سیدعلی ساقی در ۸ سال و ۱۰ ماه قبل، سهشنبه ۲۵ آبان ۱۳۹۵، ساعت ۱۵:۳۷ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۶۷:
ای صـبــا گـر بــگــذری بــر ســاحــــــل رود ارس
بـوسـه زن بـر خاک آن وادیّ و مُشکیـن کن نـفس
ای نسیم صبحگاهیِ صبا اگربرساحل رودِارس:( رودخانه مرزی ایران با آذربایجان) گذرت افتاد؛بوسه ای برآن وادی بزن ونفس خودراعطرآگین کن.احتمالن این غزل خطاب به یکی ازدوستان نزدیک شاعراست که دراین حوزه بوده است.بعضی شارحان معتقدند که : " سلطان احمد ایلکانی که در تبریز حکومت داشته از "حافظ" دعوت کرده بوده که به تبریز برود و حافظ نیزدرپاسخ ، این غزل را سروده و ارسال نموده است .
منزل سلمیٰ – که بـادش هردم از ما صد سلام
پـُـر صـــدای سـاربـانـان بـیـنـی و بــانــــگ جــرس
سَـلْـمٰی = نام یکی از معشوقه های معروف عرب است،مانند شیرین ولیلی استعاره از معشوق است . حافظ دوست خود رادرمقام معشوق قرارداده ومنزلگاه دوست را پر رونق وباشور ونشاط به تصویر کشیده است.
برآن منزل با شوکت وجلال که از ما بر آنجا صدها درود باد اگر رسیدی خواهی دید که آنجا پر از صدای ساربانان و زنگ شتران است . یعنی دوست در آن مُلک دارای خدم و حشم فراوانست.
مـحـمـل جـانـان بـبـوس ، آنـگه بـه زاری عرضه دار
کـز فـراقـت سـوخـتـم ، ای مـهـربـان ! فـریــاد رس
محمل = کجاوهای که برای نشستن برپشت شترمی بندند ای صبا بر محمل معشوق (دوست) بوسه بزن و از سوی من به او بگو که : ای یار مهربان به فریادم برس که از دوری وفراق تو بشدت دراندوه وناراحتی بسر می برم.
مـن که قـول نـاصـحـان را خـوانـدمی ؛ قـول رُبـــاب
گـوشـمالی دیـدم از هـجـران ، که ایـنـم پـنـد بـس
قول رباب خواندم یعنی مثل کسی که آوازی بشنود وفراموش کند.
منی که به پند واندرزنصیحت کنندگان ارزشی قایل نشدم و توجهی نکردم ،ازاین بی توجهی به پندناصحان وروی آوردن به عشق ؛دچارهجران ودوری شده و شکنجه و آزار بسیارکشیدم ، همین پـنـد مرا بس است .
عشرت شبـگیـر کن ، می نـوش ، کاندر راه عشق
شـبروان را آشـنـایـیهـاسـت بــا مـیــر عـسـس
دردوره ای از زمان حافظ ؛زاهدان متعصب وریاکار که حاکمیت پیداکرده بودند سختگیری های زیادی می کردند.آنهاکه رند وخراباتی بودند درمضیقه ی شدیدی قرارداشتند وناگزیر بودند شبانه ومخیفانه دورهم جمع شده وبه عشرت وخوشگذرانی بپردازند.لیکن نگهبانان ومأمورین حکومتی آنهاراتحت نظرداشته وبه تعقیب وگریز ودستگیری آنها می پرداختند.عشق ورزان با زیرکی ومهارتی که پیداکرده بودند هم توانایی فریب دادن مأمورین راداشتندو راه ورسم کنارآمدن بامأمورین درصورت دستگیرشدن رامی دانستند .
"شبروان را آشناییهاست با میر عسس" ایها م دارد . 1- با روش هاوشیوهی نگهبانی پاسبانان آشنا هستند. 2- به کنایه میگوید که پاسبانان شب به راحتی فریب خورده وامکان تطمیع آنها میّسر می باشد.
هنگام شب به خوشباشگذرانی و نوشیدن شراب مشغول باش وترس به دل راه مده؛ زیرا که گذشتن ازسد نگهبانان سخت نبوده ومشکلی پیش نخواهد آمد.
عشقبازی ، کار بازی نیـست ، ای دل ! سر بـبــاز
زان کـه گـوی عـشـق نـتـوان زد بـه چـوگان هـوس
درادامه ی بیت قبلی به واژه ی "عشرت وعشق بازی" معنای عمیق تری می بخشد ومفاهیم هوس رانی ورفتارهای ناشایست را از آن می زداید.
عشق بازی و مهرورزی را نباید باسرسری وساده انگاشت . باید در راه عشق سر وجان را فدا سازی زیرا که گوی عشق را با چوگان هوس نمیتوان به هدف زد.(اشاره به بازی چوگان) یعنی با هوس رانی نمیتوان در راه عشق به جایی رسید.
دل ، به رغبت میسپارد جان، به چشم مست یار
گـر چـه هُـشـیـاران نـدانـد اخـتـیــار خـود بـه کـس
اگر چه هوشیاران وعاقلان ومصلحت اندیشان هرگز اختیار خود را به دست کسی نمی سپارند ولیکن عاشقان باکمال میل و اختیار ، جانشان را فدای چشم مست معشوق ومحبوب میکنند . دراین راه مصلحت اندیشی وترس ازجان باختن معنایی ندارد."چولاف عشق زدی سرببازچابک وچست"
طـوطـیـان در شـکـّرسـتـــان کــامـرانــی میکنـنـد
وز تـَحَـسُّـر دست بر سر میزنـد مسکیـن مگـس
تـَحَـسُّـر یعنی حسرت کشیدن ، منظور ازطوطیان همان عشقبازان ومگس همان هشیاران بیت قبل است.
طوطیان در کشتزار نیشکر به کام دل رسیده اند و به عشرت وخوشگذرانی مشغولند اما عاقلان ومصلحت اندیشان مانند
مگس از روی ناکامی؛ دست حسرت بر سر خود میزند .
نـام حــافـــظ گـر بـر آیـد بـر زبـان کلــک دوســت
از جنـاب حضرت شـاهم بس است این مُـلتَـمَـس
کلک یعنی قلم جناب : حضرت و درگاه
مُلتَمس : چیزی که مورد درخواست والتماس است،
اگر چنانچه روزی نام من با قلم دوست نوشته شود ، "زهی سعادت وخوشبختیست" از درگاه و محضر پادشاه (معشوق ) همین خواسته مرا کفایت میکند .
سیدعلی ساقی در ۸ سال و ۱۰ ماه قبل، سهشنبه ۲۵ آبان ۱۳۹۵، ساعت ۱۵:۳۵ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۶۰:
ای سـرو نـاز حُـسـن کــه خـوش میروی بـه نـاز
عـشّــاق را بـه نــاز تــــو هـر لـحـظـه صــد نـیـــاز
منظور ازسروناز معشوق بالابلند و خوش اندام است.
خطاب به معشوق :ای بالابلند و خوش اندام زیبایی که با عشوه وناز می روی ویا ای که در حسن چون
سر ونازی وبه عشاق هیچ توجهی نداری
عاشقانِ تو هر لحظه وهمواره به کرشمه و دل رباییِ تو نیازمندهستند.
فـرخـنــده بـاد طـلـعـــت خـوبـت کـــــــــــه در ازل
بُــبــریـدهانــد بــر قــــد ســروت قـبــــای نـــــــــاز
فرخنده : مبارک ومیمون - خجسته
بـاد یعنی بادا ، باشد فعل آرزو کردن ودعایی است
طلعت : حضوررخسار تابنده ومنوّر
مبارک و خجسته بادا چهرهی تابناک تو
بی شک قبای ناز ودلبری را از روز ازل برقدوقامت زیبای تو اندازه گرفته و بریدهاند . توشایسته ی نازی وعشاق محتاج این نیاز.
آن را کـــه بـــــوی عـنــبــر زلـف تـــــــو آرزوســـت
چـون عــود گـو بـر آتـش ســودا بـســوز و ســـــاز
آن عاشقی که آرزو ی عطر زلف سیاه تو رادرسردارد همچون عود:(نوعی چوب که هنگام سوختن بوی خوشی از آن برمیخیزد) براین آتش سودا خواهدسوخت وخواهدساخت. چراکه آرزوی بزرگی درسردارد وبرای رسیدن به آن باید سختی ها ومشقّات فراوانی تحمل کند.ازمنظری دیگر: ای عاشقی که چنین آرزوی داری ، بر آتش عشق خودهمچون عود بسوز و بساز وتحمل کن تا بوی خوش عشق از سوختنات برخیزد وعطش تورا فرو نشاند.
پــروانـه را ز شـمـع بـُـوَد ســـــــــوز دل ، ولــــــی
بـی شـمـع عـارض تـــو دلـــــم را بُـــوَد گـُـــــــداز
پروانه بواسطه ی وجود و حضور شمع وآتش شمع است که میسوزد و میگدازد.ولیکن من برعکس پروانه ، درحالی که شمع رخسار تو حضورندارد و پیش من نیست دلم بی آتشِ چهره ی تومیسوزد و میگدازد .
صـوفی که بی تـو تـوبـه ز مِی کــرده بـود ، دوش
بـشـکـسـت عـهـد چـون در مـیـخـانـه دیــد بــــاز
صوفی در این بیت باتوجه به معنای بیت قبلی - (سوختن شاعر بی حضور شمعِ رخسارِ معشوق) خود شاعراست . گرچه عهد کرده بود هرگزبی حضور معشوق شراب وباده ننوشد امادیشب وقتی درِ میخانه را باز دید نتوانست به عهد و توبهی خویش پای بند بماند توبه را شکست و به شرابخواری پرداخت . چراکه زمان واقعه ی شکسته شدن توبه، زمانِ تحمل سوز فراق است وعاشق یا صوفی که خودشاعراست به سبب بیقراری به میخانه پناه می برد.
از طــعــنـــهی رقــیــب نــگـــــردد عــیـــار مـــــن
چــون زر اگـــر بــرنـــد مــــرا در دهــــــــان گـــــاز
طعنه : سرزنش وملامت،
رقیب : مدعی ،مراقب و نگهبان معشوق
عیار : میزان ودرجهی خلوص زر ، ارزش واعتبار
گاز : انبر فلزی و قیچی که با آن طلا را برش می دهند
با سرزنش وملامت نگهبان ومراقبِ معشوق ازدرجه یِ خلوصِ من کاسته نمیشود چراکه من مثل طلا هستم وچنانچه با قیچی قطعهقطعهام کنند باز هم ازارزش وعیار من کم نخواهدشد .
دل کـز طـواف کـعـبـهی کـویـت وقــوف یــــــافــت
از شـــوق آن حــــریــم نـــدارد ســـــــــــرِ حـجـاز
خطاب به معشوق: دل من از گردیدن به دور کویِ تو (کوی معشوق درنظرعاشق حرمت کعبه دارد) وطواف درپیرامون کوی تو؛ به فیضی نایل شده وبه لذتی واقف گردیده است که دیگر هیچ رغبتی به رفتن به سرزمین حجاز(مکه) ندارد وکوی تورا ترجیح می دهد. درجایی دیگر می فرماید:
باخاک کوی دوست به فردوس ننگریم.
هر دم به خون دیـده چه حاجت وضو ؟ چو نیست
بــی طــــاق ابــــــــروی تـــــو نــمـــــاز مـرا جـواز
چه حاجت است که هر لحظه با اشک خونین وضو بگیرم ؟ (بدون حضور تو ) وقتی محراب ابروان تو دردسترس نیست تادرآن محراب به رازونیاز بپردازم. جایی دیگر می فرماید:
نمازدرخم آن ابروان محرابی
کسی کندکه بخون جگرطهارت کرد
چــون بــــاده بــر ســر خـُـم رفـت کـفزنــــــــــان
حــافـــــظ کـه دوش از لـب سـاقـی شـنـیـد راز
همانگونه که باده وشراب در حالت رسیدن وتخمیرشدن کف کرده و به سَر خُم نزدیک می شود ، حافظ نیز شب پیش با شنیدن نکته یِ نابی از دهان ساقی (ساقی درنظرگاه حافظ اغلب خودمعشوق است که عاشق راسرمست می سازد) کف زنان و شادی کنان بر سر خم رفت.
کف زنان ایهام زیبایی دارد.درنگاه اول کف کردن شراب وبه سرخم نزدیک شدن ودرنگاه دوم مفهوم کف(دست) زنان وشادی کنان برسرخم رفتنِ عاشق وباده خواری را تداعی می نماید.
سیدعلی ساقی در ۸ سال و ۱۰ ماه قبل، سهشنبه ۲۵ آبان ۱۳۹۵، ساعت ۱۵:۳۳ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۹۹:
واعظان کاین جلوه در محراب و مـنـبـر می کنـنـد
چون به خلوت می ر ونـد آن کار دیـگـر می کنـنـد
دردیوان حضرت حافظ واعظان ریاکار،زاهدان خودپسند وتمام کسانی که نه ازروی دلسوزی بلکه به سبب حفظِ منافعِ شخصیِ خویش ،دیگران را امرونهی می کنند، چهره هایی منفور ومنفی دارند وباشدیدترین لحن مورد نکوهش وسرزنش قرار گرفته اند. ازآنجاکه افشاگری و آگاهی بخشی درخصوص کردارِناپسنداین قوم ریاکار و متظاهر ،کاری خداپسندانه، شایسته و به حق بوده و مسئولانه ودلسوزانه طرح شده است بدان مثل که: "هرچه ازدل برآید بردل نشیند" چنا ن بردل هر خواننده و شنونده ای زیبامی نشیند که خود این ابیات وعبارات تبدیل به مثل وحکایت شده ودرخاطره هاجاوید وابدی باقی می ماند. واعظانی که این چنین درفرودِمحراب وبرفرازِمنبر با رفتارهای نمایشی وباریا وتزویر،به مردم امر و نهی می کنند ودرلباس پرهیزگاری به اصطلاح به آنها پندواندرز می دهند خودشان به گفتارخودشان پایبند نیستند ودرخلوت خویش وفضای خصوصی چه کارهای ناپسندی که انجام نمی دهند..... آن کاردیگرمی کنند......" : اشاره به کارهایی است که آنقدر زشت و بد است که نمی توان آنها رابیان کرد.دراین جمله ی حافظانه ورندانه نکات لطیف وظریف زیادی نهفته است. "آن کاردیگر"بگونه ای دراین مطلب کارگذاشته شده که به خوبی پرده از راز واعظان برانداخته ومشت آنها را بازمی کند. شاعر برحسب رسالتی که ازسوی خداوند به او اعطاشده ،بی هیچ واهمه ای از "واعظانِ حاکم وحاکمانِ واعظ" دست به روشنگری می زند.....
وشجاعانه و مسئولانه حقایق مهمی رابرملا می کند.ریاکاری واعظان خودکامه وسودجو، حقیقت تلخیست که درطول وعرضِ همیشه ی تاریخ، درهمه ی جوامع وتمام دورانها وجودداشته وهمچنان بلای جان مردم به ویژه عامیان وساده دلان وخوش باوران درتمام جهان می باشد.
مرغ زیرک به درِخانقه اکنون نپرد
که نهادست به هرمجلس وعظی دامی
پند واندرزِ یک سویه، بدین شکل که یک نفر بربالای میز ومنبر قرارگیرد وساعتها وعظ وسخرانی کند هرگز مفید واقع نشده وجزاتلاف وقت سودی نخواهد داشت.اندرز ونصیحت فقط وفقط با عمل کردنست که بهترین نتیجه رارقم می زند.چنانچه نصیحت گو خودش دارای محاسن وفضایل اخلاقی باشد مردم نیز اورا بعنوان الگو قرارداده وسعی خواهند نمود که آنها نیز مثل اوباشند.
مشکلی دارم ز دانشمند مجلس باز پـرس
تـوبه فرمایـان چرا خود تـوبه کمتر میکنـنـد
مشکلی دارم ،سئوالی دارم ، ازدانشمندو فقیه مجلس بپرسید که به چه دلیل آنهایی که (واعظان) دیگران را به توبه واستغفاراز گناه تشویق می کنند خودشان توبه نمی کنند؟
آیا مردم را به نیکوکاری دعوت می کنید و خودتان را فراموش می کنید؟ یکی دیگر از دههاراز ماندگاری وجاودانگی حافظ،پرداختنِ رندانه وهوشمندانه به مضمون هاومسایل ودغدغه های اجتماعیست که جهان شمول و فراگیربوده ودرتمام دورانها وتمام جوامع انسانی مشهود وملموس می باشد.چه بسیار آمران به معروف وناهیان ازمنکرات که خود فاسق وفاسد بوده وبا کمال وقاحت دیگران را دعوت به خوبی هامی کنند.
گـوئـیــا بــاور نــمــی دارنـــد روز داوری
کاین همه قلب و دغل در کار داور می کنـنـد
چنین به نظر می رسد که این واعظان بی عمل اصلن روزجزا وقیامت راباور ندارندکه اینگونه نیرنگ وتقلّب کرده و دستورات خداوند رادگرگون می نمایند.
یارب این نو دولـتان را بر خر خودشان نشان
کاین همه نـاز از غلام ترک و اسـتـر میکنـنـد
خداوندا این تازه به دوران ودولت رسیده ها را بر جایگاه قبلی و اصلیشان برگردان .اینان که تازه به جاه ومقام رسیده اند به داشتن نوکر و قاطر فخر فروشی می کنندوتکبّرمی ورزند.
ای گـدای خانـقـه بر جَـه که در دیـر مـغـان
میدهنـد آبی که دل ها را معـطّـر میکنـنـد
منظورازگدایِ خانقه همان صوفیست که دربیشتر اشعارِحافظ، به سبب متظاهر بودن وریاکاری وداشتن عقاید سست وبی اساس، چهره ا ی منفی وفریب خورده دارد.دراین غزل نیز که سخن ازریاکاریِ واعظان است، شاعرازرویِ رندی ، طعنه ای نیزبه صوفی زده وباقراردادن واعظ وصوفی دریک صف ،اورا هم تراز با واعظِ متظاهرمعرفی کرده تا بدین وسیله اونیزدرکنار واعظان ازشلّاق نکوهشِ طنز آلودبی نصیب نماند.
ای صوفیِ گداصفت وتهیدست وفریب خورده برخیز وخانقاه راترک کن وبه دیرمغان بروکه دردیرمغان آبی: (شراب آگاهی بخش ومعرفت) می بخشند ودلهارا ازمعرفت وشناخت معطر وباصفا می سازند.
دیرمغان دراشعارخواجه برخلاف خانقاه ،محل پاک وباصفایی هست که توسط مغبچه ها :(ساقیان جوان وخوشرو) به مریدان ومشتریان، شرابِ معرفت اعطامی شود.
بنده ی پیر خراباتم که درویشان او
گنج را از بی نیازی خاک بر سر می کنند
حالا که پای سخن به دیرمغان کشیده شده، شاعر وظیفه ی خود می داندکه ازبزرگواریِ پیرخرابات نیز سخن گفته واورابه بزرگی ومناعتِ طبع
یادکند. پیرخرابات درحقیقت تصویرِخیالی ِ شاعر ازمرشدوراهنمائیست که مریدانش ازروی بی نیازی ومناعت طبع خاک بر روی گنجِ زر ومال ومنال دنیا می نهند واعتنایی به آن نمی کنند.
حسن بی پایان او چندان که عاشق می کشد
زُمـرهی دیگر به عشق از غیب سر برمی کنـنـد
جلوه ی ِ زیبایی و تجلیِ حسن ِ بی حد و حصر معشوق،اگرچه بسیاری از عاشقان راقرار ازکف گرفته وبه عبارتی آنهارا ازپای درآورده ومی کُشدلیکن همیشه چنین نبوده و گروه های دیگری از عاشقان این شانس واقبال راپیداکرده و به منزل وصال رسیده ودرکنار یارآرمیده اند.آنهااز نیستی وعدم به عالم ظهورواردشده وازجاودنگی سر در می آورند.
بر در میخانهی عشق ای مَلَک تسبیح گـوی
کاندرآنجا طینت آدم مخمر می کنند
خطاب به فرشتگان وملائک وبه عبارتی یادآوری سجده یِ فرشتگان هنگام آفرینش انسان وبرجسته سازی اهمیت وگوشزدنمودن ارزش والای آدمیست:ای ملک بر درگاه میخانه ی عشق :(که ازالطافِ ویژه ی الهی به بنی آدم است)ذکربگووستایش خداوندرابجای آر که در میکده ی عشق، خاک رابا باده ی معرفتسرشته و خمیر کرده وجسم وتن آدمی راخلق می کنند، وبه همین دلیل که محبت و معرفت را در وجود او قرار دادند به سجده درآ وبه حمدوثنای خداوندبپرداز.مقام آدمی ازاین حیث که روح خداوند برجسم اوجاری وروانست بسیارعزیز بوده واشرف مخلوقات می باشد.
خانه خالی کن دلا تا منزل سلطان شود
کاین هوسنا کان دل و جان جای لشکر می کنند
این بیت خطاب به عموم است وشامل واعظ وصوفی وعاشق نیزمی باشد.خانه خالی کن یعنی:هرعلایقی که به امورات دنیا داری ازدل وجانت پاک کن تادلت منزلگه معشوق باشد.تازمانی دل وجان ازغیر پاکسازی نشود امکان حضور دوست میسر
نخواهد شد.کسانی که هوسِ دیدار سلطان(معشوق) دارند لیکن از دل وجان،علاقمندی به لشکر(خواهشهای نفسانی وامورات دنیوی وآنچه که غیرازسلطان باشد ) رانزدوده وپالایش نکرده اند راه بجایی نخواهند برد.درجای دیگر می فرماید:
حافظا در دل تنگت چو فرود آید یار
خانه ازغیرنپرداخته ای یعنی چه؟
پس چنانچه مایلی سلطان عشق درمنزل دلت فرود آید می باید خانه تکانی کنی،راه راجاروکنی وآب بزنی ،گردو غبار اززوایای دل وجان بزدایی ...،
صبحـدم از عرش می آمد خروشی ، عقل گفت؛
قدسیان گوئی که شعر حافـظ از بر می کنـنـد
هنگام صبح از آسمان نوای رسایی به گوش می آمد عقل وخردپس ازشنیدن این همهمه چنین اظهارنمود:
گویا فرشتگان آسمان شعر حافظ را حفظ وزمزمه می کنند.
وبه راستی که راست گفت حافظ شیرین سخن.
سیدعلی ساقی در ۸ سال و ۱۰ ماه قبل، سهشنبه ۲۵ آبان ۱۳۹۵، ساعت ۱۵:۳۰ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۶۱:
آن کـه پـامـال جـفـا کــــــرد چو خـاک راهـم
خاک میبوسم و عـُذر قـدمش میخـواهـم
شاعر از بابت دوریِ معشوق دچار زجر و اندوهی شدیدشده ومستأصل ودرمانده گردیده است. اما زیباییِ کارعاشق دراین نکته ی لطیف نهفته که غم ودردِ دوری معشوق را با جان و دل می پـذیرد و این غم و اندوه را دوست دارد .ضمنِ آنکه درلایه ی عمیق ترمعنا، نکته ی لطیف ترو ظریف تر دیگری متجلی هست وآن عذرخواهیِ عاشق ازقدوم مبارک معشوق است. عاشق بواسطه ی دوریِ یار ونازکردن وبی توجهیِ معشوق ، همچون خاک راه پایمال گشته و بی ارزش شده است.
مطابقِ معمول و عرف رایج باید معشوق ازعاشق پوزش بخواهدکه سببپایمال شدنش رافراهم ساخته وباعبورِ مغرورانه ازرویِ او، چون خاک راه پایمالش کرده است، لیکن ازآنجاکه عاشقِ پامال در اینجا شخصِ حضرت حافظ است وباهمه ی عاشقان تفاوتهای اساسی دارد، اتفاقِ متفاوتی رخ می دهد عاشق پیش دستی کرده و بااشتیاقی خیال انگیز، خاک زیرپایِ معشوق را بوسه زده و پوزش می طلبد. چرا؟ چون معشوق را والامقامی می بیند که می بایست در زیرپاهایِ نازنین او گرانبهاترین و با ارزش ترین متاعِ دنیا پهن شده باشد نه جسم وجانِ کم بهایِ عاشق که اینک بـه جفای جدایی از معشوق مبدّل به خاک بی ارزش شده است. حافظ عاشقی نیست که اجازه دهد معشوق احساس گناه کرده و رنجشِ خاطر پیداکند.
حافظ اندیشه کن ازنازکیِ خاطریِار
برو ازدرگهش این ناله وفـریاد ببـر
به همین سبب است که بلافاصله خطاب به معشوق می فرماید:
مـن نـه آنـم کـه ز جـور تـو بـنـالـم ، حـاشــا
بــنــدهی مـُعـتــقــد و چـاکــر دولـتخـواهـم
من هرگز ازآن عاشقانی نیستم که ازرفتارتو وجور وجغای تو(بی توجهی وکناره گیری تو )شکایت کنم هرگزهرگز.....من بنده و غلام تو هستم و به ارباب بودن تو اعتقاد دارم و خادمی ارادتمندم که خیر و صلاح ونیکبختیِ تـورا خواهانم.
بـستـهام در خــم گـیـسـوی تـو امـّیــــد دراز
آن مـبــادا کـه کـنـد دسـت طـلـب کـوتـاهـم
بازخطاب به معشوق:من به گیسوان تو امیدبسیار بستهام. عاشق دلِ خویش را به گیسوی معشوق دخیل بستهاست تابه مرادوآرزویِ خویش برسد .مبادا اوضاع طوری رقم بخورد که من به کام نرسم!....عاشق گرچه امیددراز وطولانی به گیسوان یاردارد اما ازآنجا که از بلندیِ گیسوانِ یارخویش وکوتاهیِ دستانش خبردارد،نگران اینست که نکند دستانِ طلبش به گیسوان درازِ یار نرسدو کامروانگردد.
"بلندیِ گیسوی یار" اشاره به معنایِ جایگاهِ والاودست نیافتنیِ مقام یار و "کوتاهی دستانِ طلب" اشاره به قصوروناتوانی وعجز ودرماندگیِ عاشق دارد.
ذرّهی خاکم و در کوی تـو ام جای خوشست
تـرسم ای دوست ! که بـادی بـبـرد نـاگاهـم
همانگونه که درآغاز سخن، خودراخاک راه معشوق قلمدادکرده دوبارتأکیدمی کندکه گرچه مرابه بارگاه تو دسترسی نیست ومن جزذره ای خاک بیش نیستم لیکن همین که درکوی توساکن هستم نه تنهاازجایگاهِ خویش خوشحال وشادمانم بلکه بیم آن نیزدارم که ناگاه بادی وزیدن گیردومرا ازکوی تو به محلی دیگربراند.
باخاک کوی دوست به فردوس ننگریم
پـیــر مـیـخـانـه سـحـر جـام جهان بـیـنـم داد
و انــدر آن آیـنــه از حـُسـن تــو کـرد آگـاهـم
جـام جهان بـیـن کنایه از جام شرابِ معرفت وآگاهیست که دل عارف بواسطه یِ آن روشن وهمانند آینه یِ غیب نمامی گردد .سحرگاهی پیرمیکده ،جامی ازمعرفت وآگاهی به من عطانمود وبواسطه ی آن جام دلم غرقِ نـور معرفت وآگاهی گردید و من جهان بینیِ خاصی پیداکرده و نسبت به حُسن وزیباییِ تو(معشوق) واقف وآگاه شدم ، تجلّیِ حُسن تو را دریافتم سپس عاشقی وشیدایی پیشه کردم .
"پیر میخانه" درحقیقت پـیـر سالک و عارف کاملیست که اغلب حافظ بااحترام ازاویادکرده واورا راهنما ودلیلِ راهِ خویش معرفی می نماید.
بنظرمی رسدحافظ فردی رادرخیالِ خویش، مطابقِ سلیقه ومبانیِ فکری واعتقاداتِ شخصیِ خود به خصلتهایِ انسانیِ زیبا مزیّن ساخته وبه فضایلِ اخلاقی آراسته وسپس مرید اوشده است. چراکه بامطالعه ومرورِ دیوانِ حافظ،ملاحظه میگرددکه وی ازشخص خاصی پیروی نکرده ونام کسی رابعنوان پیروراهنمادراشعارخودنیاورده است . لازم به توضیح است که کیش حافظ ، ازنوع کیشِ عرفانی ابن عربی وبایزید بسطامی ویاحتا مولوی وشیخ شبستری وغیره نیست. کیشِ حافظ ،متاعی کاملن جدید، متمایزومتفاوت ازهمه بوده ودستآوردِشخصیِ آن نادره یِ روزگار است.
ابداع واژه ها یِ اثرگذاروتوجه برانگیززیادی مانند: پـیــر مـیـخـانـه-پیرمغان- پیرمی فروش-پیرخرابات، پیر طریقت و.... نوآوری، نوسازی وتوسعه وتعمیق معناهای بسیاری ازواژه ها -تبلیغ وترویج عشق ورزیِ بی قیدوشرط به بیانی نو وشیوه هایِ خیال انگیز وتحقیر وتخطئه یِ ظفرمندانه ی زاهدان متظاهر ومتکّبر ودروغگو،تنهابخش کوچکی ازتفاوت وتمایزِ تفکراتِ خواجه یِ شیراز باتفکراتِ عرفانیِ ماقبلِ خویش است.به عبارتی دیگر بنظرنگارنده ،کیش حافظ معجونی از عرفان –تصوف –شریعت –طریقت وفرهنگ وهنروادبِ اصیل ایرانیست که باسلیقه وهنرمندی خیال انگیزی درهم آمیخته شده وبنیادِمکتبِ انسانساز بی مانندی رابنانهاده است.
مرشدومرادِحافظ برکسی روشن نیست،بااین وجود اوگرچه دارای جهان بینی خاصی بوده و درچارچوب هیچ مذهبِ خاصی نمی گنجیده،اما نباید ازکناراین موضوع که او" ارادتی ویژه به مذهبِ زرتشت داشته" به
سادگی عبورکرد.
به باغ تازه کن آیین دین زردشتی
کنون که لاله برافروخت آتش نمرود
صوفیِ صـومـعـهی عـالـَم قـُدســـم ، لـیـکـن
حــالــیــا دیــــر مـُغــان سـت حـوالـتگـاهـم
صوفی ، درویش، کسی که دل خود را با خدا صاف کرده باشد .
صومعه : دیر ، خانقاه ،محل ومکان عبادت
عالم قدس : ، عالم مجرّدات، جهان پاک و ازلی .
دیر مغان – محل عبادت وجایگاه موبدان و نگهبانان آتشکده یِ زرتشتیان
من ازعالم عرفان و عالم ملکوت آمده ام جایگاه من آنجا بود من دربارگاه کبریایی با خدا مأنوس بودم .ازریاوتکبروتظاهردوربودم دل وجانم صاف وپاکیزه بود.
حال که "ازبدحادثه ویا برای انجام مأموریتی"ناگزیرم مدتی رادراین جهان خاکی سپری کنم، تقدیرچنین رقم زده شده که در دیرمغان ، دل وجان ازریاوگناه وبدی هاصاف نموده وبه عبادت معبود پردازم و مشغول پرستش خداگردم. درادامه ی بیت قبلی دراین بیت نیزبه دیر مغان ومذهب زرتشت اشاره ای کرده وارادت خودرابیان نموده است.
لیکن روشن است که بااستنادبه تنهاچندبیت شعر ازیک شاعر هرگز نمی توان ونبایدچنین نتیجه گیری کردکه شاعرپیرو آن مذهب بوده است. به ویژه اظهارنظردرخصوصِ مذهبِ شاعری پررمز ورازهمانندحافظ که سخنان خویش رارندانه درلایه لایه های لفافه یایهام واشارات پیچیده تانامحرمان ومغرضان کمتر بدان دسترسی داشته باشند، امریست تقریبن غیرممکن ومحال. چنانکه خودفرموده:
تانگردی آشنازین پرده رمزی نشنوی
گوش نامحرم نباشدجای پیغام سروش
ویا:
من این حروف نوشتم چنانکه غیرندانست
توهم زروی کرامت چنان بخوان که تودانی
متاعی که حافظ بدان دست یافته عشقی پاک بااحساسی ناب وخواهشی فرامرزیست. متاعی که عقل و فرهنگ وادب و دانش وحتا شریعت و ….، در برابر آن ناچیز و حقیر به نظر می آیند.در مدرسه یِ عشق ،عقل وعلم ،دانش ودین، ومذهب وشریعت، جایگاهی پایین تردارند و مرزبندی های عقیدتی نظیر کفر و ایمان، شرک و توحید و حلال وحرام از میان می روند .
به عبارتی روشن تر پرسش کردن ازیک عاشق دررابطه باعشق و دین و مذهبِ او، عملی بیهوده بوده ودلیلی برجهل ونادانیِ پرسشگر خواهد بود. اگرکسی از یک عاشق بپرسد: عشق چیست؟ مسلمان هستی یا کافر؟ بت پرستی یا خداپرست؟ شیعه ای یا سنی؟ مؤمنی یا فاسق؟قطعن باچنین پاسخ هایی مواجه خواهدشد:
ابوسعید ابوالخیر :
عاشق به یقین دان که مسلمان نبود
در مذهب عشق کفر و ایمان نبود
و عطارنیشابوری:
جهانی است عشقت چنان پر عجایب
که تسبیح و زنار میبرنتابد
نه در کفر میآید و نه در ایمان
که اقرار و انکار میبرنتابد
وشیخ شبستری می گوید:
به ترسا زاده ای دل دِه به یک بار
مجرّد شو ز هر اقرار و انکار
چو عشق آمد چه جای عقل رعناست؟
که کارِ عشق بدمستی و غوغاست
در آن منزل که عشق آمد ستیزان
نباشد عقل آنجا جز گریزان
ویا:
خوشا آن دم که ما بیخویش باشیم
غنیِّ مطلق و درویش باشیم
نه دین، نه عقل ،نه تقوی، نه ادراک
فتاده مست و حیران بر سر خاک
حافظ همیشه از"پیرمغان ودیرمغان" با احترام وارادت یادکرده ودربرابر پیرمغان سر تعظیم فرودآورده است. امادرمقابل،واعظان وزاهدان ریایی راهمیشه ودرهمه حال به سُخره گرفته وتخطئه نموده است.
حافظ جنابِ « پیرمغان» جای دولتست
من ترک خاک بوسی ِ این در نمی کنم
مبوس جزلب ساقی وجام می حافظ
که دست زهدفروشان خطاست بوسیدن
گر مدد خواستم از « پیرمغان» عیب مکن
شیخ ما گفت که درصومعه همت نبود
گرمرشدمن پیرمغان شدچه تفاوت؟
درهیچ سری نیست که سرّی زخدانیست
نوای چنگ بدانسان زندصلاحی صبوح
که پیرصومعه راه درمغان گیرد
و درجایی دیگر با صراحت وتأکیدبیشتر میفرماید:
در خرابات مغان نور خدا میبینم
این عجب بین که چه نوری زکجا می بینم
ازآن به دیرِمغانم عزیزمی دارند
که آتشی که نمیردهمیشه دردل ماست.
ما مریدان روی سویِ قبله چون آریم چون
روی سوی خانه ی خماردارد پیرما
درابیات زیرروشن تر وآشکارا اقرار می کند که در ابتدا از حقایق آگاه نبوده تا اینکه درپی آشنایی بااندیشههای پیرمغان در معنی بر او گشوده شده است:
اول از تحت وفوق وجودم خبر نبود
درمکتب غم تو چنین نکته دان شدم
آن روز بر دلم درمعنی گشوده شد
کز ساکنان درگهِ «پیر مغان» شدم
مغان در اصل قبیله ای از قوم ماد بودند که مقام روحانیت منحصرن به آنان تعلق داشت . آنگاه که آئین زردشت برنواحی غرب و جنوب ایران یعنی ماد و پارس مستولی شد مغان پیشوایان دیانت جدید شدند.
در کتاب اوستانام طبقه روحانی را بهمان عنوان قدیمی که داشته اند یعنی آترون می بینیم اما در عهد اشکانیان وساسانیان معمولا این طایفه را مغان می خوانده اند مغان جمع"مغ"است.مغ یعنی مردروحانی زرتشتی ، پیشوای مذهبی زرتشتی، گود، ژرف،عمیق، بهمعنی رودخانه همگفتهشده است .
همچنین معنای باده ی مغان و شرابی که زردشتیان بعمل آورند :
زکوی مغان رخ مگردان که آنجا
فروشند مفتاح مشکل گشایی
ظاهرن چنین به نظر می آیدکه منظورحافظ ازپیرمغان همان زرتشت است، چراکه درجاهایی که ازواژه ی پیرمغان-پیرمی فروش-پیرخرابات استفاده شده سایر کلمات وعباراتِ پیرامونی، یادآورافکارزرتشتی وتبیین کرامات آن پیامبرایرانی تباربوده است:
ازآستان پیرمغان سرچرا کشیم؟
دولت درآن سرا وگشایش درآن دراست.
نوشیدن شراب درمذهب زرتشت روا بوده ودرمراسمات مذهبی مورداستفاده قرارمی گیرد.پس بی جهت نیست که می گوید:
بنده ی پیرخراباتم که لطفش دائم است
ورنه لطف شیخ و زاهد گاه هست و گاه نیست.
ازآنجاکه درمذهب تسنّن وشیعه شراب وباده دراین دنیا حرام می باشد لیکن وعده داده شده که درآن دنیا به نیکوکاران شراب طهور اعطا خواهد شد. حافظ بصراحت خطاب به شیخ میگویدتووعده ی شراب می دهی اماپیرمغان درهمین دنیا به پیروانش شراب می نوشاند.
مرید «پیر مغانم» زمن مرنج ای شیخ
چراکه وعده تو کردی و او بجا آورد.
چل سال پیش رفت که من لاف می زنم
کز چاکران « پیرمغان» کمترین منم
منم که گوشه میخانه خانقاه من است
دعای « پیرمغان» ورد صبحگاه من است
امابنظرِنگارنده ، عباراتی مانند: پیرطریقت ،پیرخرابات ،پیرمغان ، پیر می فروش،وشیخ جام مصداق خارجی وواقعیّتِ وجودی نداشته واین عبارات وواژه ها به توسط شخصِ حافظ ابداع گردیده تابواسطه ی آنهایک تصویرِخیالی و ذهنی ازیک مرشد و مرادِعارف وکامل ،در قابِ ذهن مخاطبین نقش ببندد. وهمانادیرِمغان نیز کنایه ازمکانی خیالی و ذهنیست که وارستگان وعاشقان درآنجا به عشقبازی باخالق یکتامی پردازند.
من این حروف نوشتم چنانکه غیرندانست
توهم زروی کرامت چنان بخوان که تودانی
بـا مـن راهنـشیـن خیـز و ســوی مـیـکـده آی
تا در آن حلقه بـبـیـنی که چه صاحب جاهـم
من اگرچه بظاهردر این جهان، غریبه وبی چیز وبی کس وکار هستم ، برخـیـز بامن به سوی میکده ی آگاهی ومعرفت برویم تا ببینی من گـدایِ راه نشین در آنجا چقدر والا مقامم.
مست بگذشتی و از حـافــظت اندیشه نبود
آه اگــــر دامـن حـُسـن تـــو بـگـیـــــرد آهــم
با گلایه می فرماید سر مست ومغرور ازکنارحافظ عبورکردی و بی هیچ واهمه ای بگذشتی وهیچ به فکر حافظ نبودی.، مصرع دوم ایهام دارد:
وای برتو... آه از آن روزی که آتش آهِ سوزانِ من دامنِ حُسنت رافرا بگیرد......باتوجه به اینکه درمرام حافظ نیست که ازرفتار معشوق خویش اینگونه تهدیدآمیز وگزنده گلایه نماید به همین سبب سعی کرده گلایه یِ خویش رارندانه درلفافه ی ایهام بپیچدتامعنای لطیف تری نیزدرذهنِ معشوق ومخاطب تداعی نمایدوآن اینکه :
وای اگر آهِ دست به دامن توگرددو شکایت خودرابه دامنِ حسن توبازگویدوازرویِ عجز و درماندگی ، دست به دامن حسن توشود واز تو برتوشکایت کند!روشن است که درچنین شرایطی یار درمضیقه ی عاطفی قرارمی گیردوچه بساکه به ترحّم آیدومرحمتی نثارعاشق کند.
خوشـم آمـد که سحر خسرو خاور میگفت:
با هـمـه پـادشـهـی ، بـنـدهی تـورانشـاهـم
منظورازخسرو خاور خورشید است .
جلال الدین تـورانشاه وزیر شاه شجاع بود هم شاه شجاع هم تورانشاه هردو اهل شعروشاعری بوده وباحافظ انس والفتی داشتند. جهت ابرازارادت به تورانشاه بامبالغه وشوخی می گوید:
سحرگاهان ،بامداد خورشید هنگام طلوع میگفت: با اینکه پادشاه کل جهانم ولی من بنده ی تورانشاهم ودرخدمت او هستم.
حافظ هرگاه بنابه اقتضای زمانه ورسمی که درآن روزگار معمول بوده ،به هردلیلی:(اجبار،اکراه ویاتعارف وتمجیدو.....) پادشاه یاوزیری راموردِمدح قرارمی داده آنچنان غلّو ومبالغه می کرده که دربسیاری اوقات تعریف وتمسخر درهمآمیخته می شد.لیکن بگونه ای باهنرمندی و زیرکی "تعریف وتحقیر" راادغام می نمودکه ممدوح ،مسحورِسحرِقلم شاعرشده وقوه یِ تشخیص ازوی سلب می گردید.بیشتراوقات نیز مفاهیمی مانند عدل وداد وبخشش ومروت رادرمتن مدح می گنجانیدو پادشاهان راهمچون کودکان تشویق به نیکوکاری ودادگستری می نمود.
جویبارملک راآب روان شمشیرتوست
تودرخت عدل بنشان بیخ بدخواهان بکن
سیدعلی ساقی در ۸ سال و ۱۰ ماه قبل، سهشنبه ۲۵ آبان ۱۳۹۵، ساعت ۱۵:۲۵ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۱۶:
آن یار کــــز او خـــانهی ما جای پـری بـود
سر تا قدمش چون پـری از عیب بـری بـود
این غزل نیزهمانندسایرِغزلها دارایِ ایهام وابهام بوده وبه همین سبب بعضی ازشارحین چنین اظهارنظرکرده اندکه حافظ این غزل را در عزا و فراق ِ همسر ویافرزندش سرودهاست.
بعضی نیز براین باورند که غزل درغیبتِ شاه ابواسحاق که ازدوستان صمیمیِ حافظ بوده سروده شده است باتوجه به محتوایِ غزل، نگارنده ی این متن نیز بانظردومی موافق است . به گواهیِ مورّخین ،ابواسحاق که خوداهلِ شعرودارایِ ذوق ِ شاعری بودمدتی به عدل ودادحکومت کردودرنهایت مغلوب امیر مبارز الدین گردید و به امر وی به قتل رسید.....
بعضی نیز براین باورند که غزل درغیبتِ شاه ابواسحاق که ازدوستان صمیمیِ حافظ بوده سروده شده است باتوجه به محتوایِ غزل، نگارنده ی این متن نیز بانظردومی موافق است . به گواهیِ مورّخین ،ابواسحاق که خوداهلِ شعرودارایِ ذوق ِ شاعری بودمدتی به عدل ودادحکومت کردودرنهایت مغلوب امیر مبارز الدین گردید و به امر وی به قتل رسید.
معنی بیت: یاری پری سیرت ،خوش رو وخوش رفتار همچون پریان بهشتی(معصوم ودورازآلودگی) که سرتاقدمش عاری ازعیب ونقص بود ، با حضور او خانه وشهروکاشانه یِ ما جایگاه پریان شده بود .
پری ، موجودی لطیف وظریف و نیکوکار است.
بری ، ، پاک ، عاری از عیب وایراد -معصوم وبی گناه
بالحاظ قراردادنِ حوادثِ تاریخیِ عصرِحافظ، بنظرمی رسدآوردنِ واژه یِ"پری" درآغازِاین غزل به منظورِگمراه ساختنِ امیر مبارزالدین وهمدستانِ او بوده تا یه بهانهی هواداری ازابواسحاق موردِ غضبِ این پادشاهِ فاتح قرارنگیرد.بااین که رازِ دوستی وهمکاریِ وی باابواسحاق آشکارشده بودوهمگان براین موضوع واقف بودند.لیکن روشن است که اگر پس ازشکستِ ابواسحاق وآمدنِ پادشاهِ فاتح،حافظ هچنان به سیاقِ قبلی ازاوحمایت می کرد، قطع یقین موردِ غضب واقع شده وچه بساممکن بودبه همین جرم مجازات سنگینی رامتحمّل گردد. ملاحظه می گرددکه رندی وزیرکیِ شاعرضمنِ آنکه شاهِ فاتح راگمراه نموده بسیاری ازشارحین نیزازبابت وجودِ واژه ی " پری" دچاراشتباه شده واین غزل راسوگنامه ای درفراقِ همسرِشاعر قلمداد کرده اند.
بااندکی مداقه دربیت هایِ غزل چنین استنباط می گردد که واژه ی "پری" گرچه درزبانِ فارسی به معنیِ زنِ زیباروی وپاک است وبکارگیریِ آن برایِ توصیفِ یک مردنامتعارف ونادرست است، لیکن حافظ که به تنهایی برفرازِقلّه یِ شاعری وسخندانی قراردارد،به خوبی از قوانینِ بازی باکلمات آگاهست وباآگاهیِ کامل ازاین موضوع ،بگونه ای هنرمندانه طوری این واژه رابکارگرفته که قبل ازآنکه تصویرِیک زنِ زیباروی درنظرِمخاطبین تداعی گردد،معنایِ پاکی وبی گناهی و معصومیّتِ پری به ذهنِ مخاطب متبادرمی گردد وگستره یِ مفاهیمِ پاکی وبی گناهی چنان دامنه داروبرجسته هست که تصویر زنِ زیبارو رامحو می نماید. به همین جهت نه تنهاهیچ اشکالی پدیدنیاورده بلکه ظرافتِ هنرِشاعردر"پرده یِ ایهام سخن گفتن" رانیزنمایان وبرجسته ساخته است.
ابواسحاق فردی ادیب، خوش رو، خوش فکر ،خوش رفتار وازدوستانِ صمیمیِ شاعربوده ویک نوع ارتباطِ عاطفی -عشقیِ عمیقی بین آن دوجریان داشت واغلبِ شعرهایی که برای اوسروده،سرشارازمضامینِ عاشقانه است وچنانکه کسی ازشأنِ نزول غزل وحوادثِ تاریخی ِآن دوره آگاهی نداشته باشدگمان می کندکه این غزلها خطاب به دختری زلف پریشان وافسونگرسروده شده اند:
یاد باد آنکه سرِکویِ توأم منزل بود
دیده را روشنی ازخاکِ درت حاصل بود
راست چون سوسن وگل ازاثرِصحبتِ پاک
برزبان بودمرا آنچه تورادردل بود
آه ازآن جوروتطاول که دراین دامگه است
آه ازآن سوزونیازی که درآن محفل بود
دردلم بودکه بی دوست نباشم هرگز
چه توان کرد که سعی من ودل باطل بود
راستی خاتمِ فیروزه یِ"بو اسحاقی"
خوش درخشید ولی دولتِ مستعجل بود
وازهمین روست که اورا همچون پری ازعیب وایراد"ظلم وبی عدالتی" مبّرامی داند. شاعرمی گوید درزمان ِحکومتِ اوخانه وشهرِما همانندِ جایگاهِ پریان درامنّیت وصلح وآرامش بود.اما خانه ی پریان کجاست؟ بی شک پریان دربهشت قراردارند وازنظرگاهِ حافظ جامعه ای که حاکمِ آن عادل وخوش سیرت ونیکوکارباشد،قطعن تکّه ای ازبهشت است که درروی زمین قرارگرفته است.
دل گفت ؛ فروکش کنم این شهر به بویش
بیچاره ندانست که یارش سفری بود
فروکش کنم : سکنا واقامت گزیدن- پیاده شدن دراین شهر- به معنایِ دیگرفروبلعیدن
به بویش: به امیدش- درآرزویش همچنین به بو و رایحه وشمیم او
دلِ چنین می پنداشت که درکنارِیارِ خویش دراین شهر سعادتمندانه زندگانی خواهدکرد.باهمین امیدو آرزو ،دل با خویشتن گفت : به امید او در این شهر اقامت کنم ومسکن گزینم وسازِ زندگی راکوک کنم . لیکن دلِ بیچاره ودرمانده ازفراقِ یار،ازاین موضوع خبر نداشت که یارِعزیزش مسافر است وماندنی نیست و بزودی بارسفرخواهدبست .
دلبرم عزم سفرکردخدارایاران چه کنم بادل مجروح که مرهم بااوست
تنها نه ز راز ِدل من پـرده برافتاد
تا بـود فلک شیوهی او پـردهدری بـود
باازدست رفتنِ یارم به ناله و افغان وشیون افتادم ورازدلِ من(دوستی باشاهِ مغلوب) برملا گشت .البته تنهامن نیستم که اینچنین اسرارم آشکارشده است. تابوده همین طوری بوده ،راه ورسم روزگارچنین است .شیوه وروش چرخِ فلک افشاکردن رمزوراز عشّاق است.مثلی هست که می گویندعشق وسرفه رانمی شودپنهان کرد،عشق هیچکس درپرده نمی ماند بلأخره برملامی گردد.عشق را رسوایی اول منزل است.
بس بگشتم که بپرسم سبب دردِ فراق
مفتیِ عقل دراین مسئله لایعقل بود.
منظور ِخردمند ِمن آن ماه که او را
با حسن ادب شیوهی صاحبنظری بـود
حافظ یارش را همچون ماه، زیبا رخی توصیفی می کند که در عینِ حال که عاقل و داناست دارایِ خُلقی پسندیده و خویِ نیکو و نیز صاحبِ رأی و نکته سنج درسیروسلوکِ عارقانه می باشد اشاره به ذوقِ شعروشاعریِ ابواسحاق است.
بس نکته غیرِحسن ببایدکه تاکسی
مقبولِ طبع مردمِ صاحب نظرشود.
از چنگ منش اختر بد مهر به در برد
آری چه کنم دولت دور قمری بـود
ستارهی بی رحم وبدطالع، یارمرا از دستِ من گرفت واینک من درمانده مانده ام و کاری از دست من برنمی آید.چه کنم چاره ازکجاجویم که دورِ روزگار دورانِ بدیُمن وشومیست و ازدست رفتنِ یارم ازتأثیراتِ همین زمانه ی شوم است .
درقدیم معتقد بودند که گردشِ ستارگان هرکدام تأثیراتِ متفاوتی برزمین وساکنانِ زمین دارند بعضی دوران، خوش یمن بودندوخوش اقبالی پدیدمی آوردند وبعضی دیگر فتنه وآشوب . دردوره ای که حافظ می زیسته(دولتِ دورِ قمری) بسیار شوم و نا مبارک بود وازدست رفتنِ یارش رانیزحاصلِ بدطالعی ِ این دوران می داند.ضمنِ آنکه باآوردنِ (دولتِ دورِ قمری) به دولت وحکومتِ ابواسحاق نیز اشاره می نماید.
سیرِسپهرو دورِقمر راچه اختیار درگردشندبرحسبِ اختیارِدوست
عذری بنه ای دل ؛ که تـو درویشی و او را
در مملکت حسن سر تاجوری بود
خطاب به دل خویش است می خواهد بگونه ای ازدست رفتنِ یاررا توجیه کند.ای دل آرام وصبورباش عذر یار (ازدست رفتنِ دوست) را بپذیر .توسزاوارِ اونبودی تودرویش وبی چیز وتهیدستی ،درحالی که او شایسته ی پادشاهی بود.سرِ تاجوری داشت ایهام دارد:1- قصد پادشاهی وسروری داشت. 2- سری داشت که درخورِ تاج شاهنشاهی بود.
او در کشورِ حسن و زیبایی شایستگیِ پادشاهی داشت ودرحالی که تودرویشی فقیربیش نیستی.
حافظ دوام وصل میسرنمی شود
شاهان کم التفات به حال گدا کنند.
اوقات خوش آن بـود که با دوست به سر رفت
باقی همه بیحاصلی و بیخبری بـود
تنهاروز و روزگارخوش وخرمی که داشتم همان روزگاری بودکه درکنار دوست(ابواسحاق) سپری شد.افسوس مابقیِ عمر درمحنت وغم واندوه گذشت باقیِ عمر که ازعشق ومحبتِ یارمحروم بودم هیچ حاصل و دستآوردی نداشت .هرچه بودبایاربود وباقی همه هیچ.
عرضه کردم دوجهان بردل کارافتاده
بجزازعشق توباقی همه فانی دانست
خوش بود لب آب و گل وسبزه و نسرین
افسوس که آن گنج روان ، رهگذری بـود
وقتی که درکنارِ یار زندگی می کردم گویی که درسبزه زاران کنارجویِ آب وگل وسبزه شادمانی می کردم وشادکام وکامران بودم.دریغا که چنین گنجِ ارزشمندی که داشتم (همچون جویباران ساکن نبود) گذرنده ورونده بود وناگاه از دسترسیِ من خارج گشت.
تشبیه یاربه" گنج ِروان" و "ایهامِ تناسب و مراعات النظیر " درچیدمانِ بیت (لبِ آب ، گل ، سبزه و نسرین – روانیِ گنج ) بسیارزیبا وخیال انگیز است.
ندانم نوحه ی قمری به طرفِ جویباران چیست
مگراونیزهمچون من غمی داردشبان روزی
خود را بکش ای بلبل از این رشک که گل را
با باد صبا وقت سحر جلوهگری بـود
خطاب به ابواسحاق:
ازاین حسادت خودت را بکش ای بلبل(کنایه ازابواسحاق) ،سحرگاهان بادصبا باگل(شهرِشیرازمحلِ حکومتِ ابواسحاق که به شهرگل وبلبل معروف است) درارتباط بودوجلوه گری می نمود. سزاواراست که ازاین غم خودرابکشی ، کسی توراسرزنش نخواهدکرد.چراکه شیراز(محل حکومتِ تو) درآغوشِ بادِصبا(رقیب کنایه ازامیرمبارزالدین) افتاده است.صبا رابطِ عاشقِ ومعشوق است لیکن بعضی اوقات حسن معشوق رادرک کرده وعاشقِ اومی شود دراین حالت "صبا "که پیام رسان بوده مبدّل به رقیبِ عاشق می گردد.دراینجاامیرمبارزالدین که محاسن ِ شیرازرادیده وآن راازچنگِ ابوسحاق گرفته به نوعی رقیبِ عاشقِ اصلی(ابوسحاق) شده است وجایِ آن داردکه ابواسحاق ازاین رشگ وغیرت خودکشی کند.
حافظ زگریه سوخت بگوحالش ای صبا
باشاه دوست پرورِ دشمن گدازِ من.
هر گنج سعادت که خـدا داد به حـافـظ
از یُـمـن دعای شب و ورد سحری بـود
دربیت هایِ قبلی حافظ یاررا به گنجِ روان وگذرنده تشبیه کرده وبرایِ ازدست دادنِ او افسوس وحسرت می خورد.درپایانِ غزل نیز به همین نکته اشاره کرده ووجودو حضورِ یاری آنچنان نکوصورت ونکوسیرت راگنجِ سعادتی خدادادی قلمداد می نماید وبازبانی ستایشگرانه ،این لطفِ خدادادی وسایرِ الطافِ الهی راحاصلِ دعاهایِ شبانگاهی ورازونیازهایِ سحرگاهی می داند.
فرصت شمرطریق رندی که این نشان
چون راهِ گنج برهمه کس آشکاره نیست.
سیدعلی ساقی در ۸ سال و ۱۰ ماه قبل، سهشنبه ۲۵ آبان ۱۳۹۵، ساعت ۱۵:۲۳ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۹۶:
آنــان کــه خــاک را بـه نــظــر کـیـمـیـا کننـد
آیـا بـُـوَد کـه گوشـهی چشمی به ما کنـنـد
این غزل احتمالن درپاسخ به غزلیست که شاه نعمت الله ولی سروده
است :
ما خاک راه را به نظر کیمیا کنیم
صد درد را به گوشه ی چشمی دوا کنیم
در حبس صورتیم و چنین شاد و خرّمیم
بنگر که در سراچهی معنا چهها کنیم
رندان لا ابالی و مستان سر خوشیم
هشیار را به مجلس خود کی رها کنیم
موج محیط ، گوهر در یای عزّتیم
ما میل دل به آب وگِل آخر چرا کنیم
در دیده روی ساقی و بر دست جام می
باری بگو که گوش به عاقل چرا کنیم
ما را نفس چو از دم عشق است لاجرم
بیگانه را به یک نفسی آشنا کنیم
از خود بر آ و در صف اصحاب ما خرام
تا " سیّدانه" روی دلت با خدا کنیم
حافظ در قبالِ ادعای ِاو باطعنه وطنز می فرماید:
آنان که مدّعی هستند با یک نظرو نگاهِ خود ،خاک بی ارزش را مبدّل به کیمیا(ماده ای باارزش واثربخش-طلا) می کنند، آیا ممکن است که عنایتی هم به ما بکنند وباگوشه ی چشمی دردِمارامداواکنند؟!!!به عبارتی حافظ می خواهدبگویدکه آنان که این چنین رجزخوانی می کنند اگر راست می گویند ودارایِ کرامات هستندتواناییِ خودشان رادرعمل نشان بدهند.
وچون یقین داردکه این ادّعادروغی بیش نیست دربیت بعدی می فرماید:
دردم نـهـفـتـه بــِــــه ز طـبـیـبـان مــدّعــی
بـاشـد کـه از خـزانــــهی غـیـبــم دوا کـنـنـد
بهترآن است که دردم رااز طبیبانی که فقط ادعا دارندوهیچگونه توانایی دردرمانِ دردندارند پنهان سازم وبرای مداوایِ دردِ خویش به درگاهِ طبیبِ حقیقی(خداوندمنّان)متوسّل شوم که از سرچشمهیِ فیض اوبهرمندگردم.
حافظ ببرتوگویِ فصاحت که مدعی
هیچش هنرنبودوخبرنیزهم نداشت
توباخدایِ خویش دراندازودل خوش دار
که رحم اگرنکندمدّعی خدابکند.
معشـوق چـون نـقـاب ز رخ در نـمـی کـشـد
هـر کـس حـکـایـتـی بـه تـصــوّر چـرا کـنـنـد
رویِ سخن همچنان باشاه نعمت اله وامثالِ اوست که ادعاهایِ دروغین دارند ودرعالمِ وهم وخیال می پندارند حقیقت رادریافته وصاحبِ کرامات شده اند.درصورتی که به عقیده یِ حافظ ( حقیقت: معشوق ) نقاب بر رخ دارد و هرکس ادعایی می کند ، تا ببینیم زمانی که پرده ازرخسارمعشوق (حقیقت) افتاد چه کسی راست میگفته چه کسی دروغ،فعلن که هرکس از رویِ تصوراتِ خودش حقیقت را درک میکند.
محبوب ومعشوق ازلی در پردهی کبریاییِ خویش مستوروپنهان است وهیچکس قادربه مشاهده یِ سیمایِ خداوندمتعال نیست، حال که بین انسان و خدا حجاب قراردارد چرا هر کسی به گمان و خیالِ ناقصِ خویش از او صورتی می سازد وحکایات دروغین وبی پایه واساس مطرح می نماید.؟این بیت یادآور داستان " فیل در تاریکیِ " مولاناست که هرکس درتاریکی برداشتی متفاوت ازفیل ارایه نمود: "چون ندیدند حقیقت ره افسانه زدند" تاآنکه پرده برافتادوفضاکه روشن شدوآفتابِ حقیقت طلوع کردهمه دریافتندکه چه اشتباهی رامرتکب شده اند.
سرِّ خداکه درتتق غیب منزوبست
مستانه اش نقاب زرخساربرکشیم
چون حُسن عاقبت نه به رندیّ و زاهدیست
آن بـه کـه کار خـود بـه عـنـایـت رهـا کـنـنـد
ازآنجاکه دنیایِ ما پررمزوراز ومعشوق نیز درپسِ پرده یِ اسرارپنهان است وادعاهای گوناگونی نیز مطرح است(تعدّد ادیان ومذاهب ) نتیجه ی کارها درپرده ی ابهام است ومعلوم نیست که درروز رستاخیزچه کسی روسپید وچه کسی روسیاه خواهدبود.(ای بساکسانی که ظاهرن گناهکارانند اماروزجزا جزوِ رستگاران خواهندبودوبرعکس چه بساکسانی که بظاهر نیکوکارانند ولی درآن روز روسیاه خواهندگردید)
رندکسی که ظاهری ناپاک وگناهکارداردوزاهدکسیست که بظاهر پرهیزگار وپاکدامن است اما فقط خداست که از حقیقتِ ماجرا باخبراست وتنهااوست که می دانددردلهای این دوقشرچه می گذرد. پس بهتراست هیچکس ادعایی نداشته باشد وکارها را به عنایت خداوند واگذارکند و توکّل بر خدا کند .
ساقیاجام می ام دده که نگارنده یِ غیب
نیست معلوم که درپرده ی اسرارچه کرد
آنکه پرنقش زداین دایراه یِ مینایی
کس ندانست که درگردش پرگارچه کرد
بی معرفت مباش که در " مَنْ یزید" عشـق
اهـــــــــل نـظــر مـعـامـلـه بـا آشـنـا کـنـنـد
معرفت: شناخت وآگاهی ومیزان درک وفهم
مَنْ یَزیدُ : بساطِ حراجی ،اماحراجی نه به معنای امروزی که به معنی زیر قیمت فروختن است، بلکه حراجیِ واقعی یعنی اینکه " چه کسی به قیمت می افزاید؟" – مزایده (نوعی معامله است که هرکس قیمتِ پیشنهادیِ خودراارایه می دهد وسرانجام کسی برنده می گردد که بالاترین قیمت راپیشنهاد داده است.
اهل نظر : کسانی که به سرمنزل مقصودرسیده اند.اولیاءاله وآنهایی که صاحب کرامات حقیقی هستندنه شاه نعمت اله وامثالهم
هرچه می توانی بکوش تامیزان شناخت و درک وفهمِ خویش رابیشترکن (قیمتِ پیشنهادیِ خودرابالاببر) تااحتمال برنده شدنت درحراجی ومزایده یِ عشق افزایش یابد.دراین معامله ومزایده کسی برنده شناخته خواهدشدکه شناخت ومعرفتِ اوبالاترازسایرین باشد.میزان شناخت بایدتاآنقدرباشدکه درسطحِ آشناها قرارگیری.دراین معامله آشناها برنده هستند.آگاهی وفهم ومعرفت است که هرکسی رابه مقام والایِ "آشنایی"ارتقاء می بخشد.پیوستگیِ موضوع ازاول تاآخرادامه داشته و سخن درراستایِ ادعاهایِ دروغین است.
تانباشی آشنا زین پرده رمزی نشنوی
گوش نامحرم نباشدجایِ پیغام سروش
حـالـی درون پــرده بـسـی فـتـنـه مــی رود
تا آن زمان که پـرده بـر افـتـد چـههــا کـنـنـد
حال که معشوق دردرونِ پرده قراردارد(برگشت به بیت دوم که می فرماید: معشوق نقاب بررخ دارد) اینچنین فتنه ها ازسویِ مدّعیان (ماخاک راکیمیا می کنیم وچنان می کنیم!)صورت می پذیرد.درلباسِ تقوا وپرهیزگاری باادعاهایِ دروغین ِخودمردم رافریب می دهندو (خودراصاحب کرامت معرفی می نمایند درحالی که فاسدوپلیدند) درحیرتم که آن روزی که پرده ازرخسارِ معشوق برافتد این مدعیان چه ادعاهایی که نخواهند کرد.
درمصرعِ اول این معنا نیزنهفته است که سرچشمه یِ فتنه دردرونِ پرده ایست که معشوق درآنجاست.فتنه ازسویِ خودِ معشوق است،او فتنه می انگیزد تاازعاشقان آزمون گیرد وعاشقانِ خویش راتحریک کند.فتنه ی معشوق وتلاش عاشق شرایطی رارقم می زندودرپیِ آن رودخانه یِ خیال انگیزِعشق جاری میگردد وتشنگانِ راهِ حق ازخنکایِ گوارا و زلالش سیراب شوند.امابسیاری ازعاشقان درطمعِ خام گرفتارمی شوند وادعاهایِ عجیب وغریب همانند شاه نعمت اله مطرح می نمایند.حافظ می گوید اگرروزی معشوق ازرخ نقاب بردارد این مدعیان چه هاخواهندکرد.
فتنه انگیزی درهمین دنیانیزازسوی ِمعشوقین متداول وقابلِ مشاهده وتجربه هست.فتنه به معنایِ شورو غوغا به پاکردن است وانجامِ این عمل ازسویِ معشوق باعث بالا رفتن مرتبه و مقام عاشق میشود ، چراکه اگر در مقابل نیازِعاشق، فتنه و نازازسوی معشوق نباشد ، عاشق برای رسیدن وسبقت گرفتن ازدیگران انگیزه ای برای تلاش بیشترنخواهدداشت .
عالم ازشوروشرِعشق خبرهیچ نداشت
فتنه انگیزِجهان غمزه ی جادویِ توبود
طریقِ عشق پرآشوب وفتنه است ایدل
بیفتدآنکه دراین راه باشتاب رود
ازآن زمان که فتنه ی چشمت به من رسید
ایمن زشر ِفتنه ی آخرزمان شدم
گر سنگ از این حدیـث بـنـالـد عـجـب مـدار
صـاحـبــدلان حـکـایـت دل خـوش ادا کـنـنـد
اگر سنگ نیز با این همه سختی، ازاین حدیث(همان سخنانی که در بیت های قبلی مطرح شد؛حکایت عشق ودلدادگیِ حقیقی نه ادعاهای دروغین-بویژه حدیثِ فتنه انگیزی ازسویِ معشوق که آتش برخرمنِ جانِ عاشق می زند)ناله سر دهد تعجّب مکن چرا که صاحبدلان وصاحبان معرفت وکرامت، قصه ی عشق رابسیار نیکو و اثربخش بیان می کنند .الحق که حافظِ نیک گفتار ونیک رفتار وصاحبِ کرامت نیز این حکایاتِ دلداگی راچه نیکو وخوش ادامی کند.
مـِی خور که صـد گـنـاه ز اغـیـار در حـجـاب
بـهـتـر ز طـاعـتـی کـه بـه روی و ریـا کـنـنـد
نوشیدنِ شراب توسطِ بیگانگان ونااهلان درخلوت که درشریعت گناه محسوب می گردد ،بسیاربهترازعبادات وطاعتی ایست که ازرویِ ریا وبه جهتِ فریبِ مردم انجام می دهند.حافظ در اغلبِ غزلیاتی که سروده ، به عقایدِشخصی ِخویش درزمینه هایی مانند:ریا وتکبّروتظاهر وشراب وبی آزاری وخوش بینی و آزادگی ومناعتِ طبع وغیره نیزاشاره کرده وگاه گاهی فتواهایی صادرنموده که دربسیاری اوقات بامعیارهایِ شریعت و دینداری درتضادمی باشند.یکی ازاین فتواهاهمین بیت است. درست است که حافظ بابهتردانستنِ "شرابخواری درخلوت" درمقایسه با"ریاکاری درجلوت" قصددارد مرتبه یِ پستی وبدبودنِ ریاکاری راروشن سازد، امّا ازمنظرِ شریعت این نوع نگاه کردن به گناهان، قابل قبول نبوده وهردوعملِ شرابخواری وریاکاری گناه محسوب می گردد.وچه بساکه از نظردیندارانِ متعصّب، شرابخواری بسیاربدترازریاکاری بوده ومجازاتِ آن نیزبیش ترازریاکاری می باشد.
به همین سبب وبه جهتِ صدورِهمین فتواهایِ بحث انگیزاست که حافظ درهمه ی دوره ها ازجانبِ بسیاری ازفقها بویژه متعصبّین، به کفرورزی وخروج ازدین متهم بوده وهست. اماعجیب آنکه حافظ هرگزازمواضع خویش ذرّه ای عقب نشینی نکرده وبه مناسبتهای گوناگون باایهام واشاره وطنزوطعنه به زبانهای مختلف؛ عقایدِخویش راکه بامطالعه ومرورِقرآن ؛سنت؛احادیث وکتبِ ادیانِ ومذاهبِ متعدّدوپژوهش وتحقیق درفلسفه وعلومِ انسانی بدست آورده بیان کرده ولحظه ای ازسعی در روشنگری وآگاهی بخشی دست بر نداشته است.
" جنگ هفتاد دو ملت همه را عذر بنه . . . "
پـیـراهـنـی کـه آیـــــــد از او بــویِ یـوسـفـم
تــرســم بــرادران غـیــورش قــبـــــــا کـنـنـد
قبا کردن به معنای پاره کردن است ومنظورازیوسف همان معشوق و یار است .
شاعرضمنِ اشاره به داستان حضرت یوسف ، طبیبانِ مدّعی رادرردیفِ برادرانِ حسودِ یوسف جای داده و خودرا همانندِ یعقوب که درآتشِ فراقِ یوسف می سوخت واشگ می ریخت ازمعشوق جدا شده می بیندوبیمِ آن داردکه پیراهنی که (یوسف) معشوق برای او فرستاده تابابوییدنِ آن چشمانش بیناگردد توسط برادرانِ یوسف(طبیبانِ مدعی)ازکین وحسدپاره شودوازاین فیضِ ارزشمندمحروم ماند.
یوسف عزیزم رفت ای برادران رحمی
کزغمش عجب بینم حال پیر کنعانی
بـگــذر بـه کـوی مـیـکـده تـا زُمـرهی حـضـور
اوقــــــات خـود ز بـهـر تــو صـرف دعـا کـنـنـد
شاعرازطبیبِ مدّعی دعوت می کندکه به کوی میکده (محل رازونیازِعارفان وعاشقان) بیایدوازفیوضاتِ آنجا(دعایِ ساکنانِ میکده) بهرمندشود. دراین مکانِ روحانی کسانی که مشغول رازونیازهستند آنقدر وارستگی وایثارومناعتِ طبع دارندکه اوقاتِ خود وتوان وانرژیِ خویش را برای تازه واردین اختصاص داده وازصمیمِ دل برای آنها دعا گویند تاگره ازکارشان واگردد.
زمره ی حضور یعنی همه یِ حاضرین .حضور دراینجاجمع حاضراست.
به صفایِ دل رندانِ صبوحی زدگان
بس درِبسته به مفتاح دعابگشایند
پنهان ز حاسدان به خودم خوان که منـعمان
خــیــر نـهــان بــرای رضــای خـــــــدا کـنـنـد
منعم یعنی کسی که دارای نعمتِ فراوانست ، توانگر ،
ای مدعی که ادعامی کنی صاحبِ نعمت وکرامت هستی چنانچه قصدداری کارخیرانجام دهی، نهانی مرابه سوی خود دعوت کن که نیکوکاران واهلِ کرامت، کارخیر راپنهانی فقط برای کسبِ رضایت خداوندمتعال انجام می دهند.همانگونه که توصیه شده کارخیر بایدبگونه ای صورت پذیرد که جزفردِ مورد نظرهیچکس باخبرنشود وگرنه از ارزشِ کارخیرکاسته می شود.
غلامِ همتِ آن نازنینم
که کارخیر بی روی وریا کرد
حــافـــــظ دوام وصـل مـیـسّـر نـمـی شـود
شــاهـان کـم الـتـفـات بـه حـال گــدا کـنـنـد
گرچه خطاب به خودش می گویداما باکنایه به مدّعیانِ ریاکار نیز که خیال می کنند به درجهای رسیدهاند که صاحبِ کرامت شده اند گوشزدمی کندکه چنانچه خداوندعنایتی هم به کسی بکند کامروایی وخوشیِ وصال پیوستگیِ دایمی نخواهد بود واین لطفی که شاملِ حال اوشده مقطعی هست ونبایدازاینکه صاحبِ کرامت شده مغرورگرددوخودراببازد.
عاشقِ راه ِحق همیشه وبی وقفه باید در طلب ونیازمندی باشد زیرا معشوق همیشه نازمی کندوکمتربه حالِ عاشق توجه دارد.درعالمِ عشق نازونیازِمعشوق وعاشق راپایانی نیست، کشمکشی غریب وپررمزورازکه انرژیِ جهانِ هستی ازاین منبع سرچشمه می گیرد.همانگونه که پادشاهان به گدایان کمترتوّجه می کنند، معشوق (خداوندمنّان) نیز گاهگاهی عنایتش راشاملِ آن عاشقی می کندکه در"من یزیدِعشق" قیمتِ بالاتری ارایه کرده واظهارنیازبیشتری نموده است. بنابراین هرچه اظهارنیازمندی بیشترباشد البته دوامِ وصل وجوددارد،لیکن این تداوم متناسب به همان میزانِ قبمتِ پیشنهادیست.
دربزم دوریک دوقدح درکش وبرو
یعنی طمع مداروصالِ دوام را
غنیمتی شمرای شمع وصل پروانه
که این معامله تاصبحدم نخواهدماند.
سیدعلی ساقی در ۸ سال و ۱۰ ماه قبل، سهشنبه ۲۵ آبان ۱۳۹۵، ساعت ۱۵:۲۰ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۹۱:
آن کیـست کـز روی کـرم بـا مـا وفـاداری کــنــد
بـرجای بـدکاری چـو مـن یـکـدم نکــوکاری کنـد
شاعراحساسِ غریبی پیداکرده ودرپیِ شخصِ جوانمردیست که ازرویِ بزرگواری و بخشندگی،قدم پیش گذارد و دستِ دوستیِ شاعر رابفشارد ودرمقابلِ بدیهایِ او خوبی ونیکوکاری واحسان نماید.البته خودِ شاعر نیزمی داندکه پیداکردنِ کسی که دارایِ چنین فضایلِ اخلاقی باشد ورفتار وکردارِبدِآدمی را بابزرگواری ونکوکاری پاسخ دهدبسیارسخت است،لیکن آرزویست که ازرویِ ملالتِ خاطربرزبان جاری ساخته واین مضمون راپرورده است.ازسایرِعزلیاتِ حافظ چنین بنظرمی رسد که وی ازرفاقت ودوستی دردوره هایِ مختلفِ زندگانی ضربه هایِ روحیِ زیادی دیده است:
رفیقان چنان عهدِصحبت شکستند
که گویی نبودست خودآشنایی
ویا
یاری اندرکس نمی بینیم یاران راچه شد؟
دوستی کی آخرآمد دوستداران راچه شد؟
دراین زمانه رفیقی که خالی ازخلل است
صراحیِ میِ ناب وسفینه یِ غزل است
روشن است که حافظ خودچنین شخصیتی والا داشته وآرزومنداین بوده که بااین چنیم شخصِ کریم ونکو کردارِ خیالی انس والفتی داشته باشد.
برجایِ: درحقِ - در عوضِ
شاعرازاینکه خودرا"بدکار"معرفی نموده،ضمنِ آنکه شکسته نفسی کرده، قصدداشته شخصیتِ این دوستِ فاضلِ غایب رابرجسته ترجلوه نماید،دوستی که به رغمِ بدکاربودنِ رفیقش، دست ازنیکی ومردانگی ومروّت برنمی داردوبرسرِپیمانِ رفاقت پایدارمی ماند.
اوّل به بـانـگ نـای و نـی آرد بـه دل پـیـغـام وی
وانـگـه به یک پیـمانه می بـا مـن وفـاداری کنـد
درتوصیفِ شخصیتِ این رفیقِ شفیقِ خیالی، درادامه یِ بیتِ قبلی اضافه می کندکه کیست آن جوانمردِکریمی که ابتدا پیغامی از معشوق را باصداوآوازِخوشش وبا موسیقیِ نی به من برساند،سپس درکنارم نشسته وباهمدلیِ وهمنوایی با نوشیدنِ پیمانهای شرا ب مرا همراهی کند.درجایِ دیگری چنین اتفاقِ مبارک ومیمون را زِهی توفیق وسعادت می داند:
مقامِ امن ومیِ بی غش ورفیقِ شفیق
گرت مدام میّسرشود زهی توفیق
دلبـر که جان فرسود از او کام دلم نگشود از او
نـومـیـد نتـوان بـود از او باشــد که دلـداری کنـد
گرچه معشوق ودلبری که جانم به خاطر او فرسوده گشته ودرحالِ نابودیست، خواسته یِ مرا وآرزوی دلم را برآورده ننموده ، بااینکه هنوزگرهِ مشکلاتم بازنشده، لیکن عیبی نداردبا این وجود نمی توانم ونبایست از او(معشوق) ناامید گردم. بسی امیدهست وامکان دارد که به من توجّه کندو کام ِدلم را برآورده نماید.حافظ هرگز درهیچ شرایطی دست از"طلب" برنمی دارد:
به لب رسیدمراجان وبرنیامدکام
به سررسیدامید وطلب به سر نرسید.
گفتـم ؛ گـره نگشودهام زان طـرّه تـا من بـودهام
گـفتـا ؛ مناش فـرمـودهام تـا بـا تـو طـرّاری کنـد
"گره گشودن از طرّه" به معنیِ به وصال رسیدن است.
طرّه : بخشی اززلف که بر پیشانی ریخته است طرّاران : گروهی غارتگربودندکه باحیله گری ومهارت، قافله هاراموردِ دستبردقرارمی دادندلیکن دستگیرنمی شدندوباچابکی می گریختند.
به یار گله ای کردم وگفتم من ازوصالِ تومحرومم به کام نرسیده ام ،این همه زجرواندوه کشیده ام اماتا کنون دستم به زلفِ غارتگر تو نرسیده است درپاسخ گفت : من خودم به (طرّه ام) چنین فرمان دادهام که همانندِ طرّاران بدون اینکه گرفتارودستگیر شود دلِ تو را به یغما ببرد. تمامِ واژه ها ازلحاظ ِساختار(صورت ومعنا) خویشاوندانِ یکدیگرند و تناسبِ ظاهری وباطنیِ خیال انگیزی دارند.
معشوقِ حافظ درجایِ دیگری درمقابلِ گله یِ حافظ می گوید که این طرّه که توراآزارمی دهد به حرفِ من هم گوش نمی کند وکاری ازدستِ من برنمی آید:
دی گله ای زطرّه اش کردم وازسرِفسوس
گفت که این سیاهِ کج گوش به من نمی کند.
پشمینهپوش تنـدخـو از عشق نشنـیـدست بــو
از مستـیاش رمـزی بگو تا ترک هُشیاری کـنــد
پشمینه پوشِ تندخو استعاره از درویشان وبه ویژه دراینجاصوفیانی است که قبایِ پشمین به تن کرده وخودراتافته یِ جدابافته می پنداشتند وتکّبر وتظاهرمی ورزیدند.
صوفیِ بد اخلاق و عبوس وتندمزاج، از عشق هیچ چیز نمی داند ( بویی ازعشق نبردهاست) ازاسرارِ مستیِ عشق ولذتهایِ روحانیِ آن، نکاتی به او نیزبگویید، جرعه ای بچشانید تا شایدبه خودآیدوروبه مسلکِ عاشقی گذاشته وسرمستِ باده یِ عشق شود و از هشیاری (خودبینی ومصلت اندیشی) خلاص گردد.چراکه به هرجارعدوبرقِ عشق اصابت کندبساطِ خودبینی وزهد وریا،بویژه عباوقبایِ پشمینه ی زاهدان وصوفیان که ازاسبابِ تظاهرو تکّبر است خواهدسوخت:
برقِ عشق اَرخرمنِ پشمینه پوشی سوخت سوخت
جورِشاه کامران گربرگدایی رفت رفت
چون من گدای بینشان مشکل بـُوَد یاری چنان
سلطان کجـا عیـش نـهـان بـا رنـد بـازاری کـنــد
گرچه ازاینکه یار،کامِ دلِ شاعررابرنیآورده ،لیکن عاشق ازاین موضوع ناراحت نیست .می گوید یارحق دارد که به منِ رندِ بازاریِ دوره گردِتهیدست (گدای بی نام و نشان) توجّهی نکند.من که باشم که موردِ توجّه ِسلطانِ عظیم الشأن قرارگیرم؟ پادشاه که با گدایِ کوچه و بازار همنشینی نمی کند وبه عیش و نوش پنهانی هم نمیپردازد.
من که باشم که برآن عاطرِخاطر گذرم
لطفها می کنی ای خاکِ درت تاجِ سرم
زانطرّهی پرپیچ و خمسهلاست اگر بینم ستم
از بند و زنجیرش چه غم هرکس که عیّاری کنـد
عیّاری:(راهزنی- حیله گری امادراینجامعنیِ عاشقی نیزلحاظ شده است چراکه عاشقان نیزهمانندِعیّاران همواره درصددِ بهره مندی ازگنجِ زیباییهایِ معشوق هستند وسعی دارندبه هرحیله ای دلِ معشوق رابه دست آورند.دردلِ دوست به هرحیله رهی بایدکرد)
اگر از آن گیسویِ شکن درشکنش جفایی به من برسد اتفّاقی عادی وقابلِ پیش بینی است وهیچ باکی نیست ، زیرا هر که مانندِمن عیّاری پیشه گیرد،نباید از بند و زنجیر وزندان باکی داشته باشد. ترکیبِ (طرّهی پر پیچ و خم ) "بند و زنجیر وزندان" راتداعی می نمایند.
هزارحیله برانگیخت حافظ ازسرِفکر
درآن هوس که شود رام آن نگارونشد
شد لشکر غم بیعدد از بخت می خواهم مدد
تا فخر دین عبدالصّمد باشد که غمخواری کـنـد
غمهایِ بی حدّوبی عددی(بسیاری) بر من روی آورده است درحالی که هیچ غمخواری ندارم، از طالع واقبالِ نیک کمک می طلبم .وامیدوارم که "فخر دین عبدالصمد" ( از عالمان و اندیشمندانِ هم عصرِ حافظ ) به دادم برسدوباعطوفت ومهربانی،غم ازدلم به زداید.
بامرور ومطالعه یِ دیوانِ حافظ ملاحظه می گردد که دربعضی ازغزلها ،حافظ باذکرنامِ یکی از دوستانِ نزدیکِ خویش که باآنها معاشرت داشته،به بهانه هایِ گوناگون ابرازِ ارادت ودوستی می کرده است.این نوع مدّاحی وستایش ازدوستان،درمتنِ غزل که اختصاصن برای بیانِ احوالاتِ عاشقانه مناسب هست، منحصر بفرد بوده و تنها ازعهده ی شاعری چون حافظ برمی آید.زیرا ستایشِ حافظانه ازدوستان، بگونه ای رقم می خوردکه ضمنِ آنکه به اصلِ مضمونِ غزل هیچ آسیبی نمی رسد،مراتبِ تمجیدازممدوح نیزعاری ازهرگونه چاپلوسی بیان شده ومناعتِ طبعِ شاعرمحفوظ می ماند.
ما آبرویِ فقر وقناعت نمی بریم
باپادشه بگوی که روزی مقدّراست
بـا چشـم پر نـیـرنـگ او حافـظ مـکـن آهنـگ او
کــآن طـرّهی شبـرنـگ او بسیـار طـرّاری کـنــد
ای حافظ احتیاط کن ومیل ِ دیدارِ معشوق راازسربیرون کن، چشمانِ افسونگرِ یار سحر و جادو دارد وآن زلفِ ریخته شده برپیشانیِ یار(طرّه) طرارّی ماهراست ودل وجانِ عاشق را به یغما می برد وهرگزبه دام نمی افتد. کسی که قصدِدیدارش دارد ومیلِ وصالش رادرسر می پروراند باید ازدل وجان دست بشوید.
تناسبِ شاعرانه از نوعِ حافظانه بین "طرّه یِ شبرنگ" و"طرّار" در این نکته است که طرّاران برای اینکه شناخته نشوندودستگیرنگردند، لباسِ سیاه به تن کرده و درظلمتِ شب باچابکی ومهارت به راهزنی می پرداختند.
گیسویِ شب رنگ وسیاهِ اوهمانندِطرّاران،دلهایِ عاشقان را غارت می کند بی آنکه گرفتار شود. حافظ درجای دیگر ضمنِ قبولِ ناکامیِ خویش می فرماید:
میلِ من سوی وصال وقصدِ او سوی فراق
ترکِ کامِ خودگرفتم تابرآیدکامِ دوست
تفاوتِ عاشقیِ حافظانه باعاشقیِ دیگرمدّعیانِ عشق، دراین مصرعِ زیبایِ: "ترکِ کامِ خودگرفتم تابرآیدکامِ دوست" است وازهمین تفاوت است که حافظ ازسایرین متمایزمی گردد.
مهدی کاظمی در ۸ سال و ۱۰ ماه قبل، سهشنبه ۲۵ آبان ۱۳۹۵، ساعت ۱۳:۰۴ دربارهٔ مولانا » مثنوی معنوی » دفتر اول » بخش ۹۰ - شنیدن آن طوطی حرکت آن طوطیان و مردن آن طوطی در قفص و نوحهٔ خواجه بر وی:
تشنگان گر آب جویند از جهان
آب جوید هم به عالم تشنگان
وقتی تشنه ای بدنبال اب میگردد اب هم بدنبال تشنه میگردد تا او را بخورد و هویت خود را پیدا کند .... این تشنگانند که قدر و منزلت اب را مینمایانند
چونک عاشق اوست تو خاموش باش
او چو گوشت میکشد تو گوش باش
پس وقتی در این عشق سهیم هستی و عاشق اوست سکوت کن و گوش فرا بده به خواست او ......
بند کن چون سیل سیلانی کند
ور نه رسوایی و ویرانی کند
یه سدّی بزن جلو گفتار و شلوغی فکرت که این سیل قصد ویرانی داره وگرنه به هدفش میرسه و نابودی و افتضاح ببار میاد ... خاموش باش و در خاموشی عشق جاری را لمس کن ... سعی و تلاش بیهوده نکن ... سکوت کن .. نظّاره کن ... شاهد باش ..
بی نام در ۸ سال و ۱۰ ماه قبل، سهشنبه ۲۵ آبان ۱۳۹۵، ساعت ۱۲:۰۵ دربارهٔ ابوسعید ابوالخیر » ابیات پراکندهٔ نقل شده از ابوسعید از دیگر شاعران » تکه ۳۱:
شنیدن کی بود مانند دیدن
علی در ۸ سال و ۱۰ ماه قبل، سهشنبه ۲۵ آبان ۱۳۹۵، ساعت ۱۲:۰۴ دربارهٔ سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۰:
همایون شجریان ، ساز و آواز زندان عشق با گروه گریان اجرای فوق العاده ای از این شعر داره....
هانیه سلیمی در ۸ سال و ۱۰ ماه قبل، سهشنبه ۲۵ آبان ۱۳۹۵، ساعت ۱۰:۳۳ دربارهٔ مولانا » مثنوی معنوی » دفتر چهارم » بخش ۵۲ - قصهٔ رستن خروب در گوشهٔ مسجد اقصی و غمگین شدن سلیمان علیهالسلام از آن چون به سخن آمد با او و خاصیت و نام خود بگفت:
دکتر عبدالکریم سروش در سلسله جلساتی با عنوان " مولانا شناسی" (نوار صوتی) جلسه ی 23، شرح کاملی از معنی ابله در این شعر و در بیت " اکثر اهل الجنه البله ای پسر/
بهر این گفتست سلطان البشر"
میدهد. و مراد پیامبر از بیان این حدیث که اکثر جماعت بهشتیان ابله هستند را بیان میکند. به طور کلی و خلاصه مراد از ابله، کسانی هستند که از علم ظاهری، علمی که خود حجاب می شود و باعث دوری راه وصال، مبرا هستند. در این فایل صوتی، همخوانی رای امام محمد غزالی در احیاء العلوم با مولانا راجع به این نوع علم هم تشریح شده.
مهدی در ۸ سال و ۱۰ ماه قبل، سهشنبه ۲۵ آبان ۱۳۹۵، ساعت ۰۹:۵۲ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۷۸۶:
بسمه تعالی با سلام خدمت تمامی عزیزان همانطور که می دانید مرحوم شریف زاده نیز که از اساتید به نام موسیقی مقامی بودند نیز این غزل را با اواز خود در ذهن ها ماندگارتر کرده اند که شنیدن آن خالی از لطف نیست خدایش رحمت کند
سید حبیب در ۸ سال و ۱۰ ماه قبل، سهشنبه ۲۵ آبان ۱۳۹۵، ساعت ۰۲:۴۹ دربارهٔ مولانا » مثنوی معنوی » دفتر چهارم » بخش ۱۳۸ - موری بر کاغذ میرفت نبشتن قلم دید قلم را ستودن گرفت موری دیگر کی چشم تیزتر بود گفت ستایش انگشتان را کن کی آن هنر ازیشان میبینم موری دگر کی از هر دو چشم روشنتر بود گفت من بازو را ستایم کی انگشتان فرع بازواند الی آخره:
خیلی ممنون.
.
سیدعلی ساقی در ۸ سال و ۱۰ ماه قبل، سهشنبه ۲۵ آبان ۱۳۹۵، ساعت ۰۲:۴۹ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۸۴:
دوش دیــدم کـه مـلایـک در مـیـخـانـه زدنـــــد
گِــل آدم بـسـرشـتـنـد و بـه پـیـمـانـه زدنـــــد
غزل پیرامونِ مشاهداتِ شاعرازعالمِ مکاشفه ای هست که "شب گذشته" برایش رخ داده است.
مکاشفه نوعی سفردرعالم روحانیست.شاعر از طریق این سفرِمعنوی سعی درکشفِ مجهولات دارد. بعضی گویند مکاشفه عبارتست از حضورِ دل در شواهدِ مشاهدات و علامتِ مکاشفه حیرت در کنه وذاتِ عظمتِ خداوند است . به عبارتی روشن تر: توضیحِ آنچه را که در خواب برعارف دست دهد رویای صادقه گویند و آنچه در بیداری دست دهد مکاشفه نامند .
شبِ گذشته شاعردریک مکاشفه مشاهده کرده که فرشتگان واردِمیخانه یِ عشق ومحّبت شده و خمیرمایه ی آدم راازخاک وگِلِ زمینی درست کرده وبه قالبِ آدمیّت ریختند. "به پیمانه زدند" به معنیِ این است که به قالب زدند ،ظرفی که برای اندازه گیری به کار می رود.گل راسرشته وسپس به قالبِ آدمی زدند....
تصویرروشنی اززمانِ خلقتِ آدمیان است.خلقتی که ازهمان ابتدا درمیخانه صورت پذیرفته است."درمیخانه زدند"و"به پیمانه زدند"بارهایِ معناییِ خاصی دارند.گِلی که درحال وهوایِ میخانه سرشته شده و به پیمانه زده شده، روشن است که چگونه ویژگیهایی خواهدداشت. موجودی سرمست که دلش با محبّت سرشته شده است.
منظورازواژه یِ میخانه همان "زمین" است یعنی ملائک به زمین فرود آمده اند وازخاکِ زمین یاجهانِ خاکی برداشته وآن رادرمیکده یِ محبّتِ الهی سرشته وبه قالب ریخته اند.
«پیمانه زدن» به معنیِ شراب نوشیدن وجام به جام زدن نیزهست اما دراینجا قالب زدن است. باتوّجه به واژه یِ "میخانه" درمصرع اول و"پیمانه زدن" درمصرع دوم ،معلوم می شودکه سرشتِ آدمی با طعمِ گوارایِ باده ی عشق ومحبّت الهی آمیخته وخلق شده است.چرا؟ برای اینکه این موجود، جانشینِ خدادرروی زمین خواهدبودومسئولیتی سنگین خواهدداشت بایدره توشه ای داشته باشد....
اگرانسانِ امروزی کنجکاوانه به دنبالِ مستی وباده گساری می رود می خواهدبه اصلِ سرشتِ خویش نزدیک گردد. درسرشت وذاتِ انسان یک نوع سرمستی بصورت نهفته وجودداردوانسان سعی داردبه هروسیله ای که شده به آن دست یابدلیکن به اشتباه به مستی هایِ دیگری که دروغین بوده ومایه ی بدبختی هستندروی می آورد.
بردرِمیخانه ی عشق ای ملک تسبیح گوی
کاندرآنجا طینتِ آدم مخمّر می کنند
سـاکـنـان حـرم سـتـر و عـفـاف مـلـکـــــــــوت
بـا مـن راهنـشـیـن بـادهی مـسـتـانـه زدنــــــد
فرشتگان وملایک همان سـاکـنـان حـرمِ سـتـر و عـفـافِ مـلـکـــــــــوت هستندکه ازذوقِ سرمستی،باحافظِ راه نشین(بی خانمان وسرگردان) باده یِ مستانه زده اندواین اتفّاقیست که دراِمتدادِ خلقت رخ داده است.
حرم : داخل سرایِ کبریاییِ خداوند
ستر : پرده ، حجاب
عفاف " پاکدامنی ، پرهیزکاری
ملکوت : عالم روحانی ، عرش و محضرِ الهی
آسـمـان بـار امـانـت نـتـوانـسـت کـشـیــــــــد
قـرعـهی کـار بـه نـام مـن دیـوانــه زدنــــــــــد
ملاحظه می گرددکه چگونه ارتباطِ عمودی وافقیِ بیت های غزل برقرارشده و معنایِ کاملن یکدست وقابلِ فهم حاصل می شود.
برایِ درکِ عمیقِ شأنِ نزولِ این غزل لازمست یادآوری شودکه حافظ گرچه بواسطه یِ قرارگرفتن دریک منطقه یِ جغرافیایی ِ خاص، مدّتی درعنفوانِ جوانی درپیِ یافتنِ حقیقت به گروهایِ مذهبی ،صوفیگری ودرویشی پیوسته است ،لیکن پس ازکسبِ آگاهی واندوختنِ علم ودانش وآشنایی بامذاهب ومسالکِ گوناگون،اندک اندک باعشق آشناشده وجهان بینیِ خاصی پیداکرده وطریقِ دیگری درپیش گرفته است. حافظ ِ مسلمان که حافظ ِقرآن نیزبوده مدتی دوشادوشِ فقها وعلمایِ معاصرِخویش درجاده یِ زندگانی آرام آرام به پیش می رفتندتااینکه برسرِدوراهیِ "عقل وعشق" بینِ حافظ وفقهایِ متعصّب شکاف وجدایی افتاد و آنهانه تنهااز همدیگر جدا شدند،بلکه درمسیرِتقابل بایکدیگرنیزقرار گرفتند. فقهابرایِ نزدیک شدن به خداوندبا استنادبه دلایلِ خویش، راهِ عقل ومذهب راانتخاب کرده وبه پیش رفتند، اماحافظ را هوایِ دیگری درسرافتادو راهِ عشق رابرگزید.اوبا تماشایِ زیبایی هایِ زندگی، پی به زیبایی هایِ خیال انگیزِ خالقِ زیبایی هابرد وشیدایی پیشه کرد.
حافظ تمامِ دانش واندوخته هایِ مذهبی وغیرمذهبی رابه کناری نهاده وعاشقی رابه عنوانِ تنهاراه رستگاری، جایگزین ِ فرقه گرایی ساخت.
بشوی اوراق اگر همدرس مایی
که درسِ عشق دردفترنگنجد.
من نخواهم کردترکِ لعلِ یاروجام می
زاهدان معذورداریدم که اینم مذهب است.
حافظ به کلّی متحوّل ومتاعِ جدیدووالاتری بنام عشق پیداکرده است.تمام همّ وغم اوعشق است ودیگرهیچ.
دور شو از برم ای واعظ و بیهوده مگوی
من نه آنم که دگرگوش به تزویر کنم
گویی درنظرگاهِ حافظ مسایلِ خیال انگیزِ عاطفی ؛ عشقبازی ، ابرازِمهرو محبت،تجربه ی ِ شورآفرین رازونیازِ عاشقانه و سوزو گدازِنظربازی ،نسبت به فرقه گرایی و حواشی ِ آن، ازاهمیت ویژه ای برخورداربوده وآنقدرارزش داشته است که حافظ باپردازش وبرجسته ساختنِ لطایف وظرایفِ عشق و دلدادگی ، مکتبی نو بنانهاده وبدینگونه سایرِفرقه هایِ رایج را درسایه فروبرده است.
من همان دم که وضوساختم ازچشمه ی عشق
چارتکبیرزدم یکسره برهرچه که هست
ماقصه ی سکندر ودارنخوانده ایم
ازمابجزحکایت مهرو وفا مپرس
بسیاری ازفقها بویژه فقهایِ متعصّب ،انتخابِ حافظ رابرنتابیده واورابه کفرورزی متهم نمودند.اما عجیب اینکه حافظ ازعقایدِخویش تاآخرین لحظه دست برنداشت ودراغلبِ اشعاری که می سروده فضایی خلق می نموده که بتوانداندیشه هایِ خویش را و متاعی که بدان دست پیداکرده ترویج نماید.این غزل نیز درراستایِ برجسته سازیِ عشق درمقابلِ عقل ومصلحت گرایی سروده شده است.
معنی بیت:آسمان وعرش نشینان به سببِ آنکه ظرفیتِ پذیرشِ عشق رانداشتندنتوانستنداین امانتِ الهی راتحمل نمایند( بار امانت : کنایه از بارِ معرفتِ الهی وشناختِ صفاتِ خداوندی و همانا عشق است ، بار تکلیف ، بارِسنگین ومسؤلیتِ جانشینیِ خداوند)بنابراین، این کارِبسیارسخت وطاقت فرسا نصیبِ من دیوانهیِ عاشق گردید.
فرشته عشق نداندکه چیست ای ساقی
بخواه جامِ گلابی به خاکِ آدم ریز
جـنـگ هـفـتـاد و دو ملـت هـمـه را عـذر بـنـه
چـون نـدیـدنـد حـقـیـقـت ره افـسـانـه زدنـــد
منظوراز"هفتادو ملت" همه یِ فرقه هایِ دینی و مذهبیست ، که باکمترین علم ودانش،ادعاهای بزرگی درسردارندوهرکدام خودشان راحق ودیگران را باطل می پندارند درحالی که همگی راهِ حق راگم کرده ودربادیه هایِ وَهم وگمان و خرافات سرگردانند وچه افسانه هایِ دروغین ویاوه هایی که درموردِ خداوخلقت آدمی و...... می بافند.ازنظرگاهِ حافظ عشق تنهاحقیقتِ زندگی می باشدوآنهاکه این حقیقت رانمی دانندمعذورهستند.
منع اَم مکن زعشق ِوی ای مُفتیِ زمان
معذوردارمت که تو او را ندیده ای
شـکـر ایـزد کـه مـیــان مـن و او صـلـح افـتـاد
صـوفـیـان رقص کنـان سـاغـر شـکـرانـه زدنـد
باتوّجه به بیتِ قبلی واینکه همه ی فرقه ها ادّعادارندکه برایِ خدامی جنگندحافظ خدارا سپاس می گوید که باپیداکردنِ عشق به صلح وآرامش رسیده ودیگرنیازی به جنگ وجدل نیست.چراکه درجهان بینیِ عشق،اساسن جنگ وجدل وجودندارد.هرچه هست حکایتِ مهرورزی وعشق ورزی ومحبت است.بادوستان مروّت است وبادشمنان مدارا.
ناصح به طعنه گفت بروترکِ عشق کن
محتاج جنگ نیست برادرنمی کنم
بنابراین ازاین که بین حافظ وخدا عشق جاری شده حمدوثناگفته ومی گوید صوفیان رقص کنان ساغرشکرانه زدند.منظورازصوفیان همان ساکنانِ حرمِ ستروعفاف وملکوتیان هستندکه دربیتِ پیشین، باحافظِ راه نشین باده یِ مستانه زده بودند.
حافظ باروشن بینی وجهان بینیِ خاصی که پیداکرده خودرادرصلح وصفاوآرامش می بینددرحالی که تمامِ فرقه ها درجنگ وجدلی خونین گرفتارهستند.
آتش آن نیست که از شعلهی او خندد شمع
آتـش آن اسـت کـه بــر خـرمـن پـروانـه زدنــد
حافظ که عینکِ عشق بردیدگان دارد همه چیز رااززاویه یِ عشق می بیند.حتاآتشی که زبانهیِ فروزان آن باعث افروختنِ شمع می شودازنگاهِ حافظ آتش نیست. آتشِ حقیقی آتشِ عشق است که هستیِ پروانه ( عاشق ) را خاکستر می کند . حافظ عاشق است وآتش درنظرگاهِ اوهمان عشقی هست که درجان ودلِ پروانه شعله ور است واورابه شوق وامی داردتابتواندآتش راباآغوشِ بازپذیراباشدوبه وصال نایل گردد. آتشِ عشق وسوزِدلِ پروانه یِ عاشق پیشه؛ بسیارسوزنده تر واثربخش ترازهرآتش است تاآنجاکه حتادلِ شمع رانیزمی سوزاند.
سوزِدل بین که زبس آتش اشکم چون شمع
دوش برمن زسرِمهر چو پروانه بسوخت.
بگشای تربتم رابعدازوفات وبنگر
کزآتش درونم دود ازکفن برآید
کـس چو حافظ نـگشـاد از رخ اندیـشه نقاب
تـا سـر زلـف سـخـن را بـه قـلـم شـانه زدند
باتوّجه به اینکه حافظ دراین چندبیت، جهان بینیِ وسیع خودراباهنرنمایی درصنعتِ ایهام وآرایه وطنز وطعنه و.... به زیبایی مطرح نموده است،مدّعیست وبحق نیزچنین است که تاکنون از زمانی که شعر به وجود آمده ، هیچکس وهیچ شاعری نتوانسته به این ظرافت و شیوایی از رویِ اندیشه وافکارِخویش پرده بردارد ومشاهدات ودریافت های ِخودراازعالمِ مکاشفه، به رشته ی نظم درآوردو عَلَم سخنوری برافرازد.سخن دراینجابه زلف تشبیه شده است وشاعر با قلم خویش آن راشانه می زند .
شعرحافظ همه بیت الغزلِ معرفت است
آفرین برنفسِ دلکش ولطفِ سخنش
سیدعلی ساقی در ۸ سال و ۱۰ ماه قبل، سهشنبه ۲۵ آبان ۱۳۹۵، ساعت ۰۲:۲۹ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۱۰:
ای قـبــــــای پـادشـاهـی راسـت بـر بـالای تـو
زیـنـت تـاج و نـگـیـن از گـوهـــــــــــــر والای تـو
مصرع دوم در نسخههای مختلف ، به این صورت آمده است :
نسخهی هـنـد : "تاج شاهی را فروغ از گوهر والای تـو"
نسخه ی قزوینی : "زینت تاج و نگین از گوهر والای تـو"
ایاصوفیه : "تاج شاهی را فروغ از لؤلؤ لالای تـو"
بنظرچنین می رسد که تفاوت های فراوان نسخه ها بایکدیگر بیان کننده ی این نکته هست که حضرت حـافــظ، بسیاری اوقات دریک غزل چندین مصرع یاحتاچندین بیت دریک قافیه وردیف می سروده ویاتغییراتی میداده و به شکلهای متفاوت میخوانده ومی نوشته است.وازآنجاکه تدوین وتنظیم ِ دیوان پس ازرحلتِ ایشان صورت گرفته، این تفاوت هادراشکالِ مختلف باقی مانده وپرداختِ نهایی صورت نگرفته است.دست نویس بودنِ نسخه هانیزدلیلی مضاعف براین موضوع شده ونسخه نویسان که اغلب ازنظرِسنّی وسوادِادبی درسطوح ِ مختلف بودند،نتوانسته اندبصورتِ صحیح وشایسته رونویسی کرده وهمان نسخه ی اصلی راکه محمدگلندام جمع آوری نموده بود انتشاردهند.ضمن ِ آنکه درقدیم رونویسی به این شکل انجام می گرفت که یکی شعرراقرائت می نموده وخطاط یانسخه نویس آن راکتابت می کرد.چه بساکسی که روخوانی می نموده کلمه ای رابه سببِ عدم درکِ معنی ،سهوی یاعمدی تغییرمی داده وازطرفِ دیگر خطاط یانویسنده ، چه بسا واژه ای را به منظور ِحفظِ زیباییِ ِخط ،به سلیقه وفهمِ خویش تغییرداده ویاکلماتِ هم آوا ومشابه را اشتباه می شنیده وهمان راثبت می کرده است.روشن است که درنسخه نویسی به این شکل،جبرانِ اشتباه وپاک کردنِ غلط هایی که باقلم ومرکّب نوشته می شده، زحماتِ زیادی داشته ومعمولن نویسنده چنین اشتباهاتی را به بهانه های گوناگون نادیده گرفته وازقبولِ زحمت شانه خالی می کردند.
غزل خطاب به "شاه شجاع" ازدوستانِ صمیمیِ حافظ است.
مـعـنـی بـیـت : ای کسی که لباس پادشاهی برازنده وشایسته ی قامتِ تـو ست و ذات و شخصیتِ والای تو به تاج و انگشتریِ شاهانه است ارزش وقیمت بخشیده است.
معمولن لباس وتاج ونگینِ پادشاهی راهرکس به تن کندبه ارزشِ آن شخص افزوده می گردد، اما ازنظرگاهِ حافظ،برعکس این معادله، این شخصّیتِ شخص است که به تاج ونگینِ شاهی ارزش می بخشد. دراین روزگارِمانیزبعضی ها که پشتِ میزِریاست می نشیندباارزش می گردندچراکه این قبیل اشخاص ازخودشان چیزی ندارند وبواسطه ی آن میز ومقام ارج ومنزلتی پیدا می کنند.ودریغ اندکندآنهایی که پشتِ میزریاست می نشینند زیباترنمی شوندبلکه ارزشِ آن میز ومقام را بالاترمی برند.به عبارتِ حافظانه :بعضی ها به میزومقامشان می نازندولی بعضی هازمینه ای فراهم می سازندکه میزبه آنها افتخارمی کند ودارایِ ارزشِ والامی گردد.
ارزش تاج و انگشتر پادشاهی از خودِتـوست.
راست بر بالای تو: بـرازنـده ی قامت تو
نگین : خاتم ویاهمان انگشتر است
گـوهـر : جواهر –دُرّ- دراینجاجوهر ، ذات وشخصیت
جای دیگر میفرماید :
گوهرپاک ببایدکه شودقابلِ فیض
ورنه هرسنگ وگلی لؤلؤ مرجان نشود.
آفـتــاب فـتــح را هــر دم طـلـوعـی مـیدهــــد
از کــلاه خسـروی رخـسـار مـــه سیـمــای تـو
(کلاه خسروی : تاج شاهنشاهی
در این بیت نیز همانندبیتِ اول،شاعر برعکسِ روالِ معمول می گوید: مـاهِ چهرهی تـو به آفتابِ فتح وظفر نـور میبخشددرحالی که درحقیقت مـاه نورش را از خورشید میگیرد امادرنظرگاهِ حافظ این ماهِ سیمایِ دوست هست که ازگوشه یِ کلاهِ شاهنشاهی، به آفتابِ فتح نورمی دهد.آنچه که سببِ طلوع ِآفتابِ فتح است مـاهِ چهرهیِ یاراست.
درجای دیگرمی فرماید:
بگشا بندِقبا ای مهِ خورشیدکلاه
تاچوزلفت سرِسودازده درپافکنم
جـلـوه گـاه طــایـر اقـبــال بـاشـــد هــر کـجــــا
سـایـه انـدازد هـمــای چتـر گــردون ســای تـو
هرکجا که چتر همایونیِ تو (چترمخصوصِ شاهانی)بگسترد و سایـه انـدازد،آنجا جولانگاهِ همایِ سعادت خواهد بود و نیکبختی وکامروایی تجـلّـی خواهدنمود.
جلوه گاه : محل تجلّی ونمایان شدن
طـایـراقبال : پـرنـده ی نیکبختی ،همایِ سعادت
چتر شاهنشاهی به همایی که بال گشوده تشبیه شده است.
گردون سای تو یعنی "گردون ساینده" چتر تـو وسایه بانِ توآنقدر عظیم است که به آسمان میخورد و آسمان را میساید. ویاچترِتو همانندآسمان است .
سایه یِ طایرِ کم حوصله کاری نکند
طلب ازسایه یِ میمون همایی بکنیم
از رسـوم شـرع و حـکـمـت بـا هـزاران اختــلاف
نـکـتــهای هـرگــــز نـشد فـوت از دل دانـای تـو
به رغم آنکه هزاران اختلاف نظر در قوانین شرع و فلسفه وحکمت وجود دارد وبااینکه این همه تنوع درافکاردینی وفلسفه مطرح است ، توهمه یِ آنهارامی دانی وهیچ نظر و اندیشه ای نیست که از ذهن داناوتوانایِ تـو پاک شده باشد.
ای در رخ تـو پیدا انـوار پادشاهی
در فکرت تـو پنهان صد حکمت الهی
آب حـیـوانـش ز مـنـقــــار بـلاغــت مـیچـکــــد
طوطی خوش لهجه یعنـی کلـک شکـّرخای تـو
آب حیوان : آب حیات ، دراینجا استعاره از سخنانِ زندگی بخش است مرکّبِ قلمِ دوست به آبِ حیات تشبیه شده است.
کلک یعنی قلم، قلمِ دوست به طوطیِ خوش لهجه ای که قندوشکر می جودودارای منقارِ بلاغت هست تشبیه شده است. (دهانی که ازآن سخنانِ شیرین می ریزد) باتوجه به اینکه مخاطب خوداهلِ شعروشاعریست ،حافظ بااین تشبیهاتِ زیبا وخیال انگیزِمکّرر وتودرتو، قلمِ دوست راستوده واوج ارادتِ خویش راابرازداشته است.
درجایِ دیگرحافظ مصرع اول این بیت را درتعریف ازقلم خودش استفاده کرده است.
آب حـیـوانـش ز مـنـقــــار بـلاغـت میچــکـــد
زاغ کلک من به نام ایزد چه عالی مشرب است
شاعر که قبل ازاین قلمِ خودرا به زاغ تشبیه کرده بود ، اینجا چون غزل درمدحِ شاه شجاع است سعی کرده زیباترین تشبیه را به قلم اواختصاص دهد. (طوطیِ خوش لهجه)
گر چه خورشید فلک چشم و چراغ عالم است
روشنـایـی بـخش چشم اوست خـاک پـای تـو
اگر چه خورشید نـور چشم آسمان ونوردیده یِ کاینات هست ولی روشنایی او ازخاکِ پای تـوست خاک پای توآنقدرعزیزاست که همچون سرمه برچشمان خورشید است وبه خورشیدنور وزیبایی می بخشد.
چشم و چراغ : کنایه از عزیز بودن است ، نـور دیـده
"سـُرمـه" درحقیقت باعث روشنایی چشم میشود،"خاک پای دوست" که باعث روشناییِ خورشیدشده،درواقع سرمه یِ چشمِ اوگردیده است.
به خاک پای توسوگند ونورِدیده یِ حافظ
که بی رخ تو فروغ ازچراغ دیده ندیدم
آن چه اسـکـنـدر طـلـب کـرد و نـــدادش روزگار
جـُرعـهای بـود از زلال جـــــام جـان افـــزای تـو
معروف است که اسکندرعمری رادرپیِ یافتنِ آب حیات(آب زندگانیِ جاوید)سپری کرد ودرآخرهم ناکام ماند.
آنچه که(آب حیات ، زندگی جاوید) اسکندر در پیِ یافتنش بود وباآن همه سعی وکوشش موفق نشد، جرعـهای از شرابِ صاف و گوارای جام زندگانیبخشِ تـو بود. جام استعاره از"لب" نیز هست.لب توجان بخش وآبِ گرداگردِ لب ودهانِ توآبِ حیات است.
گردِلبت بنفشه ازآن تازه وتراست
کآبِ حیات می خوردازجویبارِحسن
عرض حاجت در حریـم حضرتـت محتـاج نیست
راز کـس مـخـفـی نـمــانــد بـا فــروغ رای تـــو
بیانِ حاجت ونیازمندی درمحضرگرامیِ وپیشگاهِ محترمِ تو لازم نیست چراکه تودارایِ اندیشه ای روشن وفروزنده هستی وازاسرارِ دلِ همه آگاهی داری.
هواخواهِ توأم جانا ومی دانم که می دانی
که هم نادیده می بینی وهم ننوشته می خوانی
خسروا پـیـرانـه سر حـافــــظ جوانی میکند
بـر امـیـد عـفـو جـان بـخش گـنـه فـرسای تـو
ای پادشاه ،حافظ که پیرشده، دردورانِ حاکمیّتِ توجوانی آغازکرده واحساس جوانی و شور و نشاط داردوبعضی اوقات مانندِ جوانان مرتکبِ خطا شده ونافرمانی می کند اما امیدِ وافر دارد که مثلِ همیشه خطاهایِ اوراببخشی.شاه سابقه ی عفو وخصلتِ بخشندگی دارد وحافظ بارندی این خصیصه رابه پادشاه یادآوری می کند.
ذکراین نکته ضروریست که حافظ باشاه شجاع رابطه یِ دوستیِ صمیمانه وعاطفیِ عمیقی داشته واظهارِ ارادت وتعریف وتمجید ازاو نه به سببِ پادشاهیِ او بلکه به دلیلِ انس والفتی بوده که بینِ آنها برقراربوده است.علی الظاهر مدتی نیز بینِ این دو شکرآب بوده واین غزل درهمین شرایط سروده شده است.وگرنه حافظ کسی نیست که پادشاهی رابخاطرِ جلبِ توّجه وعنایتِ اومدح گوید.چنانکه خودمی فرماید:
حافظ اَر برصدرننشیندزعالی مشربیست
عاشقِ دُردی کش اندربندجاه ومال نیست
کمال داودوند در ۸ سال و ۱۰ ماه قبل، سهشنبه ۲۵ آبان ۱۳۹۵، ساعت ۰۲:۲۶ دربارهٔ ابوسعید ابوالخیر » رباعیات نقل شده از ابوسعید از دیگر شاعران » رباعی شمارهٔ ۳۴۷:
بنده این رباعی رابادوستان به اشتراک گذاشتم و
جمع این رباعی:6243
سیدعلی ساقی در ۸ سال و ۱۰ ماه قبل، سهشنبه ۲۵ آبان ۱۳۹۵، ساعت ۰۲:۲۱ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۰۸:
ای رُخت چون خـُلد و لعلت سلسبیـل
سلسبـیـلـت کرده جان و دل سـبـیـل
"شاه شجاع"انیس ومونسِ حافظ، غزلی دارد با این مطلع :
ای به کام عاشقان حـُسنت جمیل
کی گزینـد بـیـدلی بر تـو بـدیـل
حافظ به استقبال از غزلِ "شاه شجاع" این غزل را سروده است
خـُلـد : بهشت لعل : استعاره از لب
سلسبیل: چشمه ای دربهشت که آبِ گوارایِ حیات درآن جاریست،می خوشگوار
سبیل :راه وطریق ، به رایگان در اختیارگذاشتن،وقف نمودن ، مباح ساختن ،کنایه از خونِ حلال
"جان و دل سبیل کردن" یعنی جان و دل را وقف کردن وفـدا کردن
ای که چهره وسیمایِ تو همانندِ بهشت است و لبت همچون چشمه ای خوشگوار،شیرین وجانبخش به مانندِ سلسبیلِ بهشت که آبِ گوارایِ حیات جاریست....... .بقیه درادامه مطلب
ای رُخت چون خـُلد و لعلت سلسبیـل
سلسبـیـلـت کرده جان و دل سـبـیـل
"شاه شجاع"انیس ومونسِ حافظ، غزلی دارد با این مطلع :
ای به کام عاشقان حـُسنت جمیل
کی گزینـد بـیـدلی بر تـو بـدیـل
حافظ به استقبال از غزلِ "شاه شجاع" این غزل را سروده است
خـُلـد : بهشت لعل : استعاره از لب
سلسبیل: چشمه ای دربهشت که آبِ گوارایِ حیات درآن جاریست،می خوشگوار
سبیل :راه وطریق ، به رایگان در اختیارگذاشتن،وقف نمودن ، مباح ساختن ،کنایه از خونِ حلال
"جان و دل سبیل کردن" یعنی جان و دل را وقف کردن وفـدا کردن
ای که چهره وسیمایِ تو همانندِ بهشت است و لبت همچون چشمه ای خوشگوار،شیرین وجانبخش به مانندِ سلسبیلِ بهشت که آبِ گوارایِ حیات جاریست .
("سلسبیلت کرده" یعنی سلسبیل برای توکرده)
معنایِ اول مصرع دوم:
چشمه یِ سلسبیلِ بهشت، بامشاهده یِ بهشتِ رخسارِتو، جان ودل ووجودش راازبهرِ تو وازبرایِ تو وقف نموده ودر دهانِ توحلول پیداکرده است. بهشت سلسبیلش راتقدیمِ بهشتِ رخ یارنموده است.
معنایِ دوم :
عجبا چشمه ی سلسبیلِ بهشتِ رخِ تو بجایِ آنکه جان وحیات ببخشد،برعکس ریخته شدنِ خونِ جان ودلِ عاشق را مباح وپاک دانسته وآن راقربانی می کند.این نوع گله مندی به منظورِ تحریک وجلبِ توّجهِ یارامجام می گیرد.(حسنِ طلب)درمعنایِ دوم:
باکه این نکته توان گفت که آن سنگین دل
کشت مارا ولبِ عیسی مریم بااوست
سبـز پـوشـانِ خـَطَــت بـر گـِرد لـــــب
هـمـچـو حـورانـنـد گــِـرد سـلـسبـیـل
سبـز پـوشـانِ خـطــت :موهای ریزولطیفِ دورِ لب،استعاره ازمِهرگیاه ،گیاهی که دارای اثرات درمانی بسیار است وبه عقیده قدما هرکس با خود داشته باشد مهر و محبّت همگان را به خود جلب می کند.
واژه یِ "سبزپوشان" به این دلیل آمده که مفهومِ"تازگیِ روئیدن" و "سبزشدنِ "مو وطراوتِ نوجوانیِ معشوق رانیز برساند،ضمنِ آنکه "سبز پوشان" صرف نظر از معنایِ لغوی، کنایه از فرشتگان وحوریان و اهالیِ بهشت است.
موهایِ نرم وتازه سبزشده یِ گِرداگردِلبت، همچون حوریانی هستند بر پیرامونِ سلسبیلت (براطرافِ لبِ تو) لبِ یار یادهانِ یار همچون چشمهیِ شیرین وگوارائیست وموهایِ اطرافِ آن مثلِ حوریان وپریانِی که برگرداگردِ چشمه یِ سلسبیل درطوافند.
"خط "بع معنای ِموهای ریزاطرافِ لب وصورت ،درشعرِ کهن جایگاهِ ویژه ای داشت وازمحاسنِ معشوق قلمدادمی شد:
"سبزه یِ خطِ "تودیدیم وزبستانِ بهشت
به طلبکاریِ این مِهرِگیاه آمده ایم
نـاوکِ چـشـم تــو در هـر گــوشـــهای
هـمـچـو مـن افـتــاده دارد صـد قـتـیـل
ناوک : تـیـر ، استعاره از مـژه است
قتیل : کشته شده ،قربانی
تیرِمژگان تـو ازبس که اثربخش است ،در هر گوشهای صدها کشته همانند من دارد .
دل که از ناوک مژگان تـو در خون میگشت
باز مشتاق کمانخانهی ابروی تـو بود
یـا رب ایـن آتـش که در جان مـناست
سرد کن زانـسان که کـردی بر خلـیـل
خدایا، این آتش سـوزانده یِ عشق را که بر جان من افتاده سرد کن ، آتشِ عشق تحمل سوزاست "که عشق آسان نموداول ولی افتادمشکلها" عاشق بسیاری اوقات ازسختی ها ومشقتی که ازعشق حاصل می گردد طاقتش تمام می شود. همان گونه که
فرمان دادی :"ای آتش بر ابراهیم سـرد و بیگزند شـو " و آتش سردگشت ومبدّل به گلستان شد (اشاره به داستانِ حضرت ابراهیم است).اماحافظ عاشقی نیست که ازخدابخواهد آتشِ عشق راخاموش گرداند،بلکه رندانه قصدداردآتشِ فراق تبدیل به گلستانِ وصل گرددواوبهره مندشود.
حافظ همیشه به شعله وربودنِ آتشِ عشق میبالد و مینازد :
زین آتش نهفته که در سینهی من است
خورشید شعلهایست که در آسمان گرفت
مـن نـمییـابم مـجال ، ای دوستـان !
گـر چـه دارد او جمـالی بـس جـمـیـل
مجال : مهلت ،فرصت ، اجازه
جمیل : زیـبــا
ای دوستان ! اگر چه او چهرهای بس زیبا داردو مرا مجذوب می سازد، ولی من دردوره یِ هجران بسرمی برم وازفرصتِ عشقبازی با او محرومم . من امکانِ معاشقه با او را ندارم.
منِ خاکی که ازاین درنتوانم برخاست
ازکجابوسه زنم برلبِ آن قصرِبلند
پـای ما لنـگ ست و مـنـزل بـس دراز
دسـت مـا کوتـاه و خـرمـــا بر نـخـیـل
لنگ : شکسته و علیل و ناتـوان
منزل : مقصد وبارگاهِ معشوق
نخیل : درختِ خرما ونخل بلند
این بیت آنقدرشاعرانه ودارای تصویر وقابلِ فهم برایِ عموم است که تبدیل به ضرالمثل شده است
سرمنزلِ مقصود وبارگاهِ معشوق دردوردست هاواقع شده وبرای رسیدن به آن بایداز هفت خانِ رستم عبورکرد .ازبختِ بد پایِ مانیز شکسته وناتوان است و ما قدرتِ راه رفتن نداریم ، وصالِ یار همانند خرمایی بر بلندای نخل است و دستانِ کوتاه ما بدان نمیرسد. لوازم وابزارِفوق العاده نیازاست که مانداریم.
بدان کمرنرسد دستِ هرگدا حافظ
خزانه ای به کف آور زگنجِ قارون بیش
حـافــظ از سـرپـنـجـهیِ عشق نـگار
همـچو مـور افتـاده شد در پـای پـیــل
"سرپنجه" کنایه از قدرت و تواناییِ فوق العاده است. عشق به عقاب یاشیر ویاهرموجودی که دارایِ سرپنجه ای قوی هست تشبیه شده ودرمقابل، شاعرآنقدر ضعیف وناتوانست که بمانندمورچه ایست که درزیرپایِ فیل له شده است.
اندرآن ساعت که برپشتِ صبابندندزین
باسلیمان چون برانم من که مورم مرکب است؟
شــاه عـالـَــم را بـقــا و عـــزّ و نـــــاز
بـاد و هرچیزی که باشد زیـن قـبـیـل
شاه علم همان شاه شجاع است.
جاودانگی ، عزت ، ارجمندی در نازوتنعّم وافتخار وخلاصه هرآنچه که ازاین قبیل است همه نصیبِ شاه شجاع بادا.
آرزومندم "سلامت وسعادت وسرافرازی وثروت"وهرچیزخوب وباارزش قسمتِ شاه عالم باشد.
سال وفال ومال وحال واصل ونسل وتخت وبخت
بـادت انـدر شـــــــهریــاری بــرقــــــرار و بــادوام
سـال خــرّم فـال نیـــکو مـال وافــــرحـال خــوش
اصـل ثــابت نســل بـاقی تخت عـالـی بخت رام
درموردِشأنِ نزولِ این غزل بایدبه یاد داشت:
شاه شجاع پادشاهی شاعر،ادیب وبافرهنگ بوده ودربارگاهِ خویش مجلسِ شعروشاعری ترتیب می دادوهرازچندی به رسمِ معمول، ازشاعرانِ سرشناس وبزرگانِ عرصه ی شعروشاعری دعوت بعمل می آورد تا ساعاتی رادرکناریکدیگربه مشاعره،مباحثه وشعرخوانی بگذرانند.امّاآنچه که درخورِتوّجه است این است که:
حافظ هرگاه به قصدِمدّاحیِ کسی یا پاسخگویی به ادّعایِ مدّعیان،شعر می سرود سعی می نمود ضمنِ پردازشِ اصلِ موضوع، غزلیاتِ خودرا با مضامینِ بکرِ عاشقانه، عارفانه وحتّاعامیانه ،حکمت وفلسفه غنی سازی کند وبگونه ای ادایِ مطلب نماید که هیچ یک ازغزلها در محدوده یِ "مدح" ودرحصارِ"یک حادثه یِ تاریخی" باقی نمانَد.
صرفنظرازاینکه بینِ حافظ وشاه شجاع یک ارتباطِ خصوصی وپیوندِ دوستیِ دوطرفه وبسیار عمیق وعاطفی جریان داشت ، ملاحظه میگردد که دراین غزل نیزمثلِ همیشه سعی نموده بُعدِ ستایشِ وابرازِ احساسات، درسایه یِ ابعادِ دیگرِغزل مانند:"بکارگیری ِ ایهام واشاره –معماریِ چینشِ کلمات وآرایشِ واژه ها-تصویرسازی وایجادتناسب و..... فرو رود ودامنه یِ سخن بصورتِ عمومی وفراگیرتوسعه پیداکند تا امکانِ برداشتِ معنی وفیض بردن ازلطافت وظرافتِ غزل برایِ همگان، حتّا آنهاکه ازشأنِ نزولِ غزل بی اطلاعند میسّرگردد.
کوتاه سخن اینکه: گرچه بسیاری ازغزل هایِ حافظ به مناسبتِ خاصی یادراستقبال ازغزلی یادرپاسخ به ادّعایِ مدّعیانِ شعروشاعری وتحتِ تأثیرِرخدادهایِ اجتماعی به رشته ی نظم کشیده شده اند،لیکن چنانچه می بینیم،گستره یِ معانیِ ترکیبات ومفاهیمِ عبارات،درقیدِ زمان ومکان متوقف نشده وآنچنان عمومیّت دارندکه بدونِ لحاظ قراردادنِ جایگاهِ نزولِ غزل نیز، هرکسی می تواند باکاوش وغور در ترکیباتِ بدیع وبِکرِ عاشقانه وشاعرانه یِ بیت بیتِ هریک ازغزلها، غم واندوه ازخاطرِ خویش زدوده و ازهنرنمایی ،خلاقیّت و خیالپردازیِ شاعر لذّتِ ببرد.
مدّعی گولغزونکته به حافظ مفروش
کِلـکِ مـا نیـــز زبـانیّ وبیـــانی دارد
آرش در ۸ سال و ۱۰ ماه قبل، سهشنبه ۲۵ آبان ۱۳۹۵، ساعت ۰۰:۴۵ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۷۸:
یادگاری که در این گنبد دوار بماند
چه چیز در این دنیا یادگار مانده؟
اشاره به حدیث ثقلین دارد که پیامبر فرمود من میروم و دو چیز را برای شما یادگار خواهم گذاشت.
کتاب خدا و اهل بیتم
خوب سخن عشق یعنی صحبت کردن و مدح این دو یادگاری
در جایی دیگر حافظ میفرماید: عشقت رسد بفریاد ار حود بسان حاظ و الی اخر
این همان عشق است که در پیامبر بیادگار گذاشته که اگر قرآن را در چهرده روایت بخوانی با او بدادت میرسد.
و ان چیزی نیست جز اشکی که برای اهل بیت و علی الخصوص حضرت سید الشهدا میریزید.
هیچ چیز بیشتر از گریه بر حسین به فریادتان نخواهد رسید.
و هیچ سخنی خوشتر از ذکر مصیبت سیدالشهدا نیست
و من الله توفیق
آرش در ۸ سال و ۱۰ ماه قبل، سهشنبه ۲۵ آبان ۱۳۹۵، ساعت ۰۰:۳۸ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۷۳:
با نظرآقای علامحسین موافقم
بیت اول اشاره به ضربت خوردن امام اول شیعیان دارد
بیت سوم هم اشاره به جمله فزت و رب الکعبه. که امام حین شهادت گفتند دارد
واقعا لذت میبرم اینهمه ارادت به اهل بیت در شعر حافظ میبینم.
سیدعلی ساقی در ۸ سال و ۱۰ ماه قبل، سهشنبه ۲۵ آبان ۱۳۹۵، ساعت ۱۵:۴۶ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۴۸: