رضا در ۸ سال قبل، چهارشنبه ۲۶ مهر ۱۳۹۶، ساعت ۲۳:۴۳ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۸۹:
طـایـر دولـت اگـر بـازگذاری بکند
یـار بـاز آید و با وصل قراری بکند
طایر : پرنده
طایردولت : پرنده ی شانس و اقبال خوشبختی ، همایِ سعادت درقدیم پرنده ی"باز" را رها می کردند، بردوش هر کسی می نشست اوپادشاه می شد. حافظ دراین بیت دوبار ازواژه ی "باز" استفاده کرده، هردو به معنای ِ (دوباره) هست . لیکن "طایردولت" خودیادآور ِ همان (بازشاهی) نیزهست.
گذارکردن : عبور کردن
قرارکردن : عهد کردن ، پیمان بستن
اشتیاق به دیدار درعاشق حس وحالی ایجاد می کند که همیشه امیدوارباشد.امید به اینکه رُخدادها ووقایع بگونه ای پیش روند که اورا یک قدم به سرمنزل مقصود نزدیکتر نمایند.
معنی بیت : اگراوضاع وفق مُراد پیش رودو خوش اقبالی دوباره به من رو کند (اگرآن همای سعادت برشانه ی من بنشیند) یاردوباره بازخواهد گشت وبامن پیمان ِ وصال خواهدبست.
اگرآن طایرقدسی زدرم بازآید
عمربگذشته به پیرانه سرم بازآید.
دیـده را دسـتـگـهِ درّ و گهر گر چه نمـانـد
بـخـورد خـونـی و تـدبـیـر نـثـاری بکند دستگه :مخفّفِ دستگاه به معنی قدرت ، توانایی
درّ و گهراستعاره از اشک است
خون خوردن : غصّه واندوه خوردن
تدبیر: چاره جویی
نثارکردن : افشاندن ، کنایه از اشک ریختن
معنی بیت : اگرچه برای چشمهایم تواناییِ اشک ریختن نمانده است(ازبس که گریه کرده ام) اما برای استقبال ازیار(درصورتی که طایردولت یاری کندو...) بلاخره چاره ای می جوید و با خوردن ِخونِ دل هم شده، سرشکِ شوقی آماده می سازد تا درلحظه ی دیدار تقدیم کند.
بیاکه لَعل وگُهر در نثار ِ مقدم ِ تو
زگنج خانه ی دل می کشم به روزن چشم
دوش گفتم بـکـنـد لَعل ِ لبـش چارهی من
هـاتـفِ غـیـب نــدا داد کـه آری بکند
لعل لب : لب ِ معشوق هم ازسرخی، هم ازعزیز وارزشمندبودن به لعل وگُهر تشبیه شده است.
هاتف :ندایی که از درون می آید،سروش ، فرشتهی الهام کننده ی حقایق
حافظِ عاشق دراینجا دل به امیدواری خوش کرده وندایی که ازدرونش می آید اوراامیوارترمی سازد.
معنی بیت : دیشب با خودحرف می زدم ومی گفتم که آیا لبِ لعلگونش، دردِ اشتیاق ِمرا علاج خواهدکرد ؟! آیا طایر دولت بردوش من خواهدنشست؟ همان دم ندایی ازدرونم آمد که آری اینچنین خواهدشد. شادی وکامیابی نصیبت خواهدشد.
دربرداشتی دیگر:
البته دسترسی به لعل یار به این سادگی ها هم نیست. "آری بکند" بگونه ای درجمله نشسته که نوعی طنز و استهزاء رانیزبه ذهن متبادرمی سازد.! یعنی اینکه: فرشته ی غیب درپاسخ ِ به سئوال من که آیالعل یار دردِ مرا درمان خواهد کرد یانه، به تمسخرگفت که آری بکند! به همین خیال باش تاصبح دولتت بدمد!یعنی این کار میسّرنخواهدشد.
مجال من همین باشد که پنهان عشق او وَرزم
کناروبوس وآغوشش چه گویم چون نخواهدشد.
کـس نیارد بر او دَم زند از قصهی مـا
مگـرش بـادصبا گـوشگـذاری بـکـنـد
نیارَد : جرأت نکند، نمی تواند
گوش گذاری بکند : به گوشش برساند، معنی بیت : هیچکس این توان وجرأت را نداردکه ازماجرای ِ ما نزد معشوق سخنی براند، مگراینکه بادِ صبا شرح حالی از ما را به گوش او برساند.
ماجرای عشق حافظ چیست که کسی جرأت نمی کند به معشوق بازگو کند؟
بنظرچنین می رسد که عشق واشتیاق ِ حافظ به معشوق باسایرعاشقان تفاوت های بنیادین دارد. اصلاً کسی اگرهم توان ِ بیان داشته باشد،نخواهد توانست شدّتِ اشتیاق ومیزان ِ ارادتِ اورا برساند! اوباکدام واژه وکدام عبارات خواهدتوانست،سوز وگداز شبانه روزی این شیدای ِبی همتا را انعکاس دهد؟ حدیثِ عشق او درگفتار نیاید وکسی برنیارَدَ که اقدام به چنین کاربزرگی کند. برای بیان ِ حالاتِ این عاشق دلخون، یکی بایدباشد همانندِ خودِ حافظ ، وبدان زبان که خودِ اومی داند ومی تواند شرح ماجرا کند که این نیز اَمر محالیست!
پریشانی،غم واندوهِ حافظ آنقدرزیاداست که خودِ اونیز دربیان ِ کامل ِ آن عاجزاست:
باسر ِزلف تومجموع پریشانی ما
کومجالی که سراسرهمه تقریرکنم
دادهام بازنظر را بـه تـذروی پـرواز
بازخوانـد مگرش نقش وشکاری بکند
باز : پرنده ای شکاری، همان پرنده ای که درمطلع غزل اشاره شد. ازآغاز سرایش ِ این غزل گویی که "باز" درفراخنای دشت ِ دلِ حافظ، به پرواز درآمده بوده، تااینکه سرانجام شاعرِ نکته پردازما، آن را به دام انداخته ودراین بیت بکارگرفته است.
بازِنظر : نظربه پرنده ی بازتشبیه شده است.
تَذَرو : قرقاول ، خروس خوش رنگِ صحرایی ، استعاره از محبوب و معشوق جلوه گر
بازخواندن : فراخوانی و جلبِ توجّه کردن
دامنه ی معانیِ "نقش" گسترده است وتقریباً همه ی معانی را حافظ مدِّ نظر دارد تاازهرزاویه ای معناها درهم تنیده شده وغنی گردند.: شکل کسی یا چیزی را کشیدن . طرح،صورت ، شکل ، مسئولیتی که هنرپیشه یا بازیگر در صحنه ی نمایش به عهده دارد. نام یکی از انواع تصنیف ها در گذشته، ترانه وووو
معنی بیت : پرندهی شکاریِ نظرم را به سمت وسویِ معشوق به پرواز در آوردهام، شاید جلوه گری معشوق توجّه ِ اورا به خودجلب کند بسوی اورفته واوراشکارکند.
یا: معشوق طرح ونقشه ی مرا ازاینکه می خواهم بازِ نظر مرا به دام اندازد بازخواند(متوجّه شود) ومعشوق، بازِ نظرِ مرا شکارکند.
شاعرنظربازما،شیدا و دلباخته شده وتوجّهش به جلوه گری معشوق جلب شده وحال قصد دارد به هرحیلتی که شده نظرِ معشوق راجلب کند تاعشقبازی کلید بخورد.
چوگانِ حُکم درکَف وگویی نمی زنی
"باز" ظفربه دست وشکاری نمی کنی
شهر خالی ست ز عشّاق،بـُوَد کزطرفی
مردی از خویش برون آیدوکاری بکند
( بـُوَد :آیا باشد ،شدنی و ممکن هست؟
مـرد : پهلوان ، سالک حقیقی
از خود برون آمدن یعنی ازتعلّقاتِ دنیوی، مال ومنال ومقاماتِ مادّی دل کندن وبه میدان آمدن برای انجام کاری که ممکن است جان خویش را نیز ایثارنماید.
معنی بیت : شهرازعشّاق خالی شده، کسی اینجا به فکرعشق نیست، اینجا بی روح وکسالت بارشده است. آیا امکان دارد مردی واردِ میدان شده وباعشقبازی چون مجنون، دل باختن چون فرهاد،دست به کاری بزرگ بزند وبه شهرشور وشوق وامید ببخشد؟ آیا میسّرخواهدشد؟
شاعر درآرزوی این است که بازارعشق پُررونق وگرم باشد، خون عشق دررگهای شهرجاری شود وشور واشتیاق ِ عاشقانه ازدرودیوارشهرببارد.
شهرِ یاران بود وخاکِ مهربانی این دیار
مهربانی کِی سرآمدشهریاران راچه شد؟
کـوکـریـمی که ز بَـزم طَربـش غـمزدهای
جُـرعهای دَرکشـد و دفع خماری بکند
کریم : بخشنده ، بزرگوار
جرعه ای درکشد: مقداری بنوشد
معنی بیت :
کجاست آن مردِ بزرگ وبخشنده ای که بانی ِ خیری بشود،بساط وبزمی فراهم سازد، هزینه ی شراب ومطرب بپردازد تاعاشق اندوهگینی در بزم شادی او مقداری هرچند اندک شراب بنوشد وکسالت وخُماری را از خود دور سازد؟
آن کیست کزروی کرم باماوفاداری کند؟
برجای بدکاری چومن یکدَم نکوکاری کند
اوّل به بانگِ نای ونی آرد به دل پیغام وی
وانگه به یک پیمانه می بامن وفاداری کند.
یا وفـا ، یا خبـر وصـل تـو ، یا مرگ رقیـب
بـُوَد آیا که فلک زین دو سه کاری بـکـنـد
رقیب ازمراقبت برآمده وبه معنای نگاهبان و دَربان معشوق است. امروزه رقیب به معنای حریف بکارگرفته می شود. رقیب به سببِ اینکه درخلوت سرای معشوق رفت وآمد داشته وهمیشه با او درارتباط است وازطرفی مانع دسترسی ِ عشّاق به معشوق است، همیشه موردِ نفرتِ عاشق واقع می گردد.
معنی بیت :
شاعررندانه سه آرزوی کوچک! دارد که درصورتِ برآورده شدن ِ هرکدام یک نتیجه رقم می خورد. او انتظاردارد روزگار یا فلک، لطفی درحقّ ِ او کرده وحداقل یکی ازآنها را برآورده سازد.
آیا این امکان دارد که چرخ فلک،یاری کند و یکی از این سه آرزوی مرا برآورده نماید؟ 1-یا تو با من وفادار و مهربان گردی 2- یابشارت ِوصال تو به من برسد 3- یا اینکه دَربان ونگاهبان ِ تو بمیرد تا من بتوانم آزادنه به دیدارتوبیایم.
روا مَدارخدایا که درحریم وصال
رقیب مَحرم وحرمان نصیبِ من باشد.
حافظا گـر نـروی از دَرِ او هـم روزی
گذری بـر سرت از گوشه کناری بکند
معنی بیت : ای حافظ اگردرعاشقی کم نیاوری، اگر از آستانِ دوست روی نگردانی، وثابت قدم بمانی، بالاخره روزی فراخواهدرسید و از گوشه و کناری به تو توجّه خواهدشد. قطع امید مکن وهمچنان خستگی ناپذیر ومُصمّم وپولادین گام بردار تا به سرمنزل مقصود برسی.
حافظ طمع مبرزعنایت که عاقبت
آتش زندبه خرمنِ غم، دودِ آهِ تو
بی سواد در ۸ سال قبل، چهارشنبه ۲۶ مهر ۱۳۹۶، ساعت ۲۳:۲۱ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۹۵:
همایون گرامی،
به گمانم بزیر زلف دوتاست و نه ززیر زلف دوتا،
چه اگر از زیر زلف دوتا گذر کند باید زلف را پشت سر بنهد !! همانگونه که از زیر آیینه و قرآن رد میشویم .
نادر.. در ۸ سال قبل، چهارشنبه ۲۶ مهر ۱۳۹۶، ساعت ۲۳:۲۰ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۷۹:
قماش هستی ما را به ناز خویش بسوز
که آن زکات لطیفت نصیب مسکین است..
بی سواد در ۸ سال قبل، چهارشنبه ۲۶ مهر ۱۳۹۶، ساعت ۲۲:۰۱ دربارهٔ مولانا » مثنوی معنوی » دفتر اول » بخش ۹۳ - برون انداختن مرد تاجر طوطی را از قفس و پریدن طوطی مرده:
ز هرچه هست گزیر است و ناگزیر از دوست
دوست جان، سپاس میگزارم
نوشته های گه گاهیت میخوانم و یاد نادیده ات تازه میدارم.
زندگیت دراز و روزگار به کام باد
ارغوان در ۸ سال قبل، چهارشنبه ۲۶ مهر ۱۳۹۶، ساعت ۲۰:۳۵ دربارهٔ امیرخسرو دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۷۲۴:
بنده این شعر رابه اینصورت یافتم گنجور سایت بسیار خوبی است این را می فرستم که مجموعه شما کاملترین باشد
خرم آن لحظه که مشتاق به یاری برسد
آرزومند نگاری به نگاری برسد
دیده بر روی چو گل بنهد و نبود خبرش
گر چه بر دیده ز نوک مژه خاری برسد
گر چه در دیده کشد هیچ غبارش نبود
هر کجا از قدم دوست غباری برسد
لذت وصل نداند مگر آن سوخته ای
که پس از دوری بسیار به یاری برسد
قیمت گل بشناسد، مگر آن مرغ اسیر
که خزان دیده بود پس به بهاری برسد
ای خوش آن پاسخ تلخی که دهد از صبرم
که خماری شکن ار بعد خماری برسد
خسروا، یار تو، گر می نرسد، یاری کن
بهر تسکین دل خویش که آری برسد
همایون در ۸ سال قبل، چهارشنبه ۲۶ مهر ۱۳۹۶، ساعت ۲۰:۱۴ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۹۵:
گرامی رضا درود بر شما
از اینکه مخاطب واقع شده اید امید دارم که مطالب بنده را که درباب بیت سوم و چهارم این غزل درج کرده ام, جز در قالب مناظره نبینید چرا که پیشتر هم در این باره مطلب نوشته ام.
زلفت هزار دل به یکی تار مو ببست
اینکه زلف دلها را اسیر و در بند خود میسازد و یا دلها خود گرفتار و در بند زلف می شوند, دو مفهوم جداگانه ای است که اگر مفهوم درست را در جای درست پی نگیریم دچار سردرگمی خواهیم شد.
آرزوی هرکدام از هزاران دلی که به یک تار موی زلف یار گرفتار میشوند وصال است.
ﺣﺎﻓﻆ ﺍﺯ ﺟﻮﺭ ﺗﻮ ﺣﺎﺷﺎ ﮐﻪ ﺑﮕﺮﺩﺍﻧﺪ ﺭﻭﯼ
من از آن روز که در بند توام آزادم
جایی که گرفتاری لذتی وصف ناپذیر برای عاشق به همراه دارد, جایی که گرفتاری, به نوعی آزادی از قید و بند روزگار است, سوگواری منطق و مفهوم درستی ندارد. هیچ منطقی برای سوگواری دلهای در بند زلف یار وجود ندارد. چرا که دلدادگی یکی از اصولی است که یک عاشق واقعی همهی رنج و ملالت آن را بجان میخرد. دلی که مشتاق عشق است و آرزوی وصال دارد, اما سوگوار میشود از اینکه از صاحبش جدا افتاده که دل نیست!
خیلی ساده و قصه وار معنی این دو بیت اینگونه است که معشوق زیبارو و غارتگر دلها, با بی اعتنایی خیل عاشقان و مشتاقان بیقرار خود را رها کرده و به سرکشی و جلوه گری پرداخته است و عاشقان هم در غم دوری و دلتنگی و در انتظار دیدار او نشسته اند. اما کمی حافظانه به ابیات نگاه می کنیم.
ز زیر زلف دوتا-چون گذر کنی- بنگر
ز=از، حرف
وقتی حرف "از" بکار رفته, زلف خود بخود در این قصه کنار میرود و صاحب زلف نقدا کاری با زلف ندارد بلکه قرار است از زیر زلف(با گوشه چشم) به راست و چب خود نگاه کند. اگر قرار باشد به دلهای در بند زلف نگاه کند باید به زلف نگاه کند نه از زیر زلف. ضمن آنکه این معشوق عاشق کش فی الواقع بی اعتنا به هزاران دلی است که در بند زلف او گرفتارند.
"چون گذر کنی"=هنگامی که در حال گذری- همینکه در حال رد شدنی. این گذر کردن حاکی از آن است که معشوق یا مخاطب شاعر به مکانی پای گذاشته دور از انتظار او(شاعر)! به وضوح معشوق را در حال گذر تصویر کرده است وگرنه برای دیدن دلهای در بند زلف چه لزومی دارد که معشوق در حال گذر این کار را بکند؟! حافظ به معشوق یا مخاطب میگوید وقتی که در حال گذر از آنجا(صومعه) هستی به یمین و یسارت نگاه کن, حواست باشد آنجا همه سوگوارانند.(صومعه نشینان سیاه پوش) بیا به میکده و...مرو به صومعه...
"گذار کن چو صبا" این گذار کردن مقابل گذر کردن قبلی قرار دارد. در واقع از معشوق میخواهد بجای گذر کردن از صومعه, از بنفشه زار گذر کند. اینجاست که خواهش و تمنا شکل میگیرد, اینجاست که از معشوق درخواست می شود تا به خیل عاشقان در بندش توجه کند. جایی که همهی عاشقان "بی زلف سرکشش سر سودایی از ملال همچون بنفشه بر سر زانو نهاده اند".
بنفشه زار, ضمن آنکه مکان گذر صباست, میتواند مکانی مقابل مکان قبلی و درخور گذار معشوق باشد. جایی است که بجای سوگواران, خیل عاشقان بیقرار در انتظار دیدن معشوق اند. مانند صبا که روحبخش است و موجب شکوفایی نباتات, گذر کن بر خیل عاشقانت و ببین که چگونه بیقرار زلف بلند تواند.
پاینده باشید.
ارمین در ۸ سال قبل، چهارشنبه ۲۶ مهر ۱۳۹۶، ساعت ۱۹:۳۴ دربارهٔ باباطاهر » دوبیتیها » دوبیتی شمارهٔ ۷۴:
بدیدم حال دولتمند و درویش درسته چون بر وزن دوبیتی ولی بیتی که استفاده شده وزن دیگری دارد
حمید سامانی در ۸ سال قبل، چهارشنبه ۲۶ مهر ۱۳۹۶، ساعت ۱۹:۱۰ دربارهٔ خیام » ترانههای خیام به انتخاب و روایت صادق هدایت » راز آفرینش [ ۱۵-۱] » رباعی ۱۱:
حفظ فاصله حروف و کلمات در نگارش فارسی و املایی بسیار مهم است، نزدیک نوشتن دو کلمه به هم و متصل کردن آنها به هم در شرایطی که از نظر دستوری و استثناء مناسب نباشد نه تنها یک غلط املایی است بلکه موجب خوانش غلط هم میشود و همانطور که میبینید در اینجا شاهدش هستیم بین "او" و "فکندش" فاصله هست و هر دو کلمه مستقل هستند که متأسفانه هم غلط نوشته شده و هم در نوار صوتی غلط تلفظ شده
کسرا در ۸ سال قبل، چهارشنبه ۲۶ مهر ۱۳۹۶، ساعت ۱۶:۳۶ دربارهٔ شاه نعمتالله ولی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۴۲:
یک دمی با همدمی از ملک عالم خوشتر است
المذنب در ۸ سال قبل، چهارشنبه ۲۶ مهر ۱۳۹۶، ساعت ۱۶:۱۰ دربارهٔ وحشی بافقی » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۳۲ - در ستایش علی«ع»:
حاش لله گر بدی الفت میان ماه وطین
باید اصلاح شود ( ماء و طین )
آرش کریمی در ۸ سال قبل، چهارشنبه ۲۶ مهر ۱۳۹۶، ساعت ۱۴:۰۹ دربارهٔ کسایی » دیوان اشعار » غزل:
نامه در بیت سوم از نظر عرفانی به نامه اعمال انسان در قیامت اشاره دارد که یا سفید است یا سیاه که با توجه به روی سپید و زلف سیاه معشوق شاعر آن را بگونه ای می آورد که گویی نامه اعمال عاشق با وجود معشوق هم سفید(خوب و صواب ) و هم سیاه(پر از حیرت و شگفتی) است.
ناصر در ۸ سال قبل، چهارشنبه ۲۶ مهر ۱۳۹۶، ساعت ۱۰:۵۰ دربارهٔ عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۶۸:
کدام شعر درست است؟
Golnar Riahi در ۸ سال قبل، چهارشنبه ۲۶ مهر ۱۳۹۶، ساعت ۰۹:۲۰ دربارهٔ مولانا » مثنوی معنوی » دفتر پنجم » بخش ۴۰ - حکایت محمد خوارزمشاه کی شهر سبزوار کی همه رافضی باشند به جنگ بگرفت اما جان خواستند گفت آنگه امان دهم کی ازین شهر پیش من به هدیه ابوبکر نامی بیارید:
بیت (تختهٔ مردهکشان بفراشتند
وان ابوبکر مرا برداشتند) در کلاله خاور و نیکلسون
تختهٔ مردهکشان بفراشتند
"بر کتف بوبکر را برداشتند" درج شده
همچنین بیت بعدی خوارمشاه به خوارزمشاه تصحیح شود
رضا در ۸ سال قبل، چهارشنبه ۲۶ مهر ۱۳۹۶، ساعت ۰۲:۵۳ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۱۱:
عـاشـق روی جـوانی خوش و نوخاسته ام
و زخدا دولت این غم بـه دعا خواسته ام
خوش : مَه روی و دل ستانده، دلـپسند نوخاسته : نـوباوه ، نـورسیده ، تازه به سنّ بلوغ رسیده
"دولتِ این غم" یعنی آنقدرمشتاق ِاین عشقبازی هستم که غم واَندوهِ این ماجرا برای من "دولت" به معنای سعادت ورستگاریست.
عشق اگر صمیمانه وصادقانه وقلبی باشد،غم واندوهش، مثل ِ غمهای دنیوی آزارَنده وعذاب آور نیست، شادبخش است. غمی مطبوع، روح افزا و دلپذیر است آنچنان که غم ِ عشق ازشادی ِ دنیوی دلگشاتراست. دربعضی نسخه وزخدا شادی این غم به دعاخواسته ام آمده ،ولی بنظر"دولتِ این غم" حافظانه تراست.گرچه درمعنا تفاوتِ چندانی ندارند.
چون غمت را نتوان یافت مگردردل شاد
ما به امیّد ِ غمت خاطرشادی طلبیم!
"جوانی" نمادِ طراوت وتازگی، زیبایی و زمان مناسبِ عشقبازیست .
معنی بیت : شیدا وشیفتهی چهرهی جوانی تازه قدکشیده هستم و دردعاها ورازونیازهایم باخداوند، تـوفیق داشتن غم این عشق را خواستارم. ازخداوند کمک واستمداد می طلبم که یاری کند تا این عشقبازی صورت پذیرد.
بنظرمی رسد حافظ درطول زندگانی، عشق های زیادی (به غیرازعشق حقیقی به معشوق اَزلی) تجربه کرده است. حافظ قلبی عاشق پیشه دارد. قلب تنها جائیست که هرچه ساکنان آن بیشترباشد وسیع تر وپهناور می گردد. قلبِ حافظ نیز این چنین شده وهرازگاهی، عاشق گلچهره ای می گردد. عشق هایی که ازاین دست هستند، به عنوان اِستارت وروشن شدن ِ موتورعشقبازیست. حافظ وافرادِ عاشق پیشه، همیشه ازاین رُخدادها استقبال کرده وآن را سعادت ودولت قلمداد می کنند. زیرا فقط دراین حال وهواست که آدمی طعم ِ دلپذیر زندگانی راچشیده وعاشقانه آماده ی بهره مندی ازنعمتهای خدادادی ودرنهایت سپاسگزاری ازخداوند می گردد.
بیا که چاره ی ذوق ِ حضور ونظم امور
به فیض بخشی اهل نظرتوانی کرد.
عـاشـق و رنــد و نـظـربــازم و مـیگــویـــم فـاش
تـــا بــدانــــی کــه بـه چنـدیـن هـنــر آراسـتــهام
"رنـد" درنظرگاهِ حافظ معنایِ خاصی دارد. کسی است که ازبندِ تعلّقاتِ دنیوی وحتّا مذهبی رسته وآزاد اندیشانه رفتار می کند.به حدّی رسیده که خوب وبَد را ازهم تمیزدهد. اراده واختیار خودرا به کسی نمی سپارد. مگرآنکه مثل ِ حافظ انسانی پاک باطن وروشن ضمیر (پیرمُغان) پیداکرده ودنباله رو اومی گردد. خودِ حافظ نیزچنین کرد، فقط ازپیرمُغان اطاعت می کند. هرچه اوفرماید حق است. رند کسی است که اگرشخص ِ روشن ضمیری پیدانکرد، درکارگاه خیال دست به آفرینش می زند! ابتدا انسانی کامل راتجسّم کرده وهرچه فضیلت وپاکی، ونیکوئیست به اومی بخشد،سپس بنده ومُریدِ اومی گردد قبلن نیزگفته شده شاید حافظ خودنیز دست به چنین کاری زده و"پیرمُغان" را دردرونِ خویش آفریده یا کشف کرده، ودرنهایت مُریدِ اوشده است. دراین احتمال،"پیرمُغان" یک شخصّیتِ خیالیست که همه ی فضایل ِ اخلاقی را داراست.
رندی ِ حافظ بارندی ِ سعدی ومولوی و دیگران متفاوت است."رنـد حافظ" ابَرمرد است. رندی حافظانه یعنی سبکباری، بی آزاری، وارستگی، مِهرورزی، ازخودگذشتگی،وخلاصه "رند" یعنی هرآنکه زهرچه رنگِ تعلّق پذیرد آزاد بوده باشد.
"رنـدی" ونظربازی وعاشقی سه رکن ِ بنیادین ِ شخصیّتِ به ظاهرمتناقض ودرباطن متعادل ِحافظ است.
"نظربازی" حافظانه نیز برجسته تر ومتمایزترازسایرین است. درنظربازی حافظ، پاکدامنی وصداقت موج می زند وازهرزه گی وشهوت مبرّاست.
حافظ نظربازی صادق وعاشق است.نظرش ازآلودگی پالایش وتصفیه شده است.
رنـدی که حافظ معرّفی کرده وخودرا باافتخار"رند" می نامد، نقطهی مقابل عابدان ریاکار و زاهدانِ متعصّبِ پیشِ پابین قرارگرفته وآگاه به بخشی ازاسرارِ حق است.
راز درون پـرده ز رنـدان مست پـرس کاین حال نیست زاهد عالی مقام را
برگردیم به معنی بیتِ:
عاشق و رنـد و نظر بازم و میگویم فاش ....
حافظ باشجاعت درآن روزگاران که فضای بسیاربسته ای برای وارستگی وآزادی بوده،فریاد می زند من عاشق پیشه ای رند ونظربازم وازهیچ کس واهمه ای ندارم. درمصرع دوّم دوباره تاکید برهمان سه اصلِ : عاشقی ورندی ونظربازی می کند وآنهارا به عنوانِ هنرهایش معرّفی می کند.
هنرحافظ شعرسرودن وغزل گویی نیست.بلکه هنراصلی او عشق ورزی ونظربازی ورندیست. در شعر حافظ اغلب هر جا واژه ی "هنر" آمده، معادلش عشق است.
عشق می ورزم وامیّد که این فنِّ ِ شریف
چون هنرهای دِگر موجبِ حرمان نشود.
شـرمم از خـرقـهی آلودهی خـود میآـد
کـه بـرو وصله بـه صد شعبده پیراسـتهام
"خرقـه": جامهی ویژه ی صوفیان، آستین دار وجلو بسته ، که از سَر پـوشیده و از سر بیرون میآورند.
حافظ ازخرقه پوشی بیزاربود! خرقه پوشیدن ردنظرگاه حافظ،یعنی متمایز کردن وجداساختن ِ خد ازصفوفِ مردمان وخودنمایی! "خرقه" جزشعارنیست و نمی تواند نشانِ آدمیّت باشد. انسانها بر اعمالشان قضاوت می شوند نه لباسشان.
بعضی ازصوفیان ِ متظاهرتر، لباس زبـر و خشن میپـوشیدهاند(خودآزاری می کردند وچنین وانمودمی نمودند که ازراحتی ِ این دنیا چشم پوشی کرده اند! خرقه رنگهای مختلف داشته : کـبـود ، مرقـّع (رنگارنگ و تکّه تکّه) و از دید عرفا انواع مختلفی مثل : هزار میخی ، خرقهتبـرّک و . . . بوده ، "خرقهتبـرّک" که از ولیّ به شاگرد و مُریـدی که لیاقت پـیـدا میکرده میرسیده و چون دست به دست، به نسل بعد میرسیده کهنه بوده و بخیه و وصله های بسیار میخورده ، شاید هم عمدن خودشان وصله دار درست میکردند.
در شعر حافظ : خرقهی آلوده ، خرقهی ازرق ، خرقهی پشمین ، خرقهی تقوی ، خرقهی زهد ، خرقهی سالوس ، خرقهی ریـا ، خرقهی می آلود و . . . آمـده تمامن نکوهیده وآلوده به ریا وتظاهراست. کسی که قصد ونیّتِ صادقانه داشته وبرای خدمت به خلق آستین بالا زده باشد هیچ نیازی به هیچ نوع لباس وخودنمایی ندارد!
معنی بیت : من از این خرقهی آلوده به ریایی که دارم وبرروی عیبهایم می پوشم، شرمَم میآید. زیرا که بر آن صد وصلهی شـَعـبده زدهام.چرا؟
زیراکه با این نیزنگ وحیله ها می خواهم درنظرمردم ، خودرا بنده ی پرهیزگار وباتقوانشان دهم! آنها به من اعتمادکنم ومن به منافع شخصی ِ خود سروسامان بخشم.!
خرقه پوشیّ ِ من ازغایتِ دینداری نیست
پرده ای برسرصدعیبِ نهان می پوشم
خوش بسوز از غمش ای شمع که اینک من نیز
هـم بدین کار کمر بسته وبر خاسته ام
شمع نمادِ عاشقیست.می سوزد ومی سازد. شاعر درمقام همدردی خطاب به شمع می فرماید:
ای شمع که خوش می سوزی وگویی که در حسرتِ پروانه ای، درسوز وگدازهستی، غم مخور تنهانیستی، بسوز نیکو بسوزکه من نیزهمانندِ تو،اراده کرده ام درحسرتِ آن جوان ِ خوش ونوخاسته، به سوز وگداز مشغول شوم. من هم اکنون آمادهی همین کار شدهام.
همان نکته ای که دربیتهای پیشین موردِ اشاره قرارگرفت. دلباختن، اِستارت ویک شروع است. حافظ درمطلع ِغزل دل به یک نوجوان باخته،بنابراین اِستارت کارزده شده، موتور عشقبازی روشن شده، وحالا به شمع می فرماید که من هم مثل ِ تو به سوز وگدازآمادگی دارم بسوز وخوش بسوز که من هم آمدم. ضمن ِ آنکه کمر بستن ِ حافظ،دراینجا بابندی که دورِشمع حالا برای تزئین یاهرچیزی می بستند تناسبِ شاعرانه ای دارد. برخاستن ِ حافظ با ایستاده سوختنِ شمع نیز تناسب دارد.سوزوگداز واشگ ریختن واندک اندک کاسته شدنِ جان ودل حافظ با شمع تناسب زیبایی دارند.
ای مجلسیان سوز دلِ حافظ مِسکین
ازشمع بپرسید که درسوز وگداز است.
باچنین حیرتم ازدست بشد صرفه ی کار
در غـم افـــزودهام ، آنـچ از دل و جـان کاسته ام
حیرت یکی ازمراحل سلوکِ عارفانه است. این بیت دلیلِ روشنیست که عشق های زمینی ِ حافظ، یک آغاز برای عشقبازی وانتقال به عشق ِ حقیقیست. دراین غزل چنانکه ملاحظه شد حافظ عاشق ِ نوجوانی باطروات وتازرسته گردیده وهمانندِ شمع به سوز وگداز افتاده است. ( احتمالاً پسر،مُغبچه ای که بیش ازدهها بار دل حافظ را ربوده وعاشقش کرده اند.) بسیاری ازمنتقدین، بااستناد به اشعاری ازاین دست:
"ای نازنین پسر توچه مذهب گرفته ای
کت خونِ ما حلال ترازشیر مادر است"
کت( که تورا)
حافظ را متّهم به هوسرانی وحتّا هم جنس بازی متّهم می کنند! درحالیکه درنظرگاهِ حافظ عشق های این چنینی، آغاز یک رویدادِ بزرگِ عاطفتیست که منتهی به شاهراهِ عشق حقیقی می گردد. فرق ِ بین نظربازی ِ عارفانه باچشم چرانی وهوسرانی اززمین تاآسمانست. چنانکه درپایان این غزل نیزشاهدهستیم که حافظ عشق ِ زمینی را اِستارت زده وداینک درحال ِ ورود به مرحله ی "حیرت" است.
بحث درموردِ پیرامون انواع واقسام ِ "حیرت "ساعتها زمان نیازدارد. همینکه بدانیم شعله یِ آتش عشق که شدّت گرفت، عاشق واردِ مرحله ی حیرت می شود کافیست. پیش نیاز ومقدّمه یِ حیرت نیزشک وتردید است.سپس مراتبِ حیرت آغاز می شود : در ابتدای حیرت، عاشق به حال و هستی ِ خود التفات و آگاهی دارد. پس از آن حالتی است که عاشق از حالِ خود بی خبر است اما به هستیِ خود آگاهی دارد که به این حالت دهشت گفته میشود. آخرین درجه ی حیرت حالتی است که عاشق نه تنها از حالِ خود بلکه حتی از هستیِ خود نیز غایب است که به آن بُهت گفته میشودوالی آخر …..
آتش ِ عشق ِ نوجوان دردرون حافظ شعله ورشده و شاعر واردِ آستانه یحیرت شده است. گویی ازحالی که پیدا کرده به تردید افتاده می فرماید:
بااین وضعیّتی که دراشتیاق به آن نوجوان پیداکرده ام صلاح ومصلحتِ خویش را ازدست داده وچونان سرگشته ای درحیرت فرومانده ام. نفع وزیان ِ خویش نمی دانم. درمصرع ِ دوّم حافظ به حالِ خویش آگاهی دارد ومی داند که تردید به جانش افتاده است ازاین رومی فرماید: این چه عشقیست؟ خونِ دل می خورم، ازجان ودل می کاهم وبرغم وغصّه هایم می افزایم.
شهریار روانشاد که خود را دانش آموخته ی مکتبِ حافظ می دانست درغزلی بسیار زیبا وبیادماندنی وای بساحافظانه، درموردِ کاهش ِ جانی که حافظ دراینجا بدان اشاره کرده می گوید:
امشب ای ماه به دردِ دلِ من تسکینی
اخرای ماه توهمدردِ من ِ مسکینی
کاهش ِ جانِ تو من دارم ومن می دانم
که توازدوری ِخورشیدچه ها می بینی!
هـمـچـو حافـظ بـه خرابات روم جامه قبا
بـوکه در بر کشد آن دلبر نـو خاسته ام
"جامه قبا کردن" کنایه از چاک زدن و پاره پاره کردن "خرقه"است. خرقه جلوبسته است آن را ازسربیرون می آورند وقبا جلویش بازاست وآن را بادگمه یا زیپ می بندند. حالاحافظ می خواهد خرقه ی جلوبسته را ازشدّتِ اشتیاق پاره کرده ومثل ِ قبا ازتن خارج کند. به دوعلّت:
1- اصلاً فلسفه ی پوشیدنِ خرقه، علامت دادنِ به دیگرانست. شعاردادن است. علامت برای اینکه من پرهیزگارم، شعاربرای اینکه من به دنیا مال ومنال وعشق های ِ زمینی وهرچه که متعلّقاتِ دنیویست، پشت کرده وقصد پرداختن به درون را دارم. حالا حافظ که به ظاهر خرقه پوش است عاشقِ آن نوجوان شده است! خرقه پوشی دراینجا زیرسئوال رفته است. اوازبین ِ عشق ِ زمینی وخرقه پوشی می بایست یکی را انتخاب کند! حافظ دل به دریا می زند، ازشدّتِ اشتیاق، عشق ِ زمینی راانتخاب می کند. اوقصد دارد خرقه را پاره پاره کرده وبه خرابات که جایگاه نقطه مقابل ِ خانگاه است برود وازاین صوفیگری بگریزد. انتخاب اوعشق است.
2- چون انتظار دارد پس ازآنکه معشوق اورا درخرابات دید درآغوش کشد، می خواهد تماس ِ بدنی ِ بیشتری با بدن ِ معشوق داشته باشد. مطلبِ مهمّی که دراین بیت نهفته است این که خرقه پوشی، مانع از نزدیک شدن ِ به دوست ولذّت بردن ازتماس ِ بادوست است. خرقه ونشان وپرچم را کناربگذار وهرچه می توانی سبکبار وعریان ترشو وبه دورازهرگونه تعلّقاتِ دنیوی، خالص وبی آلایش وبی روی وریا به سمتِ دوست برو تاحظّی که می بری دربالاترین حدّش بوده باشد.
"بـو که"یعنی شاید که ، آرزو دارم که ، به این امید که .
"دلبر نوخاسته" همان معشوق نوجوان زیبایی است که در اوّل غزل عاشق او شده است.
معنی بیت : مثل حافظ به کوی عشق میروم و این پرچم ونشان ِ پرهیزگاری را(خرقهام را) بیرون میآورم وپاره پاره می کنم . انتظاردارم و امیـدوارم که آن معشوقِ نـوجوان، مرابپذیرد،ببیند که درراهِ عشق او ازفرقه ی صوفیگری خارج شدم ومرا در آغوش بـکـشـد.
دراینجا نکته ی جالبی که وجود دارد این است که برای عاشق حتّا ازنوع عشق های زمینی، فرقه ومَسلک ومذهب اهمیّتِ چندانی ندارند. مذهبِ عاشق را معشوق مشخّص می کند. بنابراین اگر ازیک عاشق بپرسی چه مذهبی داری؟ او جز خنده پاسخی نخواهد داشت. درامروزه نیز ازاین اتّفاقات رُخ می دهد. دونفر از دومذهبِ متفاوت وبعضاً متقابل وضدّ همدیگر عاشق ومعشوق می شوند وبه سببِ اشتیاقی که برای رسیدن به وصال دارند یکی ازطرفین پیشقدم شده وازمذهبِ خود خارج می شود تا ازدواج صورت پذیرد. به اصطلاح خرقه ازسربه دَرآورده وپاره پاره می کند تا به معشوق بپیوندد. درعشق ِ حقیقی وآسمانی نیزچنین است.چراکه مذاهب ومسلک ها طریق وراهِ رسیدن به معشوق است. حال اگروصال به طریقی دیگر دست دهد عاشق،بی درنگ مسلک وفرقه ی خویش را رها کرده وبدان طریقی که دسترسی به معشوق میسّرتراست می پیوندد.
عاشقان رابرسر ِ خودحُکم نیست
هرچه فرمان ِ توباشدآن کنند.
فرشید در ۸ سال قبل، چهارشنبه ۲۶ مهر ۱۳۹۶، ساعت ۰۲:۵۱ دربارهٔ سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۳۷:
سلام
از سعدی بعیده دوبار شکایت رو تو یه بیت بیاره من تا حالا فکر میکردم بیت اینطور بوده:
از دشمنان برند شکایت به دوستان
چون دوست دشمن است حکایت کجا بریم
که معنیشم بهتر میشه چون وقتی دوست دشمن است دیگر نمی توان شکایت جایی برد و فقط میشود حکایتش را بصورت گله به بقیه گفت.
اردشیر در ۸ سال قبل، چهارشنبه ۲۶ مهر ۱۳۹۶، ساعت ۰۲:۲۸ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۱۳۱:
فرشید اعرابی در قطعه "افسانه شو" از آلبوم "پنهان" این شعر رو استفاده کرده ولی من نتونستم به لیست کسانی که از این شعر استفاده کرده اند اضافه اش کنم چون آلبوم پنهان تو لیست نبود.
رضا در ۸ سال قبل، چهارشنبه ۲۶ مهر ۱۳۹۶، ساعت ۰۱:۳۹ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۷۲:
عشق تو نهال حیرت آمد
وصل تو کمال حیرت آمد
دراین غزل زیبا و"حیرت زا" عشق کاملاً عرفانی وآسمانیست. معشوق همان معشوق اَزلی بی همتاست وتمام ابیاتِ غزل یکدست وهماهنگ درراستای به تصویرکشیدن بُهت وحیرتِ عاشق است. برای درک بهتراین غزل وآشناشدن باحال وهوای غزل،مرورشعرزیبای زنده یادسهراب سپهری بنظر
ضروری می نماید:
کار مانیست شناسایی راز گل سرخ
کار ما شاید این است
که در افسون گل سرخ شناور باشیم!
پشتِ دانایی، اردو بزنیم
دست در جذبه ی یک برگ بشوییم و سرِ خوان برویم
صبح ها وقتی خورشید در می آید متولّد بشویم
هیجان ها را پرواز دهیم
روی ادرک ‚ فضا ‚ رنگ صدا پنجره گل نَم بزنیم
آسمان را بنشانیم میان دو هجای هستی
ریه را از ابدیت پر و خالی بکنیم
بار دانش را از دوش پرستو به زمین بگذاریم
نام را باز ستانیم از ابر
از چنار از پشه از تابستان
روی پای تر باران به بلندی محبّت برویم
در به روی بشر و نور و گیاه و حشره باز کنیم
کار ما شاید این است
که میان گل نیلوفر و قرن
پی آواز حقیقت بدویم.
همانگونه می دانیم اغلبِ عرفامتفقاً براین باوربودند که برای رسیدن به سرمنزلِ مقصود،لازمست سالک یارهرو،هفت منزل یاهفت شهرسیروسلوک را(طلب، عشق، معرفت، استغنا، توحید، حیرت وفقروفنا)
به سلامت طَی کنند تابه کوی حقیقت رهنمون گردند.
امّاحافظِ ساختارشکن،گرچه به تمام راه ورسم ِ منزلهای سیروسلوک آشنا وآنهارا یکایک باموفّقیت طَی کرده وپشت سرگذاشته است لیکن دراینجا تعریفِ جدیدی ازحیرت ارایه داده است،تعریفی که عارفان ووارستگان نیز انگشت به دهان در"حیرت" فرومانده اند! اودرحقیقت بابرهم ریختنِ بنای کهنه وکلنگیِ منازل ِ سیروسلوک،مثل همیشه طرحی نودرانداخته است. اودراین غزل جایگاهِ "حیرت" رانه درمنزل ششم که درجایگاه اوّل قرارداده وحتّا وصال رانیزسببِ کمالِ حیرت دانسته است. درنظرگاهِ حافظ، حیرت یک سکّو وپلّه جهت پرتاب به مرحله ای دیگرنیست بلکه خودِ حیرت وشناورماندن دربُهت وتحیّر هدف غایی می باشد. چراکه انسان مگرمی تواند درمقابل این همه زیبایی ازبُهت وسرگشتگی خارج وبه کاردیگری مشغول شود؟!
"حیرت": شگفتی،بُهت وتحیّر،سرگشتگی وسرگردانی
معنی بیت: خطاب به معشوق اَزلیست: عشق توازابتدا به مانندِ نهالِ حیرت، ازخاکِ مزرعه ی ِ وجودِ ماسربرآورد ومارا دربُهت وسرگشتگی فروبُرد.این نهال هرچه بزرگترشد برحیرتِ ماافزوده شد وسرانجام که درختی تنومندگشت ثمر ومیوه یِ آن بُهت وتحیّرشد!
بنابراین ،عشق تونهالِ حیرت و وصلِ تونیزکمالِ حیرت وشگفتیست. توآنقدرزیبایی وجاذبه داری که ماهیچ فرصتی جز فروماندن درشگفتی وانگشت به دندان گزیدن نداریم! مااگرخیلی زرنگ بوده باشیم تنهاکاری که ازعهده ی آن خواهیم آمد شناورماندن دردریای حیرت است! کاردیگری نمی توان انجام داد. کشش وجاذبه های بی نهایتِ تو که پی درپی وبی وقفه بردل عشّاق فرودمی آید، آنهاراازانجام هرکاری دیگرعاجز وناتوان می سازد.
باچنین حیرتم ازدست بشد صرفه ی کار
درغم افزوده ام آنچ ازدل وجان کاسته ام
آغازعشق توچون نهالِ حیرت وپایانش (وصال وپیوند باتو) کمالِ حیرت است. سرتاسرمنازل این راه ازابتدا تاانتهاحیرتی فزاینده وبی پایانست.
بَس غرقه ی حالِ وصل کآخر
هم بر سرِ حالِ حیرت آمد
معنی بیت: ای بسا کسانی که (مثل ِ حلّاج) غرق در حال وصل شدند وبه پایان راه رسیدند ودرسرمنزل مقصود فرودآمدند سرانجام به مقام حیرت و بُهت وسرگشتگی دست یافتند. چراکه درنظرگاهِ حافظ ومطابقِ این نظریه که "عشق باحیرت آغازمی شود" هرگزاین حیرت وسرگشتی درهیچ مرحله ای فروکش نخواهد کرد واتّفاقاً درمرحله ی پایانی که زیبائیها وجاذبه هانیز برجسته تر وغنی ترهستند به اوج کمال می رسد. ازهمین روست که آنها که به وصال رسیده اندازهمه متحیّرترند.
گقتمش درعین وصل این ناله وزاری زچیست؟
گفت ماراجلوه ی معشوق دراینکارداشت!
یک دل بنما که در رهِ او
برچهره نه خالِ حیرت آمد
تمام عاشقان ِ معشوق اَزلی، برچهره ی خود یک نشانه دارند وآن حیرت وسرگشتی است که حافظِ نکته بین ونکته پردازآن رابصورت خالی بر چهرهی عشّاق تصوّر کرده است. "خالِ حیرت"
معنی بیت: درادامه ی بیتِ پیشین می فرماید:
یک دل ویا یک عاشق رابه معرفی کن که درچهره اش خالِ حیرت ونشانه ی سرگشتگی وبُهت نداشته باشد.
کرشمه ی توشرابی به عاشقان پیمود
علم بی خبرافتاد وعقل بی حس شد
نه وصل بمانَد و نه واصل
آن جا که خیالِ حیرت آمد
خیال: نیرویی که بهوسیله ی آن صورتهایی که در زمانی دیده شده در ذهن تجدید و احیا میشود.
معنی بیت: آنجا که عاشق بانیرویی ذهنی، تصاویر زیبائیها وجاذبه های معشوق رامتصوّرمی شودو بازیاد آوریِ می کند، حیرت و شگفتی فَوَران کرده ووصال وفراق رامَحومی سازد هیچ چیزجزبُهت وسرگشتگی باقی نمی ماند، هم دردِ فراق وهم شادی وصال ازبین می رود.عاشق شناورمی ماند برروی امواج حیرت وتعجّب وچیزی نمی بیند!
بدین دودیده ی حیران من هزارافسوس
که بادوآینه رویش عیان نمی بینم
ازهرطرفی که گوش کردم
آوازِ سؤالِ حیرت آمد
درراهِ عشق ازهرطرف که گوش سپردم تاپاسخی برای سئوالاتم بیابم،تنهاچیزی که شنیدم سئوالاتِ حیرت افزابود!
ازهرطرف که رفتم جزوحشتم نیافزود
زینهارازاین بیابان، وین راهِ بی نهایت
شد مُنهَزم از کمال ِ عزّت
آن را که جلالِ حیرت آمد
مُنهَزم: شکست خورده
هرکسی که شکوه وجلالِ حیرت رادریافت ودرک نمود، تمام ِ کمالات وعزّتش درهم می شکند وازدست می رود. امّا کدام کمالات وعزّتش می شکند؟ کمالاتِ علم ودانش، کمالاتِ اخلاقیّات، عزّتِ اجتماعی، شوکت وثروتِ دنیوی، مقام دینی وخلاصه به هرعزّتی که رسیده باشد ازدست می دهد. چراکه جلال وشوکتِ حیرت فراتر ازسایرجلال وشکوه وشوکت هاست. درهم شکننده ی عزّتهاست. نمونه ی بارز آن شیخ صنعان است. شیخی که عزّت وشوکت داشت ،مرید وپیروانِ زیادی داشت، درحوزه ی دین ومذهب جایگاهِ والایی داشت، به یکباره آن هم پس ازهفتادسال زهدوپارسایی، بادیدن یک فروغ ِ رویِ معشوق اَزلی درسیمای معشوقی زمینی، همه ی داشته های خودرا ازدست داد،بی آبرو وبی حیثیّت شد،بدنامی رابه جان خرید،مریدانش راازدست داد،جایگاهش درهم شکست وهرچه ساخته بودفروریخت.چون جلالِ حیرت بروی غالب گشته بود!
بنابراین کسی که جلال و عظمتِ حیرت را دریافت نمود و به این مقام دست یافت، از هر چه عزّت و بزرگیست، گریزان می شود و در برابر عزّتِ عشق(حیرت) سرتسلیم فرودمی آورد.
.گرمُریدِ راهِ عشقی فکربدنامی مکن
شیخ صنعان خرقه رهن خانه ی خمّارداشت!
سر تا قدم ِ وجودِ حافظ
در عشق نهال حیرت آمد
سرا پای ِ وجودِ حافظ،در طریق ِعشق، همانندِ نهال حیرت است که هرچه رشد ونموّمی کند به سرگشتگی وبُهتِ اوافزوده می گردد. روشن است که اگراین نهال به ثمردهی برسد جزشگفتی وتحیّر میوه ای نخواهدداشت.
زانجا که فیضِ جام سعادت فروزتوست
بیرون شدن نمای زظلماتِ حیرتم
کمال داودوند در ۸ سال قبل، چهارشنبه ۲۶ مهر ۱۳۹۶، ساعت ۰۰:۳۳ دربارهٔ ابوسعید ابوالخیر » رباعیات نقل شده از ابوسعید از دیگر شاعران » رباعی شمارهٔ ۶۸۵:
5593
م طاهری در ۸ سال قبل، چهارشنبه ۲۶ مهر ۱۳۹۶، ساعت ۰۰:۲۴ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۸۵۵:
در کنار نظرات شعر دوستان و ادبای گرامی اضافه می گردد: قدما افیون را بیشتر جهت دارو و درمان استفاده میکردند مولوی در این غزل داستانش را با درد (سودا) شروع میکند وپس از طی مراحل و سختی هایی به درمان( افیون) می رسد.واین افیون عشق است .چنانکه در مثنوی هم می گوید:
شاد باش ای عشق خوش سودای ما
ای طبیب جمله علتهای ما
ای دوای نخوت و ناموس ما
ای تو افلاطون و جالینوس ما
شهرام در ۸ سال قبل، پنجشنبه ۲۷ مهر ۱۳۹۶، ساعت ۰۰:۱۲ دربارهٔ وحشی بافقی » دیوان اشعار » ترکیبات » گلهٔ یار دلآزار: