گنجور

حاشیه‌ها

سیدعلی ساقی در ‫۷ سال و ۵ ماه قبل، سه‌شنبه ۲۵ آبان ۱۳۹۵، ساعت ۱۸:۱۶ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۰۹:

ای خون‌بـهـای نـافـه‌ی چیـن خاک راه تــو
خـورشیـد سـایـه پـرور طـرف کـلاه تـــــــو
تمام این غزل ازآغازتاپایان خطاب به معشوق است.
خون بها (ارزش وقیمت ) نافه ی چین(مشک،عطر)
نـافه : کیسه‌ای در زیر ناف نوعی آهوست که در بهار از مشک پـر می‌شود ، وقتی نافه پر از مشک شد شروع به خارش می‌کند و آهو شکم خود را بر سنگهای تیز می‌کشد و نافه پاره می‌شود و بر سنگ می‌ریزد و دشت سرشار از بوی خوش می‌گردد.به جهت کیمیا بودن بسیار ارزشمنداست. حافظ خاک راه معشوق را بسیارباارزش می داندوبه قیمت نافه ی کیمیا درنظرگرفته است یعنی خاک راهی که هیچ ارزشی نداردوقتی که تو(معشوق )بر روی آن می گذری مانند نافه ی چین که کمیاب وارزشمنداست قیمتی وپربهامی گردد. تناسب بین "خون بها" و "نافه ی چین"که خودنوعی خون است بسیارزیبا وبی نظیراست.خاک پای تو آنقدررایحه ی دلپذیرداردکه نافه ی چین را ازرونق می اندازدوبه عبارتی آن را ازبین می برد، پس خون بهای نافه ی چین فقط می تواندخاک پای توباشد.سایه پرور: نازپرورده،خانه زاد
خورشیدباآن همه عظمت ودرخشندگی در زیر سایه ی لبه ی کلاه تـو پرورده شده واین چنین فروزندگی پیداکرده است.از زاویه ای دیگر خورشیدهمان چهره ی فروزان معشوق است که زیرلبه ی کلاه پرورده شده است.
با همه عطرِ دامنت آیدم از صبا عجب
کز گذر تو خاک را مشک ختن نمی کند
نـرگس کرشـمـه می‌برد از حد برون خرام
ای مـن فـدای شیـوه‌ی چشم سـیــاه تـو
نـرگس نوعی گل زمستانیست و با آمدن بهار عمرش تمام می‌شود ناز وعشوه ی نرگس زبانزدشاعران قدیم بوده وبه همین سبب چشم را به نرگس یا نرگس را به چشم تشبیه کرده‌اندواغلب شاعران این تشبیه رادر اشعارخویش بکاربرده اند.
ای معشوق :درغیاب تو گل نـرگس دارد بیش از حد ناز و عشوه می‌کند،به جلوه درآی وبیرون بخرام ای که جان من به فدای شیوه ی چشم سیاه وطرز نگاه تو باد. با نازوکرشمه بیا تا نرگس شرمسارانه برود وباآمدنت زمستان به پایان رسدوبهارآید.
ارغوان جام عقیقی به سمن خواهد داد
چشم نرگس به شقایق نگران خواهد شد
خونـم بـخـور که هیـچ ملک با چنان جمال
از دل نـیـایـدش کـه نـویـسـد گـنــــــاه تـو
خونـم بخور: جانم رابگیر ،مرا بکش
بی هیچ دغدغه ونگرانی مرا بکش و خونم را بخور چرا که با چنین جمال زیبایی که تـو داری هیچ فرشته ای دلش نمی‌آید که بر تـو گناهی بـنـویـسـد. منظور ازملک همان فرشتگانی هستندکه ازطرف خداوندمأمورندتاگناه وثواب آدمیان رابنویسند.
محتاج قصه نیست گرت قصدخون ماست
چون رخت ازآن توست به یغما چه حاجت است
آرام و خـواب خلق جـهان را سبـب تـویی
زان شد کـنـار دیـده و دل تـکـیـه گاه تـــو
سبب آرامش و خـواب خوش و راحتیِ خلق جهان تـو هستی. به همین سبب کـنـار دیـده ودل "بهترین جای چشم و دل "راجایـگاه وتکیه گاه تـو قرارداده ام.
مائیم وآستانه ی عشق وسرنیاز
تاخواب خوش که رابرد اندرکناردوست
با هر ستاره‌ای سـر و کار ست هر شبم
از حسـرت فـــروغ رخ هـمـچـو مـــــاه تـو
سر و کارم هرشب با سـتـارگان است .یعنی با ستارگان رازونیاز ودرد دل می‌کنم. از حسرت اینکه شـبـهـا از فـروغ چهره‌ی همچون مـاه تو.دورهستم. ستاره _ شب_ فـروغ و مـاه واژه هایی هستندکه ازمنظرمعنا خویشاوندی یکدیگرند.قرارگرفتن آنهادرکنارهمدیگر،ایهام تناسب یا مراعات النظیرزیبایی راشکل داده اند.این زیبایی وزینت درتمام شعرهای حافظ به چشم می خورد. به معشوق خویش می گوید شبـهایی که تو حضورنداری، ناگزیرم با ستارگان صحبت کنم وسراغ تورا یابوی تورا ونورتورا ازآنهابگیرم .زیرا که ستارگان نـور ازماه می‌گیرند .
ستاره ی شب هجران نمی فشاندنور
به بام قصر برآی و چراغ مه بر کن
یـاران همنشین همه از هم جـدا شـدنـد
مـایـیـم و آسـتـانـه‌ی دولـت پـنـــــــاه تـو
آنها که ادعای دوستی وعشق ورزی داشتندوهمنشین وهمراه هم بودند سرانجام هرکدام به دلایلی از یکدیگر جـدا شدند ، اماما همچنان پایبندعشق توهستیم ودرآستانه ی بارگاه توسرنهاده ایم .
ماجرای من ومعشوق مراپایان نیست
هر چه آغاز ندارد نپذیرد انجام
حـافـــظ طـمـع مـبـُر ز عنایت که عاقبت
آتـش زنـد بـه خـرمـــن غــــم دود آه تـــو
ای حـافــظ ؛ از توجه عنایت والطاف معشوق نا امید نشو .چرا که سرانجام آه آتشین تـو خرمن غم را خواهدسوزانـد.یعنی درنهایت توجه معشوق راجلب خواهی کرد.این آه های دمادم وآتشناک بی ثمر نخواهدبود.
صبرکن حافظ بسختی روزوشب
عاقبت روزی بیــابی کام

 

سیدعلی ساقی در ‫۷ سال و ۵ ماه قبل، سه‌شنبه ۲۵ آبان ۱۳۹۵، ساعت ۱۸:۱۴ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۸۰:

ای پسته ی تو خنده زده بر حدیث قند
مشتاقم از برای خدا یک شکر بخند
پسته ی تو به معنای دهان تنگ است . خنده زده استهزا ،مسخره کردن وتحقیرکردنست . حدیث : قصه ، سرگذشت ، ای معشوقه ی من که دهان تنگ تو ارزش قندراازبین می برد.دهان تنگ توآنقدرشیرین است که قصه ی شیرینی قندرا بی ارزش ساخته وبه فراموشی سپرده است.آرزوی دیدن لبخند تو رادارم برای رضای خدا یک لبخند بزن.یک شکربخند باحدیث قند آرایه ی شیرین ومناسبی بوجودآورده است.معشوق اگر به اندازه ی یک دانه شکر (بسیاراندک)هم بخندد بازهم شیرینی وحدیث قندرا ازبین می برد.
بگشا پسته ی خندان وشکر ریرزی کن
خلق را ازدهن خویش میندازبه شک

طوبی ز قامت تو نیارد که دم زند
زین قصه بگذرم که سخن می شود بلند
طوبی درختی ست در بهشت که گویندآنقدربلنداست که سایه آن تمام بهشت را فرا گرفته است
نیارد : قادرنبود،نتواند
قدوقامت تو آنقدر بلند است که طوبی با همه ی بلندی قدش درمقابله ومقایسه باتو کم می آورد.نمی تواند دم از بلندی قامت تو بزند. من هم اگر بخواهم از قدوقامت تو سخن بگویم وآن راتوصیف وتعریف کنم اطاله ی کلام پیدامی شودوسخن طولانی می گردد .
تو وطوبا وما وقامت یار فکرهرکس به قدرهمت اوست
خواهی که برنخیزدت از دیده رود خون
دل در وفای صحبت رود کسان مبند
رود درمصرع اول به معنی رودخانه و رود درمصرع دوم به معنی فرزند دلبند(پسر) ،
چنانچه می خواهی رودخون ازچشمانت جاری نگردد، به ادعای وفاداری فرزندان مردم دل مبند وتکیه مکن،زیرا به یقین او وفادارنخواهدماند وتو دل آزرده خواهی گشت.
ازآن دمی که زچشمم برفت رودعزیز
کناردامن من همچورودجیحون است
گر جلوه می نمایی و گر طعنه می زنی
ما نیستیم معتقد شیخ خودپسند
جلوه می نمایی: متجلّی می گردی ، خودنمایی می کنی ،
خطاب به شیخ وزاهد است:ای شیخ خود پسند ،هرچندکه جلوه گری کنی (ازخودبه حیله ونیرنگ،کرامات نشان دهی) وباتظاهروریاخودراپیش ماصالح وشایسته وانمودکنی ومارا فریب دهی. وهرچندکه به ما طعنه بزنی و مارابه گنهکاربودن متهم کنی، ما پیرو تونیستیم ونخواهیم بود.هرکاری انجام دهی ما به صالح بودن تو اعتقادی نداریم .
ماشیخ وواعظ کمترشناسیم
یاجام باده یاقصه کوتاه
ز آشفتگیّ حال من آگاه کی شود
آن را که دل نگشت گرفتار این کمند
چگونه می تواند پریشانی مرا دریابدوازآشفتگی ِ حال من آگاه گرددکسی که با دیدن گیسوی بلند یار دلش اسیر نمی گردد .
عقل اگرداندکه دل دربندزلفش چون خوشست
عاقلان دیوانه گردند ازپی زنجیرما
بازار شوق گرم شد آن سروقد کجاست
تا جان خود بر آتش رویش کنم سپند
اشتیاق و آرزومندیِ من برایِ دیدار روی دوست فزونی یافت آن یار بلند قد کجاست تا جان خود را همچون سپند در آتش رویش بسوزانم . جانم را بلاگردانش کنم .
جان عشاق سپندِرخ خودمی دانست
وآتش چهره بدین کاربرافروخته بود
جایی که یار ما به شکرخنده دم زند
ای پسته کیستی تو ؟! خدارا به خود مخند
وقتی یار ما به خنده وتبسم سخن می گوید، ای پسته تو کیستی؟ تو را بخدا ؛ دیگر تو لبخند نزن وادعامکن که آبروی خود را خواهی برد.
گرچه ازکبرسخن بامن درویش نگفت
جان فدای شکرین پسته ی خاموشش باد
حافظ ؛ چو ترک غمزه ی ترکان نمی کنی
دانی کجاست جای تو ؟ خوارزم یا خجند
خوارزم : ناحیه ای در سفلای رود جیحون که مهد قوم آریا بوده است. خجند : قصبه ای بر کنار رود سیحون که آن را عروس دنیا خوانند ، امروزه شهری است بزرگ در ترکمنستان
حافظ تو که از غمزه (شیوه )ی ترکان (زیبارویان) پرهیز نمی کنی و دل نمی کنی،دانی جایگاه تو کجاست ؟توبایددر خوارزم و خجند که سرزمین ترکان زیباروی است مسکن گزینی.
اگرچه مرغ زیرک بودحافظ درهواداری
به تیرغمزه صیدش کردچشم آن کمان ابرو

 

سیدعلی ساقی در ‫۷ سال و ۵ ماه قبل، سه‌شنبه ۲۵ آبان ۱۳۹۵، ساعت ۱۸:۰۳ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۴۰:

ابــر آذاری بــر آمــد ، باد نـــوروزی وزیـــد

وجهِ مِی میخواهم ومطرب‌،که میگویدرسید؟
آذار : ماه ششم از ماههای رومیست بعبارتی 9 روزآزار در اسفند و 21 روزش در فروردین است. اکثر ابیات این غزل مزین به آرایه ی"حُسن طلب" می باشد. مفهوم"حسن طلب" آن است که شاعر به زیبایی و رندی با زبانی شیرین ولطیف درخواست وتقاضای خودرا مطرح سازد.
درقدیم چنین معمول بوده که درمساجد ومکانهای جمعی،یک نفربعنوان جارچی درخواست ها وتقاضاهای تهیدستان وفقرا را باصدای بلند مطرح می نمود واز میان حاضرین کسانی که نیکوکار وگشاده دست بودند بمنظورکمک به صاحبان درخواست های مطرح شده اعلام آمادگی می کردندوهمان شخص جارچی اعلام می نمود:"رسید" وبدینوسیله همگان متوجه می شدند که مشکل آن نیازمند برطرف گردید .به همین ترتیب درخواست های بعدی قرائت واقدام لازم معمول می شد.حضرت حافظ نیزبا رندی وزیرکی ضمن فضاسازی وبه تصویرکشیدن چنین مجلسی ،با اعلام خبرفرارسیدن موسم بهاری وبیان نیازمندی وتهیدستیِ خویش، قصددارد موردنیکوکاران قرارگرفته وباحمایت یکی ازآنها هزینه ی عیش ونوش خودراتهیه نماید..جالب اینجاست که اینباردرخواست کمک، نه ازجانب فقیری جهت رفع درماندگی،بلکه ازجانب کسی مطرح می شود که قصدعیش ونوش وعشرت دارد؟تادر هنگامه ی شادیخواری و خوش باشی وخوشدلی ، بی نصیب نماند.
"من نیاز به هزینه‌ی تهیه ی شراب و دستمزد مطرب دارم ، چه کسی می‌گوید که این هزینه رسید.؟"
روشن است که چنین درخواست های طنزآمیز ولطیف،معمولاًبی پاسخ نمانده و ازسوی نیکوکاران خوش ذوق برآورده می گردد.این نکته ی رندانه ازاثرات آرایه ی"حسن طلب" می باشد که شاعربخوبی دراکثر بیت های این غزل لحاظ نموده است.
شـــاهدان در جلــوه و من شــرمسار کیـــسه‌ام
بارعشق و مفلسی صعب است و می‌باید کشید
درادامه ی همان تقاضای بیت بالا:
دلبران زیباروی درحال خودنمایی وجلوه گری هستند من که تهیدستم وکیسه ام خالیست،ناگزیرم شرمساری بکشم .عاشقی وعیش ونوش با کیسه ی خالی، میسرنبوده ومن باید این وضعیت سخت وآزارنده را تحمل کنم. زیرا عشق ورزی بادلبران حسن فروش هزینه ی زیادی دارد، زر و سیم وتوان مالی می‌خواهد.
(مقصود شاعر ازاین نوع "عاشقی" عرفانی نبوده وعشق ورزی زمینی می باشد.باید دانست که تعداداندکی ازابیات وغزلهای آنحضرت، پیرامون عشق زمینی وبسیاری دیگر پیرامون عشق آسمانی وعرفانی سروده شده است.عشق های زمینی نیز ازمواهب الهی بوده و درحکم پلی هستندکه آدمی رادرصورت دارا بودن شایستگی های لازم به عشق های آسمانی رهنمون می سازند.)
قحط جود است آبـروی خود نمی‌باید فروخت
باده و گل از بهای خرقه می‌باید خــریـد
مناعت طبع حافظ که یکی ازویژگی های خاص اوست دراینجا نیز کاملاًمحسوس ونمایان شده وبه محض اینکه شاعراحساس می کند باطرح این درخواست ممکن است آبرویش به خطرافتد خطاب به خود می فرماید:
دراین دوران که قحطی ِجوانمردی و کمبودِ بخشش است ،نباید به خاطر تنگدستی آبروی خود را فروخت ، بهتر این است که با فروش خرقه وتن پوش خود، شراب و گل تهیه کرد ه وبه عیش وطرب بپردازم.
دراینجا دونکته ی حکمت آمیز نهفته است:نخست اینکه نباید به به بهای ازدست رفتن آبرو به عیش وخوشدلی پرداخت. دوم اینکه نباید به بهانه ی تهیدستی ازخوشگذرانی وعشرت غافل ماند. درهمین رابطه درجای دیگر می فرماید : «هنگام تنگدستی در عیش کوش و مستی / کاین کیمیای هستی قارون کند گدا را»
گوئـیـا خواهد گشود از دولتم کاری که دوش
من همی کردم دعا و صبح صادق می‌دمـیـد
دراین بیت آرز وانتظار دارد که مشکل تهیدستی، ازطرف بخت واقبالِ نیکی که دارد مرتفع گردد وترجیح می دهد دعایی که جهت رفع مشکل تهیدستی ،هنگام سپیده دم کرده است مورداجابت قرارگیردتازیربارمنت کسی نباشد.
" می دمید " ایهام دارد:1-طلوع می کرد 2- فوت می کرد.یعنی من دعا می کردم وسپیده ی سحر(طلوع _ فوت ) می کرد.هنوزهم رسم است که موقع خواندن دعا فوت می کنند وآمین می‌گویند.
با لبـیّ و صدهزاران خنده آمد گل به باغ
از کریمی گوئیا در گوشه‌ای بـویی شنید
این بیت مزین به آرایه ی " آرایه حسّ آمیزی" است .
تمام بیت های غزل درامتدادیکدیگر ودارای انسجام معناست.شاه بیت غزل "ابرآزاری برآمد بادنوروزی وزید....." یادآورفرارسیدن موسم بهار وهنگامه ی عیش وعشرت وشادمانیست . حافظ فراترازدرک آدمی،ازشکوفندگی ِگل را نه تنها معنای ِصرفِ "خنده " بلکه مفهومِ عمیقِ شادکامی را استخراج می کند.شادکامی وشادمانیی که حاصل ازدریافت اخبار خوب وخوش ازجوانمردی بزرگوار وبخشنده است.گل ازآن جهت شادوخندانست که مثل این است که درگوشه کناری، ازکریمی سخاوتمند چیزهایی شنیده است.قبلاٌگفتیم که عارفانی مثل حافظ، پدیده های لطیفی مانندگل وامثال آن را نشانه ،امضاویا نمونه ای ازخط زیبای آفریدگارزیبائیها تلقی می کنند.دراین بیت نیزدقیقاً همین برداشت حاصل شده است.گل ازدهان بخشنده ای بی بدیل چیزهایی شنیده که چنین بالنده وشکوفا وباصدهزارخنده به باغ آمده است.گل باخنده های پیاپی وعطروبوی دل انگیزش به ما این پیام رامی رساند که آفریدگارجهان بصورت مطلق شادمان وشادکام است وهمه چیزبرمدارشادی وعشرت وشور ونشاط وشادکامیست.درمکتب ومذهبی که حضرت حافظ پیغامبرآنست،صراط مستقیم چیزی جزعشق ورزی،شادی ونشاط وشکوفایی وبالندگی نیست وهیچ گناهی جزمردم آزاری وجودندارد.
مباش درپی آزاروهرچه خواهی کن که درطریقت ماغیرازاین گناهی نیست.
دامنی گر چاک شد در عالم رندی چه باک ؟!
جامه‌ای در نـیـکـنامی نیز می‌باید دریــد.
"جامه دریدن" معناهای متفاوتی دارد : 1- گاه ازروی ناراحتی وخشم:چاک خواهم زدن این دلق ریایی چه کنم؟ /روح راصحبت ناجنس عذابیست الیم 2- گاه از روی شادی واشتیاق :چوغنچه بالب خندان بیادمجلس شاه / پیاله گیرم وازشوق جامه پاره کنم. 3- گاه از رشک وحسد: خورشیدخاوری کندازرشک جامه چاک/ گرماه مهرپرورمن درقبارود.4-گاه ازروی حسن فروشی وجلوه گری:فدای پیرهن چاک ماهرویان باد/هزارجامه ی تقوا وخرقه ی پرهیز 5- گاه برای ترک بدنامی خرقه‌ی گناه یا شراب‌آلود را پاره می‌کرده‌اند: همچوحافظ به خرابات روم جامه قبا بوکه دربرکشدآن دلبرنوخاسته ام .
6- گاهی هم در برابر نیکان برای حُسن شهرت این کار را می‌کرده‌اند : مگر نسیم خطت صبح در چمن بگذشت که گل به بوی تو برتن چوصبح جامه درید.وگاه درمواردی دیگر....امامنظورحافظ ازبکار بردن عبارتِ "جامه دریدن "( تجربه اندوختن) است .زندگی ازنظرگاه حافظ تجربه کردنِ نیکی ها وبدی ها ونهایتاً شناخت وانتخاب صراط مستقیم است.
درخلوص منت ارهست شکی تجربه کن/ کس عیار زرخالص نشناسدچومحک.
خوش بود گرمحک تجربه آید به میان/تاسیه روی شودهرکه دراوغش باشد.
رنداگرچه دردیوان خواجه همواره به معناهایی همچون: وارستگی، جوانمردی، زیرکی، دارای باطنی پاک ،آگاه ومفاهیم ارزشمند می باشدلیکن درپاره ای موارد ازجمله درهمین بیت دارای بارمعنایی منفی دارد.معنی بیت:
اگر زمانی به سبب ارتکابِ رفتارهای زشت درعالم رندی ،دامنی چاک شد هیچ باکی نیست وهیچ اشکالی نداردونباید ناامید شد.چراکه درمسلک ومکتب حافظ برخلاف دیگرمذاهب، این امکان میسراست که می توان بلافاصله به محض پی بردن به زشتی ِکردارخود، بجای احساس یأس وناامیدی ،جامه ای نیزدرنیکنامی پاره کردورفتارهای زشت را درآنِ واحد جبران نمود.تجربه ی کردارهای ِدرست ونادرست وانتخاب آگاهانه ی صراط مستقیم همان زندگانی حافظانه ایست که انسان رابه نجات ورستگاری رهنمون می سازد.
گناه اگرچه نبود اختیارما حافظ/تودرطریق ادب باش وگوگناه من است.
کمال سرمحبت ببین نه نقص گناه /که هرکه بی هنرافتدنظربه عیب کند.
این لطایف کز لب لعل تـو من گفتم ، که گفت ؟!
وین تطاول کز سر زلف تـو من دیـدم ، که دیــد ؟!
شاعردراین بیت به منظورجلب نظرمعشوق ومحبوب خویش، بارندی سخنان خودرابه گلایه آمیخته وخطاب به معشوق خویش می فرماید:
این همه نکته ها ی لطیف وتعریفهایی که من از لب لعل تو گفتم چه کسی گفته است؟ و چه کسی این همه جورو بیداد که من از سر زلف تو کشیدم کشیده و دیده است؟ هیچکسی این جفاهایی که من از گیسوی تو کشیده‌ام نکشیده است .

عدل سلطان گـر نـپـرسد حال مظلومان عشق
گوشه گیـران را ز آسایش طمـع بایـد بـُریــد
چنانچه سلطان (پادشه،معشوق ویا محبوب، دوست)به شیوه ی عدل ودادگستری؛ ازاحوالات عاشقانِ مظلوم پرس وجویی نکند وآنهارا موردلطف خویش قرارندهد، روشن است که این مظلومانِ بی کس وگوشه گیر،هرگز روی آسایش وآرامش نخواهند دید.چراکه غیر ازدوست ومعشوق چه کسی می توانداز آنهادلجویی کرده وآرامشان کند. اگر عدالت شهریارِمُلک عشق ،شامل حال عاشقانِ ستمدیده نشود ازاین به بعد گوشه نشینان :(عاشقان و عارفان) رنگ آسایش نخواهند دید .
جالب اینجاست که حافظ هرگاه زبان به گلایه ازمعشوق می گشاید همیشه ادب ومتانت دررفتاروگفتار راملاحظه کرده وهرگزازچارچوب عاشقی پابیرون نمی گذارد.
گرچه ازکبرسخن بامن درویش نگفت
جان فدای شکرین پسته ی خاموشش باد
تـیـر عاشق کش ندانم بر دل حـافــظ که زد ؟!
این قـدر دانـم که از شعر تـرش خون می‌چکـید

نمی‌دانم این تیر عاشق کش راچه کسی به طرف حافظ پرتاب کرد؟ آیا ازطرف رقیبان ومراقبین معشوق بود؟ یاازسویِ چه کسی نمی دانم؟ همین قـدر می دانم که حافظ زخمیست واز شعر نغز و لطیفش خون می‌چکید . ملاحظه می شودکه حافظ هرگزبه مقام معشوق جسارت نکرده وانگشت اتهام را بسوی دوست نشانه نمی گیرد.گرچه هم حافظ وهم خوانندگان این بیت متوجه می شوندکه حافظ تیرخورده ی چه کسی است.حتی اگرحافظ ازدست آشنایان ره عشق زخمها بخورد به احترامِ دوست ومقام عشق آن راباافتخارتحمل کرده وشکایتی نخواهد داشت.
آشنایان ره عشق گرم خون بخورند
ناکسم بهرشکایت سوی بیگانه روم.

 

سیدعلی ساقی در ‫۷ سال و ۵ ماه قبل، سه‌شنبه ۲۵ آبان ۱۳۹۵، ساعت ۱۸:۰۰ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۲۲:

از سـر کـوی تـو هـر کو بـه مـلالـت برود

نـرود کارش و آخـــر بـه خـجـالـت بـــرود
حافظ درمبحث عاشقی نظریه یِ جالبی دارد، او معتقد است هرکس کوی وبرزنِ معشوق را با خاطری آزرده و ناراحت ترک کند. کارش به پیش نمی رود و سرانجام خوشی نخواهد داشت وکارش به شرمساری کشیده خواهد شد. با شرمساری رفتن :یعنی کارش به خجالت خواهدانجامید. وبعبارتی دیگر شرمسارانه برخواهد گشت و اعتراف خواهدکرد:
کار ازتو می رود مددی ای دلیل راه
کانصاف می دهیم زراه اوفتاده ایم
عاشق حقیقی هرگز از بی توجهیِ معشوق ملول نمی شود ودست ازعشق ورزیدن برنمی دارد.
" وفا کنیم و ملامت کشیم و خوش باشیم
که در طریقت ما کافری است رنجیدن "

کاروانی کـه بُـوَد بـدرقــه‌اش حـفـظ خـدا
بـه تـجـمّـل بـنـشـیـنـد ، بـه جلالت بـرود
( بدرقه معانی زیادی دارد: همراهی و مشایعت کردن ،نگهبانی،مراقبت، حمایت و پشتیبانی،استقبال، به پیشوازرفتن و....
هر کاروان وقافله ای که در سایه ی عنایات خداوند و تحت حفاظت ومراقبت او باشد،بی هیچ تردیدی با شوکت وجلال وشکوه فرودآمده ومنزل خواهدکرد و با بزرگی و عظمت نیزبه راه افتاده وازهرخطری مصون وایمن خواهد ماند .
نگار می فروشم عشوه ای داد
که ایمن گشــــــتم ازمکـرزمانه
ازهمین روست که موقع بدرقه ومشایعت کردن ِ کسی عبارت "خداحافظ" رابیان می کنند.
سـالک از نـور هدایت بـبـرد راه به دوست
کـه بـه جائی نرسـد ، گـر بـه ضلالت برود
"هدایت" در مقابل "ضلالت" آرایه ی ِزیبایِ تضاد ایجادنموده است.
رهرو راه عشق به کمک فروغ ِنورهدایت ،که ازجانبِ آفتاب ِحق می تابد راه رسیدن به سرمنزل دوست را پیدامی کند. زیرا اگر کورکورانه وبدون عنایتِ حق وبدون مرشد ومراد به راه بیافتد به جایی نخواهد رسیدوگمراه خواهدگردید. "بکوی عشق منه بی دلیل راه قدم که من بخویش نمودم صداهتمام ونشد"
دلیل راه:(مرشد،راهنما،پیر وهدایت کننده)
کام خود آخر عمر از می و معشـوق بـگـیر
حیفِ اوقـات کـه یـکسـر بـه بطالـت بـــرود
حال که بیشترایام عمر رابه بطالت وبیهودگی سپری کرده ای، بهتراین است که در آخر عمر، از می و معشوقه کام بگیری وبهره مند گردی . حیف است که تمام عمرِآدمی یکسره به بیهودگی از دست برود
عاشق شوارنه روزی کارجهان برآید
ناخوانده نقش مقصود ازکارگاه هستی
پس روی به جانب دوست کن ودراندک فرصتی که باقی مانده است ازفیض اوکامیاب باش.
ای دلـیـل دل گـم‌گشـتـه ؛ خـدا را مـددی
کـه غـریـب ار نـبـرد ره ، بـه دلالت بـرود
ای راهنمای دل سرگشته وگمراه، محض رضای خاطر خدا دستگیری کن وراهنمایی کن که غریب وگمراهی که راه حق را بلد نباشد ،به یقین با راهنمایی ، به سر منزل مقصود می رسد.
گرپیرمغان مرشدمن شدچه تفاوت
درهیچ سری نیست که سرّی زخدانیست
تفاوتی نمی کندهرکسی که به منبعِ حق متصل است می تواندمرشد و راهنماباشد،زیرا درهرسری سرّی ازخدا نهفته است.ازین جهان بینی ودیدگاه والاهست که حافظ درچارچوب هیچ مذهب ومسلکی نمی گنجد، اوخودمذهب ومسلک خاصی رابنیانگذاری نموده وصاحب سبکی منحصربفرداست.
حکم مستوری و مستی همه بر خاتمت‌است
کـس ندانـسـت کـه آخر به چه حالت بـرود
بیهوده فریب مخور ومغرورمباش .تنها درپایان کارویاقیامت روشن می شود که چه کسی پرهیزگار و چه کسی گناهکاربوده است، زیرا هیچ کسی پایان کاررانمی داند،و معلوم نیست که در پایان عمل ،چه کسی به چه حالت از این دنیا می رود.
ماازبرونِ درشده مغرور صدفریب
حالی درون پرده چه تدبیرمی کنند
می گوید ؛ درمورد ظاهر کسان داوری نتوان کرد ، چه بسا افراد ظاهر الصلاح که در قیامت اهل آتش خواهندبود و متقابلاً افرادی ظاهری گنهکار دارند اما ازاهالی بهشت ورستگارانند.
حافظ از چشمه‌ی حکمت به کف آور جامی
بـُو کـه از لـوح دلـت نـقـش جـهالت بـــــرود
بو :شاید،به امیدآنکه
لوح: صفحه دراینجا به معنای ضمیر
ای حافظ ، از سرچشمه ی حکمت و دانش و معرفت پیاله ای به دست آور و بنوش . شاید بدین وسیله، نشان نادانی وآثارگمراهی از صفحه ی دلت وضمیرت زدوده ومحو شود.لازم به توضیح است که ارکان سلوک پنج‌تاست :
1- راهنما ، رهرو وسالک باید با هدایت وراهنماییِ مرشدی روشن ضمیر راه را طی کندوگرنه گمراه خواهدشد. "طی این مرحله بی همرهی خضر مکن ظلمات است بترس ازخطرگمراهی" 2- ارادت ، باید به راهنما ارادت خالصانه داشت."سر ارادت ماوآستان حضرت دوست که هرچه برسرما می رود ارادت اوست"
3- اطاعت ، بایدبی چون وچرا ومطلق ازمرشدوراهنما فرمانبرداریی کرد " به می سجاده رنگین کن گرت پیر مغان گوید که سالک بی خبرنیودزراه ورسم منزلها " 4- ترک خواسته ،نظرورأیِ خویش : سالک می بایست نظر و اندیشه‌ی خودرابفراموشی بسپارد وهرکاری که انجام می دهدبانظر راهنماباشد "عاشقان رابرسر خودحکم نیست هرچه فرمان توباشدآن کنند"
5- تسلیم شدن وپرهیزازهرگونه اعتراض و انکار ، سالک نباید بعضی ازاعمال مرشد و راهنما را منکرشودو یا اعتراض کند."دردایره یِ قسمت مانقطه ی تسلیمیم لطف آنچه تواندیشی حکم آنچه توفرمایی"

 

سیدعلی ساقی در ‫۷ سال و ۵ ماه قبل، سه‌شنبه ۲۵ آبان ۱۳۹۵، ساعت ۱۷:۵۷ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۳۶:

اگـــر آن طــایــر قـــدســی زدرم بــاز آیـــــد

عــمـر بـگـذشـتـه بـه پــیـرانـه سـرم بـاز آیـد
طایرقدسی ایهام دارد : پرنده‌ ایی ملکوتی وپاک ومنزه(همای سعادت) - معشوق و یار فرشته‌ سیرت
چنانچه آن یارفرشته سیرت که درحال حاضر ازفیض وصالش محروم هستم دوباره بازگردد، به خانه‌ام بیاید، عمرِ ازدست رفته وسپری شده یِ من مجدداً باز خواهد گشت ومنِ پیرانه سر، دوباره جوانی آغازخواهم کرد. عمر بگذشته هم به معنای " عمر سپری شده" وهم به معنایِ خودمعشوق است.
بازآی که بازآید عمرشده یِ حافظ
هرچندکه نایدبازتیری که بشست ازدست
امروزه هم به عزیزان می‌گویند : عمرم .
دارم امّـیـد بـر ایـن اشـکِ چـو بـاران کـه دگر
بــرق دولــت کـه بـرفـت از نـظــرم بـاز آیــد
همچنان امیدوارم براین اشک دمادم که مانندبارش باران استمرار داشته باشد تاشاید آن برق:(صاعقه، نور، درخشندگی ) دولت: ( معشوق ،نیکبختی ، سعادت) که هیچ خبری ازاوندارم درمقابل چشمانم ظاهرونمایان گردد.گریه ی زیادعاشق درفراق یار سرانجامی خوش داشته واغلب سبب میگردد که معشوق دلش به رحم آمده وبسوی عاشق نظری بکند.همچنانکه باران فراوان موجب ایجادرعدوبرق وصاعقه، نور، درخشش خیره کننده میگردد.
گریه ی شام وسحر شکرکه ضایع نگشت
قطره ی باران ما گوهریکدانه شد
دراینجا تشبیه ماهرانه ی توجه وعنایت معشوق به صاعقه ،نکته ی ظریفی راگوشزد می کند، اینکه چنانچه معشوق به عاشق نظرافکند عاشق که تاب تحمل نظرمعشوق راندارد مثال کسی که صاعقه خورده باشددرآتش خواهد سوخت.اما بااین حال عاشق ِصادق راضی بوده و همچنان دست ازطلب برنمی دارد.
آنـکــه تـاج ســرمـن خـاک کـف پـایــش بــود
از خـــدا مـی‌طـلــبـــم تـا بــه ســرم بــاز آیــد
دوباره ازخدا وند می طلبم که خاک کف پایِ آن کسی که (معشوق) تاجِ سرمن بودرابه من بازگرداندومرا ازفیض وصال بهره مندسازد.
دست ازطلب ندارم تاکام من برآید
یاجان رسدبه جانان یاجان زتن برآید.
خـواهـم انـدر عـقـبـش رفـت بـه یـاران عـزیـز
شـخــصــم ار بــاز نــیــایــد ، خـبـرم بـاز آیـد
به دنبال آن یار سفر کرده خواهم رفت هرچندکه مرارتها وسختی های فراوان پیش رویم باشد.من تازمانی که به هدفم نرسم تلاش خواهم کرد.شخصم(تنم،وجودم) چنانچه بازنیاید حداقل خبرمرگم به یاران وبازماندگان عزیزم خواهدرسید.
ختی اگر زنده نمانم و خبر مرگم به شما برسد .
آنچه سعی است من اندرطلبت بنمایم
اینقدر هست که تغییرقضانتوان کرد
گــر نــثـــار قــدم یــار گـــرامـــی نـکــــــنــم
گـوهـر جـان بــه چــه کـار دگــرم بـاز آیــــد؟
اگر جان گرامی وعزیز را فدای راه دوست (معشوق) نکنم پس گوهر ارزشمندجان به چه درد دیگری می‌خورد ؟ ! اگر معشوق نباشدهمان بهترکه جان نیز نباشد.جان عاشق وقتی ارزش دارد که درراه معشوق نثارگردد.
جان بی جمال جانان میل جهان ندارد
هرکس که این نداردحقا که آن ندارد
کــوس نـو دولـتـی از بـام ســعــادت بـــزنـــم
گـربــبــیــنــم کــه مــــهِ نـوســـفـرم بـاز آیـــد
انسجام ویکپارچگی دراین غزل تاآخر نمودبارزداشته وموضوعِ آرزوی بازگشت یارسفرکرده ،همچنان استمراردارد. اگر ببینم که آن یار سفر کرده‌ام بازگشته است، بر بام خوشبختی رفته وکوس: طبل بزرگ می‌نوازم و ازشعف وشوروشادی، همگان راآگاه می سازم که یارم بازگشته ومن خوشبخت وسعادتمندشده ام.
کوس ناموس توبرکنگره یِ عرش زنیم
علَمِ عشق تو بربام سماوات بریم
ناگفته نماندکه در قدیم بخاطر چند چیزکوس وطبل می زدند : 1- وقتی کسی به پادشاهی می‌رسید چندین نوبت بر بام قصرشاهی کوس می نواختند ،. 2- وقتی کسی به مقامی می‌رسید. 3- وقتی پاشاه برای سفر یا شکار حرکت می‌کرد. 4- برای اعلام رؤیت هلال درماه رمضان وبیدارکردن مردم جهت صرف افطار وسحری وعبادت و........
مانـعش غلغـل چنگ‌ست‌وشَـکَرخواب صبـوح
ور نــه گــــر بـشـنـود آه سـحــرم ، بـاز آیــد
نوا وآهنگ چنگ (از سازهای زهی ایرانی) و خواب شیرین صبوح: صبحگاهی(خواب پس از نوشیدن شراب بامدادی ) مانع می‌شود که معشوق آه و ناله‌ی مرا بشنود ، اگر این خوشگذرانیها نبود ومن فقط به فکروصال بودم وبعضی اوقات ازاو غایب نمی شدم بی تردیدمعشوق به آه سحرگاهی من پاسخ می دادو بازمی‌گشت.
بنوش جام صبوحی به ناله ی دف وچنگ
ببوس غبغب ساقی به نغمه ی نی وعود
آرزومـــنـد رخ شــــاه چــو مــاهــم حـافـــظ
هــمّــتــی ؛ تــا بـســلامــت ز درم بــاز آیــــد
آرزوی دیدارمعشوق ماهرو رادارم ومشتاقانه رانتظاری سخت بسر می برم . ای حافظ همتی کن، دعایی کن تا شاه(معشوق) به سلامت باز گردد.
ماشبی دست برآریم ودعایی بکنیم
غم هجران توراچاره زجایی بکنیم.

 

سیدعلی ساقی در ‫۷ سال و ۵ ماه قبل، سه‌شنبه ۲۵ آبان ۱۳۹۵، ساعت ۱۷:۵۵ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۰۶:

اگـر بـه کـوی تـو بـاشـد مـرا مـجـال وصـول
رسـد بـه دولـت وصـل تـو کار مـن بـه اصول
اگربه من این فرصت و اجازه داده می شد که به کوی تـو بـرسم ودرآنجاساکن گردم از نیکبختی سعادتی که از وصال تـوحاصل می گشت،کار و بـار من هم سر و سامان می‌یـافت.وگرنه درغیر این صورت هرگز من به سامان نخواهم رسید.
گدای کوی تو ازهشت مستغنیست
اسیرعشق تو از هردو عالم آزادست
قـــرار بـُـرده ز مـن آن دو نـرگـــس رعـنـــــا
فـــراغ بـرده ز مـن آن دو جـادوی مـکــحـول
آن دو چشمِ تـو که همچون گل نرگس خمار می باشند،آسایش و آرام از من گرفته اند ، آن دو چشمِ مـکــحـول (سرمه کشیده‌یِ) جادوگرنیز آسایش خاطر را از من سلب کرده اند .
پارسایی وسلامت هوسم بود ولی
شیوه ای می کندآن نرگس فتان که مپرس
چـو بـر در تـو مـن بـی نـــوای بــی زر و زور
بـه هـیــچ بـاب نـــــدارم ره خـروج و دخــول
زمانی که من بی چیز وبیچاره هستم وراه واردشدن به کوی تورا نمی دانم وتوان خروج از عشق توراهم ندارم ،مستأصل شده ونه راه پیش دارم ونه راه پس.
خدارا رحمی ای منعم که درویش سرکویت
دری دیگرنمی داند رهی دیگر نمی گیرد.
کجا روم ؟ چه کنــم ؟ چاره از کجا جویـم ؟!
کـه گـشـتــه‌ام ز غــم جــور روزگـار مـلـــول
کجا بروم ؟ چه کار بکنم ؟ چاره‌ی کارم درچیست ؟ زمانی که من ِ فقیر بی زر و زور از هیچ دری اجازه‌ی رفت و آمد به بارگاه وصال تـو نـدارم ، من که از اندوه و جفای روزگار دل آزرده وملول شده‌‌ام،چه کاری ازمن ساخته است؟
بودکه یار نرنجد زمابه خُلق ِ کریم
که ازسئوال ملولیم وازجواب خجل
مـن شـکـسـتـه‌ی بـد حــــال زنـدگی یـابـم
در آن زمان که به تیغ غمـت شـوم مـقـتـول
من ِ ناتوانِ مریض، آن زمان که با تیغ غم تـو کشته شوم زندگی ِ دوباره خواهم یـافت .
زیرشمشیرغمش رقص کنان خواهم رفت
کان که شد کشته ی او نیک سرانجام افتاد
خــراب‌تـر ز دل مـن غـم تــــو جـای نـیـافـت
کـه سـاخـت در دل تـنــــگـم قـرارگـاه نـزول
غم تـو همانند گنجی هست که دل مرا برای پنهان شدن و آرامش یافتن در آن انتخاب کـرد .
تاگنج غمت در دل ویرانه مقیم است
همواره مرا کوی مقامات مقام است.
دل از جـواهــــر مـهــرت چـو صـیـقـلـی دارد
بـُـــوَد ز زنـگ حـوادث هـر آیـنـه مــصــقـــول
دل من که با گوهر عشق تـوجلاو درخشندگی یافته است قطعن از کدورت حوادث پاک و زدوده شده است و"هرآینه" ایهام جالب وزیبایی دارد هم به معنای به "درستی که" وهم به معنای آینه گرفته شده است. دلی که با عشق تـو تابناک ودرخشنده گشته هرگزاز حوادث روزگار مـکـدّر نخواهدشد وهمچون آینه صاف ودرخشنده است.
سنگ وگل راکند ازیمن نظر لعل وعتیق
هرکه قدرنفس لعل یمانی دانست
چه جرم کرده‌ام،ای جان و دل بـه حضرت تـو
که طاعت مـن بی‌دل نمی‌شـود مـقـبـول ؟!
ای جان و دل (خطاب به معشوق) چه گناهی از من سرزده ؟ که بندگی وطاعت وگریه وزاری من در پیشگاه تـو موردقبول نمی افتد ؟ درجای دیگر حافظ به خودش پاسخ می دهد:
درزلف چون کمندش ای دل مپیچ کانجا
سرها بریده بینی بی جرم وبی جنایت
به درد عشق بـساز و خموش کن حـافــظ !
رموز عشق مـکـن فـاش پـیـش اهـل عـقـول
خموش کن : سکوت کن ، ساکت شو
اهل عقول : عاقلان
ای حافظ : با درد عشق بـسـاز و سـاکت باش وچیزی نگو( اسرار عشق را پیش عاقلان فاش مکن ). حافظ معتقداست که تنهاراه رستگاری درعشق ورزیدن است وبس.چنانچه کسی با عقل گرایی ومصلحت بینی بخواهد به منبع حق متصل گردد زهی خیال باطل است.
رندعالم سوزرا بامصلحت بینی چه کار؟
کارملک است آنکه تدبیر وتأامل بایدش
پس تدبیر وتأمل ومصلحت بینی فقط در این دنیا وبه کارملک می خورد آنکه سرسودای وصال یار دارد با تدبیر ومصلحت گرایی ممکن نیست وتنها ازطریق عشق ورزیدن ورها ساختن کار ملک ومادیات است که آدمی به فراسوی آگاهی وکمال می رسد.

 

عباس در ‫۷ سال و ۵ ماه قبل، سه‌شنبه ۲۵ آبان ۱۳۹۵، ساعت ۱۷:۲۳ دربارهٔ ابوسعید ابوالخیر » رباعیات نقل شده از ابوسعید از دیگر شاعران » رباعی شمارهٔ ۷۰۴:

زنهار ز یار خود مگردانی روی
در دو کلمه فاصله ها نیاز به اصلاح دارند.

 

سیدعلی ساقی در ‫۷ سال و ۵ ماه قبل، سه‌شنبه ۲۵ آبان ۱۳۹۵، ساعت ۱۵:۵۳ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۲۰:

از دیده خون دل هـــمه بر روی مـا رود
بر روی مـا زدیـده چه گویم چه‌ها رود ؟
این غزل یکی از ناب ترین غزلهای خواجه ی شیرازاست. شاهکار یست پراز ایهام.هیچ شاعری تاکنون نتوانسته به طرزحافظ شعری بااین همه ایهام واشاره بسراید.ایهام یکی اززینتهای غزل است وحافظ تنها شاعریست که بامهارت خاصی غزلهای خودرا به ایهام مزین نموده است.
"دیده" ایهام دارد:1- آنچه که ازطریق چشم دیده می شود.2- چشم . به اعتباراول: آنچه که می بینیم(زیباییها)باعث می شوند خون دل بجوش آمده وازراه دیدگان به روی وصورت ما جاری گردد. به اعتباردوم: ازچشمانمان است که دلهایمان مورد آزار واذیت واقع شده واشگ خونین که حاصل خون دل است بر روی ما روان گردد. باباطاهربه همین اعتبارمی فرماید: بسازم خنجری نیشش زفولاد/زنم بردیده تا دل گرددآزاد.
خون دل ما از طریق چشم مان بر چهره‌هایمان جاری است ، چه گویم این اشک با چهره‌ی ما چه کرده‌است ،بین دل عاشق و چشم او ارتباط بر قرار است.به سبب گناه چشم است که دل بیچاره وگرفتار شده است وخون دل بگردن چشم است.چه خونها از دست دیده بر دل ما وازدل ما ازراه دیده برروی جاری می شود.ویاازآنچه که ما دیده‌ایم و باعث بارش خون ازچشمانمان به رویمان شده است چه بگویم که از رنگ زرد و چهره‌ی خونین ما پیداست
"رنگ رخسار خبر می‌دهد از سرّ درون"

مـا در درون سـیـنـه هوائی نهفته‌ایـم
بـر بـاد اگـر رود دل ما ، زان هـوا رود
هوا دارای ایهام است:1- هوایی که تنفس می کنیم.2 آرزو،میل ،خواسته
همه برای زندهماندن ،بواسطه ی "دم" نفس کشیدن، هوایی رادردرون سینه نگاهداشته ودربازدم به بیرون می فرستند.درمعنای ظاهری این نکته مستفادشده است.اما روشن است که شاعر بدنبال طرح این نکته ی ساده نبوده بلکه قصد دارد نکته ی مهمتری را ازدل این نکته ی ساده استخراج کرده وذهن مخاطبان خویش(خوانندگان شعر)را به آن سو معطوف نماید.این شیوه ی بیان مطلب همان ایهام است که اغلب وبعبارتی تمام اشعار حافظ بدان مزین می باشد.
معنای باطنی:
ما در دردرون سینه آرزو وخواسته ایی را نهان کرده‌ایم چنانچه بلایی برسردل ما آید ودل ما از دست برود به سبب این آرزویی هست که دراندرون سینه وجان ما پنهان شده وجای گرفته است. شاعر بااشاره وکنایه،ضمن بیان این مطلب ،خطرسازبودن این خواسته وآرزو رانیزبازگو می نماید.ازآنجاکه خطر این آرزو متوجه دل است،مخاطب شعردرمی یابدکه این خواسته وآرزو مربوط به عشق است چراکه عشق طریقی بسی خطرناک بوده ودراولین یورش، دل عاشق بربادرفته وموردچپاول واقع شده وتوسط عشق اشغال می گردد.
دل می رود زدستم صاحبدلان خدارا.....
خورشید خاوری کند از رشک جـامـه چاک
گــــر مـاه مـهــــــرپـرور مـن در قـبــــا رود
خورشید خاور : خورشیدی که از جانب مشرق طلوع می کند ، ازرشک :ازحسادت ، رقابت ، از خودپرستی و خود پسندی جامه ی خودرا چاک می کند. چرا؟ چون بادرخشش و گرمای بی نظیر وبی مثالی که هنگام طلوع دارد . درمقابل جلوه گریِ معشوقِ ماهرو و ناز پروردِ من ، کم می آورد. هنگامیکه ماهروی نازدانه من درقبا فرو میرود (جامه برتن می کند) وشروع به جلوه گری میکند،خورشید از حسادت و خودپسندی قبای خودرا می درد. ایهام دراین بیت به شکل خیره کننده ای نمود پیدا کرده وبه زیبایی شعر صدچندان افزوده است.
بر خـاک راه یـار نهادیم روی خویـش
بر روی مـا رواست ، اگر آشــــنا رود
ما روی‌ وصورت خویش را بر خاکی که یار از روی آن خاک می گذرد گذاشته ایم ،به امیدآنکه یار قدم مبارکش را به روی ماگذارد.پس اگر یار آشنا بر چهره‌ی ما پا بگذارد شایستگی آن رادارد.ماخودمان راخاک راه اوکرده ایم ،ما نیزچون خاکساریم ومانند خاک شده ایم ، شایستگی این راداریم که گام های یار بر روی ما باشد.
"آشنا" معانی گوناگونی متناسب باجمله دارد : خویشاوند ، اهل دل و اهل معرفت ، شناگر ، اما در اینجا به معنی یار ومعشوق است .
سیل‌است آب دیـده و هر کس که بـگذرد
گر خود دلش ز سنگ بود ، هم ز جا رود
آب دیده واشک ما چونان سیلاب روان است ، هرکس که در مسیر این سیل قرار بگیرد ، هرچندکه سنگدل هم بوده باشد ،تاب وطاقت نیآورده و از جا کنده می‌شود.تحت تأثیر اشک روان ماقرارگرفته وتوجهش به ماجلب می شود.
می گوید که ما در راه عشق و عاشقی آنقدر ازروی ارادت گریه وزاری می کنیم که سنگدلان نیز تحمل نیارند ونظربرماکنند.
مـا را به آب دیـده شب و روز ماجـراست
زان رهـگــذر که بر سر کویـش چـرا رود
ما شب و روز با اشگ چشمهایمان (ازروی حسادت وغیرت )ماجراها یی داریم. از روی این که چرا در کوی معشوق ِ ما رهگذری درحال عبور وتردداست؟.
ازمنظری دیگر: ما شب و روز با اشگ چشمهایمان (ازروی غرورعاشقانه)گفتگوهایی داریم، از آن سبب که چرا دیدگان ما اشک می‌ریزد و پرده دری میکند تا هم معشوق و هم دیگران اسرار دل ما را بفهمند .
ازمنظری دیگر نیز چنین می توان گفت که ما شب وروز با اشگمان بحث وجدل می کنیم که ازچه رو اینگونه مدام همچون سیل به (چشممان: کوی معشوق روان) میگردد ودیدگان مارا که محل حضور یارو جایگاه معشوق است اشغال می کند .
حـافــظ به کوی مـیـکده دایـم به صـدق دل
چون صـوفیـــــان صـومـعـــه‌دار از صـفا رود
صوفی دراغلب اشعار حافظ بعنوان ریاکار، متظاهر، خشک مذهب،حیله گر وجاه طلب وفریب خورده است.
معنای بیت: حافظ به میخانه ومیکده ی حقیقت ،همیشه از روی صدق وصفا می رود.همانند صوفیان صومعه دار که پس از مدتی ریاکاری ،حیله گری وخشک مذهبی، پی به پوشالی ودروغ بودن اساس صوفیگری برده، وباصدق وصفای دل وخالصانه به میکده ی حقیقت روی می آورند.

 

سیدعلی ساقی در ‫۷ سال و ۵ ماه قبل، سه‌شنبه ۲۵ آبان ۱۳۹۵، ساعت ۱۵:۵۱ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۹۹:

اگـر شـراب خوری جرعـه‌ای فـشـان بـر خاک
از آن گناه که نفعی رسد به غیر چه باک ؟!
این غزل یکی ازبحث انگیزترین غزلهای حضرت حافظ است.چراکه شاه بیت این غزل وبیت های پایانی،اشاره یِ مستقیم به شراب انگوری داشته وازآن به نیکی یادشده است.برای درک ِ بهتر منظور آنحضرت باید دانست که درمکتب حضرت حافظ ،آدمی همواره درجریان یک رفت وبرگشت وسیروسفر دنیوی_معنوی قرارمی گیرد ودراین فرازوفروداست که به تکامل جسمی وروحی نایل میگردد.دراین مسلک عشق های مجازی و دنیوی سکویی جهت پرتاب شدن به عشق حقیقی ومستی ومیگساری اشاره ای به ازخودبیخودشدن های روحانیست.
ازسوی دیگرگرچه خواست ومنظور حافظ ازمستی، میگساری با می ِ انگوری نیست ومست شدن با باده ی ناب عشق ومعرفت، منتهای هدف وآرزوی ِ اوست.اما ازآنجاکه باشرابخواری ،تجسّم، فهم ودرک حالتِ مستی، بویژه برای عوام سهل تر است وبامیگساری نیز به درجه ای هرچند ناچیزو سطحی ازمستی حاصل میگردد،حافظ به همین منظور آن راستوده است.
معنی بیت :اگر شراب می‌نوشی وکارگناه (ازمنظرشریعت) انجام می دهی بهتراست که جرعه‌ای هم به یاد یاران و عزیزان سفر کرده برخاک بریزی..............
نکته ی مهم این بیت دراین است که حافظ درحقیقت همانگونه که خودفرموده:"مباش درپی آزار و هـرچه خواهـی کـن /که درطریقت ما غیرازاین گناهی نیست"،اعتقادی به گناه ندارد. خاصه آن که وقتی گناهی باعث شود که نفعی برای دیگران داشته باشدازنظرگاه او جای نگرانی نـدارد.
"جرعه برخاک افشاندن ":از زمانهای بسیارقدیم رسم براین بوده که درمراسمات مختلف مذهبی ،هنگام قربانی کردن ، عبادت کردن ، یا به یاد عزیزان سفرکرده و یا به احترام خدایان ، شراب ، شیر ، روغن ، عسل ، آب و . . . روی معبد ها و مجسمه های مورد پرستش می‌ریختند . قرنها پیش از میلاد مسیح "قوم یهود" هنگام عبادت "یهوه" این کار را انجام می دادند و برمقبره های مردگان "جرعه افشانی" می نمودند . عاشوری ها،هندوهاو فینیقی‌ها نیز بر مقابر پـدران و اجداد خود "جرعه افشانی" می کردند . "اعراب"نیز خون قربانی را بر بت‌ها و مقابر اجداد خود می‌ریختند .
فرشته عشق نداند که چیست ای ساقی
بخواه جام و گلابی به خاک آدم ریـز
"سقراط" هم هنگامی که در زندان جام شوکران رابه دستش ‌دادند از زندان‌بان اجازه ‌گرفت تا قبل از نوشیدن برای یکی از خدایان از آن جام جرعه‌ افشانی کند و وقتی به او اجازه‌ی این کار را دادند ، جام را کج کرده و چند قطره از آن را بر خاک ریخت . بعضی ها معتقدند:(جرعه افشانی) از فرهنگ یونانیان بوده و از آنجا به فرهنگ فارسی و ایران وارد شده است . یـونـانـیـان درخت انگور ( رز ، تاک یا مـو ) را درختی آسمانی می‌دانستند که به زمین آمده و در زمین ریشه دوانده و مـیـوه‌دار شده تا لطیف ترین شیره‌ی جان خود (شـراب) را به خاک‌نشینان بـدهد ، از این رو خاکیان نیز باید به هنگام نوشیدن شراب جرعه‌ای بر خاک بریزند تـا این هدیه نصیب خاک هم بشود. جرعه افشانی از آغاز جنبه‌ی مذهبی داشته و جزو عقاید اقوام و ملل مختلف بوده است و اگر چه در آغاز از مشروبات و مایعات مختلف استفاده می‌شده ، به تـدریج منحصر به "شراب" شده و آنان که شراب را حرام می‌دانند از "گلاب" استفاده می‌کنند .
از جرعه‌ی تـو خاک زمین درّ و لعل یافت
بیچاره ما که پیش تـو از خاک کمتریم
بـرو بـه هر چه تـو داری بـخـور ، دریـغ مـخــور
کـه بـی دریــــــغ زنــــــد روزگـار تـیــغ هـلاک
استفاده کن از هرچه که در اختیار داری ،ازداشته های خویش بهره‌مند شـو و هرگز حسرت نـخور ، چرا که روزگار بی‌مضایقه وبدون ملاحظه، شمشیر هلاکت راکشیده وهمه چیز را نابود می‌کند . پس هیچ چیز باقی نخواهدماند تافرصت داری ازامکانات ونعمت هایی که دراختیارداری بهره ی کافی ببر.
توانگرادل درویش خودبدست آور
که مخزن زروگنج درم نخواهدماند
بـه خـاک پـای تـــو ـ ای سـرو نـاز پــــرور مـن
کـــه روز واقـعـــه پــــا وا مـگـیـرم از سـر خـاک
ای یار بلند قامت و نـاز پـرورده ،تـو را به خاک پـایت سوگند می‌دهم که روز واقعه(مرگم) از آمدن بر سر قبرم مضایقه نکن .
روزمرگم نفسی مهلت دیداربده
وآنگهم تا به لحد فارغ وآزادببر
چـه دوزخی ، چـه بـهشـتی ، چه آدمی ، چه پـری
بـه مـذهـب همه ، کـُفـر طـریـقـت ست امـسـاک
ازنظرگاه حضرت حافظ در همه ی مرام ومسلک ها ، خواه بهشتی باشند یا جهنّمی ، آدمی باشند یا پری ،خودداری ازمحبت به دیگران وبخل ورزی،کاری ناخوشایند وناسپاسیست و خسیس بودن ونبخشیدن کفرمحسوب میگردد. یعنی همه‌ی مذاهب خودداری از بخشش را بـد می‌دانند.
خزینــــــه داری میراث خوارگان کفراست
به قول مطرب وساقی به فتوی دف ونی
مــهــنـدس فـلـــکی راه دیـــر شــش جـهـتـی
چـنـــان بـبـسـت کـه ره نـیـست زیـر دیـر مغاک
معمار و خالق این جهان چنان طرّاحی نموده و راههای شش سویه را بسته است که هیچ راهی برای فراروبیرون رفتن از این دنیای واژگون نمانده است.
دیـر استعاره از جهان مادی ودنیویست.شش جهت عبارتند از : "شمال ، جنوب ، مشرق ، مغرب ، بالا ، پایین" ، منظورازدیر مغاک دنیای وارونه وآسمان واژگون است .برای اینکه دنیا را بی ارزش نشان دهد آن را به گودال تشبیه کرده است. جهان به آسمان واژگون و گودال مانند تشبیه شده که ما در آن گیر افتاده‌ایم وراه خروج ندارد.
گره ز ِدل بگشا و زسپـــــــــهر یادمکن
که فکرهیچ مهندس چنین گره نگشاد
فــــــریـب دختــر رز طـُرفــــه می‌زنـد ره عـقـل
مــــبـــــــاد تـا بـه قـیـــامـت خـراب طـارم تــاک
منظور از دختر رز شراب است. طـُرفه: عجب ، شگفت آور. طارُم : نرده‌ های چوبی جلو ایوان‌ها، داربستی که زیر درخت مو می‌زنند، دیوار چوبی یا سنگی اطراف باغ.
تاک : درخت انگور ، مـو
خرد و عقل را عشوه‌ی شراب انگوری عجیب به وسوسه می اندازدواغفال می سازد،آدمی درحالت مستی ازمنیّت خارج می گردد ومیزان خلوص او افزایش می یابدوتوانایی عشق ورزی پیدامی کند. امیدوارم که تا قیامت درخت انگور پابرجا بماند. حافظ آرزوی بقای بنای طارم تاک را کرده است.
بـه راه مـیـکـده حـافــظ ! خوش از جهـان رفتی
دعـــــای اهــــل دلـــت بـــاد مـونـس دل پــــاک
ای حافظ چه نیکو در راهِ تبلیغ وترویج میکده‌ی معرفت جانت را فدا کردی ویا "به راه وسوی ِمیکده رفتی" ، پس دعای خیر صاحب‌دلان و رندان ِعارف و عاشقان ِبامعرفت عشق حقیقی ومجازی همدم دل پاکت باشد .

 

سیدعلی ساقی در ‫۷ سال و ۵ ماه قبل، سه‌شنبه ۲۵ آبان ۱۳۹۵، ساعت ۱۵:۴۹ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۰۱:

ای دل ریـش مـرا بـا لـب تـو حـقّ نـمـک
حق نـگـهـدار !که من می‌روم ،اللهُ مـَعـَک
ریش : زخمی ، مجروح
اللهُ معک : خدا یارویاورتو باشد.
خطاب به معشوق: ای کسی که دل مجروح من با لب نمکین تو حق نمک دارد حقوق نمک نگهدار وحق آن رابه جای آر .چرادل زخمیِ حافظ با لبِ نمکین معشوق حق نمک دارد؟ این حق زمانی ایجادشده که حافظ درگذشته لب معشوق رابا دل زخمی وخونینی که به دلیل عاشقی دارد، بوسیده وچون لب معشوق نمکین بوده طعم آن رابادل مجروح چشیده وبه همین سبب بین حافظ ومعشوق، حق نمک جاری شده است. می دانیم که هرکس نمک کسی راخورده باشد بین آنها ازنظرگاه اخلاقی حقی (نمک‌گیرشدن) جاری می گردد وهردو باید این حق را درنظرداشته وبه آن احترام بگذارند.حافظ بازیرکی ورندی این موضوع رابه دلبر خویش گوشزدنموده ومی فرماید:من که رفتنی هستم پس من می روم حداقل احترام این حق نمک رانگاهدار وسپس وی را به خدا می سپارد.

تویی آن گوهر پـاکیزه که در عـالم قدس
ذکـر خـیر تـو بـُـوَد حـاصل تـسـبـیـح مَـلَـک
گوهر : اصل و نسب - عالم‌قدس : عالم ملکوت - ذکر خیر : به نیکویی یاد کردن - تسبیح : به پاکی و بلند‌مرتبگی سـتودن
خطاب به معشوق:تو آن پـاکیزه ‌نـژادی هستی که در عالم ملکوت ، فرشتگان از تـو بـه نیکویی یـاد می کنندوخوبیهای تو راذکرمی گویند .
درخلوص من‌ات ارهست شکی تجربه کن
کـس عیار زر خالص نـشـنـاسد چـو مَحک
خلوص : پاکی ، بی آلایشی عِیار :اندازه ، مقدار خالص بـودن - مِحـَک : وسیله‌ی ارزیابی عیار طلا
اگر در خلوص نیت وبی آلایشیِ عشق ِمن نسبت به خودت شک وتردید داری مرا بیازمای وآزمایش کن ، چرا که تنها معشوق می‌تواند مانندمحک، یکدلی و خلوص عاشق را بسنجدوتشخیص دهد. همانگونه که محک می‌تواند ناخالصی طلا را مشخص کند .
گفته بودی که شوم مست و دو بـوس‌ات بـدهم
وعـده از حـد بـشـد و مـا نـه دو دیـدیـم و نـه یـک
دلبرا:گفته بودی ،قول داده بـودی هرگاه که سرخوش وسرمست شدی، به من دو بوسه بـدهی .امامدت زیادی از زمان وعده‌ات گذشته و هنوز دو بوسه که هیچ یک بوسه هم ما ندیده ایم.
بـگــشـا پـستـه‌ی خنـدان و شـَکـَر ریــزی کـن
خـلـق را از دهـن خویـش مـیــنــداز بـه شــک
"پسته‌ی خندان" استعاره از لب و دهان است. "شکر ریزی کردن" نیزکنایه از : "سخنان نغز وشیرین گفتن" .
لب بگشا و سخنان نغزوشیرین بـگو
ازبس که حرف نمی زنی وسکوت اختیارکرده ای
وازمنظری دیگر: ازبس که لب ودهانت ظریف و«به اندازه ی پسته» کوچک هست، مردم میان داشتن و نداشتن لب و دهان تو،به شک و تردید افتاده اند پس سخن بگوی وشکرریزی کن وخلق رابه شک میانداز.
چرخ بـر هم زنــم ار غـیـر مـرادم گــردد
من نـه آنـم که زبـونی کـشـم از چـرخ فـلــک
کسانی که حافظ رابه جبری گری متهم می کنند قطعن به معنای این بیت توجه کافی نداشته اند.
در اینجا حافظ به صراحت می‌گوید اگرخواسته ها وآرزوهای من محقق نگردد تسلیم نمی شوم وساکت نمی مانم ؛ افلاک را برهم می‌زنم و از نظم و سامان می‌اندازم . و نمی‌گذارم که فلک بر من چیره شود و سرنوشتم را بر خلاف میل من رقم بـزند ، اگر آسمان بخواهد چنین کند نظم و سامانش را به هم می‌ریزم ، من کسی نیستم که در برابر آسمان خواری بکشم و کوتاه بیایم .
چون بـر حـافــظ خویـشـش نـگـذاری ، بـاری
ای رقـیـب از بـر او یک دو قـدم دور تــرک
رقیب : مراقب ونگهبان بارگاه معشوق
حافظ به نگهبان ومحافظ معشوق می‌گوید که اگراجازه نمی دهی معشوق در کنار ونزدحافظ باشد ،حداقل خودت نیز یکی دوقدم ازاو فاصله بگیر .ای مراقب بارگاه معشوق دور شو چرا نمی‌گذاری که معشوق در کنار حافظ که مال خوش است بماند ؟

 

سیدعلی ساقی در ‫۷ سال و ۵ ماه قبل، سه‌شنبه ۲۵ آبان ۱۳۹۵، ساعت ۱۵:۴۷ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۵۳:

ای خُــــــرّم از فــروغ رخـت لالـــه‌زار عـمـر
باز آ کـه ریـخـت بـی گل رویـت بـهـار عـمـر
خطاب به معشوق است : ای محبوب ودلبری که از پرتورخسار تو گلستان زندگانی شاداب و سرسبز می گردد ؛ دوباره باز گرد که بدون گل روی تو، بهار زندگی من صفایی نداردوشکوفه های زندگانی من ریخته وپرپرشده است... .
از دیده گر سِـرَشک چو باران چـکد رواست
کـانـدر غـمـت چـو بـرق بـشد روزگار عـمـر
اگر از چشمان من مثل باران اشک بباردبجا و شایسته است وهیچ غیرمعمول نیست زیرا که در غم هجران تو دوران عمر مثل برق سریع گذشت ومن ازفیض وصال تو این چنین محروم وناکام مانده ام ."برق وباران ودیده وسرشک" آرایه های متناسب وزیبایی به وجودآورده اند.
این یک‌دو دم که مهلت دیـدار ممکـن ‌ست
دریـاب کـار مـا کـه نـه پـیـداست کار عـمـر
این مدت کمی که اززندگانی باقی مانده وهنوز فرصت دیدار تو برایم امکان پذیر است را از من دریغ مدار . مرادریاب و به کار و خواسته‌ی من رسیدگی کن و اجازه‌ی دیدار بـده که پایان عمرنامعلوم است .
تا کی مـی صـبـوح و شَـکـرخواب بامداد ؟!
هُشیار گرد،هان؛ که گـذشت اختیار عـمـر
این بیت وبیت بعدی خطاب به معشوق نیست . بیان چگونگیِ سپری شدن عمر واحوالات درونیِ شاعراست
منظورازصبوح ، شراب صبحگاهیست
شَکَرخواب :خواب شیرین،خواب خوش
در قدیم شراب رااول صبح برای رفع خماری و ایجاد شادابی و سرمستی می‌نوشیدند.شرابخواری صبحگاهی و خواب خوش بامدادی تا کی ؟! بیدارشو و از مستی به در آ که دوران خوش عمر درحال سپری شدن است .
دی در گُـذار بـود و نـظـر ســوی مـا نـکــرد
بـیـچـاره دل، که هیچ نـدیـد از گـذار عـمـر
همانگونه که گفته شد شاعر گویی احوالات درونی وسرگذشت خودرا با خویشتن درمیان نهاده ونجوا وزمزمه می کند:
دیروز در (گذار: به معنی محل گذر وکوچه) می‌گذشت و به من توجّهی نکرد ، افسوس که دل بیچاره‌ی من در طول عمرش هیچ خیری ندید .وازلطف و توجّه معشوق بهره مندنگردید.معنی(گذار) در مصرع دوم به معنی گذران و گذشتن است.
"عمر" نیز دارای ایهام است : 1- زندگی و روزگار 2- معشوق ، معمول است که کسی که عاشق کسی می شود می گوید تو عمر منی...
انـدیـشـه از مـحیـط فـنـا نیست هر که را
بـر نـقـطـه‌ی دهـان تـو بـاشـد مـدار عـمـر
اندیشه دراینجا به معنای پروا و ترس است /
محیط فنا:یعنی گودال وگرداب نیستی /
مدار :محورو مسیر /
نقطه ی دهان : نوعی اغراق ومبالغه درمورد کوچکی دهان است . دهان به"نقطه" تشبیه شده‌است.
خطاب به معشوق می فرماید:
هرکس که محورومسیر عمرش بر گرداگرد دهان کوچک تو باشد ،عاشق تو باشد و به گفته های تو توجّه داشته وپیرو وفرمانبردارتوباشد،هرگز پروایی ازنیستی ونابودی نخواهدداشت.درحکمت وفلسفه ی عرفان،نقطه نماد وحدت است وازهمین نظرگاه حافظ همواره دهان یار را به نقطه تشبیه می کند تا هم معنای کوچکی متبادر گردد وهم معنای وحدت.
در هر طرف ز خیل حوادث کمین‌گهی‌ست
زان رو عـنـان گسسته‌ دوانـد سـوار عـمـر
ازآنجاکه ازهرسو بسیاری رویدادهای ناگوار در کمین جان انسانها هست وخطرات فراوانی وجوددارد، به همین سبب است که عمر همچون اسب افسار گیسخته‌ای شتابان می‌تازد تاازحوادث درامان ماند .
بی عمر زنـده‌ام من و این بس‌عجب مـدار
روز فـراق را کـه نـهـد در شـمـار عـمـر ؟!
دوباره شاعر در بیان احوالات درونی خویش،باخودزمزمه می کند ومی فرماید:
بی "عمر" بی "تو" زنده ام ،درهجران زندگی می کنم واین موضوع که بی عمر زندگی می کنم زیادعجیب نیست چراکه روزگار فراق وزمان جدایی از معشوق جزو عمر حساب نمی‌شود.بنظرحافظ هرروزی که بدون معشوق و دوست بگذرد هیچ ارزشی ندارد.درجایی دیگرمی فرماید:
اوقات خوش آن بود که باوست بسررفت
باقی همه بی حاصلی وبی خبری بود
حـافــظ ؛ سخن بـگوی که‌برصفحه‌ی جهان
ایـن نـقـش مـانــَد از قـلمت یـادگار عـمـر
ای حافظ شعر بگو ، سخنان نغز وشیرین بگوکه تنها چیزی که در جهان از تو به یادگارخواهدماند همین اشعارهستند.وحقا که این چنین نیز رقم خورد. روانش شادباد.

 

سیدعلی ساقی در ‫۷ سال و ۵ ماه قبل، سه‌شنبه ۲۵ آبان ۱۳۹۵، ساعت ۱۵:۴۶ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۴۸:

ای صـبـا نـَـکـهَـتـی از کـوی فـلانـی بـه مــــن آر
زار و بـیـمـار غـمـم ، راحـت جـانـی بـه مـــــن آر
صبا باد ملایم صبحگاهیست که درادبیات کهن ازاین باد بعنوان پیک و پیام رسان ورابط بین عاشق و معشوق یادشده است.
نـَکهت:بووشمیم روح پرور، عطر نفس یار

ای باد صبا ازکوی فلانی(معشوق) شمیم جانپرور و عطرنفس یار را برای من که به بیماری (هجران) دچارشده ودرعذاب وشکنجه یِ روحی بسر می برم بیاور وجانم را ازاین درد ورنج راحتی بخش...
قـلـب بـی حـاصـل مـا را بــزن اکـسـیـر مـُــــــراد
یعنی از خاک در دوسـت نـشـانـی بـه مــــــن آر
از واژه ی قلب دومعناگرفته می شودچون ایهام دارد : 1- دل 2- سکّه تقلبی
بی‌حاصل : ناکامی
اکسیر : جوهری که در قدیم به دنبال کشف آن بودند تا بتوانند فلزات کم ارزش را به فلزات گرانبها ، تبدیل کنند ،امروزه نیز تلاش می کنند تاجوهری کشف کنندکه مانع ازپیری آدمی گردد. اکسیر مراد درنظرگاه حافظ همان چیزیست که ازبادصبا درخواست می کند. ای بادصبا با آن اکسیر (عطرنفس یار وخاک آستانه ی سرمنزل دوست) قلب ناکام وسکه ی تقلبی مارا مبدل به کامروایی وسکه ی باارزش کن. درمصرع دوم بیت ،شاعر پرده ی ایهام راکنار زده ومنظورخودراآشکارا بیان فرموده است.ازاکسیر مراد معنای عشق نیز متبادرمی گردد.
در کـمـیـن‌گـاه نـظـر بـا دل خویـشـم جنگ است
ز ابــرو غــمـزه‌ی او تــیــر و کـمـانـی بـه مـــن آر
بازخطاب به باد وصباست شاعرمی گوید: دل درحدیقه ی چشم من به کمین نشسته ودست ازنظربازی برنمی دارد ومراپیوسته دچارمشکل وبیماری ودرد می سازد به همین سبب میان من ودل جنگ وستیز به راه افتاده است، کمین‌گاه نظر،همان تماشاگه وحدقه و گودی چشم است که به زیبایی به سنگر و کمین‌گاه تشبیه شده است.
ای بادصبا ازابروان کرشمه ریز یار تیر(مژه)وکمانی برای من بیاور تابااین سلاح به جنگ دلِ نظرباز بروم. تیروکمان نیز همان حرکات دلبرانه وغمزه وعشوه ی یار است. حافظ دراینجا بارندی وزیرکیِ خاصی، به ظاهرقصددارد به جنگ دل برود لیکن روشن است که درحقیقت سودای دیگری دارد ومی خواهد با تیروکمان که همان غمزه وحرکات دلبرانه هست عشقبازی کند. اینجاست که بُعدی ازابعادپیچیده ی شخصیت حافظ وتفاوت فاحش اوباسایرشاعران آشکارمی گردد.شاعران اغلب با خنجری که نیشش زفولاد است به جنگ دل می روند. اما حضرت حافظ برعکس آنها حتی ابروان محبوب خویش را نیزتیرو کمان نمی پندارد بلکه ابروی او راغمزه وکرشمه ریز می بیند وازبادصبا درخواست می نمایدکه ازآن عشوه ها وغمزه ها وحرکات مژه وابرو وچشم، تیروکمانی برایش بیاورد.
در غـریـبـی و فـراق و غــم دل پــیــر شـــــــــدم
ســاغر مـی ز کـف تــازه جــوانـی بـه مـــــــن آر
ایهام واشاره وکنایه واستعاره همواره وپیوسته درتمام اشعارحافظ مشهود وجاریست.هرواژه وعبارتی درشعر او دارای دو ویاحتی چندین معنی می باشدکه خواننده می بایست باظرافت،نکته بینی، مهارت ودانش خود معانی پنهان آنهاراکشف کرده وازفیض این معانی بهره مندگردد.

"غم دل" ایهام دارد : 1- غم و اندوه هجران وفراق یار که بر دل شاعرنشسته است 2- شاعراز دست دل ناراحت است، دل نظربازی کرده و برای او دردسر ایجاد می کند .شاعر دراین غم واندوه پیرشده وجوانی اش را ازدست داده وناکام مانده است. مصرع بعدی نیز ایهام دارد دربرداشت اول "تازه جوان" خود معشوق نیست:
1- ای صبا ؛ از دست نوجوان زیبا رویی به من شراب
برسان تا با سر مست شدن بتوانم این دردوغم را فراموش کنم و دو باره احساس جوانی کنم. در اینجا منظور جوان زیبایی است که در میکده ی زرتشتیان شراب می‌آورد (مغبچه)
2-ای صبا "ساغرمی" که همان :عطر نفس یار- خاک در دوست -اکسیر مراد وراحت جان ) می باشد را از دست معشوق من که تازه جوانی خوش ونوخواسته است بگیر وبرای من بیاور .
درتأییدمعنای دوم جایی دیگر می فرماید:
عاشق تازه جوانی خوش ونوخواسته ام
منکران را هم ازیـن می دو سه ساغر بـچـشـان
و گــر ایـشـان نـسـتـانـنـد روانـی بـه مـــــــــن آر
حافظ درزمان خویش موردسرزنش وملامت زاهدان ودینداران متعصب وخشک مذهب بود تا آنجاکه مورد تکفیر قرارگرفت وحکم ارتداد وکفر نیزبرای ایشان صادر گردید وبنا به روایتی به سبب همین اتهام نیز به شهادت رسید . چرا که حافظ معتقد به عشقبازی باخدابوده وزاهدان این ایده راکفرورزی قلمدادمی نمودند.
منکران همان کسانی هستندکه عشقبازی حافظ را نهی وانکارمی کردند
روانی یعنی به تندی ،با چالاکی ،
خطاب به صبا : از این شرابی که (بشرح بیت پیشین) می آوری ،دو سه ساغر هم به انکار کنندگان عشق بـده
تاآنهانیز سر مست شوند و ازموهبت عشق بهره مندگردند ،وچنانچه از پذیرفتن ونوشیدن آن پرهیز کردند بدون درنگ وبدون فوت وقت آن دو سه ساغر را هم برای خودم بیاور.
اینکه : "آن دو سه ساغر را هم برای خودم بیاور" یک نوع
تأکید برعقیده ی خویش است که هنوزبرسر همان عقیده ام هستم.
ســـاقـیـا ؛ عـشـرت امــــــروز بـه فــــردا مـفـکـن
یــا ز دیـــوان قـضــا خــطِّ امــــــــانی به مــــــن آر
بادصبا چون حامل نکهت یار وخاک دردوست است می تواندهمان ساقی باشد.ای صبا یا ای ساقی تأخیر شایسته نیست، وکاری مکن که عشرت امروز به فردا بیافتد.درنگ وتردیدمکن واسباب عیش وعشقبازی وعشرت رافراهم نما.واگرتأخیر روا می داری ضمانت نامه ای می توانی ارایه دهی که ما تاچه زمانی زنده هستیم.
دلم از دست بـشـد دوش ، چو حـافــظ می‌گفت
کـای صـبـا ؛ نـَکـهَـتی از کــــوی فلانی بـه مــن آر
دیشب هنگامی که حافظ این بیت:
" ای صبا نکهتی از کوی فلانی به من آر" را می سرود ازمضامین زیبا ومعانی ومفاهیم بکر آن من هم به موازات سروده شدن این غزل ،اختیار ازکف داده وعاشق می شدم .

 

سیدعلی ساقی در ‫۷ سال و ۵ ماه قبل، سه‌شنبه ۲۵ آبان ۱۳۹۵، ساعت ۱۵:۳۷ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۶۷:

ای صـبــا گـر بــگــذری بــر ســاحــــــل رود ارس
بـوسـه زن بـر خاک آن وادیّ و مُشکیـن کن نـفس
ای نسیم صبحگاهیِ صبا اگربرساحل رودِارس:( رودخانه مرزی ایران با آذربایجان) گذرت افتاد؛بوسه ای برآن وادی بزن ونفس خودراعطرآگین کن.احتمالن این غزل خطاب به یکی ازدوستان نزدیک شاعراست که دراین حوزه بوده است.بعضی شارحان معتقدند که : " سلطان احمد ایلکانی که در تبریز حکومت داشته از "حافظ" دعوت کرده بوده که به تبریز برود و حافظ نیزدرپاسخ ، این غزل را سروده و ارسال نموده ‌است .
منزل سلمیٰ – که بـادش هردم از ما صد سلام
پـُـر صـــدای سـاربـانـان بـیـنـی و بــانــــگ جــرس
سَـلْـمٰی = نام یکی از معشوقه های معروف عرب است،مانند شیرین ولیلی استعاره از معشوق است . حافظ دوست خود رادرمقام معشوق قرارداده ومنزلگاه دوست را پر رونق وباشور ونشاط به تصویر کشیده است.
برآن منزل با شوکت وجلال که از ما بر آنجا صدها درود باد اگر رسیدی خواهی دید که آنجا پر از صدای ساربانان و زنگ شتران است . یعنی دوست در آن مُلک دارای خدم و حشم فراوانست.
مـحـمـل جـانـان بـبـوس ، آنـگه بـه زاری عرضه دار
کـز فـراقـت سـوخـتـم ، ای مـهـربـان ! فـریــاد رس
محمل = کجاوه‌ای که برای نشستن برپشت شترمی بندند ای صبا بر محمل معشوق (دوست) بوسه بزن و از سوی من به او بگو که : ای یار مهربان به فریادم برس که از دوری وفراق تو بشدت دراندوه وناراحتی بسر می برم.
مـن که قـول نـاصـحـان را خـوانـدمی ؛ قـول رُبـــاب
گـوشـمالی دیـدم از هـجـران ، که ایـنـم پـنـد بـس
قول رباب خواندم یعنی مثل کسی که آوازی بشنود وفراموش کند.
منی که به پند واندرزنصیحت کنندگان ارزشی قایل نشدم و توجهی نکردم ،ازاین بی توجهی به پندناصحان وروی آوردن به عشق ؛دچارهجران ودوری شده و شکنجه و آزار بسیارکشیدم ، همین پـنـد مرا بس است .
عشرت شبـگیـر کن ، می نـوش ، کاندر راه عشق
شـب‌روان را آشـنـایـی‌هـاسـت بــا مـیــر عـسـس
دردوره ای از زمان حافظ ؛زاهدان متعصب وریاکار که حاکمیت پیداکرده بودند سختگیری های زیادی می کردند.آنهاکه رند وخراباتی بودند درمضیقه ی شدیدی قرارداشتند وناگزیر بودند شبانه ومخیفانه دورهم جمع شده وبه عشرت وخوشگذرانی بپردازند.لیکن نگهبانان ومأمورین حکومتی آنهاراتحت نظرداشته وبه تعقیب وگریز ودستگیری آنها می پرداختند.عشق ورزان با زیرکی ومهارتی که پیداکرده بودند هم توانایی فریب دادن مأمورین راداشتندو راه ورسم کنارآمدن بامأمورین درصورت دستگیرشدن رامی دانستند .
"شب‌روان را آشناییهاست با میر عسس" ایها م دارد . 1- با روش هاوشیوه‌ی نگهبانی پاسبانان آشنا هستند. 2- به کنایه می‌گوید که پاسبانان شب به راحتی فریب خورده وامکان تطمیع آنها میّسر می باشد.
هنگام شب به خوش‌باشگذرانی و نوشیدن شراب مشغول باش وترس به دل راه مده؛ زیرا که گذشتن ازسد نگهبانان سخت نبوده ومشکلی پیش نخواهد آمد.
عشق‌بازی ، کار بازی نیـست ، ای دل ! سر بـبــاز
زان کـه گـوی عـشـق نـتـوان زد بـه چـوگان هـوس
درادامه ی بیت قبلی به واژه ی "عشرت وعشق بازی" معنای عمیق تری می بخشد ومفاهیم هوس رانی ورفتارهای ناشایست را از آن می زداید.
عشق بازی و مهرورزی را نباید باسرسری وساده انگاشت . باید در راه عشق سر وجان را فدا سازی زیرا که گوی عشق را با چوگان هوس نمی‌توان به هدف زد.(اشاره به بازی چوگان) یعنی با هوس رانی نمی‌توان در راه عشق به جایی رسید.
دل ، به رغبت می‌سپارد جان، به چشم مست یار
گـر چـه هُـشـیـاران نـدانـد اخـتـیــار خـود بـه کـس
اگر چه هوشیاران وعاقلان ومصلحت اندیشان هرگز اختیار خود را به دست کسی نمی‌ سپارند ولیکن عاشقان باکمال میل و اختیار ، جانشان را فدای چشم مست معشوق ومحبوب می‌کنند . دراین راه مصلحت اندیشی وترس ازجان باختن معنایی ندارد."چولاف عشق زدی سرببازچابک وچست"
طـوطـیـان در شـکـّرسـتـــان کــامـرانــی می‌کنـنـد
وز تـَحَـسُّـر دست بر سر می‌زنـد مسکیـن مگـس
تـَحَـسُّـر یعنی حسرت کشیدن ، منظور ازطوطیان همان عشقبازان ومگس همان هشیاران بیت قبل است.
طوطیان در کشتزار نیشکر به کام دل رسیده اند و به عشرت وخوشگذرانی مشغولند اما عاقلان ومصلحت اندیشان مانند
مگس از روی ناکامی؛ دست حسرت بر سر خود می‌زند .
نـام حــافـــظ گـر بـر آیـد بـر زبـان کلــک دوســت
از جنـاب حضرت شـاهم بس است این مُـلتَـمَـس
کلک یعنی قلم جناب : حضرت و درگاه
مُلتَمس : چیزی که مورد درخواست والتماس است،
اگر چنانچه روزی نام من با قلم دوست نوشته شود ، "زهی سعادت وخوشبختیست" از درگاه و محضر پادشاه (معشوق ) همین خواسته مرا کفایت می‌کند .

 

سیدعلی ساقی در ‫۷ سال و ۵ ماه قبل، سه‌شنبه ۲۵ آبان ۱۳۹۵، ساعت ۱۵:۳۵ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۶۰:

ای سـرو نـاز حُـسـن کــه خـوش می‌روی بـه نـاز
عـشّــاق را بـه نــاز تــــو هـر لـحـظـه صــد نـیـــاز
منظور ازسروناز معشوق بالابلند و خوش اندام است.
خطاب به معشوق :ای بالابلند و خوش اندام زیبایی که با عشوه وناز می روی ویا ای که در حسن چون
سر ونازی وبه عشاق هیچ توجهی نداری
عاشقانِ تو هر لحظه وهمواره به کرشمه و دل رباییِ تو نیازمندهستند.

فـرخـنــده بـاد طـلـعـــت خـوبـت کـــــــــــه در ازل
بُــبــریـده‌انــد بــر قــــد ســروت قـبــــای نـــــــــاز
فرخنده : مبارک ومیمون - خجسته
بـاد یعنی بادا ، باشد فعل آرزو کردن ودعایی است
طلعت : حضوررخسار تابنده ومنوّر
مبارک و خجسته بادا چهره‌ی تابناک تو
بی شک قبای ناز ودلبری را از روز ازل برقدوقامت زیبای تو اندازه گرفته و بریده‌اند . توشایسته ی نازی وعشاق محتاج این نیاز.
آن را کـــه بـــــوی عـنــبــر زلـف تـــــــو آرزوســـت
چـون عــود گـو بـر آتـش ســودا بـســوز و ســـــاز
آن عاشقی که آرزو ی عطر زلف سیاه تو رادرسردارد همچون عود:(نوعی چوب که هنگام سوختن بوی خوشی از آن برمی‌خیزد) براین آتش سودا خواهدسوخت وخواهدساخت. چراکه آرزوی بزرگی درسردارد وبرای رسیدن به آن باید سختی ها ومشقّات فراوانی تحمل کند.ازمنظری دیگر: ای عاشقی که چنین آرزوی داری ، بر آتش عشق خودهمچون عود بسوز و بساز وتحمل کن تا بوی خوش عشق از سوختن‌ات برخیزد وعطش تورا فرو نشاند.
پــروانـه را ز شـمـع بـُـوَد ســـــــــوز دل ، ولــــــی
بـی شـمـع عـارض تـــو دلـــــم را بُـــوَد گـُـــــــداز
پروانه بواسطه ی وجود و حضور شمع وآتش شمع است که می‌سوزد و می‌گدازد.ولیکن من برعکس پروانه ، درحالی که شمع رخسار تو حضورندارد و پیش من نیست دلم بی آتشِ چهره ی تومی‌سوزد و می‌گدازد .
صـوفی که بی تـو تـوبـه ز مِی کــرده بـود ، دوش
بـشـکـسـت عـهـد چـون در مـیـخـانـه دیــد بــــاز
صوفی در این بیت باتوجه به معنای بیت قبلی - (سوختن شاعر بی حضور شمعِ رخسارِ معشوق) خود شاعراست . گرچه عهد کرده بود هرگزبی حضور معشوق شراب وباده ننوشد امادیشب وقتی درِ میخانه را باز دید نتوانست به عهد و توبه‌ی خویش پای بند بماند توبه را شکست و به شرابخواری پرداخت . چراکه زمان واقعه ی شکسته شدن توبه، زمانِ تحمل سوز فراق است وعاشق یا صوفی که خودشاعراست به سبب بیقراری به میخانه پناه می برد.
از طــعــنـــه‌ی رقــیــب نــگـــــردد عــیـــار مـــــن
چــون زر اگـــر بــرنـــد مــــرا در دهــــــــان گـــــاز
طعنه : سرزنش وملامت،
رقیب : مدعی ،مراقب و نگهبان معشوق
عیار : میزان ودرجه‌ی خلوص زر ، ارزش واعتبار
گاز : انبر فلزی و قیچی که با آن طلا را برش می دهند
با سرزنش وملامت نگهبان ومراقبِ معشوق ازدرجه یِ خلوصِ من کاسته نمی‌شود چراکه من مثل طلا هستم وچنانچه با قیچی قطعه‌قطعه‌ام کنند باز هم ازارزش وعیار من کم نخواهدشد .
دل کـز طـواف کـعـبـه‌ی کـویـت وقــوف یــــــافــت
از شـــوق آن حــــریــم نـــدارد ســـــــــــرِ حـجـاز
خطاب به معشوق: دل من از گردیدن به دور کویِ تو (کوی معشوق درنظرعاشق حرمت کعبه دارد) وطواف درپیرامون کوی تو؛ به فیضی نایل شده وبه لذتی واقف گردیده است که دیگر هیچ رغبتی به رفتن به سرزمین حجاز(مکه) ندارد وکوی تورا ترجیح می دهد. درجایی دیگر می فرماید:
باخاک کوی دوست به فردوس ننگریم.
هر دم به خون دیـده چه حاجت وضو ؟ چو نیست
بــی طــــاق ابــــــــروی تـــــو نــمـــــاز مـرا جـواز
چه حاجت است که هر لحظه با اشک خونین وضو بگیرم ؟ (بدون حضور تو ) وقتی محراب ابروان تو دردسترس نیست تادرآن محراب به رازونیاز بپردازم. جایی دیگر می فرماید:
نمازدرخم آن ابروان محرابی
کسی کندکه بخون جگرطهارت کرد
چــون بــــاده بــر ســر خـُـم رفـت کـف‌زنــــــــــان
حــافـــــظ کـه دوش از لـب سـاقـی شـنـیـد راز
همانگونه که باده وشراب در حالت رسیدن وتخمیرشدن کف کرده و به سَر خُم نزدیک می شود ، حافظ نیز شب پیش با شنیدن نکته یِ نابی از دهان ساقی (ساقی درنظرگاه حافظ اغلب خودمعشوق است که عاشق راسرمست می سازد) کف زنان و شادی کنان بر سر خم رفت.
کف زنان ایهام زیبایی دارد.درنگاه اول کف کردن شراب وبه سرخم نزدیک شدن ودرنگاه دوم مفهوم کف(دست) زنان وشادی کنان برسرخم رفتنِ عاشق وباده خواری را تداعی می نماید.

 

سیدعلی ساقی در ‫۷ سال و ۵ ماه قبل، سه‌شنبه ۲۵ آبان ۱۳۹۵، ساعت ۱۵:۳۳ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۹۹:

واعظان کاین جلوه در محراب و مـنـبـر می کنـنـد
چون به خلوت می ر ونـد آن کار دیـگـر می کنـنـد
دردیوان حضرت حافظ واعظان ریاکار،زاهدان خودپسند وتمام کسانی که نه ازروی دلسوزی بلکه به سبب حفظِ منافعِ شخصیِ خویش ،دیگران را امرونهی می کنند، چهره هایی منفور ومنفی دارند وباشدیدترین لحن مورد نکوهش وسرزنش قرار گرفته اند. ازآنجاکه افشاگری و آگاهی بخشی درخصوص کردارِناپسنداین قوم ریاکار و متظاهر ،کاری خداپسندانه، شایسته و به حق بوده و مسئولانه ودلسوزانه طرح شده است بدان مثل که: "هرچه ازدل برآید بردل نشیند" چنا ن بردل هر خواننده و شنونده ای زیبامی نشیند که خود این ابیات وعبارات تبدیل به مثل وحکایت شده ودرخاطره هاجاوید وابدی باقی می ماند. واعظانی که این چنین درفرودِمحراب وبرفرازِمنبر با رفتارهای نمایشی وباریا وتزویر،به مردم امر و نهی می کنند ودرلباس پرهیزگاری به اصطلاح به آنها پندواندرز می دهند خودشان به گفتارخودشان پایبند نیستند ودرخلوت خویش وفضای خصوصی چه کارهای ناپسندی که انجام نمی دهند..... آن کاردیگرمی کنند......" : اشاره به کارهایی است که آنقدر زشت و بد است که نمی توان آنها رابیان کرد.دراین جمله ی حافظانه ورندانه نکات لطیف وظریف زیادی نهفته است. "آن کاردیگر"بگونه ای دراین مطلب کارگذاشته شده که به خوبی پرده از راز واعظان برانداخته ومشت آنها را بازمی کند. شاعر برحسب رسالتی که ازسوی خداوند به او اعطاشده ،بی هیچ واهمه ای از "واعظانِ حاکم وحاکمانِ واعظ" دست به روشنگری می زند.....
وشجاعانه و مسئولانه حقایق مهمی رابرملا می کند.ریاکاری واعظان خودکامه وسودجو، حقیقت تلخیست که درطول وعرضِ همیشه ی تاریخ، درهمه ی جوامع وتمام دورانها وجودداشته وهمچنان بلای جان مردم به ویژه عامیان وساده دلان وخوش باوران درتمام جهان می باشد.
مرغ زیرک به درِخانقه اکنون نپرد
که نهادست به هرمجلس وعظی دامی
پند واندرزِ یک سویه، بدین شکل که یک نفر بربالای میز ومنبر قرارگیرد وساعتها وعظ وسخرانی کند هرگز مفید واقع نشده وجزاتلاف وقت سودی نخواهد داشت.اندرز ونصیحت فقط وفقط با عمل کردنست که بهترین نتیجه رارقم می زند.چنانچه نصیحت گو خودش دارای محاسن وفضایل اخلاقی باشد مردم نیز اورا بعنوان الگو قرارداده وسعی خواهند نمود که آنها نیز مثل اوباشند.
مشکلی دارم ز دانشمند مجلس باز پـرس
تـوبه فرمایـان چرا خود تـوبه کمتر میکنـنـد
مشکلی دارم ،سئوالی دارم ، ازدانشمندو فقیه مجلس بپرسید که به چه دلیل آنهایی که (واعظان) دیگران را به توبه واستغفاراز گناه تشویق می کنند خودشان توبه نمی کنند؟
آیا مردم را به نیکوکاری دعوت می کنید و خودتان را فراموش می کنید؟ یکی دیگر از دههاراز ماندگاری وجاودانگی حافظ،پرداختنِ رندانه وهوشمندانه به مضمون هاومسایل ودغدغه های اجتماعیست که جهان شمول و فراگیربوده ودرتمام دورانها وتمام جوامع انسانی مشهود وملموس می باشد.چه بسیار آمران به معروف وناهیان ازمنکرات که خود فاسق وفاسد بوده وبا کمال وقاحت دیگران را دعوت به خوبی هامی کنند.
گـوئـیــا بــاور نــمــی دارنـــد روز داوری
کاین همه قلب و دغل در کار داور می کنـنـد
چنین به نظر می رسد که این واعظان بی عمل اصلن روزجزا وقیامت راباور ندارندکه اینگونه نیرنگ وتقلّب کرده و دستورات خداوند رادگرگون می نمایند.
یارب این نو دولـتان را بر خر خودشان نشان
کاین همه نـاز از غلام ترک و اسـتـر میکنـنـد
خداوندا این تازه به دوران ودولت رسیده ها را بر جایگاه قبلی و اصلیشان برگردان .اینان که تازه به جاه ومقام رسیده اند به داشتن نوکر و قاطر فخر فروشی می کنندوتکبّرمی ورزند.
ای گـدای خانـقـه بر جَـه که در دیـر مـغـان
میدهنـد آبی که دل ها را معـطّـر میکنـنـد
منظورازگدایِ خانقه همان صوفیست که دربیشتر اشعارِحافظ، به سبب متظاهر بودن وریاکاری وداشتن عقاید سست وبی اساس، چهره ا ی منفی وفریب خورده دارد.دراین غزل نیز که سخن ازریاکاریِ واعظان است، شاعرازرویِ رندی ، طعنه ای نیزبه صوفی زده وباقراردادن واعظ وصوفی دریک صف ،اورا هم تراز با واعظِ متظاهرمعرفی کرده تا بدین وسیله اونیزدرکنار واعظان ازشلّاق نکوهشِ طنز آلودبی نصیب نماند.
ای صوفیِ گداصفت وتهیدست وفریب خورده برخیز وخانقاه راترک کن وبه دیرمغان بروکه دردیرمغان آبی: (شراب آگاهی بخش ومعرفت) می بخشند ودلهارا ازمعرفت وشناخت معطر وباصفا می سازند.
دیرمغان دراشعارخواجه برخلاف خانقاه ،محل پاک وباصفایی هست که توسط مغبچه ها :(ساقیان جوان وخوشرو) به مریدان ومشتریان، شرابِ معرفت اعطامی شود.
بنده ی پیر خراباتم که درویشان او
گنج را از بی نیازی خاک بر سر می کنند
حالا که پای سخن به دیرمغان کشیده شده، شاعر وظیفه ی خود می داندکه ازبزرگواریِ پیرخرابات نیز سخن گفته واورابه بزرگی ومناعتِ طبع
یادکند. پیرخرابات درحقیقت تصویرِخیالی ِ شاعر ازمرشدوراهنمائیست که مریدانش ازروی بی نیازی ومناعت طبع خاک بر روی گنجِ زر ومال ومنال دنیا می نهند واعتنایی به آن نمی کنند.
حسن بی پایان او چندان که عاشق می کشد
زُمـره‌ی دیگر به عشق از غیب سر برمی کنـنـد
جلوه ی ِ زیبایی و تجلیِ حسن ِ بی حد و حصر معشوق،اگرچه بسیاری از عاشقان راقرار ازکف گرفته وبه عبارتی آنهارا ازپای درآورده ومی کُشدلیکن همیشه چنین نبوده و گروه های دیگری از عاشقان این شانس واقبال راپیداکرده و به منزل وصال رسیده ودرکنار یارآرمیده اند.آنهااز نیستی وعدم به عالم ظهورواردشده وازجاودنگی سر در می آورند.
بر در میخانه‌ی عشق ای مَلَک تسبیح گـوی
کاندرآنجا طینت آدم مخمر می کنند
خطاب به فرشتگان وملائک وبه عبارتی یادآوری سجده یِ فرشتگان هنگام آفرینش انسان وبرجسته سازی اهمیت وگوشزدنمودن ارزش والای آدمیست:ای ملک بر درگاه میخانه ی عشق :(که ازالطافِ ویژه ی الهی به بنی آدم است)ذکربگووستایش خداوندرابجای آر که در میکده ی عشق، خاک رابا باده ی معرفتسرشته و خمیر کرده وجسم وتن آدمی راخلق می کنند، وبه همین دلیل که محبت و معرفت را در وجود او قرار دادند به سجده درآ وبه حمدوثنای خداوندبپرداز.مقام آدمی ازاین حیث که روح خداوند برجسم اوجاری وروانست بسیارعزیز بوده واشرف مخلوقات می باشد.
خانه خالی کن دلا تا منزل سلطان شود
کاین هوسنا کان دل و جان جای لشکر می کنند
این بیت خطاب به عموم است وشامل واعظ وصوفی وعاشق نیزمی باشد.خانه خالی کن یعنی:هرعلایقی که به امورات دنیا داری ازدل وجانت پاک کن تادلت منزلگه معشوق باشد.تازمانی دل وجان ازغیر پاکسازی نشود امکان حضور دوست میسر
نخواهد شد.کسانی که هوسِ دیدار سلطان(معشوق) دارند لیکن از دل وجان،علاقمندی به لشکر(خواهشهای نفسانی وامورات دنیوی وآنچه که غیرازسلطان باشد ) رانزدوده وپالایش نکرده اند راه بجایی نخواهند برد.درجای دیگر می فرماید:
حافظا در دل تنگت چو فرود آید یار
خانه ازغیرنپرداخته ای یعنی چه؟
پس چنانچه مایلی سلطان عشق درمنزل دلت فرود آید می باید خانه تکانی کنی،راه راجاروکنی وآب بزنی ،گردو غبار اززوایای دل وجان بزدایی ...،
صبحـدم از عرش می آمد خروشی ، عقل گفت؛
قدسیان گوئی که شعر حافـظ از بر می کنـنـد
هنگام صبح از آسمان نوای رسایی به گوش می آمد عقل وخردپس ازشنیدن این همهمه چنین اظهارنمود:
گویا فرشتگان آسمان شعر حافظ را حفظ وزمزمه می کنند.
وبه راستی که راست گفت حافظ شیرین سخن.

 

سیدعلی ساقی در ‫۷ سال و ۵ ماه قبل، سه‌شنبه ۲۵ آبان ۱۳۹۵، ساعت ۱۵:۳۰ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۶۱:

آن کـه پـامـال جـفـا کــــــرد چو خـاک راهـم
خاک می‌بوسم و عـُذر قـدمش می‌خـواهـم
شاعر از بابت دوریِ معشوق دچار زجر و اندوهی شدیدشده ومستأصل ودرمانده گردیده است. اما زیباییِ کارعاشق دراین نکته ی لطیف نهفته که غم ودردِ دوری معشوق را با جان و دل می پـذیرد و این غم و اندوه را دوست دارد .ضمنِ آنکه درلایه ی عمیق ترمعنا، نکته ی لطیف ترو ظریف تر دیگری متجلی هست وآن عذرخواهیِ عاشق ازقدوم مبارک معشوق است. عاشق بواسطه ی دوریِ یار ونازکردن وبی توجهیِ معشوق ، همچون خاک راه پایمال گشته و بی ارزش شده است.

مطابقِ معمول و عرف رایج باید معشوق ازعاشق پوزش بخواهدکه سببپایمال شدنش رافراهم ساخته وباعبورِ مغرورانه ازرویِ او، چون خاک راه پایمالش کرده است، لیکن ازآنجاکه عاشقِ پامال در اینجا شخصِ حضرت حافظ است وباهمه ی عاشقان تفاوتهای اساسی دارد، اتفاقِ متفاوتی رخ می دهد عاشق پیش دستی کرده و بااشتیاقی خیال انگیز، خاک زیرپایِ معشوق را بوسه زده و پوزش می طلبد. چرا؟ چون معشوق را والامقامی می بیند که می بایست در زیرپاهایِ نازنین او گرانبهاترین و با ارزش ترین متاعِ دنیا پهن شده باشد نه جسم وجانِ کم بهایِ عاشق که اینک بـه جفای جدایی از معشوق مبدّل به خاک بی ارزش شده است. حافظ عاشقی نیست که اجازه دهد معشوق احساس گناه کرده و رنجشِ خاطر پیداکند.
حافظ اندیشه کن ازنازکیِ خاطریِار
برو ازدرگهش این ناله وفـریاد ببـر
به همین سبب است که بلافاصله خطاب به معشوق می فرماید:
مـن نـه آنـم کـه ز جـور تـو بـنـالـم ، حـاشــا
بــنــده‌ی مـُعـتــقــد و چـاکــر دولـت‌خـواهـم
من هرگز ازآن عاشقانی نیستم که ازرفتارتو وجور وجغای تو(بی توجهی وکناره گیری تو )شکایت کنم هرگزهرگز.....من بنده و غلام تو هستم و به ارباب بودن تو اعتقاد دارم و خادمی ارادتمندم که خیر و صلاح ونیکبختیِ تـورا ‌خواهانم.
بـستـه‌ام در خــم گـیـسـوی تـو امـّیــــد دراز
آن مـبــادا کـه کـنـد دسـت طـلـب کـوتـاهـم
بازخطاب به معشوق:من به گیسوان تو امیدبسیار بسته‌ام. عاشق دلِ خویش را به گیسوی معشوق دخیل بسته‌است تابه مرادوآرزویِ خویش برسد .مبادا اوضاع طوری رقم بخورد که من به کام نرسم!....عاشق گرچه امیددراز وطولانی به گیسوان یاردارد اما ازآنجا که از بلندیِ گیسوانِ یارخویش وکوتاهیِ دستانش خبردارد،نگران اینست که نکند دستانِ طلبش به گیسوان درازِ یار نرسدو کامروانگردد.
"بلندیِ گیسوی یار" اشاره به معنایِ جایگاهِ والاودست نیافتنیِ مقام یار و "کوتاهی دستانِ طلب" اشاره به قصوروناتوانی وعجز ودرماندگیِ عاشق دارد.
ذرّه‌ی خاکم و در کوی تـو ام جای خوش‌ست
تـرسم ای دوست ! که بـادی بـبـرد نـاگاهـم
همانگونه که درآغاز سخن، خودراخاک راه معشوق قلمدادکرده دوبارتأکیدمی کندکه گرچه مرابه بارگاه تو دسترسی نیست ومن جزذره ای خاک بیش نیستم لیکن همین که درکوی توساکن هستم نه تنهاازجایگاهِ خویش خوشحال وشادمانم بلکه بیم آن نیزدارم که ناگاه بادی وزیدن گیردومرا ازکوی تو به محلی دیگربراند.
باخاک کوی دوست به فردوس ننگریم
پـیــر مـیـخـانـه سـحـر جـام جهان بـیـنـم داد
و انــدر آن آیـنــه از حـُسـن تــو کـرد آگـاهـم
جـام جهان بـیـن کنایه از جام شرابِ معرفت وآگاهیست که دل عارف بواسطه یِ آن روشن وهمانند آینه یِ غیب نمامی گردد .سحرگاهی پیرمیکده ،جامی ازمعرفت وآگاهی به من عطانمود وبواسطه ی آن جام دلم غرقِ نـور معرفت وآگاهی گردید و من جهان بینیِ خاصی پیداکرده و نسبت به حُسن وزیباییِ تو(معشوق) واقف وآگاه شدم ، تجلّیِ حُسن تو را دریافتم سپس عاشقی وشیدایی پیشه کردم .
"پیر میخانه" درحقیقت پـیـر سالک و عارف کاملیست که اغلب حافظ بااحترام ازاویادکرده واورا راهنما ودلیلِ راهِ خویش معرفی می نماید.
بنظرمی رسدحافظ فردی رادرخیالِ خویش، مطابقِ سلیقه ومبانیِ فکری واعتقاداتِ شخصیِ خود به خصلتهایِ انسانیِ زیبا مزیّن ساخته وبه فضایلِ اخلاقی آراسته وسپس مرید اوشده است. چراکه بامطالعه ومرورِ دیوانِ حافظ،ملاحظه میگرددکه وی ازشخص خاصی پیروی نکرده ونام کسی رابعنوان پیروراهنمادراشعارخودنیاورده است . لازم به توضیح است که کیش حافظ ، ازنوع کیشِ عرفانی ابن عربی وبایزید بسطامی ویاحتا مولوی وشیخ شبستری وغیره نیست. کیشِ حافظ ،متاعی کاملن جدید، متمایزومتفاوت ازهمه بوده ودستآوردِشخصیِ آن نادره یِ روزگار است.
ابداع واژه ها یِ اثرگذاروتوجه برانگیززیادی مانند: پـیــر مـیـخـانـه-پیرمغان- پیرمی فروش-پیرخرابات، پیر طریقت و.... نوآوری، نوسازی وتوسعه وتعمیق معناهای بسیاری ازواژه ها -تبلیغ وترویج عشق ورزیِ بی قیدوشرط به بیانی نو وشیوه هایِ خیال انگیز وتحقیر وتخطئه یِ ظفرمندانه ی زاهدان متظاهر ومتکّبر ودروغگو،تنهابخش کوچکی ازتفاوت وتمایزِ تفکراتِ خواجه یِ شیراز باتفکراتِ عرفانیِ ماقبلِ خویش است.به عبارتی دیگر بنظرنگارنده ،کیش حافظ معجونی از عرفان –تصوف –شریعت –طریقت وفرهنگ وهنروادبِ اصیل ایرانیست که باسلیقه وهنرمندی خیال انگیزی درهم آمیخته شده وبنیادِمکتبِ انسانساز بی مانندی رابنانهاده است.
مرشدومرادِحافظ برکسی روشن نیست،بااین وجود اوگرچه دارای جهان بینی خاصی بوده و درچارچوب هیچ مذهبِ خاصی نمی گنجیده،اما نباید ازکناراین موضوع که او" ارادتی ویژه به مذهبِ زرتشت داشته" به
سادگی عبورکرد.
به باغ تازه کن آیین دین زردشتی
کنون که لاله برافروخت آتش نمرود
صوفیِ صـومـعـه‌ی عـالـَم قـُدســـم ، لـیـکـن
حــالــیــا دیــــر مـُغــان سـت حـوالـت‌گـاهـم
صوفی ، درویش، کسی که دل خود را با خدا صاف کرده باشد .
صومعه : دیر ، خانقاه ،محل ومکان عبادت
عالم قدس : ، عالم مجرّدات، جهان پاک و ازلی .
دیر مغان – محل عبادت وجایگاه موبدان و نگهبانان آتشکده یِ زرتشتیان
من ازعالم عرفان و عالم ملکوت آمده ام جایگاه من آنجا بود من دربارگاه کبریایی با خدا مأنوس بودم .ازریاوتکبروتظاهردوربودم دل وجانم صاف وپاکیزه بود.
حال که "ازبدحادثه ویا برای انجام مأموریتی"ناگزیرم مدتی رادراین جهان خاکی سپری کنم، تقدیرچنین رقم زده شده که در دیرمغان ، دل وجان ازریاوگناه وبدی هاصاف نموده وبه عبادت معبود پردازم و مشغول پرستش خداگردم. درادامه ی بیت قبلی دراین بیت نیزبه دیر مغان ومذهب زرتشت اشاره ای کرده وارادت خودرابیان نموده است.
لیکن روشن است که بااستنادبه تنهاچندبیت شعر ازیک شاعر هرگز نمی توان ونبایدچنین نتیجه گیری کردکه شاعرپیرو آن مذهب بوده است. به ویژه اظهارنظردرخصوصِ مذهبِ شاعری پررمز ورازهمانندحافظ که سخنان خویش رارندانه درلایه لایه های لفافه یایهام واشارات پیچیده تانامحرمان ومغرضان کمتر بدان دسترسی داشته باشند، امریست تقریبن غیرممکن ومحال. چنانکه خودفرموده:
تانگردی آشنازین پرده رمزی نشنوی
گوش نامحرم نباشدجای پیغام سروش
ویا:
من این حروف نوشتم چنانکه غیرندانست
توهم زروی کرامت چنان بخوان که تودانی
متاعی که حافظ بدان دست یافته عشقی پاک بااحساسی ناب وخواهشی فرامرزیست. متاعی که عقل و فرهنگ وادب و دانش وحتا شریعت و ….، در برابر آن ناچیز و حقیر به نظر می آیند.در مدرسه یِ عشق ،عقل وعلم ،دانش ودین، ومذهب وشریعت، جایگاهی پایین تردارند و مرزبندی های عقیدتی نظیر کفر و ایمان، شرک و توحید و حلال وحرام از میان می روند .
به عبارتی روشن تر پرسش کردن ازیک عاشق دررابطه باعشق و دین و مذهبِ او، عملی بیهوده بوده ودلیلی برجهل ونادانیِ پرسشگر خواهد بود. اگرکسی از یک عاشق بپرسد: عشق چیست؟ مسلمان هستی یا کافر؟ بت پرستی یا خداپرست؟ شیعه ای یا سنی؟ مؤمنی یا فاسق؟قطعن باچنین پاسخ هایی مواجه خواهدشد:
ابوسعید ابوالخیر :
عاشق به یقین دان که مسلمان نبود
در مذهب عشق کفر و ایمان نبود
و عطارنیشابوری:
جهانی است عشقت چنان پر عجایب
که تسبیح و زنار می‌برنتابد
نه در کفر می‌آید و نه در ایمان
که اقرار و انکار می‌برنتابد
وشیخ شبستری می گوید:
به ترسا زاده ای دل دِه به یک بار
مجرّد شو ز هر اقرار و انکار
چو عشق آمد چه جای عقل رعناست؟
که کارِ عشق بدمستی و غوغاست
در آن منزل که عشق آمد ستیزان
نباشد عقل آنجا جز گریزان
ویا:
خوشا آن دم که ما بی‌خویش باشیم
غنیِّ مطلق و درویش باشیم
نه دین، نه عقل ،نه تقوی، نه ادراک
فتاده مست و حیران بر سر خاک
حافظ همیشه از"پیرمغان ودیرمغان" با احترام وارادت یادکرده ودربرابر پیرمغان سر تعظیم فرودآورده است. امادرمقابل،واعظان وزاهدان ریایی راهمیشه ودرهمه حال به سُخره گرفته وتخطئه نموده است.
حافظ جنابِ « پیرمغان» جای دولتست
من ترک خاک بوسی ِ این در نمی کنم
مبوس جزلب ساقی وجام می حافظ
که دست زهدفروشان خطاست بوسیدن
گر مدد خواستم از « پیرمغان» عیب مکن
شیخ ما گفت که درصومعه همت نبود
گرمرشدمن پیرمغان شدچه تفاوت؟
درهیچ سری نیست که سرّی زخدانیست
نوای چنگ بدانسان زندصلاحی صبوح
که پیرصومعه راه درمغان گیرد
و درجایی دیگر با صراحت وتأکیدبیشتر می‌فرماید:
در خرابات مغان نور خدا می‌بینم
این عجب بین که چه نوری زکجا می ‌بینم
ازآن به دیرِمغانم عزیزمی دارند
که آتشی که نمیردهمیشه دردل ماست.
ما مریدان روی سویِ قبله چون آریم چون
روی سوی خانه ی خماردارد پیرما
درابیات زیرروشن تر وآشکارا اقرار می کند که در ابتدا از حقایق آگاه نبوده تا اینکه درپی آشنایی بااندیشه‌های پیرمغان در معنی بر او گشوده شده است:
اول از تحت وفوق وجودم خبر نبود
درمکتب غم تو چنین نکته دان شدم
آن روز بر دلم درمعنی گشوده شد
کز ساکنان درگهِ «پیر مغان» شدم
مغان در اصل قبیله ای از قوم ماد بودند که مقام روحانیت منحصرن به آنان تعلق داشت . آنگاه که آئین زردشت برنواحی غرب و جنوب ایران یعنی ماد و پارس مستولی شد مغان پیشوایان دیانت جدید شدند.
در کتاب اوستانام طبقه روحانی را بهمان عنوان قدیمی که داشته اند یعنی آترون می بینیم اما در عهد اشکانیان وساسانیان معمولا این طایفه را مغان می خوانده اند مغان جمع"مغ"است.مغ یعنی مردروحانی زرتشتی ، پیشوای ‌مذهبی زرتشتی، گود، ژرف،عمیق، به‌معنی رودخانه هم‌گفته‌شده است .
همچنین معنای باده ی مغان و شرابی که زردشتیان بعمل آورند :
زکوی مغان رخ مگردان که آنجا
فروشند مفتاح مشکل گشایی
ظاهرن چنین به نظر می آیدکه منظورحافظ ازپیرمغان همان زرتشت است، چراکه درجاهایی که ازواژه ی پیرمغان-پیرمی فروش-پیرخرابات استفاده شده سایر کلمات وعباراتِ پیرامونی، یادآورافکارزرتشتی وتبیین کرامات آن پیامبرایرانی تباربوده است:
ازآستان پیرمغان سرچرا کشیم؟
دولت درآن سرا وگشایش درآن دراست.
نوشیدن شراب درمذهب زرتشت روا بوده ودرمراسمات مذهبی مورداستفاده قرارمی گیرد.پس بی جهت نیست که می گوید:
بنده ی پیرخراباتم که لطفش دائم است
ورنه لطف شیخ و زاهد گاه هست و گاه نیست.
ازآنجاکه درمذهب تسنّن وشیعه شراب وباده دراین دنیا حرام می باشد لیکن وعده داده شده که درآن دنیا به نیکوکاران شراب طهور اعطا خواهد شد. حافظ بصراحت خطاب به شیخ میگویدتووعده ی شراب می دهی اماپیرمغان درهمین دنیا به پیروانش شراب می نوشاند.
مرید «پیر مغانم» زمن مرنج ای شیخ
چراکه وعده تو کردی و او بجا آورد.
چل سال پیش رفت که من لاف می زنم
کز چاکران « پیرمغان» کمترین منم
منم که گوشه میخانه خانقاه من است
دعای « پیرمغان» ورد صبحگاه من است
امابنظرِنگارنده ، عباراتی مانند: پیرطریقت ،پیرخرابات ،پیرمغان ، پیر می فروش،وشیخ جام مصداق خارجی وواقعیّتِ وجودی نداشته واین عبارات وواژه ها به توسط شخصِ حافظ ابداع گردیده تابواسطه ی آنهایک تصویرِخیالی و ذهنی ازیک مرشد و مرادِعارف وکامل ،در قابِ ذهن مخاطبین نقش ببندد. وهمانادیرِمغان نیز کنایه ازمکانی خیالی و ذهنیست که وارستگان وعاشقان درآنجا به عشقبازی باخالق یکتامی پردازند.
من این حروف نوشتم چنانکه غیرندانست
توهم زروی کرامت چنان بخوان که تودانی
بـا مـن راه‌نـشیـن خیـز و ســوی مـیـکـده آی
تا در آن حلقه بـبـیـنی که چه صاحب جاهـم
من اگرچه بظاهردر این جهان، غریبه وبی چیز وبی کس وکار هستم ، برخـیـز بامن به سوی میکده ی آگاهی ومعرفت برویم تا ببینی من گـدایِ راه نشین در آنجا چقدر والا مقامم.
مست بگذشتی و از حـافــظت اندیشه نبود
آه اگــــر دامـن حـُسـن تـــو بـگـیـــــرد آهــم
با گلایه می فرماید سر مست ومغرور ازکنارحافظ عبورکردی و بی هیچ واهمه ای بگذشتی وهیچ به فکر حافظ نبودی.، مصرع دوم ایهام دارد:
وای برتو... آه از آن روزی که آتش آهِ سوزانِ من دامنِ حُسنت رافرا بگیرد......باتوجه به اینکه درمرام حافظ نیست که ازرفتار معشوق خویش اینگونه تهدیدآمیز وگزنده گلایه نماید به همین سبب سعی کرده گلایه یِ خویش رارندانه درلفافه ی ایهام بپیچدتامعنای لطیف تری نیزدرذهنِ معشوق ومخاطب تداعی نمایدوآن اینکه :
وای اگر آهِ دست به دامن توگرددو شکایت خودرابه دامنِ حسن توبازگویدوازرویِ عجز و درماندگی ، دست به دامن حسن توشود واز تو برتوشکایت کند!روشن است که درچنین شرایطی یار درمضیقه ی عاطفی قرارمی گیردوچه بساکه به ترحّم آیدومرحمتی نثارعاشق کند.
خوشـم آمـد که سحر خسرو خاور می‌گفت:
با هـمـه پـادشـهـی ، بـنـده‌ی تـوران‌شـاهـم
منظورازخسرو خاور خورشید است .
جلال الدین تـوران‌شاه وزیر شاه شجاع بود هم شاه شجاع هم تورانشاه هردو اهل شعروشاعری بوده وباحافظ انس والفتی داشتند. جهت ابرازارادت به تورانشاه بامبالغه وشوخی می گوید:
سحرگاهان ،بامداد خورشید هنگام طلوع می‌گفت: با اینکه پادشاه کل جهانم ولی من بنده ی تورانشاهم ودرخدمت او هستم.
حافظ هرگاه بنابه اقتضای زمانه ورسمی که درآن روزگار معمول بوده ،به هردلیلی:(اجبار،اکراه ویاتعارف وتمجیدو.....) پادشاه یاوزیری راموردِمدح قرارمی داده آنچنان غلّو ومبالغه می کرده که دربسیاری اوقات تعریف وتمسخر درهمآمیخته می شد.لیکن بگونه ای باهنرمندی و زیرکی "تعریف وتحقیر" راادغام می نمودکه ممدوح ،مسحورِسحرِقلم شاعرشده وقوه یِ تشخیص ازوی سلب می گردید.بیشتراوقات نیز مفاهیمی مانند عدل وداد وبخشش ومروت رادرمتن مدح می گنجانیدو پادشاهان راهمچون کودکان تشویق به نیکوکاری ودادگستری می نمود.
جویبارملک راآب روان شمشیرتوست
تودرخت عدل بنشان بیخ بدخواهان بکن

 

سیدعلی ساقی در ‫۷ سال و ۵ ماه قبل، سه‌شنبه ۲۵ آبان ۱۳۹۵، ساعت ۱۵:۲۵ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۱۶:

آن یار کــــز او خـــانه‌ی ما جای پـری بـود
سر تا قدمش چون پـری از عیب بـری بـود
این غزل نیزهمانندسایرِغزلها دارایِ ایهام وابهام بوده وبه همین سبب بعضی ازشارحین چنین اظهارنظرکرده اندکه حافظ این غزل را در عزا و فراق ِ همسر ویافرزندش سروده‌است.
بعضی نیز براین باورند که غزل درغیبتِ شاه ابواسحاق که ازدوستان صمیمیِ حافظ بوده سروده شده است باتوجه به محتوایِ غزل، نگارنده ی این متن نیز بانظردومی موافق است . به گواهیِ مورّخین ،ابواسحاق که خوداهلِ شعرودارایِ ذوق ِ شاعری بودمدتی به عدل ودادحکومت کردودرنهایت مغلوب امیر مبارز الدین گردید و به امر وی به قتل رسید.....
بعضی نیز براین باورند که غزل درغیبتِ شاه ابواسحاق که ازدوستان صمیمیِ حافظ بوده سروده شده است باتوجه به محتوایِ غزل، نگارنده ی این متن نیز بانظردومی موافق است . به گواهیِ مورّخین ،ابواسحاق که خوداهلِ شعرودارایِ ذوق ِ شاعری بودمدتی به عدل ودادحکومت کردودرنهایت مغلوب امیر مبارز الدین گردید و به امر وی به قتل رسید.
معنی بیت: یاری پری سیرت ،خوش رو وخوش رفتار همچون پریان بهشتی(معصوم ودورازآلودگی) که سرتاقدمش عاری ازعیب ونقص بود ، با حضور او خانه‌ وشهروکاشانه یِ ما جایگاه پریان شده بود .
پری ، موجودی لطیف وظریف و نیکوکار است.
بری ، ، پاک ، عاری از عیب وایراد -معصوم وبی گناه
بالحاظ قراردادنِ حوادثِ تاریخیِ عصرِحافظ، بنظرمی رسدآوردنِ واژه یِ"پری" درآغازِاین غزل به منظورِگمراه ساختنِ امیر مبارزالدین وهمدستانِ او بوده تا یه بهانهی هواداری ازابواسحاق موردِ غضبِ این پادشاهِ فاتح قرارنگیرد.بااین که رازِ دوستی وهمکاریِ وی باابواسحاق آشکارشده بودوهمگان براین موضوع واقف بودند.لیکن روشن است که اگر پس ازشکستِ ابواسحاق وآمدنِ پادشاهِ فاتح،حافظ هچنان به سیاقِ قبلی ازاوحمایت می کرد، قطع یقین موردِ غضب واقع شده وچه بساممکن بودبه همین جرم مجازات سنگینی رامتحمّل گردد. ملاحظه می گرددکه رندی وزیرکیِ شاعرضمنِ آنکه شاهِ فاتح راگمراه نموده بسیاری ازشارحین نیزازبابت وجودِ واژه ی " پری" دچاراشتباه شده واین غزل راسوگنامه ای درفراقِ همسرِشاعر قلمداد کرده اند.
بااندکی مداقه دربیت هایِ غزل چنین استنباط می گردد که واژه ی "پری" گرچه درزبانِ فارسی به معنیِ زنِ زیباروی وپاک است وبکارگیریِ آن برایِ توصیفِ یک مردنامتعارف ونادرست است، لیکن حافظ که به تنهایی برفرازِقلّه یِ شاعری وسخندانی قراردارد،به خوبی از قوانینِ بازی باکلمات آگاهست وباآگاهیِ کامل ازاین موضوع ،بگونه ای هنرمندانه طوری این واژه رابکارگرفته که قبل ازآنکه تصویرِیک زنِ زیباروی درنظرِمخاطبین تداعی گردد،معنایِ پاکی وبی گناهی و معصومیّتِ پری به ذهنِ مخاطب متبادرمی گردد وگستره یِ مفاهیمِ پاکی وبی گناهی چنان دامنه داروبرجسته هست که تصویر زنِ زیبارو رامحو می نماید. به همین جهت نه تنهاهیچ اشکالی پدیدنیاورده بلکه ظرافتِ هنرِشاعردر"پرده یِ ایهام سخن گفتن" رانیزنمایان وبرجسته ساخته است.
ابواسحاق فردی ادیب، خوش رو، خوش فکر ،خوش رفتار وازدوستانِ صمیمیِ شاعربوده ویک نوع ارتباطِ عاطفی -عشقیِ عمیقی بین آن دوجریان داشت واغلبِ شعرهایی که برای اوسروده،سرشارازمضامینِ عاشقانه است وچنانکه کسی ازشأنِ نزول غزل وحوادثِ تاریخی ِآن دوره آگاهی نداشته باشدگمان می کندکه این غزلها خطاب به دختری زلف پریشان وافسونگرسروده شده اند:
یاد باد آنکه سرِکویِ توأم منزل بود
دیده را روشنی ازخاکِ درت حاصل بود
راست چون سوسن وگل ازاثرِصحبتِ پاک
برزبان بودمرا آنچه تورادردل بود
آه ازآن جوروتطاول که دراین دامگه است
آه ازآن سوزونیازی که درآن محفل بود
دردلم بودکه بی دوست نباشم هرگز
چه توان کرد که سعی من ودل باطل بود
راستی خاتمِ فیروزه یِ"بو اسحاقی"
خوش درخشید ولی دولتِ مستعجل بود
وازهمین روست که اورا همچون پری ازعیب وایراد"ظلم وبی عدالتی" مبّرامی داند. شاعرمی گوید درزمان ِحکومتِ اوخانه وشهرِما همانندِ جایگاهِ پریان درامنّیت وصلح وآرامش بود.اما خانه ی پریان کجاست؟ بی شک پریان دربهشت قراردارند وازنظرگاهِ حافظ جامعه ای که حاکمِ آن عادل وخوش سیرت ونیکوکارباشد،قطعن تکّه ای ازبهشت است که درروی زمین قرارگرفته است.
دل گفت ؛ فروکش کنم این شهر به بویش
بیچاره ندانست که یارش سفری بود
فروکش کنم : سکنا واقامت گزیدن- پیاده شدن دراین شهر- به معنایِ دیگرفروبلعیدن
به بویش: به امیدش- درآرزویش همچنین به بو و رایحه وشمیم او
دلِ چنین می پنداشت که درکنارِیارِ خویش دراین شهر سعادتمندانه زندگانی خواهدکرد.باهمین امیدو آرزو ،دل با خویشتن گفت : به امید او در این شهر اقامت کنم ومسکن گزینم وسازِ زندگی راکوک کنم . لیکن دلِ بیچاره ودرمانده ازفراقِ یار،ازاین موضوع خبر نداشت که یارِعزیزش مسافر است وماندنی نیست و بزودی بارسفرخواهدبست .
دلبرم عزم سفرکردخدارایاران چه کنم بادل مجروح که مرهم بااوست
تنها نه ز راز ِدل من پـرده برافتاد
تا بـود فلک شیوه‌ی او پـرده‌دری بـود
باازدست رفتنِ یارم به ناله و افغان وشیون افتادم ورازدلِ من(دوستی باشاهِ مغلوب) برملا گشت .البته تنهامن نیستم که اینچنین اسرارم آشکارشده است. تابوده همین طوری بوده ،راه ورسم روزگارچنین است .شیوه وروش چرخِ فلک افشاکردن رمزوراز عشّاق است.مثلی هست که می گویندعشق وسرفه رانمی شودپنهان کرد،عشق هیچکس درپرده نمی ماند بلأخره برملامی گردد.عشق را رسوایی اول منزل است.
بس بگشتم که بپرسم سبب دردِ فراق
مفتیِ عقل دراین مسئله لایعقل بود.
منظور ِخردمند ِمن آن ماه که او را
با حسن ادب شیوه‌ی صاحب‌نظری بـود
حافظ یارش را همچون ماه، زیبا رخی توصیفی می کند که در عینِ حال که عاقل و داناست دارایِ خُلقی پسندیده و خویِ نیکو و نیز صاحبِ رأی و نکته سنج درسیروسلوکِ عارقانه می باشد اشاره به ذوقِ شعروشاعریِ ابواسحاق است.
بس نکته غیرِحسن ببایدکه تاکسی
مقبولِ طبع مردمِ صاحب نظرشود.
از چنگ منش اختر بد مهر به در برد
آری چه کنم دولت دور قمری بـود
ستاره‌ی بی رحم وبدطالع، یارمرا از دستِ من گرفت واینک من درمانده مانده ام و کاری از دست من برنمی آید.چه کنم چاره ازکجاجویم که دورِ روزگار دورانِ بدیُمن وشومیست و ازدست رفتنِ یارم ازتأثیراتِ همین زمانه ی شوم است .
درقدیم معتقد بودند که گردشِ ستارگان هرکدام تأثیراتِ متفاوتی برزمین وساکنانِ زمین دارند بعضی دوران، خوش یمن بودندوخوش اقبالی پدیدمی آوردند وبعضی دیگر فتنه وآشوب . دردوره ای که حافظ می زیسته(دولتِ دورِ قمری) بسیار شوم و نا مبارک بود وازدست رفتنِ یارش رانیزحاصلِ بدطالعی ِ این دوران می داند.ضمنِ آنکه باآوردنِ (دولتِ دورِ قمری) به دولت وحکومتِ ابواسحاق نیز اشاره می نماید.
سیرِسپهرو دورِقمر راچه اختیار درگردشندبرحسبِ اختیارِدوست
عذری بنه ای دل ؛ که تـو درویشی و او را
در مملکت حسن سر تاجوری بود
خطاب به دل خویش است می خواهد بگونه ای ازدست رفتنِ یاررا توجیه کند.ای دل آرام وصبورباش عذر یار (ازدست رفتنِ دوست) را بپذیر .توسزاوارِ اونبودی تودرویش وبی چیز وتهیدستی ،درحالی که او شایسته ی پادشاهی بود.سرِ تاجوری داشت ایهام دارد:1- قصد پادشاهی وسروری داشت. 2- سری داشت که درخورِ تاج شاهنشاهی بود.
او در کشورِ حسن و زیبایی شایستگیِ‌ پادشاهی داشت ودرحالی که تودرویشی فقیربیش نیستی.
حافظ دوام وصل میسرنمی شود
شاهان کم التفات به حال گدا کنند.
اوقات خوش آن بـود که با دوست به سر رفت
باقی همه بی‌حاصلی و بی‌خبری بـود
تنهاروز و روزگارخوش وخرمی که داشتم همان روزگاری بودکه درکنار دوست(ابواسحاق) سپری شد.افسوس مابقیِ عمر درمحنت وغم واندوه گذشت باقیِ عمر که ازعشق ومحبتِ یارمحروم بودم هیچ حاصل و دستآوردی نداشت .هرچه بودبایاربود وباقی همه هیچ.
عرضه کردم دوجهان بردل کارافتاده
بجزازعشق توباقی همه فانی دانست
خوش بود لب آب و گل وسبزه و نسرین
افسوس که آن گنج روان ، رهگذری بـود
وقتی که درکنارِ یار زندگی می کردم گویی که درسبزه زاران کنارجویِ آب وگل وسبزه شادمانی می کردم وشادکام وکامران بودم.دریغا که چنین گنجِ ارزشمندی که داشتم (همچون جویباران ساکن نبود) گذرنده ورونده بود وناگاه از دسترسیِ من خارج گشت.
تشبیه یاربه" گنج ِروان" و "ایهامِ تناسب و مراعات النظیر " درچیدمانِ بیت (لبِ آب ، گل ، سبزه و نسرین – روانیِ گنج ) بسیارزیبا وخیال انگیز است.
ندانم نوحه ی قمری به طرفِ جویباران چیست
مگراونیزهمچون من غمی داردشبان روزی
خود را بکش ای بلبل از این رشک که گل را
با باد صبا وقت سحر جلوه‌گری بـود
خطاب به ابواسحاق:
ازاین حسادت خودت را بکش ای بلبل(کنایه ازابواسحاق) ،سحرگاهان بادصبا باگل(شهرِشیرازمحلِ حکومتِ ابواسحاق که به شهرگل وبلبل معروف است) درارتباط بودوجلوه گری می نمود. سزاواراست که ازاین غم خودرابکشی ، کسی توراسرزنش نخواهدکرد.چراکه شیراز(محل حکومتِ تو) درآغوشِ بادِصبا(رقیب کنایه ازامیرمبارزالدین) افتاده است.صبا رابطِ عاشقِ ومعشوق است لیکن بعضی اوقات حسن معشوق رادرک کرده وعاشقِ اومی شود دراین حالت "صبا "که پیام رسان بوده مبدّل به رقیبِ عاشق می گردد.دراینجاامیرمبارزالدین که محاسن ِ شیرازرادیده وآن راازچنگِ ابوسحاق گرفته به نوعی رقیبِ عاشقِ اصلی(ابوسحاق) شده است وجایِ آن داردکه ابواسحاق ازاین رشگ وغیرت خودکشی کند.
حافظ زگریه سوخت بگوحالش ای صبا
باشاه دوست پرورِ دشمن گدازِ من.
هر گنج سعادت که خـدا داد به حـافـظ
از یُـمـن دعای شب و ورد سحری بـود
دربیت هایِ قبلی حافظ یاررا به گنجِ روان وگذرنده تشبیه کرده وبرایِ ازدست دادنِ او افسوس وحسرت می خورد.درپایانِ غزل نیز به همین نکته اشاره کرده ووجودو حضورِ یاری آنچنان نکوصورت ونکوسیرت راگنجِ سعادتی خدادادی قلمداد می نماید وبازبانی ستایشگرانه ،این لطفِ خدادادی وسایرِ الطافِ الهی راحاصلِ دعاهایِ شبانگاهی ورازونیازهایِ سحرگاهی می داند.
فرصت شمرطریق رندی که این نشان
چون راهِ گنج برهمه کس آشکاره نیست.

 

سیدعلی ساقی در ‫۷ سال و ۵ ماه قبل، سه‌شنبه ۲۵ آبان ۱۳۹۵، ساعت ۱۵:۲۳ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۹۶:

آنــان کــه خــاک را بـه نــظــر کـیـمـیـا کننـد
آیـا بـُـوَد کـه گوشـه‌ی چشمی به ما کنـنـد
این غزل احتمالن درپاسخ به غزلیست که شاه نعمت الله ولی سروده
است :
ما خاک راه را به نظر کیمیا کنیم
صد درد را به گوشه‌ ی چشمی دوا کنیم
در حبس صورتیم و چنین شاد و خرّمیم
بنگر که در سراچه‌ی معنا چه‌ها کنیم
رندان لا ابالی و مستان سر خوشیم
هشیار را به مجلس خود کی رها کنیم
موج محیط ، گوهر در یای عزّتیم
ما میل دل به آب وگِل آخر چرا کنیم
در دیده روی ساقی و بر دست جام می
باری بگو که گوش به عاقل چرا کنیم
ما را نفس چو از دم عشق است لاجرم
بیگانه را به یک نفسی آشنا کنیم
از خود بر آ و در صف اصحاب ما خرام
تا " سیّدانه" روی دلت با خدا کنیم
حافظ در قبالِ ادعای ِاو باطعنه وطنز می فرماید:
آنان که مدّعی هستند با یک نظرو نگاهِ خود ،خاک بی ارزش را مبدّل به کیمیا(ماده ای باارزش واثربخش-طلا) می کنند، آیا ممکن است که عنایتی هم به ما بکنند وباگوشه ی چشمی دردِمارامداواکنند؟!!!به عبارتی حافظ می خواهدبگویدکه آنان که این چنین رجزخوانی می کنند اگر راست می گویند ودارایِ کرامات هستندتواناییِ خودشان رادرعمل نشان بدهند.
وچون یقین داردکه این ادّعادروغی بیش نیست دربیت بعدی می فرماید:
دردم نـهـفـتـه بــِــــه ز طـبـیـبـان مــدّعــی
بـاشـد کـه از خـزانــــه‌ی غـیـبــم دوا کـنـنـد
بهترآن است که دردم رااز طبیبانی که فقط ادعا دارندوهیچگونه توانایی دردرمانِ دردندارند پنهان سازم وبرای مداوایِ دردِ خویش به درگاهِ طبیبِ حقیقی(خداوندمنّان)متوسّل شوم که از سرچشمه‌یِ فیض اوبهرمندگردم.
حافظ ببرتوگویِ فصاحت که مدعی
هیچش هنرنبودوخبرنیزهم نداشت
توباخدایِ خویش دراندازودل خوش دار
که رحم اگرنکندمدّعی خدابکند.
معشـوق چـون نـقـاب ز رخ در نـمـی کـشـد
هـر کـس حـکـایـتـی بـه تـصــوّر چـرا کـنـنـد
رویِ سخن همچنان باشاه نعمت اله وامثالِ اوست که ادعاهایِ دروغین دارند ودرعالمِ وهم وخیال می پندارند حقیقت رادریافته وصاحبِ کرامات شده اند.درصورتی که به عقیده یِ حافظ ( حقیقت: معشوق ) نقاب بر رخ ‌دارد و هرکس ادعایی می کند ، تا ببینیم زمانی که پرده ازرخسارمعشوق (حقیقت) افتاد چه کسی راست میگفته چه کسی دروغ،فعلن که هرکس از رویِ تصوراتِ خودش حقیقت را درک می‌کند.
محبوب ومعشوق ازلی در پرده‌ی کبریاییِ خویش مستوروپنهان است وهیچکس قادربه مشاهده یِ سیمایِ خداوندمتعال نیست، حال که بین انسان و خدا حجاب قراردارد چرا هر کسی به گمان و خیالِ ناقصِ خویش از او صورتی می سازد وحکایات دروغین وبی پایه واساس مطرح می نماید.؟این بیت یاد‌آور داستان " فیل در تاریکیِ " مولاناست که هرکس درتاریکی برداشتی متفاوت ازفیل ارایه نمود: "چون ندیدند حقیقت ره افسانه زدند" تاآنکه پرده برافتادوفضاکه روشن شدوآفتابِ حقیقت طلوع کردهمه دریافتندکه چه اشتباهی رامرتکب شده اند.
سرِّ خداکه درتتق غیب منزوبست
مستانه اش نقاب زرخساربرکشیم
چون حُسن عاقبت نه به رندیّ و زاهدیست
آن بـه کـه کار خـود بـه عـنـایـت رهـا کـنـنـد
ازآنجاکه دنیایِ ما پررمزوراز ومعشوق نیز درپسِ پرده یِ اسرارپنهان است وادعاهای گوناگونی نیز مطرح است(تعدّد ادیان ومذاهب ) نتیجه ی کارها درپرده ی ابهام است ومعلوم نیست که درروز رستاخیزچه کسی روسپید وچه کسی روسیاه خواهدبود.(ای بساکسانی که ظاهرن گناهکارانند اماروزجزا جزوِ رستگاران خواهندبودوبرعکس چه بساکسانی که بظاهر نیکوکارانند ولی درآن روز روسیاه خواهندگردید)
رندکسی که ظاهری ناپاک وگناهکارداردوزاهدکسیست که بظاهر پرهیزگار وپاکدامن است اما فقط خداست که از حقیقتِ ماجرا باخبراست وتنهااوست که می دانددردلهای این دوقشرچه می گذرد. پس بهتراست هیچکس ادعایی نداشته باشد وکارها را به عنایت خداوند واگذارکند و توکّل بر خدا کند .
ساقیاجام می ام دده که نگارنده یِ غیب
نیست معلوم که درپرده ی اسرارچه کرد
آنکه پرنقش زداین دایراه یِ مینایی
کس ندانست که درگردش پرگارچه کرد
بی معرفت مباش که در " مَنْ یزید‌" عشـق
اهـــــــــل نـظــر مـعـامـلـه بـا آشـنـا کـنـنـد
معرفت: شناخت وآگاهی ومیزان درک وفهم
مَنْ یَزیدُ : بساطِ حراجی ،اماحراجی نه به معنای امروزی که به معنی زیر قیمت فروختن است، بلکه حراجیِ واقعی یعنی اینکه " چه کسی به قیمت می افزاید؟" – مزایده (نوعی معامله است که هرکس قیمتِ پیشنهادیِ خودراارایه می دهد وسرانجام کسی برنده می گردد که بالاترین قیمت راپیشنهاد داده است.
اهل نظر : کسانی که به سرمنزل مقصودرسیده اند.اولیاءاله وآنهایی که صاحب کرامات حقیقی هستندنه شاه نعمت اله وامثالهم
هرچه می توانی بکوش تامیزان شناخت و درک وفهمِ خویش رابیشترکن (قیمتِ پیشنهادیِ خودرابالاببر) تااحتمال برنده شدنت درحراجی ومزایده یِ عشق افزایش یابد.دراین معامله ومزایده کسی برنده شناخته خواهدشدکه شناخت ومعرفتِ اوبالاترازسایرین باشد.میزان شناخت بایدتاآنقدرباشدکه درسطحِ آشناها قرارگیری.دراین معامله آشناها برنده هستند.آگاهی وفهم ومعرفت است که هرکسی رابه مقام والایِ "آشنایی"ارتقاء می بخشد.پیوستگیِ موضوع ازاول تاآخرادامه داشته و سخن درراستایِ ادعاهایِ دروغین است.
تانباشی آشنا زین پرده رمزی نشنوی
گوش نامحرم نباشدجایِ پیغام سروش
حـالـی درون پــرده بـسـی فـتـنـه مــی رود
تا آن زمان که پـرده بـر افـتـد چـه‌هــا کـنـنـد
حال که معشوق دردرونِ پرده قراردارد(برگشت به بیت دوم که می فرماید: معشوق نقاب بررخ دارد) اینچنین فتنه ها ازسویِ مدّعیان (ماخاک راکیمیا می کنیم وچنان می کنیم!)صورت می پذیرد.درلباسِ تقوا وپرهیزگاری باادعاهایِ دروغین ِخودمردم رافریب می دهندو (خودراصاحب کرامت معرفی می نمایند درحالی که فاسدوپلیدند) درحیرتم که آن روزی که پرده ازرخسارِ معشوق برافتد این مدعیان چه ادعاهایی که نخواهند کرد.
درمصرعِ اول این معنا نیزنهفته است که سرچشمه یِ فتنه دردرونِ پرده ایست که معشوق درآنجاست.فتنه ازسویِ خودِ معشوق است،او فتنه می انگیزد تاازعاشقان آزمون گیرد وعاشقانِ خویش راتحریک کند.فتنه ی معشوق وتلاش عاشق شرایطی رارقم می زندودرپیِ آن رودخانه یِ خیال انگیزِعشق جاری میگردد وتشنگانِ راهِ حق ازخنکایِ گوارا و زلالش سیراب شوند.امابسیاری ازعاشقان درطمعِ خام گرفتارمی شوند وادعاهایِ عجیب وغریب همانند شاه نعمت اله مطرح می نمایند.حافظ می گوید اگرروزی معشوق ازرخ نقاب بردارد این مدعیان چه هاخواهندکرد.
فتنه انگیزی درهمین دنیانیزازسوی ِمعشوقین متداول وقابلِ مشاهده وتجربه هست.فتنه به معنایِ شورو غوغا به پاکردن است وانجامِ این عمل ازسویِ معشوق باعث بالا رفتن مرتبه و مقام عاشق می‌شود ، چراکه اگر در مقابل نیازِعاشق، فتنه و نازازسوی معشوق نباشد ، عاشق برای رسیدن وسبقت گرفتن ازدیگران انگیزه ای برای تلاش بیشترنخواهد‌داشت .
عالم ازشوروشرِعشق خبرهیچ نداشت
فتنه انگیزِجهان غمزه ی جادویِ توبود
طریقِ عشق پرآشوب وفتنه است ایدل
بیفتدآنکه دراین راه باشتاب رود
ازآن زمان که فتنه ی چشمت به من رسید
ایمن زشر ِفتنه ی آخرزمان شدم
گر سنگ از این حدیـث بـنـالـد عـجـب مـدار
صـاحـبــدلان حـکـایـت دل خـوش ادا کـنـنـد
اگر سنگ نیز با این همه سختی، ازاین حدیث(همان سخنانی که در بیت های قبلی مطرح شد؛حکایت عشق ودلدادگیِ حقیقی نه ادعاهای دروغین-بویژه حدیثِ فتنه انگیزی ازسویِ معشوق که آتش برخرمنِ جانِ عاشق می زند)ناله سر دهد تعجّب مکن چرا که صاحبدلان وصاحبان معرفت وکرامت، قصه ی عشق رابسیار نیکو و اثربخش بیان می کنند .الحق که حافظِ نیک گفتار ونیک رفتار وصاحبِ کرامت نیز این حکایاتِ دلداگی راچه نیکو وخوش ادامی کند.
مـِی خور که صـد گـنـاه ز اغـیـار در حـجـاب
بـهـتـر ز طـاعـتـی کـه بـه روی و ریـا کـنـنـد
نوشیدنِ شراب توسطِ بیگانگان ونااهلان درخلوت که درشریعت گناه محسوب می گردد ،بسیاربهترازعبادات وطاعتی ایست که ازرویِ ریا وبه جهتِ فریبِ مردم انجام می دهند.حافظ در اغلبِ غزلیاتی که سروده ، به عقایدِشخصی ِخویش درزمینه هایی مانند:ریا وتکبّروتظاهر وشراب وبی آزاری وخوش بینی و آزادگی ومناعتِ طبع وغیره نیزاشاره کرده وگاه گاهی فتواهایی صادرنموده که دربسیاری اوقات بامعیارهایِ شریعت و دینداری درتضادمی باشند.یکی ازاین فتواهاهمین بیت است. درست است که حافظ بابهتردانستنِ "شرابخواری درخلوت" درمقایسه با"ریاکاری درجلوت" قصددارد مرتبه یِ پستی وبدبودنِ ریاکاری راروشن سازد، امّا ازمنظرِ شریعت این نوع نگاه کردن به گناهان، قابل قبول نبوده وهردوعملِ شرابخواری وریاکاری گناه محسوب می گردد.وچه بساکه از نظردیندارانِ متعصّب، شرابخواری بسیاربدترازریاکاری بوده ومجازاتِ آن نیزبیش ترازریاکاری می باشد.
به همین سبب وبه جهتِ صدورِهمین فتواهایِ بحث انگیزاست که حافظ درهمه ی دوره ها ازجانبِ بسیاری ازفقها بویژه متعصبّین، به کفرورزی وخروج ازدین متهم بوده وهست. اماعجیب آنکه حافظ هرگزازمواضع خویش ذرّه ای عقب نشینی نکرده وبه مناسبتهای گوناگون باایهام واشاره وطنزوطعنه به زبانهای مختلف؛ عقایدِخویش راکه بامطالعه ومرورِقرآن ؛سنت؛احادیث وکتبِ ادیانِ ومذاهبِ متعدّدوپژوهش وتحقیق درفلسفه وعلومِ انسانی بدست آورده بیان کرده ولحظه ای ازسعی در روشنگری وآگاهی بخشی دست بر نداشته است.
" جنگ هفتاد دو ملت همه را عذر بنه . . . "
پـیـراهـنـی کـه آیـــــــد از او بــویِ یـوسـفـم
تــرســم بــرادران غـیــورش قــبـــــــا کـنـنـد
قبا کردن به معنای پاره کردن است ومنظورازیوسف همان معشوق و یار است .
شاعرضمنِ اشاره به داستان حضرت یوسف ، طبیبانِ مدّعی رادرردیفِ برادرانِ حسودِ یوسف جای داده و خودرا همانندِ یعقوب که درآتشِ فراقِ یوسف می سوخت واشگ می ریخت ازمعشوق جدا شده می بیندوبیمِ آن داردکه پیراهنی که (یوسف) معشوق برای او فرستاده تابابوییدنِ آن چشمانش بیناگردد توسط برادرانِ یوسف(طبیبانِ مدعی)ازکین وحسدپاره شودوازاین فیضِ ارزشمندمحروم ماند.
یوسف عزیزم رفت ای برادران رحمی
کزغمش عجب بینم حال پیر کنعانی
بـگــذر بـه کـوی مـیـکـده تـا زُمـره‌ی حـضـور
اوقــــــات خـود ز بـهـر تــو صـرف دعـا کـنـنـد
شاعرازطبیبِ مدّعی دعوت می کندکه به کوی میکده (محل رازونیازِعارفان وعاشقان) بیایدوازفیوضاتِ آنجا(دعایِ ساکنانِ میکده) بهرمندشود. دراین مکانِ روحانی کسانی که مشغول رازونیازهستند آنقدر وارستگی وایثارومناعتِ طبع دارندکه اوقاتِ خود وتوان وانرژیِ خویش را برای تازه واردین اختصاص داده وازصمیمِ دل برای آنها دعا گویند تاگره ازکارشان واگردد.
زمره ی حضور یعنی همه یِ حاضرین .حضور دراینجاجمع حاضراست.
به صفایِ دل رندانِ صبوحی زدگان
بس درِبسته به مفتاح دعابگشایند
پنهان ز حاسدان به خودم خوان که منـعمان
خــیــر نـهــان بــرای رضــای خـــــــدا کـنـنـد
منعم یعنی کسی که دارای نعمتِ فراوانست ، توانگر ،
ای مدعی که ادعامی کنی صاحبِ نعمت وکرامت هستی چنانچه قصدداری کارخیرانجام دهی، نهانی مرابه سوی خود دعوت کن که نیکوکاران واهلِ کرامت، کارخیر راپنهانی فقط برای کسبِ رضایت خداوندمتعال انجام می دهند.همانگونه که توصیه شده کارخیر بایدبگونه ای صورت پذیرد که جزفردِ مورد نظرهیچکس باخبرنشود وگرنه از ارزشِ کارخیرکاسته می شود.
غلامِ همتِ آن نازنینم
که کارخیر بی روی وریا کرد
حــافـــــظ دوام وصـل مـیـسّـر نـمـی شـود
شــاهـان کـم الـتـفـات بـه حـال گــدا کـنـنـد
گرچه خطاب به خودش می گویداما باکنایه به مدّعیانِ ریاکار نیز که خیال می کنند به درجه‌ای رسیده‌اند که صاحبِ کرامت شده اند گوشزدمی کندکه چنانچه خداوندعنایتی هم به کسی بکند کامروایی وخوشیِ وصال پیوستگیِ دایمی نخواهد بود واین لطفی که شاملِ حال اوشده مقطعی هست ونبایدازاینکه صاحبِ کرامت شده مغرورگرددوخودراببازد.
عاشقِ راه ِحق همیشه وبی وقفه باید در طلب ونیازمندی باشد زیرا معشوق همیشه نازمی کندوکمتربه حالِ عاشق توجه دارد.درعالمِ عشق نازونیازِمعشوق وعاشق راپایانی نیست، کشمکشی غریب وپررمزورازکه انرژیِ جهانِ هستی ازاین منبع سرچشمه می گیرد.همانگونه که پادشاهان به گدایان کمترتوّجه می کنند، معشوق (خداوندمنّان) نیز گاهگاهی عنایتش راشاملِ آن عاشقی می کندکه در"من یزیدِعشق" قیمتِ بالاتری ارایه کرده واظهارنیازبیشتری نموده است. بنابراین هرچه اظهارنیازمندی بیشترباشد البته دوامِ وصل وجوددارد،لیکن این تداوم متناسب به همان میزانِ قبمتِ پیشنهادیست.
دربزم دوریک دوقدح درکش وبرو
یعنی طمع مداروصالِ دوام را
غنیمتی شمرای شمع وصل پروانه
که این معامله تاصبحدم نخواهدماند.

 

سیدعلی ساقی در ‫۷ سال و ۵ ماه قبل، سه‌شنبه ۲۵ آبان ۱۳۹۵، ساعت ۱۵:۲۰ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۹۱:

آن کیـست کـز روی کـرم بـا مـا وفـاداری کــنــد
بـرجای بـدکاری چـو مـن یـکـدم نکــوکاری کنـد
شاعراحساسِ غریبی پیداکرده ودرپیِ شخصِ جوانمردیست که ازرویِ بزرگواری و بخشندگی،قدم پیش گذارد و دستِ دوستیِ شاعر رابفشارد ودرمقابلِ بدیهایِ او خوبی ونیکوکاری واحسان نماید.البته خودِ شاعر نیزمی داندکه پیداکردنِ کسی که دارایِ چنین فضایلِ اخلاقی باشد ورفتار وکردارِبدِآدمی را بابزرگواری ونکوکاری پاسخ دهدبسیارسخت است،لیکن آرزویست که ازرویِ ملالتِ خاطربرزبان جاری ساخته واین مضمون راپرورده است.ازسایرِعزلیاتِ حافظ چنین بنظرمی رسد که وی ازرفاقت ودوستی دردوره هایِ مختلفِ زندگانی ضربه هایِ روحیِ زیادی دیده است:
رفیقان چنان عهدِصحبت شکستند
که گویی نبودست خودآشنایی
ویا
یاری اندرکس نمی بینیم یاران راچه شد؟
دوستی کی آخرآمد دوستداران راچه شد؟
دراین زمانه رفیقی که خالی ازخلل است
صراحیِ میِ ناب وسفینه یِ غزل است
روشن است که حافظ خودچنین شخصیتی والا داشته وآرزومنداین بوده که بااین چنیم شخصِ کریم ونکو کردارِ خیالی انس والفتی داشته باشد.
برجایِ: درحقِ - در عوضِ
شاعرازاینکه خودرا"بدکار"معرفی نموده،ضمنِ آنکه شکسته نفسی کرده، قصدداشته شخصیتِ این دوستِ فاضلِ غایب رابرجسته ترجلوه نماید،دوستی که به رغمِ بدکاربودنِ رفیقش، دست ازنیکی ومردانگی ومروّت برنمی داردوبرسرِپیمانِ رفاقت پایدارمی ماند.
اوّل به بـانـگ نـای و نـی آرد بـه دل پـیـغـام وی
وانـگـه به یک پیـمانه می بـا مـن وفـاداری کنـد
درتوصیفِ شخصیتِ این رفیقِ شفیقِ خیالی، درادامه یِ بیتِ قبلی اضافه می کندکه کیست آن جوانمردِکریمی که ابتدا پیغامی از معشوق را باصداوآوازِخوشش وبا موسیقیِ نی به من برساند،سپس درکنارم نشسته وباهمدلیِ وهمنوایی با نوشیدنِ پیمانه‌ای شرا ب مرا همراهی کند.درجایِ دیگری چنین اتفاقِ مبارک ومیمون را زِهی توفیق وسعادت می داند:
مقامِ امن ومیِ بی غش ورفیقِ شفیق
گرت مدام میّسرشود زهی توفیق
دلبـر که جان فرسود از او کام دلم نگشود از او
نـومـیـد نتـوان بـود از او باشــد که دلـداری کنـد

گرچه معشوق ودلبری که جانم به خاطر او فرسوده گشته ودرحالِ نابودیست، خواسته یِ مرا وآرزوی دلم را برآورده ننموده ، بااینکه هنوزگرهِ مشکلاتم بازنشده، لیکن عیبی نداردبا این وجود نمی توانم ونبایست از او(معشوق) ناامید گردم. بسی امیدهست وامکان دارد که به من توجّه کندو کام ِدلم را برآورده نماید.حافظ هرگز درهیچ شرایطی دست از"طلب" برنمی دارد:
به لب رسیدمراجان وبرنیامدکام
به سررسیدامید وطلب به سر نرسید.
گفتـم ؛ گـره نگشوده‌ام زان طـرّه تـا من بـوده‌ام
گـفتـا ؛ من‌اش فـرمـوده‌ام تـا بـا تـو طـرّاری کنـد
"گره گشودن از طرّه" به معنیِ به وصال رسیدن است.
طرّه : بخشی اززلف که بر پیشانی ریخته است طرّاران : گروهی غارتگربودندکه باحیله گری ومهارت، قافله هاراموردِ دستبردقرارمی دادندلیکن دستگیرنمی شدندوباچابکی می گریختند.
به یار گله ای کردم وگفتم من ازوصالِ تومحرومم به کام نرسیده ام ،این همه زجرواندوه کشیده ام اماتا کنون دستم به زلفِ غارتگر تو نرسیده است درپاسخ گفت : من خودم به (طرّه ام) چنین فرمان داده‌ام که همانندِ طرّاران بدون اینکه گرفتارودستگیر شود دلِ تو را به یغما ببرد. تمامِ واژه ها ازلحاظ ِساختار(صورت ومعنا) خویشاوندانِ یکدیگرند و تناسبِ ظاهری وباطنیِ خیال انگیزی دارند.
معشوقِ حافظ درجایِ دیگری درمقابلِ گله یِ حافظ می گوید که این طرّه که توراآزارمی دهد به حرفِ من هم گوش نمی کند وکاری ازدستِ من برنمی آید:
دی گله ای زطرّه اش کردم وازسرِفسوس
گفت که این سیاهِ کج گوش به من نمی کند.
پشمینه‌پوش تنـد‌خـو از عشق نشنـیـدست بــو
از مستـی‌اش رمـزی بگو تا ترک هُشیاری کـنــد
پشمینه پوشِ تندخو استعاره از درویشان وبه ویژه دراینجاصوفیانی است که قبایِ پشمین به تن کرده وخودراتافته یِ جدابافته می پنداشتند وتکّبر وتظاهرمی ورزیدند.
صوفیِ بد اخلاق و عبوس وتندمزاج، از عشق هیچ چیز نمی داند ( بویی ازعشق نبرده‌است) ازاسرارِ مستیِ عشق ولذتهایِ روحانیِ آن، نکاتی به او نیزبگویید، جرعه ای بچشانید تا شایدبه خودآیدوروبه مسلکِ عاشقی گذاشته وسرمستِ باده یِ عشق شود و از هشیاری (خودبینی ومصلت اندیشی) خلاص گردد.چراکه به هرجارعدوبرقِ عشق اصابت کندبساطِ خودبینی وزهد وریا،بویژه عباوقبایِ پشمینه ی زاهدان وصوفیان که ازاسبابِ تظاهرو تکّبر است خواهدسوخت:
برقِ عشق اَرخرمنِ پشمینه پوشی سوخت سوخت
جورِشاه کامران گربرگدایی رفت رفت
چون من گدای بی‌نشان مشکل بـُوَد یاری چنان
سلطان کجـا عیـش نـهـان بـا رنـد بـازاری کـنــد
گرچه ازاینکه یار،کامِ دلِ شاعررابرنیآورده ،لیکن عاشق ازاین موضوع ناراحت نیست .می گوید یارحق دارد که به منِ رندِ بازاریِ دوره گردِتهیدست (گدای بی نام و نشان) توجّهی نکند.من که باشم که موردِ توجّه ِسلطانِ عظیم الشأن قرارگیرم؟ پادشاه که با گدایِ کوچه و بازار همنشینی نمی کند وبه عیش و نوش پنهانی هم نمی‌پردازد.
من که باشم که برآن عاطرِخاطر گذرم
لطفها می کنی ای خاکِ درت تاجِ سرم
زان‌طرّه‌ی پرپیچ و خم‌سهل‌است اگر بینم ستم
از بند و زنجیرش چه غم هرکس که عیّاری کنـد
عیّاری:(راهزنی- حیله گری امادراینجامعنیِ عاشقی نیزلحاظ شده است چراکه عاشقان نیزهمانندِعیّاران همواره درصددِ بهره مندی ازگنجِ زیباییهایِ معشوق هستند وسعی دارندبه هرحیله ای دلِ معشوق رابه دست آورند.دردلِ دوست به هرحیله رهی بایدکرد)
اگر از آن گیسویِ شکن درشکنش جفایی به من برسد اتفّاقی عادی وقابلِ پیش بینی است وهیچ باکی نیست ، زیرا هر که مانندِمن عیّاری پیشه گیرد،نباید از بند و زنجیر وزندان باکی داشته باشد. ترکیبِ (طرّه‌ی پر پیچ و خم ) "بند و زنجیر وزندان" راتداعی می نمایند.
هزارحیله برانگیخت حافظ ازسرِفکر
درآن هوس که شود رام آن نگارونشد
شد لشکر غم بی‌عدد از بخت می خواهم مدد
تا فخر دین عبدالصّمد باشد که غمخواری کـنـد
غمهایِ بی حدّوبی عددی(بسیاری) بر من روی آورده است درحالی که هیچ غمخواری ندارم، از طالع واقبالِ نیک کمک می طلبم .وامیدوارم که "فخر دین عبدالصمد" ( از عالمان و اندیشمندانِ هم عصرِ حافظ ) به دادم برسدوباعطوفت ومهربانی،غم ازدلم به زداید.
بامرور ومطالعه یِ دیوانِ حافظ ملاحظه می گردد که دربعضی ازغزلها ،حافظ باذکرنامِ یکی از دوستانِ نزدیکِ خویش که باآنها معاشرت داشته،به بهانه هایِ گوناگون ابرازِ ارادت ودوستی می کرده است.این نوع مدّاحی وستایش ازدوستان،درمتنِ غزل که اختصاصن برای بیانِ احوالاتِ عاشقانه مناسب هست، منحصر بفرد بوده و تنها ازعهده ی شاعری چون حافظ برمی آید.زیرا ستایشِ حافظانه ازدوستان، بگونه ای رقم می خوردکه ضمنِ آنکه به اصلِ مضمونِ غزل هیچ آسیبی نمی رسد،مراتبِ تمجیدازممدوح نیزعاری ازهرگونه چاپلوسی بیان شده ومناعتِ طبعِ شاعرمحفوظ می ماند.
ما آبرویِ فقر وقناعت نمی بریم
باپادشه بگوی که روزی مقدّراست
بـا چشـم پر نـیـرنـگ او حافـظ مـکـن آهنـگ او
کــآن طـرّه‌ی شبـرنـگ او بسیـار طـرّاری کـنــد
ای حافظ احتیاط کن ومیل ِ دیدارِ معشوق راازسربیرون کن، چشمانِ افسونگرِ یار سحر و جادو دارد وآن زلفِ ریخته شده برپیشانیِ یار(طرّه) طرارّی ماهراست ودل وجانِ عاشق را به یغما می برد وهرگزبه دام نمی افتد. کسی که قصدِدیدارش دارد ومیلِ وصالش رادرسر می پروراند باید ازدل وجان دست بشوید.
تناسبِ شاعرانه از نوعِ حافظانه بین "طرّه یِ شبرنگ" و"طرّار" در این نکته است که طرّاران برای اینکه شناخته نشوندودستگیرنگردند، لباسِ سیاه به تن کرده و درظلمتِ شب باچابکی ومهارت به راهزنی می پرد‌اختند.
گیسویِ شب رنگ وسیاهِ اوهمانندِطرّاران،دلهایِ عاشقان را غارت می کند بی آنکه گرفتار شود. حافظ درجای دیگر ضمنِ قبولِ ناکامیِ خویش می فرماید:
میلِ من سوی وصال وقصدِ او سوی فراق
ترکِ کامِ خودگرفتم تابرآیدکامِ دوست
تفاوتِ عاشقیِ حافظانه باعاشقیِ دیگرمدّعیانِ عشق، دراین مصرعِ زیبایِ: "ترکِ کامِ خودگرفتم تابرآیدکامِ دوست" است وازهمین تفاوت است که حافظ ازسایرین متمایزمی گردد.

 

مهدی کاظمی در ‫۷ سال و ۵ ماه قبل، سه‌شنبه ۲۵ آبان ۱۳۹۵، ساعت ۱۳:۰۴ دربارهٔ مولانا » مثنوی معنوی » دفتر اول » بخش ۹۰ - شنیدن آن طوطی حرکت آن طوطیان و مردن آن طوطی در قفص و نوحهٔ خواجه بر وی:

تشنگان گر آب جویند از جهان
آب جوید هم به عالم تشنگان
وقتی تشنه ای بدنبال اب میگردد اب هم بدنبال تشنه میگردد تا او را بخورد و هویت خود را پیدا کند .... این تشنگانند که قدر و منزلت اب را مینمایانند
چونک عاشق اوست تو خاموش باش
او چو گوشت می‌کشد تو گوش باش
پس وقتی در این عشق سهیم هستی و عاشق اوست سکوت کن و گوش فرا بده به خواست او ......
بند کن چون سیل سیلانی کند
ور نه رسوایی و ویرانی کند
یه سدّی بزن جلو گفتار و شلوغی فکرت که این سیل قصد ویرانی داره وگرنه به هدفش میرسه و نابودی و افتضاح ببار میاد ... خاموش باش و در خاموشی عشق جاری را لمس کن ... سعی و تلاش بیهوده نکن ... سکوت کن .. نظّاره کن ... شاهد باش ..

 

۱
۳۱۲۱
۳۱۲۲
۳۱۲۳
۳۱۲۴
۳۱۲۵
۵۰۴۸
sunny dark_mode