتن، و نامه نوشتنِ او نیز کنایه از دعوت کردنِ انسان است به خود یا همان انا لله و انا الیهِ راجعون، یعنی که انسان را از جنسِ خود دانسته و در همین جهان او را بسویِ خویش دعوت می کند، اما در مصرع دوم "درنوشتن" یعنی گواهی دادن و تأیید کردن، پس چرخِ گردون از درنوشتن یا گواهی دادن به آن قسمت از دعوت نامه ای که معشوقِ الست نوشته و انسان را از جنسِ خویش خوانده است خودداری کرده و ورقِ هستی یا یا وجودِ انسان را در نمی نویسد و بلکه انسان را به عنوانِ موجود و جسم به رسمیت می شناسد و نه چیزی بیش از آن. ابیاتِ غزل بجز یک بیت همگی از زبانِ سالکی ست که از طریقِ ذهن قصدِ رسیدن به معشوق را دارد سالکی که حافظ در غزلی دیگر او را مفلس نامیده است؛
عاشقِ مفلس اگر قلبِ دلش کرد نثار مکنش عیب که بر نقدِ روان قادر نیست
هرچند که هجران ثمرِ وصل برآرد
دهقانِ جهان کاش که این تخم نکشتی
پسحافظ از زبانِ سالکِ مفلسی که بدنبالِ بهانه جویی ست تا همه چیز را به گردنِ گردون بیندازد و "درننوشتن" وعدمِ تأییدِ چرخ و روزگار را می بیند می فرماید اگرچه پس از هر هجرانی ثمر و میوهٔ وصال از شاخهٔ درختِ زندگی به بار می نشیند اما ای کاش از ازل دهقانِ جهان یا خداوند این تخمِ هجران را نمی کاشت و چنین طرحی را تدبیر نمی کرد که انسان را از خود جدا کرده و به هجران و فراق مبتلا کند تا در این جهانِ اجسام سر و کارش با چرخِ گردون بیفتد که سرِ ناسازگاری دارد و در راهِ بازگشتِ انسان به خداوند یا خویشِ اصلی اختلال ایجاد کرده و جوب لایِ چرخش بگذارد.
آمرزشِ نقد است کسی را که در اینجا
یاری ست چو حوری و سرایی چو بهشتی
حافظ ادامه می دهد با این عدمِ همکاریِ گردون یا روزگار که بسیار سختگیر است و همچون رقیبی سرسخت اجازهٔ نزدیک شدنِ انسان را به معشوقِ الست نمی دهد بنظر می رسد عاقلانه ترین کار این است که اگر آمرزش و بخشندگیِ خداوند در این جهان شاملِ حالِ او شده و یاری همچون حور در زیباییِ صورت و سیرت و همچنین سرا و خانه ای چون بهشت نصیبش شده است نقدِ این جهان را تعمیم دهد به سرای آخرت. یعنی با این سنگ اندازی های گردون امکانِ پذیرشِ دعوت و بازگشتِ به آن غالیه خط برای همگان نیست و توقعی هم نیست که همهٔ انسانها عارف شوند، پس بهتر که سالکِ مفلس و بهانه جو عطای وصال به معشوقِ ازل را به لقایش بخشیده و از آمرزش و بخششِ این جهانی بهره برده، در دلبر و معشوقِ خود همان معشوقِ الست را ببیند و خانهٔ بهشتیِ این جهان را همان بهشتِ موعود.
در مصبطهٔ عشق تنعم نتوان کرد
چون بالشِ زر نیست بسازیم به خشتی
مصبطه یعنی بلندایِ ایوان و تنعم به منتهایِ نعمت رسیدن را گویند، پس حافظ پیروِ بیتِ قبل می فرماید در بلندای رفیعِ عشق نمی توان به آخرین مرتبهٔ آن دست یافت، پس اکنون که امکانِ بالشِ زرِ پادشاهی و رسیدن به مراتبِ بالای عاشقی میسر نیست و گردون اجازهٔ آنرا نمی دهد، چه بهتر که چون فقرا به خشتی در زیرِ سر بسازیم و به همین معشوقِ این جهان که مَجازِ آن معشوقِ حقیقی ست قناعت کنیم و سرا یا خانهٔ خود را نیز تصویری از بهشت تصور کنیم. اما سالکِ راحت طلب نمی داند" دانهٔ فلفل سیاه و خالِ مهرویان سیاه/ هر دو جان سوزند اما این کجا و آن کجا؟ پس می گوید چه می توان کرد که "دستِ ما کوتاه و خرما بر نخیل".
مفروش به باغِ ارم و نخوتِ شداد
یک شیشه مِی و نوش لبی و لبِ کِشتی
شیشهی مِی همین شرابِ انگوری ست و می بینیم سالکی که دشواری های طریقتِ عاشقی را به جان نمی خرد بتدریج از نوشیدنِ شراب و کامیابی از لبِ نوشین لبان بر لبِ کشتزار و عشرتِ دنیوی نیز اِبایی ندارد، پس باغِ بهشت را با بهشتِ شداد مقایسه و برابر می کند و آن ذاتِ کبریایی را با کِبر و غرور و نخوتِ شداد. و با تاثیر گرفتن از رباعیِ منتسب به خیام که سروده است؛ " جامی و بُتی و بربطی بر لبِ کِش/ این هر سه مرا نقد و تو را بر لبِ کِشت" ادامه می دهد که او نیز این سه را به باغِ بهشت نمی فروشد.
تا کِی غمِ دنیایِ دنی ای دلِ دانا
حیف است ز خوبی که شود عاشقِ زشتی
دلِ راه روی که اینچنین استدلالهای ذهنی و توجیهِ پرهیز از کوشش در طریقتِ عاشقی را بهانه قرار می دهد از نظرِ حافظ دلِ عاقل و دانا ست، یعنی عقلِ انسان دنیا پرستی و عشرتِ این جهانی را بر عاشقی و بهشتِ نسیه ترجیح می دهد و این همان تقابلِ عقل با عشق است، پسحافظ که بیش از این مُهملاتِ ذهنیِ چنین سالکی را بر نمی تابد در مقامِ پند برآمده و می فرماید تا کِی غمِ دنیای پست و دون صفت را می خوری و آیا حیف نیست انسانی که از جنسِ زندگی یا خداوند است و اصلِ او حور و خوبیِ محض است عاشقِ این دنایِ پست و اسیرِ فریبندگیِ او شود تا او را به زشتیِ محض رهنمون کند.
آلودگیِ خرقه خرابیِ جهان است
کو راهروی، اهلِ دلی، پاک سرشتی؟
پس حافظ آلودگیِ خرقهٔ راه رو یا سالکی که ذکرِ آن رفت را نتیجهٔ خرابیِ جهان دانسته و چنانچه پیش از این سروده است؛
" آدمی در عالمِ خاکی نمی آید بدست/ عالمی دیگر بباید ساخت وز نو آدمی" در اینجا نیز میفرماید کجاست راه رویِ اهلِ دل و پاک سرشتی که در این جهانِ خراب بتواند در راهِ عاشقی استمرار و پایداری داشته باشد؟ همچنین می توان گفت خرقه که آلوده گردد جهانی را خراب می کند.
از دست چرا هِشت سرِ زلفِ تو حافظ
تقدیر چنین بود، چه کردی که نهِشتی؟
هِشتن یعنی رها کردن و بگذاشتن، حافظ که در ابیاتِ بسیاری تأکید می کند سرِ زلفِ معشوق را نتوان از دست داد از جمله ؛ " چنین که از همه سو دامِ راه می بینم/ به از حمایتِ زلفش مرا پناهی نیست" و یا "از صبا پرس که ما را همه شب تا دمِ صبح/ بوی زلفِ تو همان مونسِ جان است که بود" پس در اینجا نیز حافظ از زبانِ راهروی که اهلِ دل نیست سخن می گوید که این مرتبه جبری شده و بهانه می آورد که بله، این راه رو به دلایلِ عقلیِ ذکر شده سرِ زلفِ تو ( معشوقِ الست) را از دست هِشت، یعنی از راهِ عاشقی بازگشت و این تقدیری بود که تو ای خداوند برای او نوشتی، اگر چنین نبوده و اختیار با سالک است پسچه شد و چرا نَهِشتی یا نگذاشتی چنین کند و جلویِ او را نگرفتی، چرا او را از این کار باز نداشتی و اجازهٔ بازگشت از راه را به او دادی؟ و سالک نتیجه می گیرد که تقدیر و خواستِ خداوند چنین بوده است و انسان فاقدِ اختیار است.
مولانا در مثنوی در رابطه با چنین اشخاصی می فرماید؛
در هر آن کاری که مِیل استت بدان قدرتِ خود را همی بینی عیان
در هر آن کاری که مِیلَت نیست و خواست
خویش را جبری کنی کاین از خداست
سیاوش عیوضپور در ۱۱ ماه قبل، چهارشنبه ۱۴ شهریور ۱۴۰۳، ساعت ۰۴:۰۵ دربارهٔ عینالقضات همدانی » تمهیدات » تمهید اصل رابع - خود را بشناس تا خدا را بشناسی:
رحمت الله علیه
بی چون در ۱۱ ماه قبل، سهشنبه ۱۳ شهریور ۱۴۰۳، ساعت ۲۲:۴۷ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۰۳۹:
دردی است غیر مردن، آن را دوا نباشد
پس من چگونه گویم، کاین درد را دوا کن
دردی است که غیر از مردن برای آن داروی دیگری نیست پس من چگونه از تو بخوام دارویی برای این درد پیدا کنیو
باید دقت کنید که مولانا هیچ موقع مردن رو درد بیان نکرده و همیشه از آن به عنوان راه رهایی یاد کرده پس اینجا هم نمیشه مردن رو درد بیان کرد.
بی چون در ۱۱ ماه قبل، سهشنبه ۱۳ شهریور ۱۴۰۳، ساعت ۲۲:۴۰ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۹۰۰:
از این و آن بگریزم ز ترس نی ز ملولی
که آن نگار لطیفم از این و آن بگریزد
در مصرع اول "نی" به خاطر حفظ وزن و آهنگ شعر حذف شده و این طور بوده ، از این و آن بگریزم نی ز ترس نی ز ملولی، یعنی بخاطر اینکه آن نگار لطیف یا آن تجربه ی معنوی از این و آن گریزان هست من هم ازمردم گریزانم نه اینکه از مردم ملول بشم یا بترسم.
سعید در ۱۱ ماه قبل، سهشنبه ۱۳ شهریور ۱۴۰۳، ساعت ۲۲:۱۱ دربارهٔ بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۴۵۵:
مطلع این غزل یکی از عجیبترین تصاویر سورئالیِ دیوان بیدل است
جایی که مشتاقانِ تیغ او به جای مو از سرشان ، گردن میرویَد!!!
کاوه جاوید در ۱۱ ماه قبل، سهشنبه ۱۳ شهریور ۱۴۰۳، ساعت ۲۰:۴۴ دربارهٔ ابوسعید ابوالخیر » رباعیات نقل شده از ابوسعید از دیگر شاعران » رباعی شمارهٔ ۷۰:
و اینکه مصرع دوم احتمالا با «در وِی» شروع میشه
کاوه جاوید در ۱۱ ماه قبل، سهشنبه ۱۳ شهریور ۱۴۰۳، ساعت ۲۰:۳۶ دربارهٔ ابوسعید ابوالخیر » رباعیات نقل شده از ابوسعید از دیگر شاعران » رباعی شمارهٔ ۷۰:
سلام و درود
کسی میتونه تفسیرش کنه لطفا؟!
حامد بابایی در ۱۱ ماه قبل، چهارشنبه ۱۴ شهریور ۱۴۰۳، ساعت ۱۴:۲۴ در پاسخ به مصطفی دربارهٔ ابوسعید ابوالخیر » رباعیات نقل شده از ابوسعید از دیگر شاعران » رباعی شمارهٔ ۱۳۰: