رضا در ۸ سال و ۳ ماه قبل، پنجشنبه ۹ شهریور ۱۳۹۶، ساعت ۲۳:۵۰ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۱۲:
مرا چشمیست خون افـشـان ز دستِ آن کمان ابـرو
جهان بـس فـتـنـه خواهد دید از آن چشم و از آن ابـرو
این غزل گُل سرسبدِ گلشن ِ خیال انگیز خواجه ی شیرازاست.غزلی فرحبخش باموسیقیِ دلنشین وسرشارازمضامین وعباراتِ بِکر وشاعرانه. در این غزل حافظ دست مخاطب رابه مهربانی گرفته و به سفرعاشقانه ی زمینی – آسمانی می برد. دراین سفرگاه معشوق زمینی و گاه معشوق اَزلیست. مضامین بعضی بیت ها عاشقانه و بعضی دیگرعارفانه.
ازابتدای خلقت تاکنون گرچه همه چیزدست خوش تغییروتکامل شده ودگرگونی راتجربه می کند، لیکن بعضی چیزها همچنان درهمان شکلِ اوّلیّه باقی مانده واثربخشی ِ خودرا حفظ کرده اند. "کمانی بودن وانحنای ِ ابروان ِ معشوق وکیفیّت وگیراییِ چشمان" همچنان قربانی می گیرند ولرزه بردل وجانِ عاشق می اندازند. هنوز که هنوزاست هیچ عاشقی پیدانشده که تابِ مقاوت دربرابر خمیدگی ِ ابرو وجادوی چشمان ِ معشوق داشته وبامشاهده یایادآوری ِ آنها زیرورونگردد.!
حافظِ عاشق پیشه نیز همانندِ سایرعشّاق، اسیرجادوی چشم ومعمّای ِ انحنایِ کمان ابروییِ دلکش شده وفریاد برمی آورد که:
کمان ِ ابرو واسرار چشمان ِآن محبوبِ ، دلم رابه پیچ وتاب انداخته وکاری کرده که
چشمانم همیشه گریانند وخون می افشانند! یقین می دانم که قربانیِ آن انحنایِ دلستان ِ ابروانِ وکیفیّتِ چشمان ِ او(معشوق) تنها من نیستم وبه سرعت جهانی درشور وغوغای ِ این دلستانی فروخواهد رفت.
البته "فتنه" دراینجا ودرادبیّاتِ عاشقانه،شر وبدی نیست، بلکه شور وغوغایی حسّ انگیزاست وزندگی زاست. تصوّر ِجهانِ بدونِ این شور وغوغا،مَلال آور،کسالت بار وبی روح است. ازآنجاکه بعضی اوقات درد ِ حاصله ازغمزه وعشوه ی عاشقی وسوزوگداز ِ آ ن بیش ازتحمّل وتوانِ عاشق است "فتنه" گفته می شود. "فتنه" نتیجه ی غمزه وناز وحرکاتِ دلبرانه هست که دردرونِ عاشق انقلاب وآشوب ایجادمی کند ووی را تاسرحدِّجنون می کشاند. امّاعاشق هرگز ازاین وضعیّت ناراضی وشاکی نیست ودر عین ِ گداختن درآتشدانِ عشق و دردکشیدن، حظّی لذت بخش وخیال انگیز تجربه می کند وبه هیچ روی حاضرنیست ازاین لذّت مَحروم گردد. حافظ درهمین زمینه می فرماید:
خیره آن دیده که آبش نَبَرد گریه ی عشق
تیره آن دل که دراو شمع ِمحبّت نَبُوَد
غـلام چشـم آن تُـرکـم که در خـوابِ خوشِ مـستـی
نـگارین گلشنـش روی است و مـُشکیـن سایبان ابـرو
تـُرک : استعاره از معشوقِ آشوبگر، زیبا و چابک است.
نـگاریـن : رنگین وپر نقش و نگار
گلشن : رخسارمعشوق به گلزاری دلکش تشبیه شده است. خطوط و موهای نرم و لطیفی که از گِرداگِرد صورت،بناگوش وپشتِ لبها روئیده اند چهره ی اورا درنظرگاه ِ عاشق به گلشنی مبدّل ساخته اند.
مـُشکین : ابرو به سببِ سیاهی و خوشبویی به مُشک تشبیه شده است.
مـعـنــی بـیـت : ازدل وجان بـنـدهی ِ چشمانِ آن دلستانِ زیبارویی هستم که هنگام خوابِ خوش مستی، رُخسارش همانند گلستان پر نقش و نگار و ابـروانش همچون سایبانِ مُشکین است.سرخی ِ حاصل ازمستی ِشراب،خط وخال وآب ورنگِ طبیعی ِ چهره، لَعل ِ لب وسپیدی مُرواریدسان ِ دندانها،ترکیبی بَدیع شکل داده وشاعرخوش ذوق ماآن را همچون گلشنی گلگون متصوّرشده است.
امّاازاین گلستان پرنقش ونگار هرکس نمی تواندبی آنکه زحمتی کشد دامن دامن گل بچیند! بایدبرجوروجفای خارهجران تحمّل داشته باشی،خون دلهابخوری تاشاید سزاواربوده باشی که ازاین گلستان فیضی ببری.
ترسم کزین چمن نبری آستینِ گل
کزگلشنش تحمّل خاری نمی کنی !
هلالی شدتَنم زین غم که با طُغرای ابرویش
که بـاشـد مَه که بـنـماید ز طاق آسمان ابرو
طُغرا علامتی که با خطِّ درشت بر بالای احکام ِ سلطانی می کشیدند.طُغرا نوعی از خوشنویسی پیچیدهاست که به وسیله آن لقبها و نام سلطان یا امیری را برسر فرمان او مینوشتند.
این خطِّ خاص به عنوان امضاء برای سلطانها در خاورمیانه و بهویژه برای سلاطین ِ عثمانی بکار میرفته است و در برخی مناطق آسیا مهرهای مشابه نیز دیده شدهاست. بنابراین "طغرایِ ابرویش" هم اشاره به قوس وکمانی بودنِ ابروهست وهم امضای معشوق اَزلی بروجودِ آدمی.
این شیوه از خوشنویسی و ترکیبِ خط مرکّب از چند خطِّ عمودی ِمنتهی به قوس گونهای تودرتو و متوازی است که به شکلِ کمانی و به مانندِ طُرّه بر سر فرمانها، منشورها و احکام ِ حاکمان در گذشته اغلب به آبِ طلا یا شنگرف میکشیدهاند.
درموردِ "ابـرو" واسرارجاذبه ی آن چنین گویند که"ابـرو" تجلّی ِخطّی از خطوط وصفاتِ جمال ِحق است .درنظرگاهِ عُرفا، ابروباعث ِ پنهانیِ ذات میشود. از همین رو به "حاجب" هم تعبیر شده است. در بیتِ بعد هم "حافظ" ابـرو را حاجب گفته است.
انتخابِ واژه ها مثل ِ همیشه جالب وقابل توجّه اند. حافظ درانتخاب وچیدمان واژه هاهنرنمایی می کند. "هـلال" ، "طـُغـرا" ، "ابـرو" ، "مـاه" ، "طاق" و "آسمان" همگی کمانی و خمیدهاند.ضمن آنکه تَنِ شاعر نیز ازغم واندوه هلالی شده است.!
"کـه باشد؟"یعنی عددی نیست،کسی نیست ، ماه کسی نیست که بتواند در برابر ابروی یار عرض اندام وجلوه گری کند.
(طاق آسمان : آسمان به طاقی هلالی تشبیه شده است.
"ازاین غم هلالی شدتَنم" امّا کدام غم؟ بیشترشارحان به این نکته توجّه نکرده ودربرداشتِ معنا دچارسردرگمی شده اند.
بعضی ها "غم" را حاصل ِ طُغرا مانند بودنِ معشوق گرفته اند! درحالی که طُغرایی شکل بودن ِ ابروی معشوق، طبیعتاًمی بایست سببِ وَجد وشَعفِ عاشق گردد نه غم واندوهِ عاشق!
شاعر ازاین جهت غمناک است که چگونه ماه گُستاخی کرده وبا وجود طغرای ابروی ِ معشوق، ازطاقِ آسمان ابروانش را نشان می دهد وجلوه گری می کند.
مـعـنــی بـیـت :ازاین جسارت وگستاخی ماه، دچار غم واندوه شده وتَنم ازغصّه هلالی شده،که چرا باوجود تجلّی ِ زیبایی ِ ابروان ِ طُغرا مانندِ معشوق ،ماه به خوداجازه می دهد به جلوه گری پردازد؟
عاشق درحقیقت هرگز دوست ندارد چیزی زیباتراززیبائی های معشوق راببیند. عاشق ِ حقیقی همانندِ کودکان ِ معصوم که پدرشان راقوی ترازهمه ی مردان تصوّرمی کنند، دوست دارند معشوق را ازهمه زیباترببینند. ابـروی یـار درنظرحافظِ عاشق، از هلال ِ مـاه هم زیباتـر است وتازمانی که ابروی یاردرتجلّیست،ماه نبایست درآسمان ظاهرگردد.!
روشنی ِ طلعتِ توماه ندارد
پیش ِ توگل رونق ِ گیاه ندارد.
رقـیـبــان غـافـل و مـا را از آن چـشـم و جَبـیـن هر دَم
هـزاران گـونـه پـیغـام اسـت و حاجِـب در میان ابـرو
رقیبان: مراقبان ، نـگاهبانان و پـردهداران معشوق
نـگـاهـبـانان بارگاه معشوق درادبیّاتِ عاشقانه تندخو و خشن هستندو مانع رسیدنِ عاشق به معشوقند.
غافل : بیخـبـر ، کسی که حواسش جمع نیست.
جبـیـن : پـیـشانـی
هر دَم : هر لحظه ، لحظه به لحظه
حـاجِب :بازدارنده، ابرو،پَـرده دار،مانع، آنچه که ازوَرای آن چیزی دیده نشود.
مـعـنـی بـیـت :ازخوش اقبالیست که نـگـهـبـانـان بارگاه معشوق متوجّه نیستـنـد وما(عاشقان)لحظه به لحظه حرکاتِ دلبرانه ی چشم و پیشانی ِ معشوق را دریافت می کنیم. ولیکن دریغا که ابروی معشوق،سرناسلزگاری دارد ومانع ازنزدیک شدن ِ عاشقان به معشوق می گردد!
امّا ابرو چگونه می تواند بازدارنده وحائل میان عاشق ومعشوق گردد.؟
ابرو هم از لحاظ ظاهری وفیزیکی، درمحلّ ِ ورودی ِ رخسار قرارگرفته و شبیه شمشیر وخنجراست که وسیله ی اصلی نگاهبانی بوده است، هم ازلحاظ معنایی،گِره وخَمی که ازروی کِبروناز وتُندخویی برابروان ِ معشوق نقش می بندد، به عاشق اجازه ی نزدیک شدن به معشوق رانمی دهد. ازهمین روست که ابرو راحاجب ودربان گویند.
امّا شاعرکه درحال ِ دریافت ِهزاران گونه پیغام ازچشم وپیشانی ِ معشوق هست علّتِ ممانعتِ ابرو چیست؟
این دقیقاً همان نکته ی سربسته ویکی رازهای دلبرانه است! درحقیقت معشوق میل ِ درونی اش باعاشق هست لیکن غرور ونازوخودپسندی اجازه نمی دهند که آشکارا به عاشق روی ِ خوش نشان دهد! اصل ِ حکایتِ عاشقی براین است که عاشق ابرازنیازکند ومعشوق ناز! اگردرهمان ابتدای کار معشوق "بله" رابگوید وعاشق به راحتی به کام خویش رسد، دیگرجایی برای نمایان شدن ِ حکایتهای سوزناک عاشقی مثل لیلی ومجنون ،شیرین وفرهاد و....نمی ماند! حافظ درجای دیگری درهمین مورد می فرماید:
گرچه می گفت که زارت بکُشم می دیدم
که نهانش نظری بامن ِ دلسوخته بود.!
روان گـوشـه گـیـران را جَبـیـنـش طـُرفـه گـلـزاریـست
کـه بـر طـَرفِ سـَمـن زارش هـمـیگـردد چَمان ابـرو
روان : جان ، روح
گوشه گیران :عاشقان، خـلوت گُزیده گان
عاشقان معمولاً جمع رابرنتابند وآرام به گوشه ای به خزند تابا تصوّر چهره ی معشوق وبازیادآوری ِ حرکات ورفتارهای او دل را آرام سازند. امّا دراینجا گوشه گیران می تواند عاشقانی باشند که معشوق برآنها لطف وعنایتی کرده وگوشه ی چشمی به آنان دارد. وقتی معشوق نیم نگاهی یا گوشه ی چشمی به عاشقی داشته باشد،مسلّماً عاشق نیز توفیق نگاهِ کردن دررخسار معشوق راپیدا کرده ودرنهایت،پیشانی اورا چونان گلشنی پُرنقش ونگارخواهددید.
جبـیـن : پـیـشانـی
طـُرفـه : شگفتی ودرمقام تعجّب گویند.تـَر و تـازه ، خـوش ، زیـبـا
طـَرْفْ : با فتح اول و سکون دوم و سوم ، همان طـَرَف است که به اقتضای شعری طـَرْفْ تلفـّظ میشود ، به معنای سو، جنب و کنار
سَمـن : گلی سفید رنگ
سَمن زار: استعاره از چهرهی سفید معشوق.
هَمی گردد: یعنی دراین گلزارهمیشه درگردیدن است. نظربراینکه شاعران خطوطِ چهره شامل زلف ، ابـرو ، مژه ها ، موهای نرم و لطیف که بر گِرداگِردِصورت میروید رادرحال چرخش دوررخسارمی بینند، دراینجا نیز ابرو که بیشترازخطوطِ دیگرحرکت می کند، درحال ِ خرامیدن درگلزارپیشانیست.
چَمان :با ناز و عشوه و غـرور راه رفتن،چَمیدن
مـعـنـی بـیـت : پـیـشـانـیِ معشوق برای عاشقانش، همانندِ گلشنی سمن زار ودل انگیزاست که ابـروی یاربانازوکِبر و غرور درمیانِ آن می خرامد وبرزیبائی آن می افزاید.
دراینجا ضمن ِآنکه پیشانی تبدیل به گلزار شده، به ابرو نیز شخصیّت وجان داده شده است.
زین خوش رقم که برگل ِ رخسارمی کشی
خط برصحیفه ی گل و وگلزار می کشی
دگـر حـور و پـری را کـس نـگــویـد با چـُنـیـن حـُسنـی
که این را این چنین چشم است و آن را آن چنان ابـرو
حـور وپری:فرشته و زن سیاه چشم بهشت
حـُسن : زیـبـایـی
مـعـنــی بـیـت : ازاین به بعد کسی نمی تواندحکایت وحدیثِ زیبائیهای فرشتگان وحوریان را روایت کند وباآب وتاب بگوید که فرشتگان این چنین چشمان ِ زیبایی دارند وحوریان آنچنان ابرو!چراکه معشوق ِ ما دارای چشم وابرویی جذّاب تر،گیراتر وزیباتردارد ومانندی ندارد.
با وجود زیبایی تـو دیگر زیبایی حور و پری به چشم نخواهدآمد.
شیوه ی حور وپری گرچه لطیف است ولی
خوبی آنست ولطافت که فلانی دارد.
تـو کافـِـردل نـمـیبـنـدی نـقـاب زلـف و می ترسم
کـه مـحـرابـم بـگـردانـد خـم آن دلـسـتـان ابـرو
کافر دل : سخت دل، بی رحم ، سنگین دل
نـقـاب زلف : زلف از آن جهت که روی صورت را میپوشاند به نـقـاب تشبیه شده است.
"محرابم بگرداند" یعنی گیراییِ خم ِ ابروان توباعث شود که محرابم رادرمسجد رها کرده وازاین به بعد درمحرابِ ابروان تو به عبادت وراز ونیاز پردازم. کشش وجاذبه ی کمان ابروی تو قوی ترازمحراب مسجد است.
مـعـنــی بـیـت : خطاب به معشوق است. تـو سنگین دل چرا نقابِ زلف را نمیبندی ورُخسارنمی پوشانی؟چنین که جلوه گری می کنی وچهره نمی پوشانی، من از آن میتـرسم که جاذبه ی کمان ابـروی دلـربـایـت، سبب گردد من محرابِ مسجد رارهاکرده ودل به محرابِ ابروی توبربندم.
درجای دیگری ظاهراً این اتّفاق افتاده وحافظ ِ عاشق پیشه نتوانسته دربرابر کشش وحاذبه ی ابروی معشوق مقاومت کند ودین وایمانش راحفظ نماید!
به جزابروی تومحرابِ دل حافظ نیست
طاعتِ غیرتودرمذهبِ مانتوان کرد.
اگــر چـه مـرغ زیـرک بـود حـافـــظ در هــواداری
بـه تـیـر غـمـزه صـیـدش کـرد چشـم آن کـمـــان ابـرو
زیـرک : بسیار دانا و هوشیار ، زرنگ "مـرغ زیرک" پـرنـدهای که داناست و نمیشود او را شکار کرد.
هـواداری :حمایت،جانـبداری و پشتیبانی، امّا دراینجا باتوجّه به "زیرک بودن" به معنای بلندپروازیست.
تـیرغمزه : غـمـزه به تـیر تـشبیـه شده
غـمـزه : عشوه وناز ، حرکاتِ دلبرانه ی چشم و ابرو
مـعـنــی بـیـت : بااینکه حافـظ همچون پـرنـدهای بسیار دانا و زرنگ وبلندپرواز بـود، قدرت تیرغمزه های چشم ِ آن دلبر ابروکمانی راببین که چگونه حافظ بلندپرواز وزیرک رانیز شکارش کـرد.
زچین ِزلفِ کمندت کسی نیافت خلاص
ازآن کمانچه ی ابرو وتیر چشم نجاح
کمال داودوند در ۸ سال و ۳ ماه قبل، پنجشنبه ۹ شهریور ۱۳۹۶، ساعت ۲۳:۴۳ دربارهٔ ابوسعید ابوالخیر » رباعیات نقل شده از ابوسعید از دیگر شاعران » رباعی شمارهٔ ۶۳۸:
عید سعید قربان بر گنجور یان مبارک
بنده این رباعی را با دوستان به اشتراک گذاشتم وجمع این رباعی از6051
خرم روزگار در ۸ سال و ۳ ماه قبل، پنجشنبه ۹ شهریور ۱۳۹۶، ساعت ۲۳:۰۱ دربارهٔ سعدی » گلستان » باب اول در سیرت پادشاهان » حکایت شمارهٔ ۱۰:
آری، مردمان اندامان یکدگرند در پیکره " بنی آدم "
الف رسته در ۸ سال و ۳ ماه قبل، پنجشنبه ۹ شهریور ۱۳۹۶، ساعت ۲۱:۳۹ دربارهٔ صائب » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۳۱۶:
بیت سوم و بیت هفتم نادرست است. درست آن چنین است:
بیت سوم:
شد جهان تاریک در چشمم چو عشق تاج بخش
بیت هفتم:
چند بتوان هیزم تر بر سر آتش نهاد
حمید رضا۴ در ۸ سال و ۳ ماه قبل، پنجشنبه ۹ شهریور ۱۳۹۶، ساعت ۲۰:۴۲ دربارهٔ سعدی » گلستان » باب اول در سیرت پادشاهان » حکایت شمارهٔ ۱۰:
با درود،
اگر بپذیریم که هر کدام از ما انسانها در این جهان، منحصر به فرد و یا یونیک هستیم و متفاوت و جدا از یکدیگر، اما در درونِ ذهن و اندیشه و یا وجود یکدیگر جایی داریم، شاید عضوی از یکدیگر بودن آنقدرها بی معنی نباشد.
شاد باشید
همایون در ۸ سال و ۳ ماه قبل، پنجشنبه ۹ شهریور ۱۳۹۶، ساعت ۱۴:۴۹ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۷:
با احترام به ساحت بلند شعر و ادب ایران زمین
دگرگونی و یا تغییر و تحولی را که امروزه در فکر و کلام اغلب مردم, نسبت به چند دهه پیش در مورد برخی مسایل حس میکنیم و یا می بینیم, معلول گذشت زمان, پیشرفت علم و تکنولوژی, مطالعه, و ارائه ی نظریات علمی تازه ایست که یا ماهیت برخی اشیاء و فلسفه ی پیدایش آنها را برای ما روشن کرده, و یا پرده از اسرار برخی موضوعات برداشته است. با این حال عدهای نیز بر همان باور و عقیده ی روز نخست مان همچنان پایبندیم. در قرون گذشته شخصیتهایی از جمله؛ رازی, خیام, بوعلی و...هر کدام به شیوه ی خود سعی داشته اند تا هاله ی ابهام از محیط برخی موضوعات فلسفی بردارند. حافظ را نیز کم و بیش میتوان از زمره ی این اشخاص برشمرد. مقصود از این مقدمه ی مختصر, صحت و سلامت جایگاه واژه ی "گل با کسر گاف" در بیت چهارم این غزل است که در حاشیه های قبل در قالب مناظره و درباب فلسفه ی آن مطالبی را با دوستان گرامی؛ سرکار خانم مهناز, جناب حسین و سرکار خانم مینا گفتیم و شنیدیم.
غزل در روزگار شاه شجاع, در معیت او و بظاهر در مدح او سروده شده است اما, فراموش نکنیم که حافظ قبل از هر چیز یک شاعر است با حس و حال شاعرانه و غرق در حال و هوای شاعرانه ی خود. "حافظ این حال عجب با که توان گفت که ما بلبلانیم که در موسم گل خاموشیم". این بهترین فرصت برای حافظ است تا با لطافت بیان و کلام منحصر به فردش اشارهای به فلسفه ی مبهم و سؤال برانگیز خلقت انسان داشته باشد. انسانی که در روایت از "خمیر گل" خلق, و سپس با دمیدن "روح" در آن خمیر جان گرفته است. از سوی دیگر، چون نسیم و صبا به هنگام وزیدن، مایه جانبخشی گیاهان و نباتات است، میتوان رابطه ای بین این ویژگی روحبخشی صبا و کلام حافظ درنظر گرفت.
حافظ از این ویژگی اینگونه یاد میکند؛
"هوا مسیح نفس گشت و باد نافه گشای
درخت سبز شد و مرغ در خروش آمد"
"تنور لاله چنان برفروخت باد بهار
که غنچه غرق عرق گشت و گل به جوش آمد"
ضمن آنکه در "شرح اصطلاحات صوفیه" ابن عطار, صبا بمعنی صولت و رعب روح آمده است.
اما در بیت منظور؛
"میخواست گل که دم زند از رنگ و بوی دوست
از غیرت صبا نفسش در دهان گرفت"
واژه ی"دوست" مقام و مرتبت انسانی را بازگو میکند دارای روح, صاحب خرد, صاحب شعور و اندیشه ای والا. این انسان که روزگاری باور داشت از گل آفریده شده است اگر چه هنوز پی به راز خلقت خود نبرده, اما دریافته است که نمی تواند از جنس گل خلق شده باشد. این خمیر تاب و توان تحمل روح را ندارد, نمی تواند روح را در خود نگه دارد. جان نمیگیرد! (خمیر گل میخواست در مقام انسان ظاهر شود اما توان نفس کشیدن نداشت)
از طرفی هم "گل با کسر گاف" یا همان خمیر آب و خاک, تشبیه مناسبی ست برای خصم. نه تنها شنیدنش برای شاه شجاع خوشایند است و توجه او را جلب میکند, بلکه نیست و نابود گشتن این خصم, دیگر باعث دلسوزی شاعر هم نخواهد شد.
پایدار باشید.
همایون در ۸ سال و ۳ ماه قبل، پنجشنبه ۹ شهریور ۱۳۹۶، ساعت ۱۴:۳۰ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۷:
با احترام به ساحت بلند شعر و ادب ایران زمین
دگرگونی و یا تغییر و تحولی را که امروزه در فکر و کلام اغلب مردم, نسبت به چند دهه پیش در مورد برخی مسایل حس میکنیم و یا می بینیم, معلول گذشت زمان, پیشرفت علم و تکنولوژی, مطالعه, و ارائه ی نظریات علمی تازه ایست که یا ماهیت برخی اشیاء و فلسفه ی پیدایش آنها را برای ما روشن کرده, و یا پرده از اسرار برخی موضوعات برداشته است. با این حال عدهای نیز بر همان باور و عقیده ی روز نخست مان همچنان پایبندیم. در قرون گذشته شخصیتهایی از جمله؛ رازی, خیام, بوعلی و...هر کدام به شیوه ی خود سعی داشته اند تا هاله ی ابهام از محیط برخی موضوعات فلسفی بردارند. حافظ را نیز کم و بیش میتوان از زمره ی این اشخاص برشمرد. مقصود از این مقدمه ی مختصر, صحت و سلامت جایگاه واژه ی "گل با کسر گاف" در بیت چهارم این غزل است که در حاشیه های قبل در قالب مناظره و درباب فلسفه ی آن مطالبی را با دوستان گرامی؛ سرکار خانم مهناز, جناب حسین و سرکار خانم مینا گفتیم و شنیدیم.
غزل در روزگار شاه شجاع, در معیت او و بظاهر در مدح او سروده شده است. این بهترین فرصت برای حافظ است تا با لطافت بیان و کلام منحصر به فردش اشارهای به فلسفه ی مبهم و سؤال برانگیز خلقت انسان داشته باشد. انسانی که در روایت از "خمیر گل" خلق, و سپس با دمیدن "روح" در آن خمیر جان گرفته است. از سوی دیگر، چون نسیم و صبا به هنگام وزیدن، مایه جانبخشی گیاهان و نباتات است، میتوان رابطه ای بین این ویژگی روحبخشی صبا و کلام حافظ درنظر گرفت.
حافظ از این ویژگی اینگونه یاد میکند؛
"هوا مسیح نفس گشت و باد نافه گشای
درخت سبز شد و مرغ در خروش آمد"
"تنور لاله چنان برفروخت باد بهار
که غنچه غرق عرق گشت و گل به جوش آمد"
ضمن آنکه در "شرح اصطلاحات صوفیه" ابن عطار, صبا بمعنی صولت و رعب روح آمده است.
اما در بیت منظور؛
"میخواست گل که دم زند از رنگ و بوی دوست
از غیرت صبا نفسش در دهان گرفت"
واژه ی"دوست" مقام و مرتبت انسانی را بازگو میکند دارای روح, صاحب خرد, صاحب شعور و اندیشه ای والا. این انسان که روزگاری باور داشت از گل آفریده شده است اگر چه هنوز پی به راز خلقت خود نبرده, اما دریافته است که نمی تواند از جنس گل خلق شده باشد. این خمیر تاب و توان تحمل روح را ندارد, نمی تواند روح را در خود نگه دارد. جان نمیگیرد! (خمیر گل میخواست در مقام انسان ظاهر شود اما توان نفس کشیدن نداشت)
از طرفی هم "گل با کسر گاف" یا همان خمیر آب و خاک, تشبیه مناسبی ست برای خصم. نه تنها شنیدنش برای شاه شجاع خوشایند است و توجه او را جلب میکند, بلکه نیست و نابود گشتن این خصم, دیگر باعث دلسوزی شاعر هم نخواهد شد.
پایدار باشید.
محمد در ۸ سال و ۳ ماه قبل، پنجشنبه ۹ شهریور ۱۳۹۶، ساعت ۱۴:۱۴ دربارهٔ اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۹۴:
مصرع دوم بیت اول این شعر زیبا با ضبط گنجور بیمعنیاست و بهجای کلمۀ «مغوله» نغوله باید باشد.
محمد در ۸ سال و ۳ ماه قبل، پنجشنبه ۹ شهریور ۱۳۹۶، ساعت ۱۴:۰۴ دربارهٔ حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۵:
آیا در مصرع اول بیت اول کلمۀ «بلغاک» صحیحتر نیست؟ به معنی غوغا؟
فرخ مردان در ۸ سال و ۳ ماه قبل، پنجشنبه ۹ شهریور ۱۳۹۶، ساعت ۱۱:۵۰ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۳۸:
1- شش جهت=همه طرف ( چپ،راست،بالا،پایین،جلو و عقب) .در همین دیوان هم مکرر آمده.
2- این کلمۀ مانا به مانای معنا، مانا نخواهد بود چون قبل از اون یه مانا به مانای مانا داشتیم که هزارو پونصد سال مانا بوده.
مانا باشید!
فرخ مردان در ۸ سال و ۳ ماه قبل، پنجشنبه ۹ شهریور ۱۳۹۶، ساعت ۱۱:۲۶ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۳۶:
@شرح سرخی بر حافظ:
1- در "تحلیل سیاسی" زوشن نکردید که در این بیت:
"گر چه پیرم تو شبی تنگ در آغوشم کش...تا سحرگه ز کنار تو جوان برخیزم"
از کی "تنگ در آغوش گرفتن" اونم تا صبح! اونم با شاه مملکت!! علامت "رو به مرگ بودن" بوده؟!! شاید هم این برای نقرس شاه شجاع خوب بوده!
2- هر چی به آیدی شما فکر میکنم بیشتر متعجب میشم. حافظ اهل مبارزه با کاپیتالیسم و اینا نبوده دوست عزیز.
امین در ۸ سال و ۳ ماه قبل، پنجشنبه ۹ شهریور ۱۳۹۶، ساعت ۱۱:۲۴ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۰۵۴:
سلام و درود
من بیشتر از خواندن حاشیه های نوشته شده لذت می برم تا خود شعر! و بسیار درس میگیرم. دست مریزاد
در مورد گفت و گوی دوستان هم نظر بنده این است؛ جدا خواندن اقوام ایرانی به صرف اینکه آذری، ترک یا پارسی زبان باشند کار سنجیده ای نیست، درست است که شعر به زبان پارسی سروده شده اما متعلق به تمام اقوام ایرانی است و همه اقوام ایرانی از آذربایجان(منظور اقلیم بزرگ آذربایجان) تا بلخ حق این را دارند که به آن افتخار کنند و از آن لذت ببرند.
در مورد خودم هم بگویم که، بنده خوزی زبان(زبان محلی مردمان بومی خوزستان) هستم.
محمد در ۸ سال و ۳ ماه قبل، پنجشنبه ۹ شهریور ۱۳۹۶، ساعت ۱۱:۱۹ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۲۷:
سلام
مصرع دوم این بیت
"خورشید افتد در کمی از نور جان آدمی
کم پرس از نامحرمان آن جا که محرم کم زند"
اگر کم زدن را ساکت بودن محرم معنا کنیم میتوان چنین معنا کرد که جایی که محرم خاموش است از نامحرمان مپرس.
اما چون لفظ دم هم وزن کم است و اگر آنرا جایگزین کم کنیم همچنان دارای معناست برایم سوال پیش آمد که آیا نسخه ای وجود دارد که بجای کم ،دم نگارش شده باشد؟
فرشید در ۸ سال و ۳ ماه قبل، پنجشنبه ۹ شهریور ۱۳۹۶، ساعت ۱۱:۰۵ دربارهٔ عراقی » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۲۹:
این رباعی به شماره 1549 مولانا می باشد
فرخ مردان در ۸ سال و ۳ ماه قبل، پنجشنبه ۹ شهریور ۱۳۹۶، ساعت ۱۰:۳۷ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۳۴:
به ذهنم رسید که در بیت چهارم صراحی به معنای "پیالۀ شراب" بکار رفته، هر چند که ابن معنی رو توی فرهنک لغت ها نتونستم پیدا کنم.
پیالۀ شراب خنده کنان( اشاره به انحنای لبه) جانِ خودش ( شراب) رو میده به معشوق. در همون حالِ جرعه نوشی، نگاه معشوق به پیاله هست(پلک های چشم های مستش پایین اومده ) و این همون "رکوعِ مستانِ یار" هست
سالار در ۸ سال و ۳ ماه قبل، پنجشنبه ۹ شهریور ۱۳۹۶، ساعت ۰۹:۵۵ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۰۰۴:
با سلام و درود به دوستان،بنظر بنده بیت اول را که به سادگی رد میشویم بظاهر معنی درست و واضح است،کمی پیچیدگی دارد که مرا سردرگم کرده،لطفأ کمک کنید اساتید.
مگر تیغ چو پولاد میشود؟ مگر پولاد جنس تیغ نیست؟ و از طرفی طبق دانسته های من پولاد نماد بر سر کوفتن مانند چماق نیست که هر کس چماق را میشنود بیاد برسر کوبیدن میافتد،فلذا استفاده نمادین هم نمیشود،لطفأ دریافتتان را بمن هم بازگو کنید.
مرتضی در ۸ سال و ۳ ماه قبل، پنجشنبه ۹ شهریور ۱۳۹۶، ساعت ۰۷:۵۱ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۷:
خرقه زهد مرا آب خرابات ببرد
خانه عقل مرا آتش میخانه بسوخت
خرقه کردن (پاره کردن خرقه) دو حالت دارد: یکی آنکه درویش در حال سماع و در اثر غلبه جامه خود را پاره کند، دوم اینکه اصحاب و دیگران به حکم پیر جامه او را که در حال سکر و وجد یا در حال استغفار است، خرقه کنند.
آب خرابات (چیزی نیست جز شراب) خرقه زهد و تقوای من را که از سر ریا بوده از تن به در کرد
ماجرا کم کن و بازآ که مرا مردم چشم
خرقه از سر به درآورد و به شکرانه بسوخت
خرقه سوختن، خرقه نهادن و از خرقه بیرون آمدن نامهایی برای رسم خرقه کردن می باشد.
چون سالک از مقامی به مقامی دیگر انتقال یابد، به شکرانه یافتن مقام جدید، جامه پیشین را کنار میگذارد که رمزی است از اینکه دیگر به آن مقام بازنخواهد گشت. در این حالت، درویش خرقه را چاک میداد یا بدون پاره کردن آن را از سر بیرون میآورد و به سوی قوّال یا به سوی جمع میافکند.
س ش در ۸ سال و ۳ ماه قبل، پنجشنبه ۹ شهریور ۱۳۹۶، ساعت ۰۴:۱۵ دربارهٔ فرخی سیستانی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۳:
گر جان منست باید اگر جان منست... بوده باشد.
رضا در ۸ سال و ۳ ماه قبل، پنجشنبه ۹ شهریور ۱۳۹۶، ساعت ۰۲:۲۸ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۰۷:
مــزرع سـبــز فـلـک دیــدم و داسِ مــَـهِ نـــو
یـادم از کِـشـتـه یِ خـویـش آمـــد و هـنــگام درو
باید دانست که درقدیم رنگ ِآبی راسبز می گفتند. هنوز هم دربسیاری ازمناطق آبی وسبز را جابجا می گویند. امّا صرفنظر از اینکه درقدیم به آسمان آبی سبز می گفتند، حضرت حافظ ازسبز گفتن ِ آسمان منظور خاصّی داشته وآن اینکه: شاعرخوش ذوق ِ ما دراین غزل، آسمان را کشتزاری سرسبز تصوّرکرده وبانگاهِ لطیف وخیال انگیز خویش، ماه را چونان داسی دیده است تا یک نتیجه ی عبرت انگیز درو کند. شاعرتوانمندی که باهنرنمایی های خیره کننده، وباخلّاقیّت های بی مانندش مضامین بِکر واندیشه زا می آفریند. گاه آسمان را دریایی طوفانی که کشتی اربابِ هنرمی شکند می بیند، گاه گنبدی نیلی حصار، گاه سقفِ ساده ی بسیارنقش، گاه حلقه بگوش وووووخلاصه هرآنچه که ازتخیّل هرشاعرونکته پردازی برنیاید،اوباشهامت وشجاعت ولطافت، تصوّرمی کند،آسمان رابه زمین می کشد،زمین رابه آسمان می برد، مضمون سازی می کند،هیچ تصوّری نیست که اونتواند،هرچیزی را که اراده می کند،خَلق می کند،ناممکن ها را ممکن می سازد،واژه هاراغنی سازی می کند،معناهای جدید تولید می کند، تصاویرشگفت انگیز رقم می زند، همه رابه حیرت می اندازد واین همه راانجام می دهد تا مارابه اندیشه وا دارد و ماراازاین راز ِ بزرگ آگاه سازد که هیچ چیز جزفضولی ومردم آزاری، زشت وگناه نیست وهیچ کس اسطوره نیست مگرآنکه بی قید وشرط عشق ورزی کند ودست افشان وپاکوبان،شادمانه زندگی نماید.
این بیت ازاین غزل ناب، آنقدرتامّل برانگیز وخیال پروراست که به شکل ضرب المثل درآمده است.
"مـزرع" ، "سبـز" ، "داس" ، "کِشته" و "درو" چنان زیبا و باتناسب درکنارهم نشسته اند که مخاطب با یک خوانش،به پیشینیانش پیوند می خورد!. کشاورز ِ خسته یِ درونش بیدارمی شود،داس دردستانش به رقص می آید ،حسّ ِ زیبای "کاشت"دروجودش می پیچد،به "داشت" می اندیشد،ونویدِ "برداشت"ِ محصولی را که سالها گوشهایش درحسرتِ شنیدنش بودند می شنود.
مـعـنـی بـیـت : شاعر دریک نگاه، کائنات وجهان هستی راهمانندِ مزرعه ای مشاهده کرده وباقوّه یِ خیال خویش، ازهلال ماه داسی درست کرده که ایّام ِ عمر را درو می کند.! حرکتِ ماه درمزرع آسمان،همانا گذرزمان است که لحظه ای توقّف ندارد وهمه چیز را دروکرده ونابود می سازد. شاعرنکته پرداز،با تماشای کشتزار سبز آسمان و هلال ِ مـاه نـو که به شکل داس پدیدارمی گردد، به یادِ کشتزار زندگی ِ خویش افتاده وآن را موردِ ارزیابی قرارداده است. آیا چیزی که می کارم محصول خواهد داشت؟ آیا هنگامه ی درو وروزی که نتیجه ی عملکردِ خودراببینم، شادمان خواهم بود یاپشیمان؟
حافظ باسرودن ِ این غزل درس بزرگی به انسانیّت داده است. درموردِ این بیت سخن فراوان است و کتابها می توان نوشت. حافظ نکته ی نغز ی به مایاد می دهد،اوماراازاینکه" :هرعملی بکاریم عادتی دروخواهیم کرد،هرعادتی بکاریم اخلاقی ، وهراخلاقی سرنوشتی را رَقم خواهدزد"آگاه می سازد.
من اگرنیکم اگربَد توبرو خودرا باش
هرکسی آن دِرَوَد عاقبتِ کارکه کِشت
گـفـتـم ای بـخـت بخفـتـیـدی و خورشید دَمید
گـفـت بـا ایـن هـمـه از سابـقـه نـومیـد مـشو
بخت" :طالع و اقبال
"بخفتـیـدی" : در خواب فرو ماندی، کنایه ازغفلت ،تنبلی وتن آسانیست.
"خورشید دَمید" : کنایه از سپری شدن فرصت هاست،دیدی که خیلی زود دیرشد!
"سابـقـه" دربحث عرفان،اشاره به صفات وذاتِ خداوندیست. به ویژه دراینجا اشاره به صفتِ مهربانی ِ خداوند واینکه رحمت اوبرغضبش غالب است دارد که اَزلی واَبدیست از پـیـشیـن بوده وخواهدبود
مـعـنـی بـیـت : ازبختِ خویـش گِله وشِکوه می کردم ومی گفتم دیدی که چگونه باتن پروری وتنبلی، در خواب غفلت فروماندی و فرصت ها از دست رفت ونتوانستم کاری شایسته برای معشوق ِ اَزلی انجام دهم ؟ پاسخ داد که درست است درخواب غفلت وبی خبری ماندیم ولی نگران ونومید مباش که هرچقدرهم گناهکار وخطاکاربوده باشیم لطف و مرحمتِ خداوند بی پایانست وازجُرم ِ ما بسیاربیشتراست.
لطفِ خدابیشترازجُرم ِ ماست
نکته ی سربسته چه دانی خموش
گررَوی پاک ومجـّردچومـسیحا به فلک
از چراغ تـو بـه خورشیـدرسدصد پرتو
"مـُجـرّد" : چند معنا دارد : 1- تـنـهـا ، مردی که ازدواج نکرده 2- روح بدون جسم ، فرشتگان ، عالم فرشتگان را عالم مُجرّدات گویند.3- از بندتعلّقات ِدنیا رسته
"مسیحا" : حضرت "عیسی مسیح"، حافظ به عیسی به سببِ افکار ِ خاصّی که درمحبّت وَرزی وپرهیزازجنگ و خشونت داشته، ارادت وعلاقه ی قلبی نشان داده است .چندین بارازاونام برده ودرهمه جا بااحترام یادکرده است.
داستانهاوافسانه های زیادی اززمانهای قدیم درموردِ ارتباطِ عیسی باخورشید وجود دارد. خورشیدی که سال های متمادی به عنوانِ خدا موردِ پرستش مردم بوده است. پرداختن به این داستانها دراین مقال نمی گنجد. حافظ دراین بیت، بادستآویزقراردادن ِ یکی ازباورهای پیشینیان ،مضمون سازی کرده تاارزشِ پاک باطنی ونتیجه ی آن رابیان کند. پرداختن ِ اینچنینی شاعر به داستانهای کهن واعتقادات ِ گذشتگان، تایید یا رَدِّ آنهاازسوی شاعرنیست بلکه اشاره ای گذرا وپنهانی به یک موضوع وبسترسازی جهتِ بیان ِ موضوعی دیگراست که ازجهاتی با این داستانها پیوندِ معنایی دارد.مثلِ نام بُردن ازلیلی ومجنون،وخَلق ِ یک مضمونِ تازه وبِکرعاشقانه، که درصنعتِ ادبی به آن تلمیح گویند.
در این بیت که "حـافــظ" به مسیح و خورشید اشاره کرده، تلمیح به یکی ازاین به بـاورهای قـدمـاست که عقیده دارند آسمان ِچهارم دو ساکن مهّم دارد : "خورشید و حضرت عیسی."
مـعـنـی بـیـت : اگر مانند حضرت عیسی،عاشقانه، پاک باطن ،تنها و وارسته ازبندِ تعلّقات دنیوی، دنیاراترک و به سوی آسمان رِحلت کنی، نه تنها مثلِ عیسی وخورشید درآسمان ِ چهارم ساکن می شوی،بلکه از نوروصفای ِ روح وروان ِتو صدهاپرتو به خورشید می رسد. دراینجاحافظ دست به غلّوومبالغه زده وخواسته تا اثرپاک باطن ازدنیا رفتن رابیان کند.
مَسیحای مُجرّد رابَرازد
که باخورشیدسازد هم وثاقی
تکیه بـر اختـرشـبگردمکن کایـن عـیـّار
تـاج کـاووس بـبـُـرد و کمر کـیخـسـرو
"اخـتـر" : سرنوشت،بخت،ستاره، دراینجا معنای کلّی تر دارد ومعنای چرخ فلک را نیزمی رساند.
"شبگرد" : شبگردی صفت است برای اختر ، چراکه ستاره ها در هنگام شب طلوع میکنند وسرنوشتِ مردم رارقم می زنند! قدما راباوربراین بودکه ستارگانِ شبگرد در سرنوشتِ بشر تأثیر مستقیم دارند. حافظ دراینجا ضمن ِ ردِّ این خرافات، تاکید دارد که برستاره وطالع وشانس تکیه مکن که چرخ ِ فلک قابل اعتمادنیست وچه تاج وکمرهای شاهنشاهی فراوانی را ازچنگ ِچه کسانی که درنیاورده است!
"عـیـّار" : معانی مختلفی دارد :جوانمرد، تـنـد رو ، حیله گر ، چابک وچالاک ، دزد و طرّار، دراینجا باتوجّه به مصرع بعدی به معنی ِ دزدِ تندرووچابک وحیله گراست.
"تـاج" و "کـمـر" ازلوازماتِ پادشاهی و ونشانه و نـمـاد قدرت و شکوه است.
"کـاووس" : کیکاووس از پادشاهانِ کیانیست که بعد از"کـیـقـبـاد" به پادشاهی رسید. "کیخسرو" نیز یکی از فرزندانِ سیـاووش است که بعد از کیکاووس به پادشاهی رسید. هردواز پادشاهان پـر آوازهی شاهنامه هستند.
مـعـنـی بـیـت : به خوش یُمنی وبَدیُمنی ستاره وبخت وطالع دل خوش مکن (اعتمادمکن) نگاه کن ببین درگذشته سرنوشت با مردم چه کرده! این دزدِ حیله گر ومکّار(سرنوشت،چرخ فلک،طالع) تاج شاهی ِکیکاووس و کمربندِ فرّوشکوهِ کیخسرو را به چشم برهم زدنی دزدید! (قدرت وعظمتِ به ظاهرپایدارآنها رادرهم شکست ونابودساخت).! حافظ سخن رابه گونه ای پیش می برد وچنان ماهرانه وروانکاوانه فضاسازی می کند که ما به این نتیجه ی اخلاقی رهنمون شویم:
پس حال که روزگارچنین است، حال که هیچ چیزپایدار نیست، دراین اوضاع وانفسا، فقط بایدعشق ورزید، محبّت کرد وازمردم آزاری ودروغ وفریب وریا پرهیزنمود.تنها راهِ نجات یکیست وآن حافظانه زندگی کردنست.
بگیرطُرّه ی مَه چهره ایّ وقصه مَخوان
که سَعد ونَحس زتاثیر زُهره وزُحل است!
گـوشـوار زَرو لـَعـل اَر چـه گران دارد گـوش
دورخوبـی گـذران اسـت نـصـیـحت بـشنـو
"لَـعـل" : یاقوت ، از سنگهای زینتی- قیمتی و گرانبها به رنگِ سرخ
"گوشوارهی زَر و لَعل" گوشوارهی طلا که درآن نگین هایی از یاقوت به کار رفته است. نماد ثروت و زیبایی است.
"گران داردگوش" : ایهام دارد هم به معنیِ "گوش را گرانقیمت وارزشمند می کنداست" هم به معنی ِگوش را سنگین و ناشنوا میکند البته مانعی برای شنیدن ِ پند واندرزمی گردد. هردومعنی مدِّ نظرخواجه بوده تامعنا ژرف تر وعمیق گردد.
"دور" :نوبت، دوران ، زمان و دوره ، فرصت
معـنی بـیـت : اگر چه گوشواره وزیورآلات ِ قیمتی، زیبائیهایی به تومی بخشد وتوراازآنچه که هستی زیباترنشان می دهد،نصیحتِ مرابشنو و بدان که این زیبائی چندان وپایدارنخواهدماند وموقّتیست.
برداشتی دیگر: بااینکه زیورآلاتِ قیمتی. وگوشواره های ساخته شده ازلعل وجواهراتِ تو،گوشهایت راسنگین وناشنوا کرده،وتوسخت بدانهاپرداخته ای وازحقیقت غافل وبی خبرافتاده ای، امّا توجـّه داشته باش که دورانِ زیبایی های ظاهری بسیار زودگذر است پس پـنـد و اندرز مرارا بشنو و بیاندیش.
غالبِ انسانها ذاتاً بگونه ای هستند که نصیحت پذیرنیستند ومعمولاً دربرابر پندواَندرزمقاومت نشان می دهند! امّا نمی دانم چه رازی درنصایح وپندهای رندِ فرهیخته ی شیرازنهفته،که برای اغلبِ مردم،شنیدنی،دلپذیروشیرین هستند!
شاید دلیل ِپذیرش ِ نصایح ِ حافظ شیرین سخن ازسوی عامه ی مردم، درنوع نصیحت کردن نهفته باشد. حافظ برخلافِ واعظ عمل می کند.واعظ مردم راجاهل ونادان فرض کرده ووتهدیدمی کند،می ترساند،می گریاند وبرفرازمنبر،ضمن آنکه خودرامنزّه وپاک نشان می دهد به وعظ ونصیحت می پردازد واَمر ونهی می کند. امّا حافظ خودراگناهکار،رندِ شرابخوار،بی قیدوبند ولااُبالی(البته ازدیدگاهِ واعظ وزاهد) معرفی می کند، برفرازمنبرفریادنمی کشد، مخاطب رابه عیش وعشرت وشادیخواری تشویق می کند ومهمّترازهمه، مُخاطب را درپیشبردِ سخن شریک می پندارد نه جاهل واحمق! حافظ به جای ترسانیدن وگرانیدن وتهدیدکردن ِ مخاطب، هرگاه پندی می دهد تکمیل کردنِ ِبخش ِپایانی ِپند رابه عهده یِ مُخاطب می گذارد ومسئولانه ودلسوزانه، اورادعوت به اندیشیدن وپیداکردن ِآن بخش ِ دیگرپند واَندرزمی کند.
درهمین چندبیتی که موردِ ملاحظه قرارگرفت، دیدیم که مخاطب بامیل ورغبت به جستجوی ادامه ی مطلب می پردازد وبااشتیاق دنبالِ پاسخ معمّامی گردد. دراین بیت نیز حافظ به همین روش پند می دهد. او گوشواره ها را باعثِ زیبائی ناپایدارمعرّفی می کند تامخاطب درناخودآگاهِ خویش به دنبال ِزیبائی های پایداربگردد وبه این نتیجه رهنمون شود که پایه ومایه ی زیبائیهای پایدار، روحانی واخلاقی بوده وخارج ازدایره ی مادِّیات واسبابِ دنیویست.
جمشیدجزحکایتِ جام ازجهان نبرد
زینهاردل مَبند براسبابِ دنیوی
چشم ِ بـَد دور زخال تو که درعرصهی حـُسن
بـَیـْدَقی راند که بُرد ازمَـه و خورشیـد گِـرو
"چشم بـَد دور" :دعاست. چشم شور وبدنظردورباد.
"عرصهی حُسن" :
جایی که مصادیق ونمادهای زیبایی مثل چشم (خورشید) ابرو(ماه) خال(مُهره ی سرباز) به رقابت می پردازند.
شاعرنکته بین ونکته پرداز، رُخسار معشوق را چونان صفحه ی شطرنج (عرصه ی حُسن)دیده که مُهره ها(چشم وابرو وخط وخال و....) درحالِ رقابت وبازی هستند. خال که به رنگِ سیاه و به شکل مُهره ی سرباز(بیدق)است دریک سو وماه(ابرو) وخورشید(چشم) درسوی دیگر، درحال ِ نبرد هستند وزیبائیهای خودرا به رخ یکدیگر می کشند. "خال" گرچه نسبت به چشم وابرو، ازلحاظ فیزیکی وشکل ظاهری وباطنی چیزی برای گفتن ندارد وساده تر ازسایر اعضای صورت است، لیکن بعضی اوقات درنقطه ای ازرخسار چنان خوش ودلپذیر می نشیند که جلوه های چشم وابرو ولب و...تحت تاثیرقرارداده وکانونِ زیبایی می شود. همانگونه که سرباز دربازی شطرنج نسبت به سایر مُهره ها ازارزش کمتری برخورداراست، لیکن دربعضی اوقات سرباز با یک حرکتِ ماهرانه پیروزی را رقم زده وباعث ِ شکست ِ رقیب می شود. حافظِ خوش ذوق دراین بیتِ، این نکته را باهنرنمایی پرورانده ویک مضمونِ زیباساخته است.
"بـیـدق" : "پـیـاده" ، مُهره ی سرباز دربازی شطرنج .
گِروبُردن: دربازی به ویژه شطرنج، چیزی یامبلغی به عنوان گِرو دروسط می گذاشتند وهرکس که پیروز میدان می شد گِرو ازآن اوبود.
مـعـنـی بـیـت : چشم بَد از خال ِ دلکش ِ تـو به دور باد که درعرصه ی رقابتِ زیبایی(چهرهی زیبای تـو) با حرکتی کوچک(حرکت ِسرباز) ماهِ ابرو و خورشیدِ چشم تو را باآن همه شکوه وجلال شکست داد ومات کرد. همانندِ حرکتِ سرباز درعرصه ی شطرنج که یک خانه به جلو رفتن است ونسبت به حرکاتِ سایرمُهره هابسیارمحدوداست امّا گاهی اوقات شاه ووزیر را مات کرده ازآنها گِرو می برد.
ای که درزنجیرزلفت جای چندین آشناست
خوش فتادآن خال ِ مشکین دررخ ِ رنگین غریب
آسمان گو مـفـروش ایـن عظمت کانـدر عشق
خرمن مـَه بـه جوی خوشهی پـروین به دو جو
"عظمت": جلال و بزرگی ، شکوه "خوشه پروین" : مجموع هفت ستاره که به صورت خوشه انگوری دیده میشود.
به جوی:به یک جو،درحقیقت نوعی تحقیراست چراکه" یک جو" درقدیم حداقل وزن و به عنوان چیزناقابل مَثل زده می شد. یک مَنْ (معادل شش کیلوگرم) مساوی است با چهارصد درم و هر درم مساوی شش دانگ و هر دانگ مساوی دو قیراط و هر قیراط مساوی دو طسوج و هر یک طسوج مساوی دو جو می باشد.
مـعـنـی بـیـت : به آسمان بـگوئید که این همه فخر وافاده وناز به شکوه و بزرگی خـودنـکـند، زیراکه درفرهنگِ عشق، این گونه شکوه وجلال وعظمت،هیچ ارزشی ندارد. دراین فرهنگ عشق ومحبّت والاترین وشکوهمندترین پدیده هاست ودردنیای ِعشق، زیبائیهایی وجود دارد که زیبائیهای ماه وستارگانش را درسایه فرومی برد وآنهارا ازنظرها می اندازد. ازهمین رودرمصرع دوّم می فرماید:
درنظرگاه ِ عاشق ،قیمت ِخرمن ماه (باهمه ی فروغ وپرتو ومهتابش)به اندازه دو جو و خوشهی پروین به یک جـو هم نمیارزنـد! چراکه شکوه وجلال وزیبایی ِ زلف ورُخسار وچشم وابروی یاربسیارافسون کننده تر، دلکش تر وخیال پرورترازآنهاست.
درجای دیگر درهمین زمینه می فرماید:
اَفروغ ِ ماه دردنیای عشق ازشرم ِ خورشیدِ رخسار ِ یار روبردیوارمی کند!
فروغ ماه می دیدم زبام قصراوروشن
روازشرم ِ آن خورشیدبر دیوار می آورد.
آتـش زهـد و ریـا خرمـن دیـن خواهــد سوخت
حافظ این خرقه ی پشمینه بینداز وبرو
"آتش زهد" :زهد به آتش تشبیه شده است.
"خرمـن دیـن" : دیـن به خرمن تشبیه شده است.
"خرقه پشمینه" : لباس صوفیان است و در نظرگاهِ "حـافـــظ" نشانهی ریاکاری است.چراکه درحقیقت، صوفی یاهرکسی دیگر،باپوشیدن ِ لباس خاص وانگشت نماکردن ِ خود فریادمی زند که من پاکدامن هستم، من پرهیزگار و باایمان هستم، من حق هستم وبه حقیقت رسیده ام! وبدنبال این فریاد، انتظار دارد خَلق نیز اوراپذیرفته وبرسرشان گذاشته وحلوا حلواکنند.!
مـعـنـی بـیـت : زُهـدِ ریـایـی، اَعمالی مثل ِخرقه پوشی وجداسازی خودازمردم که توسطِّ صوفی ،زاهد وعابد برای پاک نمایاندن ِ خویش وفریبِ خَلق انجان می گردد،همانند آتشی سوزنده، دیـن و ایـمان را میسوزاند و خاکستر میکند و بر بادش میدهـد! ای حافـظ این خرقه ی پشمینه نمادِ زُهدِ ریاییست ازپوشیدن ِ آن خودداری کن.
درنظرحافظ، عبادت وبندگی بابوق وکرنا وتظاهر نتیجه ی معکوس دارد. عبادت وبندگی باید بی ریا،خالص وفقط برای خالق باشد نه فریبِ خلق. فضولی،دخالت درکار دیگران،سوء استفاده ازسادگی خلق، وحفظ ِمنافع شخصی تنها گوشه ای ازتَبَعاتِ زُهدِ ریائیست که متاسّفانه درهمه ی دوره وجود داشته است
غلام ِ همّتِ آن نازنینم
که کارخیربی روی وریاکرد
راد در ۸ سال و ۳ ماه قبل، جمعه ۱۰ شهریور ۱۳۹۶، ساعت ۰۱:۱۱ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۶۱: