گنجور

حاشیه‌ها

رضا در ‫۷ سال و ۴ ماه قبل، پنجشنبه ۱۸ آذر ۱۳۹۵، ساعت ۱۴:۵۳ دربارهٔ مولانا » مثنوی معنوی » دفتر ششم » بخش ۱۲۰ - رجوع کردن به قصهٔ آن شخص کی به او گنج نشان دادند به مصر و بیان تضرع او از درویشی به حضرت حق:

منبت گاه قند
رویشگاه نیشکر

 

رضا در ‫۷ سال و ۴ ماه قبل، پنجشنبه ۱۸ آذر ۱۳۹۵، ساعت ۱۴:۵۲ دربارهٔ مولانا » مثنوی معنوی » دفتر ششم » بخش ۱۱۹ - سبب تاخیر اجابت دعای مؤمن:

منبت گاه قند
رویشگاه نیشکر

 

عدالرزاق اختری در ‫۷ سال و ۴ ماه قبل، پنجشنبه ۱۸ آذر ۱۳۹۵، ساعت ۱۴:۱۵ دربارهٔ بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۱۹:

به نظر من وزن غزل شماره 419 ، فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن فاعلن ( رمل مثمن محذوف ) نه بل مفاعیلن مفاعیلن مفاعیلن مفاعیلن (هزج مثمن سالم است ) درود !
---
پاسخ: با تشکر، تصحیح شد.

 

مهدی در ‫۷ سال و ۴ ماه قبل، پنجشنبه ۱۸ آذر ۱۳۹۵، ساعت ۱۳:۲۲ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۳۶:

به زودی با صدای محسن چاوشی

 

حمید زارعیِ مرودشت در ‫۷ سال و ۴ ماه قبل، پنجشنبه ۱۸ آذر ۱۳۹۵، ساعت ۱۳:۲۱ دربارهٔ عرفی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۸۵:

مصرعِ دوم:
کارِ خود کرد به من غم، دلِ غم‌های تو خوش

 

نادر در ‫۷ سال و ۴ ماه قبل، پنجشنبه ۱۸ آذر ۱۳۹۵، ساعت ۱۲:۴۰ دربارهٔ سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۷۴:

وجد و شور و اشتیاق بی پایان و شگفت و ناب کجا .. و تلقینات و تعصبات کورکورانه کجا...

 

حسین جععری در ‫۷ سال و ۴ ماه قبل، پنجشنبه ۱۸ آذر ۱۳۹۵، ساعت ۱۲:۱۴ دربارهٔ وحشی بافقی » گزیدهٔ اشعار » ترکیبات » گلهٔ یار دل‌آزار:

به راستی که این ابیات مایه ی فخر ادبیات فارسی است و ادبیات فارسی وام دار این شاعر بزرگ است.

 

مرتضی چوپانکاره در ‫۷ سال و ۴ ماه قبل، پنجشنبه ۱۸ آذر ۱۳۹۵، ساعت ۱۲:۰۷ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۷۷:

مصرع اول این غزل در نسخه هایی دیگر چنین است: "ما برآریم شبی دست و دعایی بکنیم" به نظر می رسد که این ضبط زیباتر باشد.

 

نادر در ‫۷ سال و ۴ ماه قبل، پنجشنبه ۱۸ آذر ۱۳۹۵، ساعت ۱۱:۳۲ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۲۶۷:

این غزل زیبا و دلکش در بحر "وافر" (که بسیار نادر است!) سروده شده و تداعی گر ریتم لنگ 7/8 می باشد.. ریتمی که در ایران بیشتر در منطقه ی خراسان رواج داشته و به صورت عمومی تر ابتدا توسط خانم سیما بینا در قالب تصانیف محلی اجرا گردیده است..

 

محمد در ‫۷ سال و ۴ ماه قبل، پنجشنبه ۱۸ آذر ۱۳۹۵، ساعت ۰۱:۵۰ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۲۱۵:

بیت یکی مانده به پایان تصویر سازی فوق العاده دارد

 

بهروز در ‫۷ سال و ۴ ماه قبل، پنجشنبه ۱۸ آذر ۱۳۹۵، ساعت ۰۱:۰۰ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۴۹۸:

اوتادان صحیح است:
ببین حسن خود ای نادان ز تاب جان او تا دان

 

۷ در ‫۷ سال و ۴ ماه قبل، چهارشنبه ۱۷ آذر ۱۳۹۵، ساعت ۲۳:۳۵ دربارهٔ سعدی » گلستان » باب سوم در فضیلت قناعت » حکایت شمارهٔ ۲۷:

این حکایت به گونه درست و بی کاستی:
مشت زنی را حکایت کنند که از دهر مخالف به فغان آمده بود و خلق فراخ از دست تنگ بجان رسیده. شکایت پیش پدر برد و اجازت خواست که عزم سفر دارم مگر به قوت بازو دامن کامی فراچنگ آرم
فــضــل و هـنـر ضــایـعــســت تــا نـنـمـایـنـد عـود بــر آتــش نـهـنـد و مـشـک بــســایـنـد
پدر گفت: ای پسر خیال محال از سر بدر کن و پای قناعت در دامن سلامت کش که بزرگان گفته اند: دولت نه بکوشیدنست چاره کم جوشیدنست.
کــس نــتــوانـد گــرفــت دامــن دولــت بــزور کوشـش بـیفـایدسـت وسـمه بـرابـر وی کور
چــــه کــــنــــد زورمــــنــــد وارون بــــخــــت بـــازوی بـــخــت بـــه کــه بـــازوی ســخــت
اگــر بــهـر ســر مـوئیـت صــد خــرد بــاشــد خــرد بــکـار نـیـایـد چــو بــخــت بــد بــاشـد
پسر گفت: ای پدر فوائد سفر بسیار است از نزهت خاطر و جر منافع، و دیدن عجایب و شنیدن غرایب، و تفرج بلدان و محاورت خلان، و تحصیل جاه و ادب و مزید مال و مکتسب، و معرفت یاران و تجربت روزگاران. چنانکه سالکان طریقت گفته
تـــــا بــــــدکـــــان و خـــــانـــــه در گـــــروی هــــرگــــز ای خـــــام آدمــــی نــــشـــــوی
بـــــرو انــــدر جـــــهــــان تـــــفـــــرج کـــــن پــــیـــش از آن روز کــــز جــــهــــان بــــروی
پدر گفت: ای پسر منافع سفر چنین که گفتی بسیار است ولیکن مسلم پنج طایفه راست. نخستین بازرگانی که با وجود نعمت و مکنت، غلامان و کنیزان دارد دلاویز و شاگردان چابک. هر روز بشهری و هر شب بمقامی و مردم بتفرجگاهی از نعیم دنیا متمتع.
منعم بـکوه و دشـت و بـیابـان غریب نیسـت هر جـا که رفت خیمه زد و خـوابـگاه ساخـت
و آنـرا کـه بـر مـراد جـهان نیسـت دسـتـرس در زاد و بـوم خـویش غریبـست و ناشناخـت
دوم عالمی که بمنطق شیرین و قوت فصاحت و مایه بلاغت، هرجا که رود بخدمت او اقدام نمایند و اکرام کنند
وجــود مـردم دانـا مــثــال زر طــلــی اســت کـه هر کـجـا کـه رود قـدر و قـیمـتـش دانـنـد
بـــزرگ زاده نـــادان بـــه شـــهـــروا مـــانـــد کـه در دیـار غـریـبــش بـه هـیـچ نـسـتـانـنـد
سیم خوبروئی که درون صاحبدلان بمخالطت او میل کند، که بزرگان گفته اند: اندکی جمال به از بسیاری مال، و گویند: روی زیبا مرهم دلهای خسته است و کلید درهای بسته. لاجرم صحبت او را همه جای غنیمت شناسند و خدمتش را منت دانند
شـاهـد آنـجـا کـه رود حـرمـت و غـزت بـیـنـد ور بــرانـنـد بــقــهـرش پــدر و مـادر خــویـش
پـــر طـــاوس در اوراق مـــصـــاحـــف دیـــدم گفـتـم این منزلت از قـدر تـو می بـینم بـیش
گفـت خـاموش که هر کـس که جـمالی دارد هـر کـجـا پـای نـهـد دسـت نـدارنـدش پـیش
***
چــون در پــسـر مـوافـقـتــی و دلـبــری بــود انـدیـشـه نـیـسـت گـر پـدر از وی بــری بــود
او گـوهرسـت، گـو صـدفـش در میان مـبـاش در یـتــیـم را هــمــه کــس مــشــتــری بــود
چهارم خوش آوازیکه بحنجره داودی آب از جریان و مرغ از طیران بازدارد. پس بوسیلت این فضیلت دل مشتاقان صید کند. و ارباب معنی بمنادمت او رغبت نمایند و بانواع خدمت کنند
ســـمـــعـــی الـــی حـــســـن الـــاغـــانــی مـــن ذاالــــذی حــــبــــس الـــمـــثــــانـــی
چـــه خـــوش بــــاشـــد آواز نـــرم حـــزیـــن بـــگـــوش حـــریــفـــان مـــســـت صـــبـــوح
بـــــه از روی زیــــبـــــاســـــت آواز خـــــوش کــه آن خـــط نــفـــســـت و ایــن قــوت روح
یا کمینه پیشه وری که بسعی بازو کفافی حاصل کند، تا آبروی از بهر نان ریخته نگردد چنانکه خردمندان گفته اند
گــر بـــغـــریــبـــی رود از شـــهــر خـــویــش ســخــتــی و مـحــنـت نـکــشــد پــیـنـه دوز
ور بــــخـــرابــــی فـــتــــد از مـــمـــلـــکـــت گـــرســـنــه خـــفـــتـــد مــلـــک نــیــمـــروز
چنین صفتها که بیان کردم ای پسر در سفر موجب جمعیت خاطرست و داعیه طیب عیش. و آنکه از این جمله بی بهره است بخیال باطل در جهان برود و دیگر، کسش نام و نشان نشنود
هر آنکـه گـردش گیتـی بـکـین او بـرخـاسـت بــغــیـر مـصــلــحــتــش رهـبــری کــنـد ایـام
کـبــوتــری کـه دیـگـر آشـیـان نـخـواهـد دیـد قـضـا هـمـی بــردش تـا بـسـوی دانـه و دام
پسر گفت: ای پدر قول حکما را چگونه مخالفت کنیم که گفته اند: رزق اگر چه مقسومست باسباب حصول آن تعلق شرطست. و بلا اگرچه مقدور از ابواب دخول آن احتراز واجب
رزق اگـــر چـــنـــد بـــیـــگـــمـــان بــــرســـد شــرط عــقــلــســـت جـــســتـــن از درهــا
ور چــه کــس بـــی اجـــل نــخــواهــد مــرد تـــــــــو مـــــــــرو در دهـــــــــان اژدهـــــــــا
در این صورت که منم با پیل دمان بزنم و با شیر ژیان پنجه درافکنم. پس مصلحت آنست ای پدر که سفر کنم کزین بیش طاقت بینوائی نمی آرم
چـون مـرد بــرفـتـاد ز جـای و مـقـام خـویـش دیگر چـه غم خـورد همه آفاق جـای اوسـت
شـب هـر تـوانـگـری بــسـرائی هـمـی رونـد درویش هر کجـا که شب آید سـرای اوسـت
این بگفت و پدر را وداع کرد و همت خواست و روان شد و با خود همی گفت
هــنــرور چــو بـــخــتــش نــبـــاشــد بــکــام بــــجــــائی رود کــــش نــــدانــــنــــد نــــام
همچنین تا برسید بکنار آبی که سنگ از صلابت او بر سنگ همی آمد و خروش بفرسنگ همیرفت
سهمگین آبی که مرغابی در او ایمن نبودی کمترین موج آسیا سنگ از کنارش در ربودی
گروهی مردمانرا دید هر یک بقراضه ای در معبر نشسته و رخت سفر بسته. جوانرا دست عطا بسته بود. زبان ثنا برگشود چندانکه زاری کرد یاری نکردند
بــی زر نــتــوانــی کــه کــنـی بــر کــس زور ور زر داری بـــــزور مـــــحـــــتـــــاج نـــــه ای
ملاح بی مروت ازو بخنده برگردید و گفت
زر نـــداری نـــتــــوان رفــــت بــــزور از دریـــا زور ده مـرده چـه بــاشـد زر یـک مـرده بــیـار
جوانرا دل از طعنه ملاح بهم برآمد. خواست که از او انتقام کشد کشتی رفته بود آواز داد و گفت: اگر بدین جامه که پوشیده ام قناعت کنی دریغ نیست ملاح طمع کرد و کشتی بازگردانید
بــــدوزد شــــره دیــــده هــــوشــــمــــنــــد درآرد طـــمـــع مـــرغ و مـــاهـــی بـــبـــنـــد
چندانکه ریش و گریبانش بدست جوان افتاد بخود درکشید و بی محابا فروگوفت یارش از کشتی بدرآمد
تا پشتی کند همچنین درشتی دید و پشت بداد. جز این چاره ندانستند که با او بمصالحت گرایند و باجرت کشتی مسامحت نمایند
چــو پـــرخــاش بـــیــنــی تـــحــمــل بـــیــار کــــه ســــهـــلـــی بــــبــــنـــدد در کــــارزار
بــشــیــریـن زبــانــی و لــطــف و خــوشــی تـــوانــی کــه پـــیــلــی بـــمــوئی کــشــی
لـطــافــت کــن آنـجــا کــه بــیـنـی ســتــیـز نـــــبـــــرد قـــــز نــــرم را تـــــیــــغ تـــــیــــز
بعذر ماضی در قدمش افتادند و بوسه چند بنفاق بر سر و چشمش دادند پس بکشتی درآوردند و روان شدند. تا برسیدند بستونی از عمارت یونان در آب ایستاده.
ملاح گفت: کشتی را خللی هست یکی از شما که زورآورتر است باید که بدین ستون برود و خطام کشتی بگیرد تا عمارت کنیم.
جوان بغرور دلاوری که در سر داشت از خصم دلآزرده نیندیشید و قول حکما معتبر نداشت که گفته اند: هرکرا رنجی بدل رسانیدی اگر در عقب آن صد راحت برسانی از پاداش یک رنجش ایمن مباش که پیکان از جراحت بدرآید و آزار در دل بماند
چـه خـوش گـفـت بـکـتـاش بــا خـیـل تـاش: چــو دشــمـن خــراشــیـدی ایـمـن مــبــاش
***
مـــشـــو ایــمـــن کـــه تـــنـــگـــدل گـــردی چـــون ز دســـتـــت دلـــی بــــتـــنـــگ آیـــد
ســـــنــــگ بـــــر بـــــاره حـــــصــــار مــــزن کـــه بــــود کــــز حــــصــــار ســــنـــگ آیـــد
چندانکه مقود کشتی به ساعد برپیچید و بر بالای ستون رفت ملاح زمام از کفش درگسلانید و کشتی براند. بیچاره متحیر بماند.
روزی دو بلا و محنت کشید و سختی دید. سوم روز خوابش گریبان گرفت و در آب انداخت. بعد از شبانروزی دگر بر کنار افتاد.
از حیاتش رمقی مانده بود. برگ درختان خوردن گرفت و بیخ گیاهان برآوردن، تا اندکی قوت یافت. سر در بیابان نهاد و همی رفت تا تشنه و بی طاقت بسر چاهی رسید.
قومی برو گرد آمده و شربتی آب بپشیزی همی آشامیدند جوانرا پشیزی نبود طلب کرد و بیچارگی نمود، و رحمت نیاوردند. دست تعدی دراز کرد میسر نشد. بضرورت تنی چند را فرو کوفت. مردان غلبه کردند و بی محابا بزدند و مجروح شد
پـــشـــه چـــو پـــر شـــد بـــزنـــد پـــیـــل را بــا هـمـه تــنـدی و صــلــابــت کــه اوســت
مــــورچــــگــــان را چــــو بـــــود اتـــــفــــاق شـــیـــر ژیـــانـــرا بــــدرانـــنـــد پــــوســــت
بحکم ضرورت در پی کاروانی افتاد و شبانگاه برسیدند بمقامی که از دزدان پر خطر بود. کاروانیانرا دید لرزه بر اندام اوفتاده و دل بر هلاک نهاده.
گفت: اندیشه مدارید که یکی منم درین میان که به تنها پنجاه مرد را جواب دهم و دیگر جوانان هم یاری کنند. این بگفت و مردم کاروان را به لاف او دل قوی شد و به صحبتش شادمانی کردند و بزاد و آبش دستگیری واجب دانستند.
جوانرا آتش معده بالا گرفته بود و عنان طاقت از دست رفته لقمه ای چند از سر اشتها تناول کرد و دمی چند آب در سرش آشامید تا دیو درونش بیارامید و بخفت.
پیرمردی جهاندیده در آن کاروان بود گفت: ای یاران من ازین بدرقه شما اندیشه ناکم نه چندانکه از دزدان. چنانکه حکایت کنند که عربی را درمی چند گرد آمده بود و به شب از تشویش لوریان در خانه تنها خوابش نبردی.
یکی را از دوستان پیش خود آورد تا وحشت تنهائی بدیدار او منصرف گرداند. شبی چند در صحبت او بود چندانکه بر درمهاش وقوف یافت ببرد و سفر کرد. بامدادان دیدند عربرا گریان و عریان. گفتند: حال چیست؟ مگر آن درمهای ترا دزد برد؟ گفت: لا ولله بدرقه برد
هــرگـــز ایــمـــن ز مـــار نـــنـــشـــســـتـــم تــا بــدانـســتــم آنـچــه خــصــلــت اوســت
زخـــم دنـــدان دشـــمـــنـــی تـــبــــرســـت کــه نــمــایــد بـــچـــشــم مــردم، دوســـت
چه دانید اگر این هم از جمله دزدان باشد که بعیاری در میان ما تعبیه شده تا بوقت فرصت یاران را خبر کند پس مصلحت آن بینم که مراو را خفته بمانیم و برانیم.
جوانرا تدبیر پیر استوار آمد و مهابتی از مشت زن در دل گرفتند و رخت برداشتند و جوانرا خفته بگذاشتند. آنگه خبر یافت که آفتابش در کتف تافت.
سر برآورد. کاروان را رفته دید. بیچاره بسی بگردید و ره بجائی نبرد. تشنه و بی نوا روی بر خاک و دل بر هلاک نهاده همی گفت
مــــن ذایـــحــــدثــــنـــی وزم الــــعــــیـــس مــالــلــغــریــب ســـوی الــغــریــب انــیــس
درشــتـــی کــنــد بـــا غــریــبـــان کــســـی کــه نــابــوده بـــاشــد بـــغــربـــت بـــســی
مسکین درین سخن بود که پادشه پسری بصید از لشکریان دورافتاده بود. بالای سرش ایستاده همی شنید و در هیأتش نگه میکرد. صورت ظاهرش پاکیزه دید و صفت حالش پریشان.
پرسید: از کجائی و بدین جایگه چون افتادی؟ برخی از آنچه برسر او رفته بود اعادت کرد. ملک زاده را بر حال تباه او رحمت آمد خلعت و نعمت داد و معتمدی با وی بفرستاد تا بشهر خویش آمد.
پدر بدیدار او شادمانی کرد و بر سلامت حالش شکر گفت. شبانگه از آنچه بر سر او گذشته بود از حالت کشتی و جور ملاح و جفای روستائیان بر سر چاه و غدر کاروانیان در راه، با پدر همی گفت. پدر گفت: ای پسر نگفتمت هنگام رفتن که تهی دستانرا دست دلیری بسته است و پنجه شیری شکسته
چـه خـوش گفت آن تـهی دسـت سلحـشور جـــوی زر بـــهـــتـــر از پـــنـــجـــاه مـــن زور
پسر گفت: ای پدر هر آینه تا رنج نبری گنج برنداری و تا جان در خطر ننهی بر دشمن ظفر نیابی و تا دانه پریشان نکنی خرمن برنگیری.
نبینی باندک مایه رنجی که بردم چه تحصیل راحت کردم و بنیشی که خوردم چه مایه عسل آوردم
گـــر چـــه بــــیـــرون ز رزق نـــتـــوان خـــورد در طـــلـــب کـــاهـــلـــی نـــشـــایـــد کـــرد
غــواص اگــر انــدیـشــه کــنــد کــام نـهـنـگ هــرگــز نــکــنــد در گــرانــمــایــه بــچــنــگ
آسیا سنگ زیرین متحرک نیست لاجرم تحمل بار گران همی کند
چـــه خـــورد شـــیــر شـــرزه در بـــن غــار؟ بـــــاز افـــــتـــــاده را چـــــه قـــــوت بـــــود؟
تـــا تـــو در خـــانــه صــیــد خـــواهــی کــرد دســـت و پـــایــت چـــو عــنــکــبـــوت بـــود
پدر گفت: ای پسر ترا درین نوبت فلک یاوری کرد و اقبال رهبری که صاحب دولتی در تو رسید و بر تو ببخشائید و کسر حالت را بتفقدی جبر کرد، و چنین اتفاق نادر افتد و بر نادر حکم نتوان کرد. زنهار تا بدین طمع دگرباره گرد ولع نگردی
صـــیــاد نــه هــربـــار شـــگـــالـــی بـــبـــرد افــتـــد کــه یــکــی روز پـــلــنــگــش بـــدرد
چنانکه یکی از ملوک پارس، نگین گرانمایه در انگشتری داشت. باری بحکم تفرج با تنی چند از خاصان به مصلای شیراز بیرون رفت فرمود تا انگشتری را بر گنبد عضد نصب کردند تا هر که تیر از حلقه انگشتری بگذراند خاتم او را باشد.
اتفاقا چهارصد حکم انداز که در خدمت او بودند جمله خطا کردند مگر کودکی که بر بام رباط ببازیچه تیر از هر طرف می انداخت، باد صبا تیر او را از حلقه انگشتری درگذرانید.
خلعت و نعمت یافت و خاتم بوی ارزانی داشتند پسر تیر و کمانرا بسوخت. گفتند: چرا چنین کردی؟ گفت: تا رونق نخستین بر جای بماند
گـــه بــــود کــــز حــــکــــیـــم روشــــن رای بـــــرنــــیــــایــــد درســــت تـــــدبـــــیــــری
گــــاه بــــاشــــد کــــه کــــودکــــی نــــادان بــــغــــلــــط بـــــر هــــدف زنــــد تــــیــــری

 

حامد در ‫۷ سال و ۴ ماه قبل، چهارشنبه ۱۷ آذر ۱۳۹۵، ساعت ۲۲:۴۵ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۲۷۷:

سلام اساتید گرامی
بنده مفهوم این رباعی رو درک نکردم از دوستان اگر کسی می دونه لطفا به بنده هم بگه

 

کمال داودوند در ‫۷ سال و ۴ ماه قبل، چهارشنبه ۱۷ آذر ۱۳۹۵، ساعت ۲۲:۲۱ دربارهٔ ابوسعید ابوالخیر » رباعیات نقل شده از ابوسعید از دیگر شاعران » رباعی شمارهٔ ۳۷۰:

فرارسیدن شهادت امام11م تسلیت باد.
جمع این رباعی: 6737

 

حسین ق در ‫۷ سال و ۴ ماه قبل، چهارشنبه ۱۷ آذر ۱۳۹۵، ساعت ۲۱:۲۴ دربارهٔ باباطاهر » دوبیتی‌ها » دوبیتی شمارهٔ ۲۲۹:

با توجه به مصرع دوم از بیت اول که کلمه بی جونم به صورت عامیانه بجای بی جان از بی جون استفاده شده فکر میکنم مصرع اول هم بجای عریان اگه عریون نوشته بشه از لحاظ ادبی درست تَر میشه.
یعنی:
نذونم لوت و عریونم که کرده
خودم جلاد و بی جونم که کرده
باتشکر

 

هاملت در ‫۷ سال و ۴ ماه قبل، چهارشنبه ۱۷ آذر ۱۳۹۵، ساعت ۲۰:۱۴ دربارهٔ نظامی » خمسه » مخزن الاسرار » بخش ۲۷ - داستان پیر زن با سلطان سنجر:

جناب نظامی! اگر در بهشت این امکانات را دارید که نظریات خواننده گان بخوانید خواهش میکنم تصدیق بفرمایید که بیت چهارم اصلش چنین بوده است: بیگنه سیلی برویم کشید
موی کشان بر سر کویم کشید

 

محمد رسول غلام پور در ‫۷ سال و ۴ ماه قبل، چهارشنبه ۱۷ آذر ۱۳۹۵، ساعت ۱۷:۴۱ دربارهٔ فردوسی » شاهنامه » سهراب » بخش ۱:

داستان سهراب پر از گنج است و رنج
درود بر دوست داران ادب ایران

 

Y.E در ‫۷ سال و ۴ ماه قبل، چهارشنبه ۱۷ آذر ۱۳۹۵، ساعت ۱۵:۳۹ دربارهٔ فردوسی » شاهنامه » پادشاهی یزدگرد » بخش ۱:

با عرض سلام و خسته نباشید خدمت شما بنده راغب هستم بدانم اشعار مطابق کدام مصحح هستند ?

 

رضا در ‫۷ سال و ۴ ماه قبل، چهارشنبه ۱۷ آذر ۱۳۹۵، ساعت ۱۵:۱۹ دربارهٔ مولانا » مثنوی معنوی » دفتر ششم » بخش ۱۱۸ - حکایت آن شخص کی خواب دید کی آنچ می‌طلبی از یسار به مصر وفا شود آنجا گنجیست در فلان محله در فلان خانه چون به مصر آمد کسی گفت من خواب دیده‌ام کی گنجیست به بغداد در فلان محله در فلان خانه نام محله و خانهٔ این شخص بگفت آن شخص فهم کرد کی آن گنج در مصر گفتن جهت آن بود کی مرا یقین کنند کی در غیر خانهٔ خود نمی‌باید جستن ولیکن این گنج یقین و محقق جز در مصر حاصل نشود:

در فرهنگ لغت دهخدا مزهر به معنی ساز عود آمده و با بیت بعدی که به توخالی بودن و ناله گری و مطرب اشاره می کند همخوانی دارد.

 

رضا در ‫۷ سال و ۴ ماه قبل، چهارشنبه ۱۷ آذر ۱۳۹۵، ساعت ۱۵:۰۹ دربارهٔ مولانا » مثنوی معنوی » دفتر ششم » بخش ۱۱۸ - حکایت آن شخص کی خواب دید کی آنچ می‌طلبی از یسار به مصر وفا شود آنجا گنجیست در فلان محله در فلان خانه چون به مصر آمد کسی گفت من خواب دیده‌ام کی گنجیست به بغداد در فلان محله در فلان خانه نام محله و خانهٔ این شخص بگفت آن شخص فهم کرد کی آن گنج در مصر گفتن جهت آن بود کی مرا یقین کنند کی در غیر خانهٔ خود نمی‌باید جستن ولیکن این گنج یقین و محقق جز در مصر حاصل نشود:

ماند چون جغدان در آن ویرانه‌ها

 

۱
۳۰۸۹
۳۰۹۰
۳۰۹۱
۳۰۹۲
۳۰۹۳
۵۰۴۴
sunny dark_mode