گنجور

حاشیه‌ها

میر ذبیح الله تاتار در ‫۷ سال و ۱۱ ماه قبل، یکشنبه ۵ آذر ۱۳۹۶، ساعت ۰۹:۳۴ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۰:

شاعر

میر ذبیح الله تاتار در ‫۷ سال و ۱۱ ماه قبل، یکشنبه ۵ آذر ۱۳۹۶، ساعت ۰۹:۳۲ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۰:

سلام
حضرت لسان الغیب تنها یک شاهر نبود بلکه یک سالک ویک عابد حقیقی وعالم دینی و فلسفی بود .
حافظ جدا از تظاهر ریا پرهیز داشت واین طیف مردم دوری می جست :
باده نوشی که دراو روی وریای نبود
بهتر از زهد فروشی که در او روی و ریا است
خوردن شراب بدون ریا وتظاهر و دورنگی به مراتب بهتراست از زهد فروشی و ریا کاری.
مانه رندان ریاییم و حریفان نفاق
آن که او عالم سر است بدین حال گواه است
حافظ اظهار میدارد ، ما از رندان ریاکار ودورنگی نیستیم ، خداوند دانای اسرار از حال دل ما گواه است

میر ذبیح الله تاتار در ‫۷ سال و ۱۱ ماه قبل، یکشنبه ۵ آذر ۱۳۹۶، ساعت ۰۸:۴۷ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۰:

سلام
این غزل حضرت لسان الغیب متوجه به پیرصنعان می شود
حکایت پیر صنعان را حضرت عطار چنین حکایت می نماید:
شیخ سمعان پیرعهد خویش بود
در کمال از هرچ گویم بیش بود
شیخ بود او در حرم پنجاه سال
با مرید چارصد صاحب کمال
هر مریدی کان او بود ای عجب
می‌نیاسود از ریاضت روز و شب
هم عمل هم علم با هم یار داشت
هم عیان کشف هم اسرار داشت
قرب پنجه حج بجای آورده بود
عمره عمری بود تا می‌کرده بود
خود صلوة وصپیشوایانی که در عشق آمدند
پیش او از خویش بی‌خویش آمدند
موی می‌بشکافت مرد معنوی
در کرامات و مقامات قوی
هرک بیماری و سستی یافتی
از دم او تن درستی یافتی
خلق را فی الجمله در شادی و غم
مقتدایی بود در عالم علم
گرچه خود را قدوهٔ اصحاب دید
چند شب بر هم چنان در خواب دید
کز حرم در رومش افتادی مقام
سجده می‌کردی بتی را بر دوام
چون بدید این خواب بیدار جهان
گفت دردا و دریغا این زمان
یوسف توفیق در چاه اوفتاد
عقبهٔ دشوار در راه اوفتاد

ور بماند در پس آن عقبه باز
در عقوبت ره شود بر وی دارز
آخر از ناگاه پیر اوستاد
با مریدان گفت کارم اوفتاد
می‌بباید رفت سوی روم زود
تا شود تدبیر این معلوم زود
چار صد مرد مرید معتبر
پس‌روی کردند با او در سفر
می‌شدند از کعبه تا اقصای روم
طوف می‌کردند سر تا پای روم
از قضا را بود عالی منظری
بر سر منظر نشسته دختری
دختری ترسا و روحانی صفت
در ره روح الله‌اش صد معرفت
صد هزاران دل چو یوسف غرق خون
اوفتاده در چه او سرنگون
گوهری خورشیدفش در موی داشت
برقعی شعر سیه بر روی داشت
دختر ترسا چو برقع بر گرفت
بند بند شیخ آتش درگرفت
عشق دختر کرد غارت جان او
کفر ریخت از زلف بر ایمان او
شیخ ایمان داد و ترسایی خرید
عافیت بفروخت رسوایی خرید
گفت دختر گر تو هستی مردکار
چار کارت کرد باید اختیار
سجده کن پیش بت و قرآن بسوز
خمر نوش و دیده را ایمان بدوز
شیخ گفتا خمر کردم اختیار
با سهٔ دیگر ندارم هیچ‌کار
بر جمالت خمر دانم خورد من
و آن سهٔ دیگر ندانم کرد من
گفت دختر گر درین کاری تو چست
دست باید پاکت از اسلام شست
هرک او هم رنگ یار خویش نیست
عشق او جز رنگ و بویی بیش نیست
شیخ گفتش هرچ گویی آن کنم
وانچ فرمایی به جان فرمان کنم
حلقه در گوش توم ای سیم تن
حلقه‌ای از زلف در حلقم فکن
گفت برخیز و بیا و خمر نوش
چون بنوشی خمر ، آیی در خروش
شیخ را بردند تا دیرمغان
آمدند آنجا مریدان در فغان
شیخ الحق مجلسی بس تازه‌دید
میزبان را حسن بی‌اندازه دید
آتش عشق آب کار او ببرد
زلف ترسا روزگار او ببرد
ذرهٔ عقلش نماند و هوش هم
درکشید آن جایگه خاموش دم
جام می بستد ز دست یار خویش
نوش کرد و دل برید از کار خویش
شیخ را بردند سوی دیر مست
بعد از آن گفتند تا زنار بست
شیخ چون در حلقهٔ زنار شد
خرقه آتش در زد و در کار شد
شیخ گفت ای دختر دلبر چه ماند
هرچ گفتی کرده شد، دیگر چه ماند
خمر خوردم، بت پرستیدم ز عشق
کس مبیناد آنچ من دیدم ز عشق
کس چو من از عاشقی شیدا شود
و آن چنان شیخی چنین رسوا شود
گفت کابین را کنون ای ناتمام
خوک رانی کن مرا سالی مدام
رفت پیرکعبه و شیخ کبار
خوک وانی کرد سالی اختیار
در نهاد هر کسی صد خوک هست
خوک باید سوخت یا زنار بست
هم نشینانش چنان درماندند
کز فرو ماندن به جان درماندند
چون بدیدند آن گرفتاری او
بازگردیدند از یاری او
جمله از شومی او بگریختند
در غم او خاک بر سر ریختن
می‌رویم امروز سوی کعبه باز
چیست فرمان، باز باید گفت راز
یا همه هم چون تو ترسایی کنیم
خویش را محراب رسوایی کنیم
این چنین تنهات نپسندیم ما
همچو تو زنار بربندیم ما
یا چو نتوانیم دیدت هم چنین
زود بگریزیم بی‌تو زین زمین
معتکف در کعبه بنشینیم ما
دامن از هستیت در چینیم ما
شیخ گفتا جان من پر درد بود
هر کجا خواهید باید رفت زود
تا مرا جانست، دیرم جای بس
دختر ترسام جان افزای بس
عاقبت رفتند سوی کعبه باز
مانده جان در سوختن، تن درگداز
شیخشان در روم تنها مانده
داده دین در راه ترسا مانده
وانگه ایشان از حیا حیران شده
هر یکی در گوشهٔ پنهان شده
شیخ را در کعبه یاری چست بود
در ارادت دست از کل شست بود
باز پرسید از مریدان حال شیخ
باز گفتندش همه احوال شیخ
موی ترسایی به یک مویش ببست
راه بر ایمان به صد سویش ببست
عشق می‌بازد کنون با زلف و خال
خرقه گشتش مخرقه، حالش محال
دست کلی بازداشت از طاعت او
خوک وانی میکند این ساعت او
چون مرید آن قصه بشنود، از شگفت
روی چون زر کرد و زاری درگرفت
با مریدان گفت ای‌تر دامنان
در وفاداری نه مرد و نه زنان
شرمتان باد، آخر این یاری بود
حق گزاری و وفاداری بود
چون نهاد آن شیخ بر زنار دست
جمله را زنار می‌بایست بست
از برش عمدا نمی‌بایست شد
جمله را ترسا همی‌بایست شد
این نه یاری و موافق بودنست
کانچ کردید از منافق بودنست
هرک یار خویش رایاور شود
یار باید بود اگر کافرشو

چون شنیدند آن سخن از عجز خویش
برنیاوردند یک تن سر ز پیش
مرد گفت اکنون ازین خجلت چه سود
کار چون افتاد برخیزیم زود
لازم درگاه حق باشیم ما
در تظلم خاک می‌پاشیم ما
پیرهن پوشیم از کاغذ همه
در رسیم آخر به شیخ خود همه
جمله سوی روم رفتند از عرب
معتکف گشتند پنهان روز و شب
بر در حق هر یکی را صد هزار
گه شفاعت گاه زاری بود کار
هم چنان تا چل شبان روز تمام
سرنپیچدند هیچ از یک مقام
جمله را چل شب نه خور بود و نه خواب
هم چو شب چل روز نه نان و نه آب
بعد چل شب آن مرید پاک باز
بود اندر خلوت از خود رفته باز
صبح دم بادی درآمد مشک بار
شد جهان کشف بر دل آشکار
مصطفی را دید می‌آمد چو ماه
در برافکنده دو گیسوی سیاه
سایهٔ حق آفتاب روی او
صد جهان جان وقف یک سر موی او
می‌خرامید و تبسم می‌نمود
هرک می‌دیدش درو گم می‌نمود
آن مرید آن را چو دید از جای جست
کای نبی الله دستم گیر دست
رهنمای خلقی، از بهر خدای
شیخ ما گم راه شد راهش نمای
مصطفی گفت ای بهمت بس بلند
رو که شیخت را برون کردم ز بند
مرد از شادی آن مدهوش شد
نعره‌ای زد کآسمان پرجوش شد
جملهٔ اصحاب را آگاه کرد
مژدگانی داد و عزم راه کرد
رفت با اصحاب گریان و دوان
تا رسید آنجا که شیخ خوک وان
شیخ را می‌دید چون آتش شده
در میان بی‌قراری خوش شده
هم فکنده بود ناقوس مغان
هم گسسته بود زنار از میان
هم کلاه گبرکی انداخته
هم ز ترسایی دلی پرداخته
شیخ چون اصحاب را از دور دید
خویشتن را در میان بی‌نور دید
هم ز خجلت جامه بر تن چاک کرد
هم به دست عجز سر بر خاک کرد
شیخ غسلی کرد و شد در خرقه باز
رفت با اصحاب خود سوی حجاز
دید از آن پس دختر ترسا به خواب
کاوفتادی در کنارش آفتاب
آفتاب آنگاه بگشادی زبان
کز پی شیخت روان شو این زمان
مذهب او گیرو خاک او بباش
ای پلیدش کرده، پاک او بباش
او چو آمد در ره تو بی‌مجاز
در حقیقت تو ره او گیر باز
از رهش بردی، به راه او درآی
چون به راه آمد تو هم راهی نمای
ره زنش بودی بسی همره بباش
چند ازین بی‌آگهی آگه بباش
چون درآمد دختر ترسا ز خواب
نور می‌داد از دلش چون آفتاب
در دلش دردی پدید آمد عجب
بی‌قرارش کرد آن درد از طلب
آتشی در جان سرمستش فتاد
دست در دل زد،دل از دستش فتا
نعره زد جامه دران بیرون دوید
خاک بر سر در میان خون دوید
با دل پردرد و شخص ناتوان
از پی شیخ و مریدان شد دوان
هم چو ابر غرقه در خون می‌دوید
پای داد از دست بر پی میدوید
می‌ندانست او که در صحرا و دشت
از کدامین سوی می‌باید گذشت
چون نظر افکند بر شیخ آن نگار
اشک می‌بارید چون ابر بهار
دیده برعهد وفای او فکند
خویشتن در دست و پای او فکند
گفت از تشویش تو جانم بسوخت
بیش ازین در پرده نتوانم بسوخت
برفکندم توبه تا آگه شوم
عرضه کن اسلام تا با ره شوم
شیخ بر وی عرضهٔ اسلام داد
غلغلی رد جملهٔ یاران فتاد
چون شد آن بت روی از اهل عیان
اشک باران، موج زن شد در میان
آخر الامر آن صنم چون راه یافت
ذوق ایمان در دل آگاه یافت
شد دلش از ذوق ایمان بی‌قرار
غم درآمد گرد او بی غمگسار
گفت شیخا طاقت من گشت طاق
من ندارم هیچ طاقت در فراق
می‌روم زین خاندان پر صداع
الوداع ای شیخ عالم الوداع
ایام بکام تان

کمال داودوند در ‫۷ سال و ۱۱ ماه قبل، یکشنبه ۵ آذر ۱۳۹۶، ساعت ۰۶:۰۲ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱:

پس از سلام و عرض ادب به حواشی گذاران گنجور
پس از چند سال آشنا ی با حاشیه های گنجور بنده هم شاید مخلص شما هم به این دسته روآورده ام.
شاید حواشی بنده را در حیطه بابا طاهر عریان و ابوسعید ابوالخیر در ستون حاشیه ها مطالعه نموده آید.
باری سرفصل جدیدم... بیشتر در مورد رباعی این شاعر (مولوی) بیشتر دورخواهد زد.
آنهم بطور کلی... جمع رباعیات بصورت ابجد کبیر (جمل) خواهد بودتاپایان آنها دراین برهه...
جمع این رباعی از 6498

مهدی در ‫۷ سال و ۱۱ ماه قبل، یکشنبه ۵ آذر ۱۳۹۶، ساعت ۰۵:۲۹ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۶۵:

معنای بیت اول را کسی میداند؟؟

ابوالقاسم در ‫۷ سال و ۱۱ ماه قبل، یکشنبه ۵ آذر ۱۳۹۶، ساعت ۰۲:۳۵ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۷۱۲:

سلام.در دنیای علم،مرز جغرافیایی و تصاحب آن به نام شخص یا گروه خاصی معنی ندارد.اگر نگاهی به ادبیات تطبیقی در جهان علم و هنر داشته باشیم ،مشاهده خواهیم کرد که تمام آنچه امروزه بدان نیازمندیم در فرهنگها و زبانهای مختلف ،بارها و بارها گفته شده است.مهم عملی ساختن آن است.قانون جذب همیشه بود و خواهد بود.مهم از قوه به فعل در آوردن آن است.مولوی،حافظ ،سعدی و...همان اندازه بزرگند که شکسپیر،گوته،و...همه هم برای فهم انسان از دنیا تلاش کرده آمد.به گفته های خوب عمل کنیم تا با رفتارمان برتری بیابیم!

ناشناخته در ‫۷ سال و ۱۱ ماه قبل، یکشنبه ۵ آذر ۱۳۹۶، ساعت ۰۱:۵۴ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۳۸۸:

این مسرع دوم بیت اول کمی مشکوک میزنه

کمال داودوند در ‫۷ سال و ۱۱ ماه قبل، یکشنبه ۵ آذر ۱۳۹۶، ساعت ۰۱:۳۸ دربارهٔ ابوسعید ابوالخیر » رباعیات نقل شده از ابوسعید از دیگر شاعران » رباعی شمارهٔ ۷۲۴:

گنجور یان عزیز... اتمام جمع این رباعی از 5865
مشتق شده است.
بقولی به پایان آمد این دفتر...
میرم سوی دیگر شاع ری ...جمع بندی ابجد و دیگر حواشی
مثل مولوی...

بب در ‫۷ سال و ۱۱ ماه قبل، شنبه ۴ آذر ۱۳۹۶، ساعت ۲۱:۴۹ دربارهٔ باباطاهر » دوبیتی‌ها » دوبیتی شمارهٔ ۸۶:

خر

میلاد در ‫۷ سال و ۱۱ ماه قبل، شنبه ۴ آذر ۱۳۹۶، ساعت ۲۰:۳۹ دربارهٔ وحشی بافقی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲:

من معنی بیت چهارم رو نفهمیدم میشه کمکم کنید

همیرضا در ‫۷ سال و ۱۱ ماه قبل، شنبه ۴ آذر ۱۳۹۶، ساعت ۱۹:۳۴ دربارهٔ سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۷۸:

تکرار یک کلمه در تمام ابیات مصداق صنعت التزام است و نوعی اعنات محسوب می‌شود.

علیرضا محدثی در ‫۷ سال و ۱۱ ماه قبل، شنبه ۴ آذر ۱۳۹۶، ساعت ۱۹:۲۳ دربارهٔ منوچهری » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱:

عذرخواهم برای نوشتار دوباره
در مصرع اول بیت دوم ، نام ، قافیه شده است و بنده حواسم نبود . عذر میخواهم .

علیرضا محدثی در ‫۷ سال و ۱۱ ماه قبل، شنبه ۴ آذر ۱۳۹۶، ساعت ۱۹:۲۰ دربارهٔ منوچهری » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱:

در بارۀ مصرع چهارم :
هر خطبه که هست جز به بام تو مباد
به نظر می رسد « بام » غلط باشد و « نام » درست باشد . چون خطبه را به نام کسی می خوانند و نه به بام کسی ! پس درست ، این گونه باید باشد :
هر خطبه که هست جز به نام تو مباد

سید ریپورت در ‫۷ سال و ۱۱ ماه قبل، شنبه ۴ آذر ۱۳۹۶، ساعت ۱۸:۵۴ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۷۹۲:

چون توی یه شعر در ادامه همینکه میخواد اینو که هی میپرسه این کیستو معرفی کنه بهش میگه یغماجی کسب و دکان...
یعنی من در راه اینکسب و دکانو هم ول کردم.
کلا منظورش اینه که اونایی هم که میفهمن این کیه اوناهم توبه میکنن و کال و جان و همه چیو ول میکنن.
اسحاق قربان توام،کاین عید قربانیست این.
بعد میگه اگرم تاحالا نشناختیش اشکال نداره،تو مقصر نیستی،غیبتش سر الهیه.ولی آب رفته به جوی برمیگرده،بشکن سبورو.

سید ریپورت در ‫۷ سال و ۱۱ ماه قبل، شنبه ۴ آذر ۱۳۹۶، ساعت ۱۸:۴۹ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۷۹۲:

ضمنا اونجا که میگه تنگ شکرا را ماند این بهتره بشه تنگ شکر را وانهیم الی آخر به همین صورت چون داره گویا یکیو خطاب میکنه چون تو بیت بعد میگه ای پدر ما میخواهیم توبه کنیم...

سید ریپورت در ‫۷ سال و ۱۱ ماه قبل، شنبه ۴ آذر ۱۳۹۶، ساعت ۱۸:۲۷ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۷۹۳:

گلهای سرخ و زرد بین،آشوب وردآورد بین،درقعردریا گرد بین،موسای عمرانیست این
خورشید خندان میرسد،مست و خرامان میرسد،با گوی چوگان میرسد،سلطان میدانیست این
یه ایهام جالبی هم داره میگه ایوب را آمد نظر یعقوب را آمد پسر،یعنی یقوب اجردوتا پیغمبر برد،هم صبر ایوبو کشید و هم انتظار یعقوبو.
البته من معتقدم نوشتن شعر فقط برای حفظ اونه وگرنه خیلی جاها نوشت کلمه تحقیر لطافت شعره.
مثلا جایی میگه ای خاک برشرم و حیا،هنگام پیشانیست این،یعنی هم باید از شرم و حیا بزنی تو پیشونی خودت،هم اینکه بخونیش هنگامه پیشانیست این،یعنی این فردی که دارم توصیفش میکنم هنگامه پیشانیه.هنگامه یعنی شورش و‌غوغا و‌هیاهو

سید ریپورت در ‫۷ سال و ۱۱ ماه قبل، شنبه ۴ آذر ۱۳۹۶، ساعت ۱۸:۱۹ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۷۹۳:

ضمنا اینو حیفم اومد نگم،میگه نعلین برون کن برگذر اشاره داره به حضرت موسی،سوره طور،اولین بار که خدا باموسی کلیم الله سخن گفت فرمود ای موسی،من پروردگار توام،نعلین خود برون کن که وارد سرزمین مقدس طور شده ای.درهمین جمله که چرا خداوندفرموده نعلین خود بدر کن بین مفسرین اجماع وجودنداره و خیلی تفاسیر زیبایی از این آیه ارائه شده.حتما بخونید.

سید ریپورت در ‫۷ سال و ۱۱ ماه قبل، شنبه ۴ آذر ۱۳۹۶، ساعت ۱۸:۱۵ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۷۹۳:

هزاربار دیگه هم بخونم سیر نمیشم.حاضرم یک هفته تمام حرف بزنم درباره این شعر.

سید ریپورت در ‫۷ سال و ۱۱ ماه قبل، شنبه ۴ آذر ۱۳۹۶، ساعت ۱۷:۰۹ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۵۰:

جناب فرزین خیلی زیبا و رندانه فرمودید.خود حافظ هم در بیت آخر میفرمایند ز می خوردن پنهانی ملول شده اند.گویا توبه را برای شایعه کردن بین مرذم نیاز داشته اند...

الهه در ‫۷ سال و ۱۱ ماه قبل، شنبه ۴ آذر ۱۳۹۶، ساعت ۱۶:۱۶ دربارهٔ سعدی » مواعظ » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۱۲ - توحید:

حتی اگر شکر زبانی هم منظور باشه ما کی میتونیم همه این نعمت‌ها رو شکر بگیم؟ وقتی به قول سعدی در هر نفس دو نعمت موجود است و هر نعمت را شکری واجب، چطکر میشه در هربار نفس کشیدن دو بار شکر گفت؟

۱
۳۲۰۷
۳۲۰۸
۳۲۰۹
۳۲۱۰
۳۲۱۱
۵۶۲۹