گنجور

حاشیه‌ها

شهلا در ‫۷ سال و ۹ ماه قبل، سه‌شنبه ۱۰ بهمن ۱۳۹۶، ساعت ۱۱:۱۰ دربارهٔ مولانا » مثنوی معنوی » دفتر ششم » بخش ۷۴ - یافتن مرید مراد را و ملاقات او با شیخ نزدیک آن بیشه:

سپاس عزیزان

کمال داودوند در ‫۷ سال و ۹ ماه قبل، سه‌شنبه ۱۰ بهمن ۱۳۹۶، ساعت ۰۶:۰۱ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۶۵:

4256

نادر.. در ‫۷ سال و ۹ ماه قبل، سه‌شنبه ۱۰ بهمن ۱۳۹۶، ساعت ۰۵:۲۱ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۱۳۰:

چو جمعی تو از جمع‌ها فارغی
که با جمع و بی‌جمع و تنها تویی...

همایون در ‫۷ سال و ۹ ماه قبل، سه‌شنبه ۱۰ بهمن ۱۳۹۶، ساعت ۰۵:۰۰ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۴۸:

نزد جلال دین شمس یا شاه عشق که انسانی‌ حقیقی‌ و واقعی‌ است بر تر از موجود بهشتی‌ و روح و ماه و پری است و در این غزل
حتی روح القدس که فرستاده ویژه خداوند است و موجودی است که به واسطه او عیسی مسیح می‌‌شود و روح خدا می‌‌گردد را نیز در برابر او متاعی محقّر و کوچک می‌‌شمارد
و این همه نیست به جز یک چیز و آن این است که معشوق او که ویژگی‌ انسانی‌ را داراست هر روز بالا تر و درخشان تر از دیروز است بطوری که اگر مقایسه شود انگار دیروز قهر بوده و امروز لطف مطلق است
این کشف عظیم ویژه عرفان و فرهنگ جلال دین و شمس است که همانا کشف خود انسان است که می‌‌تواند هر روز بهتر و والا تر از دیروز باشد
این خاصیت در هیچ موجودی نیست چه روح چه پری چه روح خدا یا هر نامی‌ دیگر بر آن نهاده شود
این ویژگی‌ نو شدن و نوروزی کردن که بن مایه فرهنگی‌ ایرانی‌ نیز دارد تنها در انسان یافت می‌‌شود که هر روز حرفی‌ نو و برتر بر داستان خود می‌‌افزاید و عشقی‌ آتشین تر را تجربه می‌‌کند و برترین در هستی‌ است
کاین قصه پرآتش از حرف برترست

همایون در ‫۷ سال و ۹ ماه قبل، سه‌شنبه ۱۰ بهمن ۱۳۹۶، ساعت ۰۳:۵۸ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۵۰:

عرفان یعنی‌ توانائی رازورزی یعنی‌ هر روز رازی در هستی‌ را شکار کنی و آنرا با سخن در آمیزی
در عرفان جلال دین این راز ورزی با دوستان و هم نشینی با انسان است که تحقق می‌‌یابد که آغاز آن نیز شمس است
هر چند جلال دین با فروتنی دیدار دوست و روی خوب او را مایه این رازورزی می‌‌داند ولی بخت خود و شیدایی خود و پیگیری و توانایی خود را در دیدن لطفی‌ نو گوشزد می‌‌کند و اینکه دل‌ او در جستجو سال هاست که می‌‌تپد و تیز بینی‌ او در این کار به اندازه صد چشم است و این همه توانایی است که انسان را رخسنده‌ترین درخت در باغ هستی‌ می‌‌کند و بختی اگر در هستی‌ باشد بی‌ شک نصیب انسان است و باد صبا اگر می‌‌آید همانا بر سر و روی انسان عاشق می‌‌وزد
این گونه عشق آتشین است که روی زمین را پر نور می‌‌کند و نشانه راستی‌ انسان و راه او می‌‌شود نه قد خمیده و نه غم‌های دیگر که از دعا هایی که به دل‌ مربوط نیست می‌‌اید. انسان این گونه دیگر بشر نامیده نمی‌‌شود
از عشق شرم دارم اگر گویمش بشر - می‌ترسم از خدای که گویم که این خداست

احمد در ‫۷ سال و ۹ ماه قبل، سه‌شنبه ۱۰ بهمن ۱۳۹۶، ساعت ۰۳:۳۱ دربارهٔ صائب » دیوان اشعار » تک‌بیتهای برگزیده » تک‌بیت شمارهٔ ۷۱:

آه... افسوس و صد افسوس... وقتی دیگه فرناز نباشه، از رخنه به بیرون نگاه کردن چه فایده؟؟؟؟!!!!!

احمد در ‫۷ سال و ۹ ماه قبل، سه‌شنبه ۱۰ بهمن ۱۳۹۶، ساعت ۰۳:۱۷ دربارهٔ صائب » دیوان اشعار » تک‌بیتهای برگزیده » تک‌بیت شمارهٔ ۱۹:

تاریخ 96/11/10، وقتی صبح از خواب بیدار شدم و دیدم فرناز، تنها عشق زندگیم، با یکی دیگه قراره همخواب بشه، خواب به چشمام حروم شد...
ای کاش از فرصت های عمرم بهتر استفاده می کردم و علاقه و عشقم رو بهش میگفتم قبل از اینکه کس دیگه ای بهش بگه....
این بیت حال و روز منه...

پوبو در ‫۷ سال و ۹ ماه قبل، سه‌شنبه ۱۰ بهمن ۱۳۹۶، ساعت ۰۳:۰۲ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۳۱۵:

با سلام
چو اصل رنگ بی رنگ است اصل نقش بی نقش است چو اصل حرف بی حرف است چو اصل نقد کان اینک
تویی عاشق تویی معشوق تویی جویان این هردو ولی تو توی بر تویی ز رشک این و آن اینک
منظو از اصل نقد کان اینک و تو توی بر تویی ز رشک این وآن اینک چیست؟
هر دو مصراع دوم این ابیات بسیار زیباست اما درکشان نمبکنم؟

همایون در ‫۷ سال و ۹ ماه قبل، سه‌شنبه ۱۰ بهمن ۱۳۹۶، ساعت ۰۳:۰۰ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۴۹:

در هر کدام از غزل‌هایی‌ که در وصف شمس است اگر دقت شود مطالب مهم و قابل توجّهی یافت می‌‌شود که ماهیت عرفان و فرهنگ جلال دین را آشکار می‌‌سازد
اینجا صحبت از معشوقی است که در جهان مادی پیدا شده است و در صورت انسان و به همین دلیل از روح وجهان روحانی و آنچه از دنیای خیال می‌‌آید برتر و ارجح است زیرا صفت و ذات با هم یکی‌ شده است و دل‌ اکنون نه تنها از راه معنی‌ بلکه از راه دیده نیز می‌‌تواند در جهان حضور یابد
امری که در عرفان کلاسیک مقدور نیست و جواب ارنی همواره لنترانی است هر چند که جمال دوستان می‌‌کوشیدند زیبا رویان را نشانه‌ای از جمال حق به حساب آورند و ملامت دیگران را نیز در این راه می‌‌خریدند، ولی باز آنرا وصال به حساب نمی‌‌آوردند، حال آنکه جلال دین از شادی و بزرگی امیدی که در وصل نصیب او شده است پایش به زمین نمی رسد و در آسمان سیر می‌‌کند. این اتفاق فرخنده کافی‌ است که یکبار روی دهد تا حال همه انسان‌ها دیگرگون شود و به شود و فرهنگ نویی پیدا گردد، خصوص آنکه راوی آن‌ جلال دین است که اگر کس دیگری می‌‌بود که این توانایی را نمی‌‌داشت شمس نیز بیش از افسانه‌ای زنده و جاوید نمی‌‌بود، ولی اینک در کنار عرفان سنتی، فرهنگ جلالی‌ را هم داریم که برای همه کارامد و دلچسب است که
هر کس که بی‌مراد شد او چون مرید توست - بی صورت مراد مرادش میسرست
و عرفانی پیدا شده است که انسان خود را محور آن‌ می‌‌داند و از کوشش سالیان دراز از پدیدهٔ‌ای بنام روح و خیال یار آسوده می‌‌گردد که این خود آغاز راه انسان است که با شادی و ذوق و رخس و امید راه بی‌ پایان خود را می‌‌پیماید، سلوک از انسان به انسان و در کنار انسان‌های دیگر

مهدی ابراهیمی در ‫۷ سال و ۹ ماه قبل، سه‌شنبه ۱۰ بهمن ۱۳۹۶، ساعت ۰۲:۴۴ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۶۵:

تو که (چراغ) نبینی، به(چراغ) چه بینی
سعدی
(تا) سحرِ (چشمِ) یار چه (بازی) کند که (باز)
حافظ
از آغاز (قرار) بر این بود؟
"و اوّل کلمه بود" و آن کلمه نزد شاعرِ ساحرِ ما بود :
"(تا) سحرِ چشمِ یار چه(بازی) کند که (باز) بنیاد (بر) (کرشمه ی جادو) نهاده ایم"
این ترکیب خود عینِ کرشمه ی جادو می ماند، ذهن و زبان حافظ شنونده
را خیره و مفتون می کند.
چشمِ آن نازنین خیره و ناظرِ یک بازی  کرشمه ی جادویِ( چراغِ سبزِ) یار باز مانده، که آن نشانِ(چراغ) عینِ(تا) کردن می ماند. و او خود چشم انتظارِ بازی زندگی.
"در این شب سیاهم گم گشت راه مقصود/ از گوشه ای برون آی ای کوکبِ هدایت"
با وجود اینکه چشمی خون افشان دارد از دستِ آن کمان ابرو (باز) به راه باد می نهد چراغِ روشنِ چشم را، با اینکه "دین و دل را همه دربازم و توفیر کنم"
یا:
"دل و دین می‌برد از دست بدان سان که مپرس"
با این حال این (بازی) را خوش دارد که چراغش را (باز) به چشمِ آن کمان ابرو و باد بسپارد.
براستی که غمزه و کرشمه ی آن جادو بنیادش بخواهد برد و اگر احیای آن ساقی شکر لبِ سرمست نبود، چگونه از این تخته بند تن خلاصی می یافت.
"لبم بر لب نه ای ساقی و بستان جان شیرینم"
چه ها که از آن چراغ ندیده و چه لحظه  از عمر که پشت آن چراغ عمر نباخته:
چراغ افروزِ چشمِ ما نسیمِ زلف جانان است/ما و چراغِ چشم و ره انتظارِ دوست/ مگر آن که شمع رویت به رهم چراغ دارد/ چراغِ روی ترا شمع گشت پروانه
با اینکه یار به کرّات او را چشم و چراغ همه شیرین سخنان دانسته از او می پرسد که:
گفتی که (حافظا) دلِ سرگشته ات کجاست؟
(در) (حلقه) هایِ آن خمِ  گیسو نهاده ایم
حافظ
از حیایِ لبِ شیرینِ تو ای چشمه ی نوش
غرقِ آب و عرق اکنون شکری نیست که نیست
حافظ


 
 

شقایق عسگری در ‫۷ سال و ۹ ماه قبل، سه‌شنبه ۱۰ بهمن ۱۳۹۶، ساعت ۰۰:۵۱ دربارهٔ ملک‌الشعرا بهار » قصاید » شمارهٔ ۸۷ - مسجد سلیمان:

ای کاش ملک الشعرا زنده بود و میدید آن انتظاماتی که تهران حسرتشو میخورد تبدیل به آبادی که خوبه، ده کوره شده...انگلیس مثل زالو خون مسجدسلیمانو مکید.

همایون در ‫۷ سال و ۹ ماه قبل، سه‌شنبه ۱۰ بهمن ۱۳۹۶، ساعت ۰۰:۱۵ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۴۱:

محوریت شمس در فرهنگ و عرفان جلال دین تفاوتی عظیم میان آن و عرفان کلاسیک پیش از آن را دامن می‌‌زند
وصف محبوب و ادعای عاشق به شیدایی و بی‌خودی و انتظار کرامت از او داشتن و به ملامت دیگران پای نبستن
و راه محبت و اخلاص با خلق پیش گرفتن و دوری و بی‌ توجهی به‌ دارائی و درویشی پیشه کردن و بزرگداشت و سرسپردگی شیخ و پیران طریقت و نظائر این موجب جدایی اهل زهد و مرگ اندیشی‌ و ظاهر گرائی از اهل شوق و باطن گرائی بود وبسیار مورد توجه عموم نیز قرار می‌‌گرفت که این گاه زمینه خشم دین مداران را فراهم می‌‌ساخت
دراویش و صوفیان پیش از شمس همواره به ادیان و مناسبات و باور‌های دینی احترام می‌‌گذاشتند و خود نیز به تمامی آیین‌ها و شریعت‌ها پای بند بودند هر چند اساس کار آنان متفاوت بود آنان عشق خدا را جایگزین ترس از او ساختند و اینگونه از صف حاکمان که به ترس خلق نیاز داشتند رانده می‌‌شدند ولی نه از مسجد وکلیسا
وقتی کسی‌ پیدا می‌‌شود که ترا به تمامی از همه چیز جدا میکند آنگاه آن شخص همه چیز تو می‌‌شود زیرا کاری عظیم برای تو کرده است که تو هرگز قادر به انجام آن نبودی و دیدن جمال او را آرزو می‌‌کند چون جدا شدن از هنجار کهن راه نویی و معانی تازه را با خود می‌‌آورد و این ارمغانی به آیندگان است که هرگز از مکتب‌های کهنه بر نمی‌‌آید
پس یوسف، موسی، رستم، انسان، سلطان، سلیمان و ایمان و هر چه از این دست است را بر می‌‌شمارد و همه را در رخ شمس می‌‌بیند

رضا در ‫۷ سال و ۹ ماه قبل، سه‌شنبه ۱۰ بهمن ۱۳۹۶، ساعت ۰۰:۰۷ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۶:

بنال بلبل اگر با منت سر یاریست
که ما دو عاشق زاریم و کار ما زاریست
بامن اَت: با من تورا،یا تورا بامن
سَرِیاری : میل ِ همراهی، قصدِهمنوایی،
عاشق زاریم: عاشق نالانیم
ای بلبل اگربامن سریاری داری ومی خواهی همنوایی وهمدلی کنی پس ناله سرکن که من وتو دودلداده ی نالان هستیم وکارهردوی مانالیدن است.
عالم ازناله ی عشّاق مبادا خالی
که خوش آهنگ وفرحبخش هوایی دارد
درآن زمین که نسیمی وزدزطُرّه ی دوست
چه جای دَم زدن نافه‌های تاتاریست
طُرّه: مویی که دلبران به قصدِ دلستانی به پیشانی ریزند.
نافه: کیسه ا‌یی در زیر شکم بعضی از آهوان سرزمین ختا که دارای عطرنابیست.
دَم زدن: دراینجا لاف زدن، اظهار وجود کردن.
نافه ی تاتاری: مُشک تاتارستان که به خوشی وناب بودن معروف است
معنی بیت: درآن سرزمین که ازگیسوان معطّر دوست نسیمی وزیدن آغازد نافه های تاتاری که بهترین عطروبوی جهان است رنگ می بازند ودیگرجایی برای اظهاروجودِ آنهانمی ماند.
تابِ بنفشه می دهد طُرّه ی مُشک سای تو
پرده ی غنچه می درد خنده ی دلگشای تو
بیار باده که رنگین کنیم جامه ی زَرق
که مستِ جام غروریم و نام هشیاریست
جامه ی زُرق: جامه ی زرق وبرق دار کنایه ازجامه ی تظاهروریا. جامه ی زرق خودش دارای رنگ هست لیکن حافظ می خواهد ازشراب رنگ بزدتا رنگ های دیگررابپوشاند وبی ریاشود.
غرور: خودخواهی
نام هشیاریست: به ظاهرهوشیاریم
معنی بیت: شراب بیاورتا جامه ی آلوده به رنگ ریا ونیرنگ را به رنگ شراب رنگین کنیم وبی ریا شویم چراکه ما مست باده ی منیّت وخودخواهی هستیم وخیال می کنیم که هوشیاریم. شراب همانگونه که رنگ ریا را می شوید مستی غرور رانیز زایل می کند.
دَلق حافظ به چه اَرزد به می اَش رنگین کن
وانگهش مست وخراب ازسر بازاربیار
خیال زلفِ تو پختن نه کارهرخامیست
که زیر سلسله رفتن طریق عیّاریست
خیال روی توپختن: تجسّم کردن تصویر رخسار تو. سودای عشق تودرسرپرورانیدن
نه کارهرخامیست: کارهرکس نیست، حریفِ عشق توباید،آدمی پخته،سینه سوخته وجان برکف باشد.
سلسله:غُل و زنجیر،کنایه از حلقه های زلف یار که دلهای عاشقان رابه بند می کشد.
زیر سلسله رفتن: زیرغُل وزنجیر رفتن وازبندوزندان نهراسیدن.
عیّاری: عیّاران گروهی ازمردانِ چابک وچالاک بودند که به قصدِ حمایت ازفقیران وناتوانان گردهم آمده وحقوق پایمال شده ی آنها را ازحلقوم ثروتمندان واغنیا بیرون کشیده وبه آنها بازمی گرداندند. "عیّاری" یعنی زرنگی، چالاکی وجوانمردی وبی باکی
معنی بیت: سودای عشق تو درسر پرورانیدن وتصویرگیسوان تو در کارگاهِ خیال کشیدن، کارهرکسی نیست. کسی که دل به تومی بازد باید که چون عیّاران بی باک باشد وازبند وزندان نهراسد. عشق تو بلا ومصیبت وگرفتاریهای بزرگی دارد وهرکسی نمی تواند قدم به این میدان خطرناک بگذارد.باید ابتدا دودست ازدل وجان بشوید سپس واردشود.
زان طُرّه ی پرپیچ وخم سَهل است اگربینم ستم
ازبند وزنجیرش چه غم هرکس که عیّاری کند
لطیفه‌ایست نهانی که عشق ازاوخیزد
که نام آن نه لبِ لَعل وخطِّ زنگاریست
لطیفه: هرچیزی که ظریف ولطیف باشد هم ازلحاظ فیزیکی هم ازلحاظ معنایی. دراینجا حالت واحساسی ناب ولطیف، نگرشی برخاسته ازاحساسات وعواطف درونی که تمام وجود آدمی رافراگرفته واندیشه وکردار وگفتاررامتآثّرودگرگون سازد.
لبِ لعل: لب شیرین وآبدار،لب سرخرنگ
خط: موهایی نرم ولطیف که گِرداگِرد رخسارمی روید وبه زیبایی وگیرایی چهره می افزاید.
زنگاری: 1. رنگ سبز مایل به آبی،هرچیزی که رنگ آن شبیه زنگار یا مس زنگ‌زده باشد؛ به ‌رنگ زنگار، سبزرنگ.
خط زنگاری: موهای نرم زنگاری رنگ چهره.
معنی بیت: خاستگاهِ اصلی عشق، جمال وچهره ی زیبا،لب آبدار ویا خط وخال وامثالهم نیست، بلکه عشق یک احساس لطیف ورمزآلودیست که در نهانگاهِ آدمی
تولید وسپس اندیشه وگفتاروکردارآدمی راتحتِ تاثیرقرارمی دهد.
درتوضیح وتشریح این لطیفه ای که عشق ازآن برمی خیزد نه تقریر وبیان بکارآید ونه خرد ودانش. فقط بایدعاشق شد وتجربه کرد تا دید که عشق چگونه برروح وروان وجسم آدمی جاری وروان می گردد.
ای که ازدفترعقل آیت عشق آموزی
ترسم این نکته به تحقیق ندانی دانست
جمالِ شخص نه چشم است وزلف وعارض و خال
هزار نکته در این کار و بار دلداریست
جمال: زیبایی،نیکوصورتی، حسن صورت خوشگلی، مایه ی زیبایی
عارض: رخسار
معنی بیت: آنچه که باعثِ حُسن، جذابیّت وگیرایی ِ کسی می شود، کیفیّتِ چشم و زلف وصورت وخال وخط نیست،اینها ظاهرقضیّه هستند.نکته های بسیاری دیگروجوددارد که آنها مایه ی اصلی دلبری ودلستانی هستند.
حافظ دراینجا اشاره ای به نکته ها نکرده ونگفته چه چیزهایی سببِ حُسن وجمال ِ دلبران می شود. بنظرمی رسد بعضی چیزنگفتنی اَند و واژه ها وکلمات ازبیانِ آنهاناتوان هستند. عشوه،غمزه،جاذبه وگیرایی،پیچش وحلقه های گیسو،مستی وجادوی چشم،ناوک مژگان،رازآلودبودنِ ابرو، لطافت وظرافت خال وخط و.... تنها بخشی ازاین هزارنکته ی اسرار آمیز وناپیداست که با واژه ها وکلمات تاحدودی می توان به آنها اشاره نمود. ودرنهایت اینکه:
سخن عشق نه آنست که آید به زبان
ساقیامی ده وکوتاه کن این گفت وشنود
قلندرانِ حقیقت به نیم جو نخرند
قبای اطلس آنکس که ازهنرعاریست
قلندران حقیقت: رهاشدگان ازبندِ تعلّقات، جویندگانِ حقیقت،رندان وخراباتیان وکلاً کسانی که به جهان پیرامون خویش نگرشی حافظانه دارند.
حقیقت: راستین، باطن هرچیزی ،سوّمین منزل ازمنازل سه گانه ی سلوک که عبارتنداز: شریعت- طریقت- حقیقت
نیم جو: نصف دانه ی جو، کنایه از بی‌ارزش بودن و کمترین مبلغ
قبای اطلس: لباسی که ازپارچه های گران قیمت وابریشمی دوخته شده باشد.
یکی ازآن نکته های غیرمادّی ِ دلبرهنرمندی بوده باشد که دراین بیت به آن اشاره شده است. البته ی دامنه ی هنر وانواع آن گسترده می باشد وهر چیزی می تواند دردایره ی شمول هنر قرار گیرد.
معنی بیت: جویندگان حقیقت وآنها که خودرا ازبندِ هرچه که رنگ ِتعلّق پذیرد آزادکرده اند،به لباسِ گرانبها وزیبای بی هنران توجّهی ندارند وآنها رابه کمترین بهایی نمی خرند. رهروانِ سرمنزل حقیقت، به باطن ومعنا توجّه می کنند، به هنراشخاص می نگرند نه به ظاهر فریبنده ی آنها.
بردرمیکده رندان قلندرباشند
که ستانند ودهندافسرشاهنشاهی
بر آستانِ تو مشکل توان رسید آری
عروج برفلکِ سروری به دشواریست
عروج: صعودکردن ،بالا رفتن
فلک سروری: آسمانِ سربلندی و سرافرازی. حافظ خوش ذوق آستان ِ بارگاه دوست را آسمان سرافرازی می پندارد.
معنی بیت: برآستانه ی بارگاهِ توهرکسی شایستگیِ رسیدن ندارد!ستقامت می طلبد، صداقت نیازدارد،ایمان می خواهد،اشتیاق بایدباشد و...آری رسیدن برآسمانِ سربلندی وافتخار وسرافرازی دشواریِهای فراوانی دارد وبه سهولت میسّرنمی شود.
برآستان جانان گرسرتوان نهادن
گلبانگ سربلندی برآسمان توان زد
سَحرکِرشمه ی چشمت به خواب می‌دیدم
زهی مراتبِ خوابی که به زبیداریست
کِرشمه: نازواِفاده،حرکاتِ دلبرانه
زهی: مرحبا
مراتب : جمع مرتبه، درجه و مقام.
معنی بیت: هنگام سحرحرکاتِ دلبرانه وکشش وجاذبه ی چشمانت را درخواب می دیدم. مرحبا به خوابی که ارزش ومرتبه ی آن بالاترازبیداریست. وقتی دربیداری توفیق دیدن نازوعشوه ی چشمانت نیست ودرهنگام خواب این توفیق دست می دهد بنابراین چنین خوابی به مراتب بهترازبیداریست.
من گدا وتمنّای وصل اوهیهات
مگربه خواب ببینم خیال منظردوست
دلش به ناله میازار و ختم کن حافظ
که رستگاری جاوید در کم آزاریست
"کم آزاری" دراینجا به معنای بی آزاریست،به ضرورت قافیه "کم آزاری" بکاررفته است.
معنی بیت: ای حافظ خاطرنازکِ یار رابه ناله وزاری میازاروآه وناله راتمام کن زیرا سعادت وبهروزی دراین است که توبی آزارباشی وبه هیچ طریقی دیگران را آزارندهی.
مباش درپی آزار وهرچه خواهی کن
که درشریعت ما غیرازاین گناهی نیست

محمد امین در ‫۷ سال و ۹ ماه قبل، دوشنبه ۹ بهمن ۱۳۹۶، ساعت ۲۳:۲۸ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۷۰:

با سلام. یکی از بهترین آهنگ ها بر اساس این شعر با صدای استاد بهرام گودرزی هست. آهنگ همین شعر از آلبوم درد عشق. لطفا اضافه کنید.

همایون در ‫۷ سال و ۹ ماه قبل، دوشنبه ۹ بهمن ۱۳۹۶، ساعت ۲۲:۵۲ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۰۶۲:

محوریت شمس در فرهنگ و عرفان جلال دین تفاوتی عظیم میان آن و عرفان کلاسیک پیش از آن را دامن می‌‌زند
وصف محبوب و ادعای عاشق به شیدایی و بی‌خودی و انتظار کرامت از او داشتن و به ملامت دیگران پای نبستن
و راه محبت و اخلاص با خلق پیش گرفتن و دوری و بی‌ توجهی به‌ دارائی و درویشی پیشه کردن و بزرگداشت و سرسپردگی شیخ و پیران طریقت و نظائر این موجب جدایی اهل زهد و مرگ اندیشی‌ و ظاهر گرائی از اهل شوق و باطن گرائی بود وبسیار مورد توجه عموم نیز قرار می‌‌گرفت که این گاه زمینه خشم دین مداران را فراهم می‌‌ساخت
دراویش و صوفیان پیش از شمس همواره به ادیان و مناسبات و باور‌های دینی احترام می‌‌گذاشتند و خود نیز به تمامی آیین‌ها و شریعت‌ها پای بند بودند هر چند اساس کار آنان متفاوت بود آنان عشق خدا را جایگزین ترس از او ساختند و اینگونه از صف حاکمان که به ترس خلق نیاز داشتند رانده می‌‌شدند ولی نه از مسجد وکلیسا
وقتی کسی‌ پیدا می‌‌شود که ترا به تمامی از همه چیز جدا میکند آنگاه آن شخص همه چیز تو می‌‌شود زیرا کاری عظیم برای تو کرده است که تو هرگز قادر به انجام آن نبودی
این غزل به آسانی یوسف پیامبر را که مانند سیاوش نمونه انسان کامل از همه نظر است و خضر را یعنی‌ پیامبری که همواره هست و خواهد بود و به عمر جاودان دست یافته است در برابر شمس بی‌ ارزش و خوار به حساب می‌‌آورد و دیدن جمال او را آرزو می‌‌کند چون جدا شدن از هنجار کهن راه نویی و معانی تازه را با خود می‌‌آورد و این ارمغانی به آیندگان است که هرگز از مکتب‌های کهنه بر نمی‌‌آید، من اگر به تو نلافم آدم لاف زنی خواهم بود
همانگونه که در غزل - بنمای رخ که باغ و گلستانم آرزوست
یوسف، موسی، رستم، انسان، سلطان، سلیمان و ایمان و هر چه از این دست است را بر می‌‌شمارد و همه را در رخ شمس می‌‌بیند

نادر.. در ‫۷ سال و ۹ ماه قبل، دوشنبه ۹ بهمن ۱۳۹۶، ساعت ۲۲:۳۹ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۹۳:

ساقی چمن گل را بی روی تو رنگی نیست...
درود روفیا جان.. درود

همیرضا در ‫۷ سال و ۹ ماه قبل، دوشنبه ۹ بهمن ۱۳۹۶، ساعت ۲۱:۳۸ دربارهٔ سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۱۸:

در بیت ششم بازی ظریف سعدی به صورت مثبت و منفی با «چنانی» جالب است:
در بیت اول می‌گوید چنانی = چنان هستی (در حسن همچنان که می‌گویند) و در بیت دوم: نه چنانی = چنان نیستی (در ارادت با ما آنچنان که باید باشی نیستی یا آنطور که صاحب حسن هستی در ارادت با ما نیستی یا در ارادت با ما آنطور که از تو تعریف می‌کنند نیستی)، «به حقیقت» مصرع اول با «به ارادت» مصرع دوم تناسب واژگانی دارد.
«حسن» و «عیب» هم در مصرع اول و دوم با هم متناسبند (تضاد دارند).

۷ در ‫۷ سال و ۹ ماه قبل، دوشنبه ۹ بهمن ۱۳۹۶، ساعت ۲۱:۲۱ دربارهٔ سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۱۸:

زنده باشید.
این هم از ویژگی های سخن سعدی است و به احتمال بسیار عمدی تا از مغز خواننده کار بکشد.

همیرضا در ‫۷ سال و ۹ ماه قبل، دوشنبه ۹ بهمن ۱۳۹۶، ساعت ۲۱:۱۵ دربارهٔ سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۱۸:

@7:
ممنون از همراهی و راهنمایی‌های عالمانه شما
در حال که میلی به ایجاد مغایرت با نسخه چاپی ندارم این تعبیر آخری برایم پذیرفتنی‌تر است.

روفیا در ‫۷ سال و ۹ ماه قبل، دوشنبه ۹ بهمن ۱۳۹۶، ساعت ۲۱:۱۰ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۹۳:

درود
امروز سفر یکی از مددجویان به انتها رسید.
شش ماه پیش وقتی به دیدارش رفتم به دلیل سرطان سینه عمل جراحی mastectomy انجام داده بود و ضعیف و نحیف در بستر بود.
به دلیل درآمد کم قادر به پرداخت هزینه جراحی پلاستیک و کشیدن پوست روی عضو از دست رفته نبود و با سینه بدون پوست روزگار می گذراند.
پانسمان یک روز در میان به صورت خصوصی اجتناب ناپذیر بود و هزینه های شیمی درمانی و... چند برابر حقوق بازنشستگی نابهنگامش بود. امروز به واژه دریاب را بار دیگر اندیشیدم.
دریاب!
چه خوب بود که دوستان و عزیزان و خویشاوندان از آمریکا و انگلیس و ایران عزیز ایشان را دریافتند پیش از آنکه خیلی دیر شود.
از روزی که این فعالیت را شروع کردم فهمیدم چقدر آدم عاشق زیاد است! از دخترک معلولی با کمک ماهانه بسیار کوچک تا معلم بازنشسته و مهاجرانی که در آن سوی مرزها دل در گرو مهر وطن و هم وطن دارند!
دست کم خوشحالم که به یاری همراهان کمی از رنج و وحشت ناشی از احساس تنهایی اش در این جهان پر راز و رمز کاستم.
دایم گل این بستان شاداب نمی ماند....
دریاب....

۱
۳۱۲۰
۳۱۲۱
۳۱۲۲
۳۱۲۳
۳۱۲۴
۵۶۳۵