گنجور

 
مولانا

گفت نه والله بالله العظیم

مالک الملک و به رحمان و رحیم

آن خدایی که فرستاد انبیا

نه بحاجت بل بفضل و کبریا

آن خداوندی که از خاک ذلیل

آفرید او شهسواران جلیل

پاکشان کرد از مزاج خاکیان

بگذرانید از تک افلاکیان

بر گرفت از نار و نور صاف ساخت

وانگه او بر جملهٔ انوار تاخت

آن سنابرقی که بر ارواح تافت

تا که آدم معرفت زان نور یافت

آن کز آدم رست و دست شیث چید

پس خلیفه‌ش کرد آدم کان بدید

نوح از آن گوهر که برخوردار بود

در هوای بحر جان دربار بود

جان ابراهیم از آن انوار زفت

بی حذر در شعله‌های نار رفت

چونک اسمعیل در جویش فتاد

پیش دشنهٔ آبدارش سر نهاد

جان داوود از شعاعش گرم شد

آهن اندر دست‌بافش نرم شد

چون سلیمان بد وصالش را رضیع

دیو گشتش بنده فرمان و مطیع

در قضا یعقوب چون بنهاد سر

چشم روشن کرد از بوی پسر

یوسف مه‌رو چو دید آن آفتاب

شد چنان بیدار در تعبیر خواب

چون عصا از دست موسی آب خورد

ملکت فرعون را یک لقمه کرد

نردبانش عیسی مریم چو یافت

بر فراز گنبد چارم شتافت

چون محمد یافت آن ملک و نعیم

قرص مه را کرد او در دم دو نیم

چون ابوبکر آیت توفیق شد

با چنان شه صاحب و صدیق شد

چون عمر شیدای آن معشوق شد

حق و باطل را چو دل فاروق شد

چونک عثمان آن عیان را عین گشت

نور فایض بود و ذی النورین گشت

چون ز رویش مرتضی شد درفشان

گشت او شیر خدا در مرج جان

چون جنید از جند او دید آن مدد

خود مقاماتش فزون شد از عدد

بایزید اندر مزیدش راه دید

نام قطب العارفین از حق شنید

چونک کرخی کرخ او را شد حرس

شد خلیفهٔ عشق و ربانی نفس

پور ادهم مرکب آن سو راند شاد

گشت او سلطان سلطانان داد

وان شقیق از شق آن راه شگرف

گشت او خورشید رای و تیز طرف

صد هزاران پادشاهان نهان

سر فرازانند زان سوی جهان

نامشان از رشک حق پنهان بماند

هر گدایی نامشان را بر نخواند

حق آن نور و حق نورانیان

کاندر آن بحرند همچون ماهیان

بحر جان و جان بحر ار گویمش

نیست لایق نام نو می‌جویمش

حق آن آنی که این و آن ازوست

مغزها نسبت بدو باشند پوست

که صفات خواجه‌تاش و یار من

هست صد چندان که این گفتار من

آنچ می‌دانم ز وصف آن ندیم

باورت ناید چه گویم ای کریم

شاه گفت اکنون از آنِ خود بگو

چند گویی آنِ این و آنِ او

تو چه داری و چه حاصل کرده‌ای

از تک دریا چه دُر آورده‌ای

روز مرگ این حس تو باطل شود

نور جان داری که یار دل شود

در لحد کین چشم را خاک آگند

هست آنچ گور را روشن کند

آن زمان که دست و پایت بر درد

پر و بالت هست تا جان بر پرد

آن زمان کین جان حیوانی نماند

جان باقی بایدت بر جا نشاند

شرط من جا بالحسن نه کردنست

این حسن را سوی حضرت بردنست

جوهری داری ز انسان یا خری

این عرضها که فنا شد چون بری

این عرضهای نماز و روزه را

چونک لایبقی زمانین انتفی

نقل نتوان کرد مر اعراض را

لیک از جوهر برند امراض را

تا مبدل گشت جوهر زین عرض

چون ز پرهیزی که زایل شد مرض

گشت پرهیز عرض جوهر بجهد

شد دهان تلخ از پرهیز شهد

از زراعت خاکها شد سنبله

داروی مو کرد مو را سلسله

آن نکاح زن عرض بد شد فنا

جوهر فرزند حاصل شد ز ما

جفت کردن اسپ و اشتر را عرض

جوهر کره بزاییدن غرض

هست آن بستان نشاندن هم عرض

کشت جوهر گشت بستان نک غرض

هم عرض دان کیمیا بردن به کار

جوهری زان کیمیا گر شد بیار

صیقلی کردن عرض باشد شها

زین عرض جوهر همی‌زاید صفا

پس مگو که من عملها کرده‌ام

دخل آن اعراض را بنما مرم

این صفت کردن عرض باشد خمش

سایهٔ بز را پی قربان مکش

گفت شاها بی قنوط عقل نیست

گر تو فرمایی عرض را نقل نیست

پادشاها جز که یاس بنده نیست

گر عرض کان رفت باز آینده نیست

گر نبودی مر عرض را نقل و حشر

فعل بودی باطل و اقوال فشر

این عرضها نقل شد لونی دگر

حشر هر فانی بود کونی دگر

نقل هر چیزی بود هم لایقش

لایق گله بود هم سایقش

وقت محشر هر عرض را صورتیست

صورت هر یک عرض را نوبتیست

بنگر اندر خود نه تو بودی عرض

جنبش جفتی و جفتی با غرض

بنگر اندر خانه و کاشانه‌ها

در مهندس بود چون افسانه‌ها

آن فلان خانه که ما دیدیم خوش

بود موزون صفه و سقف و درش

از مهندس آن عرض و اندیشه‌ها

آلت آورد و ستون از بیشه‌ها

چیست اصل و مایهٔ هر پیشه‌ای

جز خیال و جز عرض و اندیشه‌ای

جمله اجزای جهان را بی غرض

در نگر حاصل نشد جز از عرض

اول فکر آخر آمد در عمل

بُنیَت عالم چنان دان در ازل

میوه‌ها در فکر دل اول بود

در عمل ظاهر به آخر می‌شود

چون عمل کردی شجر بنشاندی

اندر آخر حرف اول خواندی

گرچه شاخ و برگ و بیخش اولست

آن همه از بهر میوه مرسلست

پس سِری که مغز آن افلاک بود

اندر آخر خواجهٔ لولاک بود

نقل اعراضست این بحث و مقال

نقل اعراضست این شیر و شگال

جمله عالم خود عرض بودند تا

اندرین معنی بیامد هل اتی

این عرضها از چه زاید از صور

وین صور هم از چه زاید از فکر

این جهان یک فکرتست از عقل کل

عقل چون شاهست و صورتها رسل

عالم اول جهان امتحان

عالم ثانی جزای این و آن

چاکرت شاها جنایت می‌کند

آن عرض زنجیر و زندان می‌شود

بنده‌ات چون خدمت شایسته کرد

آن عرض نی خلعتی شد در نبرد

این عرض با جوهر آن بیضست و طیر

این از آن و آن ازین زاید به سیر

گفت شاهنشه چنین گیر المراد

این عرضهای تو یک جوهر نزاد

گفت مخفی داشتست آن را خرد

تا بود غیب این جهان نیک و بد

زانک گر پیدا شدی اشکال فکر

کافر و مؤمن نگفتی جز که ذکر

پس عیان بودی نه غیب ای شاه این

نقش دین و کفر بودی بر جبین

کی درین عالم بت و بتگر بدی

چون کسی را زهره تسخر بدی

پس قیامت بودی این دنیای ما

در قیامت کی کند جرم و خطا

گفت شه پوشید حق پاداش بد

لیک از عامه نه از خاصان خود

گر به دامی افکنم من یک امیر

از امیران خفیه دارم نه از وزیر

حق به من بنمود پس پاداش کار

وز صورهای عملها صد هزار

تو نشانی ده که من دانم تمام

ماه را بر من نمی‌پوشد غمام

گفت پس از گفت من مقصود چیست

چون تو می‌دانی که آنچ بود چیست

گفت شه حکمت در اظهار جهان

آنک دانسته برون آید عیان

آنچ می‌دانست تا پیدا نکرد

بر جهان ننهاد رنج طلق و درد

یک زمان بی کار نتوانی نشست

تا بدی یا نیکیی از تو نجست

این تقاضاهای کار از بهر آن

شد موکل تا شود سرت عیان

پس کلابهٔ تن کجا ساکن شود

چون سر رشتهٔ ضمیرش می‌کشد

تاسهٔ تو شد نشان آن کشش

بر تو بی کاری بود چون جان‌کنش

این جهان و آن جهان زاید ابد

هر سبب مادر اثر از وی ولد

چون اثر زایید آن هم شد سبب

تا بزاید او اثرهای عجب

این سببها نسل بر نسلست لیک

دیده‌ای باید منور نیک نیک

شاه با او در سخن اینجا رسید

یا بدید از وی نشانی یا ندید

گر بدید آن شاه جویا دور نیست

لیک ما را ذکر آن دستور نیست

چون ز گرمابه بیامد آن غلام

سوی خویشش خواند آن شاه و همام

گفت صحا لک نعیم دائم

بس لطیفی و ظریف و خوب‌رو

ای دریغا گر نبودی در تو آن

که همی‌گوید برای تو فلان

شاد گشتی هر که رویت دیدیی

دیدنت ملک جهان ارزیدیی

گفت رمزی زان بگو ای پادشاه

کز برای من بگفت آن دین‌تباه

گفت اول وصف دوروییت کرد

کاشکارا تو دوایی خفیه درد

خبث یارش را چو از شه گوش کرد

در زمان دریای خشمش جوش کرد

کف برآورد آن غلام و سرخ گشت

تا که موج هجو او از حد گذشت

کو ز اول دم که با من یار بود

همچو سگ در قحط بس گه‌خوار بود

چون دمادم کرد هجوش چون جرس

دست بر لب زد شهنشاهش که بس

گفت دانستم ترا از وی بدان

از تو جان گنده‌ست و از یارت دهان

پس نشین ای گنده‌جان از دور تو

تا امیر او باشد و مامور تو

در حدیث آمد که تسبیح از ریا

همچو سبزهٔ گولخن دان ای کیا

پس بدان که صورت خوب و نکو

با خصال بد نیرزد یک تسو

ور بود صورت حقیر و ناپذیر

چون بود خلقش نکو در پاش میر

صورت ظاهر فنا گردد بدان

عالم معنی بماند جاودان

چند بازی عشق با نقش سبو

بگذر از نقش سبو رو آب جو

صورتش دیدی ز معنی غافلی

از صدف دُری گزین گر عاقلی

این صدفهای قوالب در جهان

گرچه جمله زنده‌اند از بحر جان

لیک اندر هر صدف نبود گهر

چشم بگشا در دل هر یک نگر

کان چه دارد وین چه دارد می‌گزین

زانک کم‌یابست آن در ثمین

گر به صورت می‌روی کوهی به شکل

در بزرگی هست صد چندان که لعل

هم به صورت دست و پا و پشم تو

هست صد چندان که نقش چشم تو

لیک پوشیده نباشد بر تو این

کز همه اعضا دو چشم آمد گزین

از یک اندیشه که آید در درون

صد جهان گردد به یک دم سرنگون

جسم سلطان گر به صورت یک بود

صد هزاران لشکرش در پی دود

باز شکل و صورت شاه صفی

هست محکوم یکی فکر خفی

خلق بی‌پایان ز یک اندیشه بین

گشته چون سیلی روانه بر زمین

هست آن اندیشه پیش خلق خرد

لیک چون سیلی جهان را خورد و برد

پس چو می‌بینی که از اندیشه‌ای

قایمست اندر جهان هر پیشه‌ای

خانه‌ها و قصرها و شهرها

کوهها و دشتها و نهرها

هم زمین و بحر و هم مهر و فلک

زنده از وی همچو کز دریا سمک

پس چرا از ابلهی پیش تو کور

تن سلیمانست و اندیشه چو مور

می‌نماید پیش چشمت کُه بزرگ

هست اندیشه چو موش و کوه گرگ

عالم اندر چشم تو هول و عظیم

ز ابر و رعد و چرخ داری لرز و بیم

وز جهان فکرتی ای کم ز خر

ایمن و غافل چو سنگ بی‌خبر

زانک نقشی وز خرد بی‌بهره‌ای

آدمی خو نیستی خرکره‌ای

سایه را تو شخص می‌بینی ز جهل

شخص از آن شد نزد تو بازی و سهل

باش تا روزی که آن فکر و خیال

بر گشاید بی‌حجابی پر و بال

کوهها بینی شده چون پشم نرم

نیست گشته این زمین سرد و گرم

نه سما بینی نه اختر نه وجود

جز خدای واحد حی ودود

یک فسانه راست آمد یا دروغ

تا دهد مر راستیها را فروغ