سید حبیب در ۹ سال قبل، یکشنبه ۲۳ آبان ۱۳۹۵، ساعت ۰۳:۵۱ دربارهٔ مولانا » مثنوی معنوی » دفتر چهارم » بخش ۱۳۸ - موری بر کاغذ میرفت نبشتن قلم دید قلم را ستودن گرفت موری دیگر کی چشم تیزتر بود گفت ستایش انگشتان را کن کی آن هنر ازیشان میبینم موری دگر کی از هر دو چشم روشنتر بود گفت من بازو را ستایم کی انگشتان فرع بازواند الی آخره:
با سلام .
جناب ناشناس .....
فرمودید..
در مقابل یک سؤال بزرگ , لا و بلی نگوییم.
چون تازگی و جذابیت آن از بین میرود.
و فرمودید که نکته های نو و بکر , بهتر و تاثیر گذار تر است و
عامل تحول و نوآوری میشود.
احسنت.....
ولکن اینگونه که مولانا میگوید ....
که اگر عقلت نرسید , لا و بلی نگو و حیران باش و از دیگران تقلید کن
, بلکه , شاید , بعدها , چیزی حالیت شد.
البته نمیدانم ......
شاید من کژ فهمم , بقول مولانا.......
.
بهروز در ۹ سال قبل، یکشنبه ۲۳ آبان ۱۳۹۵، ساعت ۰۳:۴۸ دربارهٔ مولانا » مثنوی معنوی » دفتر دوم » بخش ۲۳ - قسم غلام در صدق و وفای یار خود از طهارت ظن خود:
مولانا میگوید: پس از فنای آثار حیات مادی و حیوانی، اگر جوهر انسان در تو نباشد، چون چیز دیگری هم نیست که به حضرت حق ببری، چگونه میبری؟ حتی نماز و روزه هم عرض است و عرض در محدودهْ زمانی خاصی وجود دارد و در زمان دیگر نیست و وجودش منتفی میشود؛ نماز و روزه تا هنگامی مطرح است که زندگی جسمی ما ادامه دارد و بار تکالیف شرع را میبرد. این اعراض قابل نقل نیست، اما همین نماز و روزه و عبادات عرضی، جوهر انسان را اصلاح میکند و امراض آن را میزداید، همانطور که پرهیز، مرض را از بین میبرد. مولانا ضمن اینکه اصالت را به معنا و روح عبادات میدهد، لزوم صورت را نیز یادآورر میشود و معتقد است که صورت عبادات، اعراضی هستند که امراض جوهر انسان را درمان میکنند، گویی در حقیقت، این اعراض، به جوهر تبدیل میشوند.
خداوندی از پیه چشم بینایی را بوجود آورده و میتوان بواسطه این چشمان کوچک چیزهای بسیار بزرگ دید به راحتی قادر است خاک وجود را زر بلکه نور نماید که از عنایت او ذوق عبادت حاصل می شود و لاغیر
بی علم نمیتانی کز پیه کشی روغن
بنگر تو در آن علمی کز پیه نظر سازد
جانها است برآشفته ناخورده و ناخفته
از بهر عجب بزمی کو وقت سحر سازد
ای شاد سحرگاهی کان حسرت هر ماهی
بر گرد میان من دو دست کمر سازد
علی در ۹ سال قبل، یکشنبه ۲۳ آبان ۱۳۹۵، ساعت ۰۳:۴۶ دربارهٔ امیرخسرو دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۹۷:
امیرخسرو دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۹۷/
یاری که طریق ناز دارد
گر دل ببرد، که باز دارد؟
آن شوخ ز بهر کشتن ما
صد شیوه جانگداز دارد
در زلف بتان، مپیچ، ای دل
کاین رشته سری دراز دارد
بیچاره کسی که بر در تو
یک سینه و صد نیاز دارد
در گریه شوق، آستینم
از خون جگر طراز دارد
نی نی غلطم، خوش آنکه یاری
عاشق کش، و دلنواز دارد
کو باده و یار ساده امروز
صوفی نه سر نماز دارد
جانا، دل من به جانب تست
گنجشک هوای باز دارد
یک توبه کس درست نگذاشت
چشمت که هزاز ناز دارد
محمود سزد که نشنود پند
زیرا که دلش ایاز دارد
بشنو که به وصف عشق، خسرو
گفت خوش و دلنواز دارد
کمال داودوند در ۹ سال قبل، یکشنبه ۲۳ آبان ۱۳۹۵، ساعت ۰۱:۰۳ دربارهٔ ابوسعید ابوالخیر » رباعیات نقل شده از ابوسعید از دیگر شاعران » رباعی شمارهٔ ۳۴۵:
4416
متین . در ۹ سال قبل، شنبه ۲۲ آبان ۱۳۹۵، ساعت ۲۳:۳۸ دربارهٔ عراقی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۱۸:
خیلی ساده و روان، زیباترین مصرع هم: «با یار بگوی کان شکسته
این خسته جگر، غریب و غمخوار» بود
اصلاً سر آدم از برای ترحم کج میشه :)
سیدعلی ساقی در ۹ سال قبل، شنبه ۲۲ آبان ۱۳۹۵، ساعت ۲۲:۵۳ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱:
بزن مطـــرب بیا ســـــا قی ادرکأ ســـاً و نا ولـــها
کـه لطف شــعرحــــــافظ می گشاید رمزمشــــــکلها
نســـــیم شــعـر موزونــش مشــــوّش کرد زلف یار
وزان صــد نافـه بگشود وچه خـون انداخت دردلها
به آب عشــق شســـتم دل، بتـــرتیـبـی که فــــرموده
به مـی ســــجاده رنگیـن کردم آنگه ســـیر منزلـها
رسیــدم شـــاهـــــراه مـــــنزل جـــانـان و آســـــــودم
مگــــر بـرهــــم زنـد فــــریـاد بـــر بندیـد محمــــلها
مــــرا تا نـوح شــد حـــافــظ ، کتـابـش کشـتی ایـمـن
ازآن گــرداب بگـذ شتــــــم نمـایان گشـت ســـاحـلها
زجامش جـرعه ای خــــوردم بخودکامی رســیدم من
از آن جــام گهـــــــــربـاری که آرایـــــــند محــفـلها
مـرادومـرشـدی ما را بـه ما زان ســوی هستــــی گو
تویــی پیـــــــغمبر خــــــونیــن دلان پــای درگل ها
به شـــــمع شعر تو حـافظ منـور شـــد دل "ســـاقی"
چـه مســــکیـنان خـامـــــوشــــند از شـــعر توغـا فـلها
با احترام ساقی
سیدعلی ساقی در ۹ سال قبل، شنبه ۲۲ آبان ۱۳۹۵، ساعت ۲۲:۵۱ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱:
مطـــرب بیا ســـــا قی ادرکأ ســـاً و نا ولـــها
کـه لطف شــعرحــــــافظ می گشاید رمزمشــــــکلها
نســـــیم شــعـر موزونــش مشــــوّش کرد زلف یار
وزان صــد نافـه بگشود وچه خـون انداخت دردلها
به آب عشــق شســـتم دل، بتـــرتیـبـی که فــــرموده
به مـی ســــجاده رنگیـن کردم آنگه ســـیر منزلـها
رسیــدم شـــاهـــــراه مـــــنزل جـــانـان و آســـــــودم
مگــــر بـرهــــم زنـد فــــریـاد بـــر بندیـد محمــــلها
مــــرا تا نـوح شــد حـــافــظ ، کتـابـش کشـتی ایـمـن
ازآن گــرداب بگـذ شتــــــم نمـایان گشـت ســـاحـلها
زجامش جـرعه ای خــــوردم بخودکامی رســیدم من
از آن جــام گهـــــــــربـاری که آرایـــــــند محــفـلها
مـرادومـرشـدی ما را بـه ما زان ســوی هستــــی گو
تویــی پیـــــــغمبر خــــــونیــن دلان پــای درگل ها
به شـــــمع شعر تو حـافظ منـور شـــد دل "ســـاقی"
چـه مســــکیـنان خـامـــــوشــــند از شـــعر توغـا فـلها
بااحترام به روح ملکوتی حضرت حافظ رسول عشق
سیدعلی ساقی در ۹ سال قبل، شنبه ۲۲ آبان ۱۳۹۵، ساعت ۲۲:۳۰ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۵۵:
حــالـیـــــــا مـصــلحـتِ وقـت در آن میبـیـنــم
که کـشـم رخت به میخانه و خوش بـنـشیـنـم
"رخت به میخانه کشیـدن": کنایه از ساکن میکده شدن است.
"خوش نشستـن" : چند معنا دارد : 1- آسایش یافتن ، سرخوش و سرمست شدن ، شادمانه زیستن 2- قـرار و آرام گـرفتـن 3- اقامت موقتی داشتن .به عشایرنیز که موقـتـاً در جایی اقامت میکنند "خوش نشیـن" میگـویـنـد 4- به جا ، مناسب و زیبا نشستن هم معنی میدهد:
بـجز آن نـرگسِ مـسـتـانه که چشمش مرساد
زیر ایـن طـارم فـیـروزه کسی خوش نـنـشست
"مـیـخـانـه" : در اصطلاح عرفان ، عـالـَم لاهـوت است ، محفل اُنـس عارف کامـل است و "رخت به میخانه کشیدن" دراینجابه معنی در مسیر "عشق" قرار گـرفتـن است.......
این زمان را زمان و موقعیت مناسبی میبینم که به میخانه روم و مـدّتی در آنجا مست و سرخوش باشم و آرام و قرار گیرم .
جـام مـِـیْ گـیــرم و از اهــل ریــــا دور شــــوم
یـعـنـی : از اهـل جـهــان پـاک دلی بـگـزیـنــم
از "پـاک دلی" میتـوان چند تعبیر داشت :
1- آدمی که دلی زلال و نیّتِ پاکی دارد و اهل ریاکاری نیست.
2- شـراب زلال ، یا جام شرابِ بلورین که درونش روشن و آشکار است.
3- مست ، آدم مست بی ریـا وبدون تزویر وپاکدل است.
درادمهی بیت قبل می فرماید: جام شرابی از معرفت وآگاهی بـنـوشم و از ریـاکاران دوری کنم ، یعنی اینـکـه از میـان مردم جهـان، یـاری با صفای دل (جام شراب) انتخاب نمایم.
آلودگیِ خرقه خرابی جهان است
کوراهروی پاک دلی ،پاک سرشتی
جـز صـُـراحیّ و کـتـــــــابـم نـَبـُـوَد یـار و نـدیــم
تـا حریـفــــان دغـــا را به جـهــــان کـم بـیـنــم
"صـُراحی" : نوعی ظرف شراب که همانند مـیـنـا گلویی تـنـگ و بـلـنـد دارد.
"نـدیم" : همنـشـیـن ، هـمـدم
"حریف" : هم پـیـالـه ، دوست مجالس شرابخواری - "دغــا" : مـکاّر و دغـل باز
"کـم بـیـنـم" : ایهام دارد : 1- کـمـتـر بـبـیـنـم 2- کوچک و حـقـیـر بـبـیـنـم.
غـیـر از ظرفِ شـراب و دفـتـر شـعـر، هـمـدم و هم نـشینی ندارم ونمیخـواهم ، تابدینوسیله هم پـیـالـه های دغـل بـاز را کـمـتـر بـبـیـنـم وازآنهادوربوده باشم.
دو یـار زیـرک و از بـادهی کهن دو منی
فراغتی و کـتـابی و گـوشهی چـمـنـی
سـر بـه آزادگـی از خـلـق بـر آرم چـون ســــرو
گـر دهـد دسـت که دامـن ز جـهـان در چـیـنـم
"سـر بـرآرم" : سربـلـنـد شـوم
"گـر دست دهـد" : کنایه از ممکن و میسّر شدن است ، اگـر امکان پـذیـر شـود
"دامـن در چـیـدن" = دامـن را بـالا گرفتـن ، کـنـایـه از : دوری گـزیـدن و گوشه نشینی است.
همچون سـرو که به آزادگی معروف ومشهوراست در میـانِ مـردم سـربـلـنـد و مـمـتـاز خـواهـم شـد،چنانچه بـرایـم مـیـسّـر شـود که از دنـیـا و تـعـلـّقـاتِ دنـیـوی دوری کنم و گـوشـهی عزلـت اخـتـیـار کـنـم.
چه تناسب جالـبی بین سرو و "دامن در چیدن" ایجاد کرده است ، معمولاً قسمت پـایـیـن سرو شـاخ و بـرگ نـدارد ، گـویی دامـنـش را بـالا کشـیـده است.
طریقِ صدق بیاموز ازآبِ صافیِ دل
به راستی طلب آزادگی زسروِچمن
بـس کـه در خـرقــهی آلــوده زدم لاف صـَـــلاح
شـرمـســــــار از رخ سـاقـیّ و مـی رنـگـیـنـم
"لاف زدن" : ادّعـا کردن
"صـَلاح" : مصلحت اندیشی ، نـیـک اندیـشی ، پـرهـیـزگـاری
"خرقهی آلـوده" :لـبـاس آلـوده به ریـاکاری و شرابخـواری
"سـاقی" :شـراب دهـنـده ، گـاه بـا معشوق یـکـی است .
از بـس که در این لـبـاس آلـوده به ریـا، ادّعـای نـیـک انـدیـشی و پـرهـیـزکاری کـرده ام در بـرابـر چهـرهی محبـوب و شراب سرخ شـرمـسـارم .
در این بیت هم تناسبِ زیـبـایی در مصـرع دوّم ایجـاد شده که از ویـژگی هایِ خاصِ شـعـر "حـافــظ" است . بـبـیـنـیـد : آدمی که خجالت میکشد چهره و گـوش هایـش سرخ میشـود ، چـهـرهی معشوق یـا ساقی هم که سـرخ است ، شـراب هم که سـرخ است ، میخواهـد بـگـویـد : مـن از شـرم صورتـم سرخ است ، چهرهی معشوق هم که اززیبایی سـرخ است ، رنـگ شـراب هم سـرخ است ، امـّا سرخی چهرهی مـن کجا ؟ و چهرهی معشوق کجـا ؟ وسرخی شـراب کـجــا ؟!!!
به طرب حمل مکن سرخیِ رویم که چوجام
خون دل عکس برون می دهد ازرخسارم
سیـنـهی تـنـگ مـن و بـارِ غـم او ؟! هـیـهـات !
مـــرد ایـن بـار گـران نـیـسـت دل مـسـکـیـنـم
"هـیـهـات" شبه جمله است به معنی : به دور است ،سخت است، غیر ممکن است.
"گـران" : سنـگـیـن
"بـار گـران" همان "امـانـت" است ، امانـتـی(عشق یاکـمـال جویی) که خـداونـد در روز ازل به آدم سپرد.
سینهی کم ظرفیتِ من گنجایـش غمِ سنگینِ عشق را ندارد .من مردِ این کار نیستم(صدالبته که حافظ شکسته نفسی وفروتنی می کندوقصد داردکه عظمتِ مسئولیت عشق رانمایان کند.
گنجِ عشقِ خودنهادی دردلِ ویران ما
سایه ی دولت براین کنج خراب انداختی
مـن اگـر رنــــــــد خـرابـاتـم و گـر زاهـد شـهــر
ایـن مـتـاعـم که همی بـیـنـی و کـمـتـر زیـنـم
"رنــد" : لا اُبالی ، حقّهباز ، آن که پایبند به آداب شرع و اخلاق اجتماعی نیست،امّا ازنظرگاهِ حافظ "رنـد"، عارفِ عاشقی پاک نـهـاد است که در ظاهر خود را آلـوده به گـنـاه و شرابخوار نـشـان میدهد. - "خرابـات" : در ظاهر جای فساد و میخواری و قمار بازی است ، امّا در نظرگاهِ حافظ به معنی میخانه ومحفلِ انس والفت است.آنجا که واصلانِ به حق از بادهی وحدت مست میشوند، جایی که نورِ معرفت خداوندی در آنجا میتابد.
اگـرازظاهرِمن چنین برداشت میکنی که مـن شرابخواره و اهل گناه هستم،یاچنین فکرمی کنی که من زاهدِشهرهستم و به پـارسـایی مشهور شدهام ، مـن همیـن هستم وحتی از این هم کـمـتـرم . هر طور دلت خواست دربـارهی من فـکـر کـن،بـرایـم مهم نیست که تـو چه فـکـر میکنی ، مهم این است که من خودم می دانم چی هستم.
یکی از ویـژگیهای بـارز حـافـظ ، "طـنـز" و کـنـایـه های بسیاری است که به کار بـرده است .
"حـافــظ" با "خود اتّـهـامی" ریاکاران را میکـوبـد ، "خـود اتـّهـامی" به عبارتی یعنی: مادرنصیحتی رابه دخترِ خودمیگوید تـا عروسش بـشـنـود .
حافظ خود را متّهم به ریـا میکـنـد ، یـعنی :ای وعظ، صـوفی،زاهد،عابد، تـو اینگونهای ، در ظـاهـر اهل پـارسایی و تقواهستید ولی در خلوت طور دیگری هستید.
واعظان کین جلوه درمحراب ومنبرمی کنند.
چون به خلوت می روند آن کاردیگرمی کنند.
بـنــــدهی آصـف عـهـــــدم ، دلـم از راه مــبـَــر
کـه اگـــــر دَم زنـم از، چـرخ بـخـواهـد کـیــنـم
"بـنـده" : غـلام ، چـاکـر و خـدمـتـگـزار
"آصفِ عهد" : وزیـر وقـت ، منظور جلال الـدّین تـورانـشاه وزیـر شاه شجاع است که مـردی ادب پـرور و بخشنده بود وبا حـافـظ انس والفتی شاعرانه داشته است. -
چـاکر و خدمـتــگـزار وزیـر وقت (جلال الدین تورانـشاه) هستم ، مـرا از این کار بازمدارید ومانع ازارادت ورزیِ من نسبت به اونشوید.زیـرا که اگـربه چیزی غیرازارادت او به پردازم ودم بزنم ،ازروزگار خواهـدخواست تـا از من انـتـقـام بـگـیـردوطومار کارمرابه پیچد.
بایددانست که هرگاه حافظ از دوستانِ خود به ویژه ازوزیر وپادشاه تعریف وتمجیدمی کند،تعریف را بگونه ای به مبالغه می آلایدکه هرشنونده ومخاطبی می داند که این تمجیدچیزی بیش ازشوخی ومزاح نیست.امّاچنان این مبالغه ومزاح رابه زیورِنکته ولغزمزیّن می کندکه هم مخاطب، هم شنونده وهم خواننده یِ مدح لذت می برند وازلطفِ سخن بهره مندمی گردند.
نصرت الدین شاه یحیی آنکه خصم ملک را
ازدمِ شمشیر چون آتش درآب انداختی
بـر دلم گـَرد ستـمهـا ست ، خـدارا مـپـسـنـد
کـه مـُـکـــــــدّر شـود آیـیـنـــهی مـهــر آیـیـنــم
"گـَرد ستم" : ستم به غباری تشبیه شده که بردل شاعرنشسته است.
"خدارا": تـو را به خدا سـوگـنـد میدهم. - "مـُـکـدّر" : تـیـره ، مـلـول و دلـگـیـر
"آیـیـنـه" : استعاره از دل است
"مـِهـر آیـیـن" : محبّت پـیـشـه ،مهربـان.
ستم های نـاروا همانند غـبـاری بـر دلـم نـشستـه است تـو را به خـداسوگند روا مـدار که دل پاک و مهربـانـم بیش ازاین تـیـره و مـلـول شـود.
کجاروم چه کنم چاره از کجاجویم؟
که گشته ام زغم وجورِ روزگارملول
سیدعلی ساقی در ۹ سال قبل، شنبه ۲۲ آبان ۱۳۹۵، ساعت ۲۲:۱۶ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۴۲:
حـجــــاب چـهــــرهی جـــان مـیشــود ، غـبـار تـنـم
خــوشــا دمـی کـــه از آن چـهـره ، پـرده بـر فـکـنـــم
"حجاب" : پـرده ، پـوشـش ، در اصطلاح عرفانی : مانع میان عاشق و معشوق را گویـنـد .
"چهرهی جان" :جان به انسانی تشبیه شده که دارای چهره است .
"غـبـار تـن" :بدان علت که جسم انسان ازخاک آفریده شده،تـن به غبار تشبیه شده است.
"خـوشـا" : شبه جمله است به معنی : چه خوش
است.چه نیکو
"پـرده":همان حجاب است.
عـارف کسی است که همانند روح و جانـش از تـنـگـنـای قفس تـن و تعلّقات دست و پا گیر دنـیـا ناراحت است و همیشه در تلاش برای رفعِ آن هست و برای رهایی از نفس و آنچه حجاب و قفسِ جان است دعا و راز و نیاز میکند ، و از این راه است که به کمال میرسد . "فـنــا" درنظرگاهِ عارفان مرگ نیست ، رهایی از تعلّقات دنیا و نفس است.....
پس تـن حجاب جان است :
این تـنِ خاکیِ من همانندِ غـبـاری بـر رخسـارِ جانم نشسته است و مانع تجلّی و تـلألـوِ روحم شده است ، چـه خوش است زمانی که این حجاب را از چهرهی جانم پاگ کنـم .
حجاب راه تـویی حـافــظ از مـیان برخـیـز
خوشا کسی که در این راه بی حجاب رود
چنـیـن قـفـس نه سـزای چو مـن خوش الحانیست
روم به گلـشـن رضــــــــوان کـه مــــرغ آن چـمـنــم
درادامه یِ بیتِ قبلی: "قـفـس" : استعاره از جسم آدمی است .
"الـحـان" : جمع لَـحـن به معنی صـدا و آواز است.
"خوش الحان" : خوش صدا ، خوش آواز ،
"حـافــظ" در جـاهای دیگر هم گفته که من پـرنـده یِ بهشتی هستم ،من از عالـَم قدس و مـلـکـوت هستم:
این جسمِ خاکی برای من همانند زندان وقفس است و این زندان شایستهی پـرندهی خوش آوازی مـثـل مـن نیست . من باید به باغ بهشت بروم که بلبل خوش آواز آن گلزار هستم .
طـایـر گلشن قـدسـم چه دهم شرح فـراق
کــه در ایــــن دامــگـهِ حادثـه چـون افـتــادم
عـیـان نـشـد کـه چـرا آمـــدم کـجـا رفـتــم ؟!
دریـــغ و درد ! کـه غـافـل ز کـار خـویـشـتــنــم
"عـیـان" : آشـکار
"غـافـل" : بیخـبـر
بـرایـم معلـوم نشد که چـرا آفریده شدم و برایِ چه کاری به دنیـا آمـده ام .معلوم نیست وقتی بمـیـرم به کجا میروم ؟!! افسوس که از سرانجام خودم بی خـبــرم.
"هستی" درنظرگاهِ حافظ معمّایی پیچیده هست که به حکمت ودانش حل نشده ونخواهدشد.تنها وظیفه ی ما شناورماندن درحیرانیِ حاصل ازمشاهده یِ زیباییها وعشق ورزی به خالقِ زیباییهاست.
حدیث ازمطرب ومی گو ورازِ دهرکمترجو
که کس نگشود ونگشاید به حکمت این معمّارا
چـگـونـه طـوف کـنـم در فـضــای عـالــَـم قــُــدس ؟!!
کـه در ســـــراچـهی تـرکـیـب ، تـخـتــه بـنــد تـنــم
تمام بیت های این غزل درهمین راستاست که شاعرازاصل خودجداشده ودرپی راهیست که دوباره به اصل خویش بازگردد.
"طـَـوْف" : گـردیدن ، گـردش کردن
"عالم قـُدس" : عالم پاک ، عالم ملکوت ،
"سـراچه" : خانهی کوچک
"سراچهی ترکیب" : کنایه از دنیاست ،
"تخته بند" : گـرفتـار ، زنـدانی ، در زمان قـدیم بـویـژه در زمان مغول نوعی مجازات بـوده که زندانی را برای اینکه فرار نـکـنـد به تختهی بزرگی میـخ میکـردند و یا به چوب یا درختی محکم میبستند .
چـگـونـه در عالم ملکوت به گـردش بـپـردازم وقتی که در این دنیا زنـدانیِ تـن خاکی هستم ؟!
طایرگلشن قدسم چه دهم شرح فراق
که دراین دامگهِ حادثه چون افتادم
اگــر ز خـونِ دلــم بــوی شــــوق مــی آیــــــــــــــــد
عـجــب مــدار ؛ کـه هـم درد نـافــهی خـُـتــنــــــــــم
"خون دل" : ایـهـام دارد : 1- استعاره از اشک خونین 2- استعاره از "رنج و اندوه فراوان"
"نـافـه" : مـُشـک
"خـُتـن" : چـیـن ، ناحیهای از چیـن بزرگ .
تناسب زیبایی بین "خون دل" و "نافهی ختـن" ایجاد شده است به این جهت که "نـافـه" یا "مـُشک" از خون تولید میشود و در غدّهای در نـاف نوعی آهـو در چین جمع میشـود و در بهـار شروع به سـوزش و درد میکند بطوری که آهو مجبور میشود تا ناف خود را بر سنگی تـیـز بـمـالـد که در نتیجه ،کیسهی حاوی مـُشـک پاره شـده و بر سنگ میریزد .
از طرف دیگر ؛ "نافه" بوی خوش دارد و بـوی وصال هم بـرای عاشـق خوشترین رایحه است .
اگر از اشک خونین و غصّه و اندوه من بـوی آرزومندی و اشتیاق به دیدار و وصال محبوب به مشام میرسد،هیچ جای شگفتی نیست ،زیـرا که من هم مانند نافه از محبوب (آهو استعاره از معشوق است) جـدا افتادهام .
درداکه ازآن آهویِ مشکین سیه چشم
چون نافه بسی خونِ دلم درجگرافتاد
طـرازِ پـیـــرهـن زر کـشـم مـبـیـن ، چـون شــمــــــع
کـه ســوز هـاسـت نــهــــانـی درون پــیــــــر هـنــم
"طـَـراز" : اصل آن فارسی و با "ت" بـوده به عربی رفته و با "طـ" تلفّظ شده ، در عربی ازآن واژه های دیـگـر هم ساختهاند مثلاً : "مـُـطـَـرّز" . خیلی از کلمات فارسی به عربی رفته و بعد عربی شدهی آن به زبانِ فارسی برگشته و به کار رفته است . "استاد" به عربی رفته ؛ "استاذ" و جمع آن "اساتیذ" شده امّا در فارسی "اساتید" به کار میبرند .
"تـراز" یا "طـَراز" به معنی : لبه و حاشیهی دامن و لباس است که با زر نقش و نگار شده است ، زمان قدیم در حاشیه لباس پادشاهان نام و توصیفات او را با نخ های طلایی و به خط کوفی یا نستعلیق مینوشتند و یا نقش و نـگارهای مشخصی را نقاشی میکردند.
به معنی یـراق یا حمایـلی زر بافت یا زر نـگاشتهای است که پاشاهان ، وزیران ، درباریان و فرماندهان بر دوش میافکندهاند هم آمده است .
"زر کش" : زربافت ، زری دوزی شده
بعضی هم گفتهاند : مـراد از "طرازِ زر کش" همان قطراتِ مذابِ شمع است که در پای شمع نقش و نگاری را به وجود میآورد ، چون در قدیم شمع را از مـومِ عسل که زرد رنگ است درست میکردند و "شـمـع" در عربی به معنی : "مــوم" است ، شــمــع های امروزی را از پـارافـیـن میسازند.
در قدیم هم مانند امروز شمع هایی را که برای پـادشاهان و بزرگان میساختهاند با نخ های طلایی که اطراف آن میپیچیدهاند تزیـیـن میکردهاند ، مثل همین شمع های امروزی که آن را با رشتههای رنگی و طلایی تـزیـیـن میکنند .
"طـَراز زر کش" کنایه از تجمّـلات ظاهری است . از "چون شمع" دو جور برداشت میتوانیم داشته باشیم :
یکی اینکه بـگـوییم ؛ طراز زرکشم مانند تزیینات شمع است و درونم مانند شمع سـوزناک و آتشناک است چون اصل شعلهی شمع از نخ آن است که در وسط شمع قرار دارد . یکی هم اینکه : شمع که روشن میشود حاشیه های زربافت لباس برق میزند و آشکار تر از قسمت های دیـگر لباس است ، یعنی تـو مثل شمع نباش که فقط تـزیـیـنـات و تجملات ظاهری مـرا ببینی و آشکار کنی .
مرا همچون شمع آراسته و زرنـگار مبین ، که من همانند شـمـع در درونم آتش عشق و سوز جدایی است و مرا میسوزاند.
یـا : همانند شمع تجمّلاتِ ظاهری مرا به چشم مردم برجسته مکن که آتشِ عشق و سـوزِ جدایی از درون مـرا شعلهور کرده است.
سرکش مشوکه چون شمع ازغیرتت بسوزد
دلبرکه درکفِ اوموم است سنگِ خارا
بـیــا وُ هـسـتـی حــافــــــــظ ز پـیــش او بــردار !
کـه بـا وجـود تــو کـس نـشـنـود ز مـن ، کـه مـنــــم
ای معشوق بـیـا وُ هستیِ حـافــظ را از دست اوبگیر، زیـرا که تا وجودِتوهست کسی از من نمیپـذیـرد که مـن وجود دارم ،پس وجودِمن مانعی جدّیست، بیا وجودمرا ازمیان بردار(برگشت به بیت اوّل).
میانِ عاشق ومعشوق هیچ حایل نیست
توخودحجاب خودی حافظ ازمیان برخیز
مهدی در ۹ سال قبل، شنبه ۲۲ آبان ۱۳۹۵، ساعت ۲۲:۰۰ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۰۶:
سلام به نظر بنده اینطور بهتر است بگوییم
دستم اندر دست آن ساقی سیمین ساق بود
سیدعلی ساقی در ۹ سال قبل، شنبه ۲۲ آبان ۱۳۹۵، ساعت ۲۱:۴۲ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۰۶:
کلمه دامن به این جهت درست است که به معنای عمیق تری رهنمون می گردد. دست به دامن کسی شدن به معنای پرداختن ، توسل وپناه بردن به اوست. حافظ رندانه می خواهد برتری عشقبازی:(دست به دامن ساقی شدن) را به عبادت کورکورانه وبی معنی:(تسبیح چرخاندن) انتقال دهد.ساعد به جای دامن درست است که واج آرایی را تقویت می کند ولی معنای بالا رانخواهد رساند.حافظ به عمق معنا بیشتر اهمییت میدهد واولویت اول وی واج آرایی که تنها زینت شعر محسوب می گرددنیست. ضمن آنکه تسبیح چرخاندن همان دست به دامن خداشدن درنزد عوام است وباآوردن دامن درمصرع دوم این معنا بیشتر برجسته می گردد.همچنین بدون ساعد نیز واج آرایی درهمان مصرع تحقق یافته ونیازی به آوردن ساعد که معنای سطحی تری نسبت به دامن ایجاد می کند نیست وحافظ نسبت به این موضوع توجه عمیقی دارد.
سیدعلی ساقی در ۹ سال قبل، شنبه ۲۲ آبان ۱۳۹۵، ساعت ۲۱:۲۹ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۰۶:
پیش از اینت بیش از این اندیشهی عشّاق بود
مهــــــــرورزّیِ تـو با ما شُــــــــهرهیِ آفاق بود
دربعضی از نسخه ها، در این غزل بیت دیگری بشرح: " پیش از این کاین نُه رواقِ چرخِ اخضر بَرکشند / دورِ شاهِ کامکار و عهد بو اسحق بود " دیده شده که شاهدی روشن بر این ادّعاست که این غزل خطاب به "شاه شیخ ابواسحاق" سروده شده است .
میفرماید : قبل از این نسبت به عاشقان توِجهِ بیشتری میکردی و بیشتربه فکرشان بودی . اظهار وابرازِ محبّت تو به ما، زبانزدِ اقصی نقاطِ جهان و تمام اهلِ عالم بود.مامشهور به لطف توبودیم. ......
ابواسحاق سرداری لایق و حکمرانی دانشمند بود. در علم نجوم دست داشت و خود نیز شعر نیکو می سرود چنان که دو رباعی زیر را آن گاه که می خواستند او را از زندان برای کشتن ببرند، سروده و بر دیوارِ زندان به یادگارنوشت:
افسوس که مرغِ عمر را دانه نماند
امید بهیچ خویش و بیگانه نماند
دردا و دریغا که درین مدّتِ عمر
از هر چه بگفتیم جز افسانه نماند
با چرخ ستیزه کار مستیز و برو
با گردش دهر در میاویز و برو
زین جام جهان نما که نامش مرگ است
خوش درکش و جرعه بر جهان ریز و برو
شاه ابواسحاق نسبت به فضلا و دانشمندان علاقه و محبتّی خاص داشت و دربارش مأمنِ اهل علم و ادب بوده است.
....شاه شیخ ابواسحاق وحافظ دارایِ روابطِ خاصِ عاطفی وپیوندِدوستی بودند وحافظ دراین غزل از همنشینی بااویادکرده است.البته بارهاگفته شده که مدحِ در غزلیاتِ حافظ بهانه ای برایِ خَلقِ مضامینِ متنّوعِ شاعرانه وعارفانه بوده ومتفاوت ازمداحی هایِ سایرِشاعرانست.
راستی خاتمِ فیروزه یِ بواسحاقی
خوش درخشید ولی دولتِ مستعجل بود
یاد باد آن صحبت شبـها که با نوشین لبان
بحث سـرّ عشق و ذکر حلقهی عشّاق بود
یادش بخیر آن شبهایی که در مجلسِ اُنس همراه وهمدل باشیرین لبان، دورِهم می نشستیم وسخنان شیرینی از رازِ عشق رد وبدل می شد و یادی از محافلِ عاشقانه میکردیم .
حافظ زگریه سوخت بگو حالش ای صبا
باشاهِ دوست پرورِ دشمن گدازِ من
پیش از این کاین سقف سبز و طاق مینا برکشند
منظر چشم مرا ابـروی جانان طاق بـود
سقفِ سبز : آسمان ، گنبدخضرا
طاق مینا : استعاره از آسمان
منظر : نظرگاه ، منظره ،
طاق درمصرعِ دوّم ایهام دارد : 1- سقف هلالی 2- تک وتنها 3- ایوان 4- طاقچه دراینجاهرچهارمعنا موردِنظر شاعربوده است.
حافظ در اینجابه نکته یِ عارفانه ای اشاره می کند وآن اینکه ؛ قبل از خلقتِ آسمانها و زمین، دل و جانِ عاشق ما وجود داشته و از همان زمان زیباییهایِ معشوق (کمانِ ابرویِ جانان) موردِ توّجه ما بوده و به او عشق میورزیدهایم.
نبودرنگِ دوعالم که رنگِ الفت بود
زمانه طرحِ محبّت نه این زمان انداخت
از دمِ صبح ازل تا آخرِ شام ابـد
دوستیّ و مهر بر یک عهد و یک میثاق بـود
دم : هنگام ، وقت
ازل : زمان بی سرآغاز
ابد : زمان بی سرانجام
از همان روز نخست ، رسمِ مهرورزی و محبّت(عاشقی) بر یک عهدوپیمانِ استوار بسته شده و تا ابد بر همین پیمان پایدار خواهد ماند.
مرا روزِ ازل کاری بجز رندی نفرمودند
هرآن قسمت که آنجارفت ازآن افزون نخواهدبود.
سایهیِ معشوق اگر افتاد بر عاشق ، چه شد؟!
ما به او محتاج بودیم او به ما مشتاق بـود
سایه : حمایت ، انعکاس ، توّجه وعنایت
چه شد :چه ایرادی دارد؟ تعجبی ندارد
چنانچه معشوق سایهیِ لطف و حمایتش رابر عاشقِ دلداده انداختهاست، تعجّبی ندارد زیرا ما عاشقان نیازمندِ توّجه ِاو بودیم و او(معشوق) نیز متقابلاً به مااشتیاق داشت ومیلش براین بودکه به ماتوّجه وعنایت کند.اونازکندمااظهارِنیازکنیم،عاشقی یک سودایِ دو طرفه میانِ عاشق ومعشوق است،وصدالبته تفاوت میانِ این دوبسیار:
میانِ عاشق ومعشوق فرق بسیاراست
چو یار ناز نمــــاید شما نیاز کنـــید
حُسنِ مهرویانِ مجلس گرچه دل میبرد و دین
بحث ما در لطفِ طبع و خوبیِ اخلاق بـود
اگر چه در مجلس زیبا رویانی حضور داشتند که زیبائی هایشان دل و دین را از کف میربود ولی ما بی خبر در بارهیِ نیک سرشتی و نیکوییِ اخلاق بحث می کردیم ، ما ازحدودِ اخلاقی خارج نمی شدیم وروابطمان براساسِ ارزش هایِ اخلاقی بود.
رویِ خوبت آیتی ازلطف برماکشف کرد
زآنزمان جزلطف وخوبی نیست درتفسیرِ ما
بر در شاهم گدائی نکتهای در کار کرد
گفت بر هر خوان که بنشستم خدا رزّاق بـود
یک نفرفقیردردرگاهِ پادشاه (نکتهای درکارم کرد) موضوعِ مهمّی رابه من یادآور شد،گفت : بر سر هر سفرهای که نشستم دیدم تنها خداونداست که روزی رسان است. به عبارت دیگر: نیاز خود را فقط به خداوندبگو وبر در پادشاه هم اظهارِنیازنکن . ملاحظه می شودکه بااینکه غزل درمدحِ پادشاهست،لیکن حافظ بی هیچ واهمه ای،اعتقاداتِ شخصیِ خودرامطرح می سازد وبابیانِ حقایقِ نغز ونکته های لطیف،توّجهِ پادشاه ودیگران به زوال پذیری وناپایداریِ تمامِ قدرتها درمقابلِ اراده یِ ذاتِ بی همتا، معطوف می دارد.
ای گدایانِ خرابات خدایارِشماست
چشمِ انعام مَداریدبه انعامی چند
رشتهیِ تسبیح اگر بگسست معذورم بـدار
دستم اندر دامن ساقیِّ سیمین ساق بـود
زبانِ کنایه آمیز وطنزوطعنه یِ حافظ برای برجسته سازیِ حقایق، هیچ حدومرزی ندارد،پادشاه وگدا نمی شناسد، شیخ وشاب راملاحظه نمی کند واغلبِ اوقات ازخطوطِ قرمزِ مذاهب وادیان نیزبی هیچ اِبایی عبورکرده وهمه چیز راازدمِ تیغِ تمسخر می گذراند.او مطالبی راکه دردوره یِ خفقان و حاکمیّتِ تندروهایِ خشک مذهب، هیچ کس قادربه طرح آنهانیست، باشهامت وجسارت بیان می کند تااگرچنانچه قراراست باطرحِ آنها اتّفاقِ شومی رخ دهدو بلایی ازآسمان نازل گردد ،زودتر رخ دهد....
باطنز وطعنه می فرماید: اگر ذکر و وِردِمذهبیِ من قطع گردیدوبندِ تسبیحِ من پاره شد،دلیلِ قابلِ قبول وموجّهی دارد،زیرا آن زمان من دست به دامنِ ساقیِ بلورین ساعد (معشوق) بودم وآنقدر مدهوشِ زیباییهایِ اوشده بودم که متوجّهِ پاره شدنِ تسبیح نشدم.(برتریِ عشقبازیِ آگاهانه بامعشوق وبه زیرِسئوال بردنِ عبادتِ ناآگاهانه)
" واج آرایی " که عبارتست ازتکرارِ یک حرف دریک مصراع یابیت،دراینجا رخ داده وتکرارِ حرفِ "س"سببِ ایجادیک موسیقیِ دلنشین درپس زمینه یِ الفاظ شده است .
رشته ودانه هایِ تسبیح درنظرگاهِ حافظ نمادِ ریاکاری وچیزی بیش از دام نیست.
زِرَهم میفکن ای شیخ به دانه هایِ تسبیح
که چومرغ زیرک افتد نفتد به هیچ دامی
در شبِ قـدر اَر صبوحی کردهام عیبم مـکن
سرخوش آمد یار و جامی در کنار طاق بـود
صبوحی کردن: شرابِ بامدادی نوشیدن
همان توضیحی که دربیتِ قبلی داده شد براین بیت نیز صدق می کند. (برجسته سازیِ عشقبازیِ صادقانه بامعبود به جایِ عبادتِ ریاکارانه)
اگر در سحرگاهِ شبِ قدر به جایِ عبادت ورازونیازشراب نوشیدهام واقدام به روزه خواری کردهام بر من خرده مگیر، زیرا ازیکسو یارم مستانه و شادمان آمد وازسویِ دیگر جامِ شرابی آماده یِ نوشیدن در طاقچه بود،همه چیز خودبخودمهیّاگردید و من ناچار وبی اختیار شراب نوشیدم. صبوحی همان "ثلاثهی غسّاله" است درقدیم هنگام سحرگاهان، سه جام شراب مینوشیدند: یکی برای دفعِ خمارِ مستی شب پیش ، یکی برای شستشویِ معده و سوّمی برای شاد و سرخوش بودن در طول روز.
ساقی حدیثِ سرو وگل ولاله می رود
وین بحث باثلاثه یِ غسّاله می رود.
شعر حافـظ در زمان آدم اندر باغ خُـلـد
دفتر نسرین و گل را زینت اوراق بــود
باغ خُلد : بهشت
دراین بیت شاعرمبالغه کرده وبه زبانِ طنز،ازخودستایش می کند ومی فرماید: ابتدای خلقت،آن زمانی که حضرت آدم هنوز در بهشت زندگی میکرد، شعرِ حافظ بوده و بر رویِ برگ هایِ گلها نوشته شده بوده وزیب وزیورِ گلهایِ بهشتی بود.....الحق که راست فرموده واین ابیات قطعن بررویِ گلهایِ بهشتی نقش بسته تاطراوت وزیباییِ آنها هزارچندان گردد.
درآسمان نه عجب گربه گفته یِ حافظ
سرود زهره به رقص آورد مسیحا را
مهران در ۹ سال قبل، شنبه ۲۲ آبان ۱۳۹۵، ساعت ۲۰:۱۴ دربارهٔ رهی معیری » غزلها - جلد اول » ساغر هستی:
با سلام
این شعر رو با صدای جاویدان مرحوم هایده در تصنیف "آزاده" که اولین تصنیف رسمی ایشون هست گوش بدید. تنظیم این اثر توسط استاد علی تجویدی انجام شده و در خاطراتش نوشته که رهی که اون زمان درگیر سرطان بوده از اجرای هایده بسیار لذت برده و شخصا بر ضبط این تصنیف نظارت داشته.اجرای هایده خیلی دلنشین تر هست تا صدای علیرضا قربانی که طی 3 سال اخیر خیلی از تصنیف خوانی های مرحوم هایده رو بازخوانی کردن.
باز هم منکر لطافت و صلابت صدای آقای قربانی نمیشوم
محمد حسین خورشیدی در ۹ سال قبل، شنبه ۲۲ آبان ۱۳۹۵، ساعت ۱۹:۵۶ دربارهٔ فردوسی » شاهنامه » سهراب » بخش ۵:
لت دوم از پاره ی ششم " که یارست یا او نبرد آزمود " نادرست است . درست این لت باید چنین باشد " که یارست با او نبرد آزمود " یا در میان لت باید " با " باشد . یعنی چه کسی یارای نبرد با او را دارد .
جمشید پیمان در ۹ سال قبل، شنبه ۲۲ آبان ۱۳۹۵، ساعت ۱۹:۴۰ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۷۸:
بیت اول و سوم این غزل ( روا آن است که جای بیت های دوم و سوم عوض شود)به نظر من تبیین و تشریح پیام ارزشمند زرتشت است: پندار نیک، گفتار نیک و کردار نیک. در بیت ششم با نگاه جبر گرای حافظ مواجه می شویم. او همین نکته را در جای دیگر اینگونه تبیین می کند: فلک به مردم نادان دهد زمام مراد/ تو اهل دانش و فضلی، همین گناهت بس! به نظر من بیت هفتم این غزل نباید در این غزل جائی بیاید.این بیت منطقن با مضمون و مفهوم سایر بیت ها در تناقض است. بویژه با بیت های اول و آخر . حافظ اینهمه زحمت کشیده و نکته های عرفانی و حکمت آمیز آورده است که بگوید او و دیگرانی مانند او ( غزل را با مــــــا آغاز کرده است) بد نمی گویند و بد نمی اندیشند و میل به بد نمی کنند و عیب درویش و توانگرا به کم و بیش را بد می دانندو .... و بخصوص در بیت آخر صریحن درس مدارا با خصم را می دهد. اما ناگهان در بیت ماقبل آخر همه ی گفته هایش را نادیده می گیرد و جامه ی کسی را سیاه می کند و حسود را احمق می نامد( عیب گفتن از این واضح تر هم می شود؟). من باور دارم این بیت الحاقی است ولو در قدیم ترین نسخه هم آمده باشد. در غیر اینصورت باید پذیرفت که حافظ در این غزل واعظ نا متعظ شده است!
علی زاهد پور در ۹ سال قبل، شنبه ۲۲ آبان ۱۳۹۵، ساعت ۱۹:۳۸ دربارهٔ سنایی » طریق التحقیق » بخش ۶۶ - خسر الدنیا و الآخرة ذلک هو الخسران المبین:
با سلام
شش بیت مانده به آخر یک غلط املائی رخ داده است.
در مصراع دوم آمده: «و تن همه طمطراق ...» درست آن «وین ...» است.
در چهار بیت مانده به آخر، در پایان مصراع نخست، به جای «پست» باید نوشت: «زیست».
بی سواد در ۹ سال قبل، شنبه ۲۲ آبان ۱۳۹۵، ساعت ۱۸:۰۸ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۳۳:
جناب احمد نذیر
بی گمان بلخی اهل بلخ بوده است ، اما بلخ خود بخشی از کدام کشور بوده است؟؟
ممکن است مانای واژه افغان را برای ما روشن فرمایید؟
سمیه در ۹ سال قبل، شنبه ۲۲ آبان ۱۳۹۵، ساعت ۱۷:۳۲ دربارهٔ پروین اعتصامی » دیوان اشعار » مثنویات، تمثیلات و مقطعات » شمارهٔ ۱۶۵ - این قطعه را در تعزیت پدر بزرگوار خود سرودهام:
پدرم رو در 12 سالگی و مادرم رو در 32 سالگی یعنی ماه پیش از دست دادم هیچوقت فکر نمیکردم مادرم رو آنقدر زود از دست بدم هیچ وقت دلتنگ پدر نشدم چون مادرم مثل کوه پشتم بود اما الان سرگردون هستم مادرم همه ی هستی من راحت بخواب من هستم و برادرام رو سروسامون میدم بهت قول میدم دخترت مثل خودت محکم و استوار از پس مشکلات بربیاد.برام دعا کن و از خدا بخواه به من توان بده دستت رو می بوسم بهترینم
فرهنگ در ۹ سال قبل، شنبه ۲۲ آبان ۱۳۹۵، ساعت ۱۷:۰۶ دربارهٔ مولانا » مثنوی معنوی » دفتر اول » بخش ۱۴۱ - کبودی زدن قزوینی بر شانهگاه صورت شیر و پشیمان شدن او به سبب زخم سوزن:
در مصرع اول از بیت آخر ضمیر (ما) جا افتاده درستش
میشه: در من و ما سخت کردستی دو دست
سید حبیب در ۹ سال قبل، یکشنبه ۲۳ آبان ۱۳۹۵، ساعت ۰۴:۱۲ دربارهٔ مولانا » مثنوی معنوی » دفتر چهارم » بخش ۱۳۸ - موری بر کاغذ میرفت نبشتن قلم دید قلم را ستودن گرفت موری دیگر کی چشم تیزتر بود گفت ستایش انگشتان را کن کی آن هنر ازیشان میبینم موری دگر کی از هر دو چشم روشنتر بود گفت من بازو را ستایم کی انگشتان فرع بازواند الی آخره: