گنجور

حاشیه‌ها

نیکومنش در ‫۷ سال و ۶ ماه قبل، چهارشنبه ۱۱ بهمن ۱۳۹۶، ساعت ۱۵:۲۴ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۲:

درود بیکران بر دوستان جان
بر تاویلاتی که عده بر انند که صورت مجاز به برخی از ابیات لسان العیب وارد سازند یاد این شعر مولانا افتادم:
پرسید یکی که عاشقی چیست گفتم که مپرس از این معانی
انگه که چو من شوی ببینی انگه که بخواندت بخوانی
برای تشریح ابیات لسان الغیب باید از روح خود ان بزرگوار مدد جسته و همت خواست تا حقایق اشعار خویش را بر ما بنمایاند ان شا الله
_مرحبا ای پیک مشتاقان بده پیغام دوست
تا کنم جان از سر رغبت فدای نام دوست
درود بر تو ای پیام اور حضرت احدیت (فرشته وحی جبرییل)که پیغام و وعده معشوق را بر مشتاقان و عاشقان در گاهش ارزانی می داری من منتظرم پیام وصال از معشوق هستم لطف کن ان وعده را به من ارزانی دار تا جانم را با هزار شوق و رغبت در این وصال تقدیم حضرت مبارکش نمایم
2_واله و شیداست دایم همچو بلبل در قفس
طوطی طبعم ز عشق شکر و بادام دوست
جان عاشقم همچون طوطی گرفتار افتاده در قفس بی قرارو حیران بوده وبه طمع انچه که در ازل از دوست شنیده و دیده
(ندای الست بربکم:شکروندای خداوند -ومنظر اشاره از سوی خداوند بادام و نگاه و چشم خداوند )دائما بی قراری کرده و خود را به این‌سو و ان‌سو می کوبد
3-زلف او دام است و خالش دانه آن دام و من
بر امید دانه‌ای افتاده‌ام در دام دوست
حسن بی پایان معشوق همانند زلف سیاهی است که چون سیاهی شب بر
تصویر رخ ماهگون او احاطه شده و سیمای زیبای او را با تلالو مناسب به عاشقان می تاباند ومن در این میان چون سایه ای بر روی تصویر معشوق بر روی ماه هستم که چون خالی در هوس ان خال در دام زلف معشوق گرفتار شده ام (والشمس و والضحی والقمر اذا تلاها وانهار اذا جلاها والیل اذا یغشاها)
4_سر ز مستی برنگیرد تا به صبح روز حشر
هر که چون من در ازل یک جرعه خورد از جام دوست
هر انکه باده الست بربکم را چون من در روز ازل نوشیده باشد تا صبح روز ازل در سکر و مستی ان مستغرق بوده ومحال است دست از این مستی بر دارد
5_بس نگویم شمه‌ای از شرح شوق خود از آنک
دردسر باشد نمودن بیش از این ابرام دوست
مجاهدتها وپا فشاریهایی که من در راه دوست داشته ام باعث کامیابیها و اسرار بیشماری بین من و معشوق گردیده ولی از انجا که افشا و باز گو کردن ان باعث بر اشفتن معشوق و دردسر برای عاشق خواهد شد لذا من تنها یک شمه از این پا فشاری را در کل غزلیات خود شرح دادم چرا که
ان یار کزو گشت سر دار بلند جرمش ان بود که اسرار هویدا می کرد
6_گر دهد دستم کشم در دیده همچون توتیا
خاک راهی کان مشرف گردد از اقدام دوست
اگر این سعادت نصیب من شود که مقیم راه روندگان دوست شوم از خاک پای ان راه دوده ای خواهم ساخت وان را چون توتیا برای روشنی دیدگانم به چشمانم خواهم کشید
7_میل من سوی وصال و قصد او سوی فراق
ترک کام خود گرفتم تا برآید کام دوست
عاشق به دنبال وصال معشوقه خویش است و معشوقه به دنبال ناز کردن و دوری جستن از عاشق است و توصیه عشق بی مرادی عاشق است لذا من ترک کامیابی خویش کردم که معشوق به کامروایی خویش نائل گردد
_حافظ اندر درد او می‌سوز و بی‌درمان بساز
زان که درمانی ندارد درد بی‌آرام دوست
این ناکامی از معشوق چون اتش سوزانی است بر جان عاشق که درد عشق نامیده شده و هیچ درمانی ندارد لذا حافظ بهترین چاره ان است که با این سوز درونی خود را بسوزانی و به فنا رسانی و به این بی درمانی خوش باشی
سر به زیر وکامیاب

هانیه سلیمی در ‫۷ سال و ۶ ماه قبل، چهارشنبه ۱۱ بهمن ۱۳۹۶، ساعت ۱۵:۰۶ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۸۸:

در مصرع آخر به جان خون ،چون صحیح تر مینماید. / چنانچه آقای پرویز شهبازی در برنامه گنج حضور چنین قراءت میکند.

منوچهر تقوی بیات در ‫۷ سال و ۶ ماه قبل، چهارشنبه ۱۱ بهمن ۱۳۹۶، ساعت ۱۳:۳۳ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۰۷:

حافظ در آن روزهایی که عبید زاکانی از بیم امیرمبارزالدین به بغداد پناه برده است در غزل 185 چاپ پرویز خانلری، به عبید می گوید:
کلک مشکینِ تو روزی که زما یاد کند
ببرد اجر دو صد بنده که آزاد کند(1/185)
در بیت آخر همین غزل ضمن شکایت از اوضاغ شیراز در دوران حکومت مذهبی امیر مبارز آرزو می کند که به بغداد نزد عبید برود؛
ره نبردیم به مقصود خود اندر شیراز
خرم آن روز که حافظ ره بغداد کند. (7 / 185ـ خ )
در غزل بالا که در همان روزها به یادعبید می سراید، از گذشته های خوشی که این دو دوست، در دربار جمال داشته اند یاد می کند. می گوید یاد آن روزهایی خوش که سر کوی تو منزل داشتم و ما به هم نزدیک بودیم و با دیدن خاک در خانه تو چشم من روشن می شد. یعنی دیدن خاک در خانه ی تو مانند دارویی شفا بخش و روشنایی بخش برای چشم من بود.
درست مانند سوسن و گل در کنار هم با پاکی و صفا زندگی می کردیم. آنچنان با هم دوست و نزدیک بودیم که آنچه تو در دل داشتی من بر زبان می آوردم. حافظ خودش را به سوسن و دوستش عبید را به گل مانند می کند. خرده های طلایی رنگ پرچم های گل، در درون دل کاسه ی گل است و پرچم های سوسن از دهانش بیرون هستند و به شکل زبان می مانند؛ او در غزلی دیگر در باره ی زبان سوسن می گوید:
ز مرغ صبح ندانم که سوسن آزاد
چه گوش کرد که با ده زبان خموش آمد (5/171 ـ خ)
حافظ یاد آن روزهایی را می کند که با عبید از درون دل سخن خردمندان را باز گو می کرد و عبید شرح مشکلات خرد را با رهنمودهای عشق توضیح می داد. بیتی را دکتر خانلری به حاشیه برده است که می گوید"افسوس که در دام خرد و هستی ستم و سختی فراوانی هست و در بزم عشق چه سوز و نیازهایی که خرد از درک آن ها ناتوان است. " در بیت بعد می گوید، در اندیشه داشتم که هرگز از دوست خود جدا نشوم چه می توان کرد که کوشش من و دل در این راه به جایی نرسید. دیشب از تنهایی و به یاد دوستان به میخانه رفتم، دیدم که خم می از غصه دلش پر از خون است و در سوگ دختر رَز، گِل به سر خود مالیده است. در سوگواری ها، سوگواران به سر خود گِل می مالند. سر خم را هم با گل می پوشانند تا شراب هنگام جوش زدن از خم بیرون نریزد. حافظ شراب خم را به خون دلِ خم و گِلِ خم را به سوگواری خم مانند می کند. در بیت بعد می گوید بسیار گشتم و کنکاش کردم که سبب درد فراق را پیدا کنم، اما مفتی عقل در پاسخ گفتن به این مشکل بی خرد و نادان بود. عقل را همچون مفتی، نادان می داند. سپس یادی از فرمانروایی دوست خود، پدر اسحاق، جمال می کند و می گوید فرمانروایی پدر اسحاق درخشان و خوب بود اما یک فرمانروایی و خوشبختی زود گذر بود. در بیت پایانی به خود می گوید؛ حافظ، دیدی آن کبک خرامان (شاه شیخ ابواسحاق) را که قهقهه می زد و از سر پنجه ی شاهین بی خبر بود؟

بهروز قدرتی در ‫۷ سال و ۶ ماه قبل، چهارشنبه ۱۱ بهمن ۱۳۹۶، ساعت ۱۱:۵۲ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۸۷:

سلام
ببینید دوستان اون جایی که حافظ گفته اهل هنر و یکی از دوستان گفته اهل بصر بهتره به نظر من، منظور حافظ همون اهل هنر بوده . ببینید هر انسانی استعدادهایی بخصوصی داره و هر کسی در استعدادهایی که داره می تونه خلاق باشه و مثلا ما می گیم خلق اثر هنری اون شخص در واقع در خلق استعدادهاش هنرمند هست ولی در جایی که استعداد نداره فقط می تونه از دیگران که اون استعداد رو دارن با خاک درگاه بودن یاد بگیره و خلاقیت نداره و به عبارتی اهل هنر نیست.
منظورم در اینجا اثر بخشی هست و نه راندمان بالا داشتن بلکه قدرت اثر بخشی در زمینه اون استعداد رو داشتن منظور من هست.
به عنوان مثال شخصی ممکن با یک ژیان از مشهد بره تهران و راندمان خوبی داشته باشه ولی شخص دیگری این مسیر با هواپیما بره و هواپیماش راندمان خیلی خوبیم نداشته باشه ولی سریعتر می رسه. اینه منظور من از اثر بخشی.
به عبارتی وقتی یک نفر در هر کاری به متخصص اون کار مراجعه کنه و هر کسی در جایی که تخصصی نداره نظر نده و شکیبایی کنه و وسط حرف کسی که متخصصه و داره توضیح می ده ورود نکنه و با دقت گوش کنه و بشنوه و نگاه بکنه و یاد بگیره اونهم با ذهنی آرام و با توجهی کامل. این میشه از دید من خاک درگه اهل هنر بودن.
اینطوری طرف رشد می کنه و می شه اون چه که باید بشه.

ناهید در ‫۷ سال و ۶ ماه قبل، چهارشنبه ۱۱ بهمن ۱۳۹۶، ساعت ۱۱:۴۷ دربارهٔ فردوسی » شاهنامه » پادشاهی شاپور پسر اردشیر سی و یک سال بود » بخش ۲:

سلام بر اساتید بزرگوار. کن دنبال اعرابگذاری بخش دوم شعر درمورد سازندگی های زمان شاپور که درمورد پل شادروان هست هستم. لطفا اگر کسی میتونه در اینمورد کمکم کنه به آیدی تلگرامی من پیام بده قبلا بسیار سپاسگزارم
@nahidr64

فرشید در ‫۷ سال و ۶ ماه قبل، چهارشنبه ۱۱ بهمن ۱۳۹۶، ساعت ۱۱:۳۱ دربارهٔ شاه نعمت‌الله ولی » دوبیتی‌ها » دوبیتی شمارهٔ ۲۱۱:

سلام د مصرع آخر می به صحیح می باشد با تشکر

نیکومنش در ‫۷ سال و ۶ ماه قبل، چهارشنبه ۱۱ بهمن ۱۳۹۶، ساعت ۰۹:۴۹ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۲:

درود بیکران بر دوستان جان
با سپاس از رضای محترم توجه به این مصرع در شرح اشعار حافظ ضروری می باشد (شعر حافظ همه بیت الغزل معرفت هست)
بس نگویم شمه ای از شرح شوق خود از ان
دردسر باشد نمودن بیش از این ابرام دوست
ابرام در ارتباط معنایی با شرح شوق می باشد وهمانطور که قبلا بیان گردید مفهوم بیت چنین است (نمودن:باز گو کردن)
مجاهدتها وپا فشاریهایی که من در راه دوست داشته ام باعث کامیابیها و اسرار بیشماری بین من و معشوق گردیده ولی از انجا که افشا و باز گو کردن ان باعث بر اشفتن معشوق و دردسر برای عاشق خواهد شد لذا من تنها یک شمه از این پا فشاری را در کل غزلیات خود شرح دادم چرا که
ان یار کزو گشت سر دار بلند جرمش ان بود که اسرار هویدا می کرد

بهزاد در ‫۷ سال و ۶ ماه قبل، چهارشنبه ۱۱ بهمن ۱۳۹۶، ساعت ۰۷:۲۵ دربارهٔ مولانا » مثنوی معنوی » دفتر دوم » بخش ۵۵ - عذر گفتن دلقک با سید اجل کی چرا فاحشه را نکاح کرد:

درود بر سروران عالی مقام، قوت قلبها و نورچشمان
به نظرم که اشتباه نوشتاری در این بیت رخ داده به جای این، ایم نوشته شد.
خواستم این قحبه را بی معرفت
تا ببینم چون شود این عاقبت

نادر.. در ‫۷ سال و ۶ ماه قبل، چهارشنبه ۱۱ بهمن ۱۳۹۶، ساعت ۰۵:۱۲ دربارهٔ عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۹۸:

می چه پرسی حال من؟ هر دم به است...

همایون در ‫۷ سال و ۶ ماه قبل، چهارشنبه ۱۱ بهمن ۱۳۹۶، ساعت ۰۲:۲۴ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۵۶۲:

انسان اصل دانائی است و دانایی ویژه انسان است یک اصل هم ویژه هستی‌ است و آن اینست که هرگز چیزی را دو بار نمی آفریند و هر چه از آن هستی‌ است یگانه است، دانایی خصوصیتی است که انسان را همکار هستی‌ می‌‌سازد زیرا دانائی انسان همانا پی‌ بردن به شیوه کار هستی‌ است، پس دانائی با نویی و نو شدن در هستی‌ یکسان است، این فرهنگ جلال دینی است که از نویی بسیاری برخوردار می‌‌شوند ولی از کهنه جز فرسودگی و ایستائی بر نمی اید و تنها می‌‌تواند طعنه بزندو عشق را انکار کند، در حالیکه عشق از جنس آتش است و هر چه از جنس آتش است همواره نو می‌‌شود و زنده است و زندگی‌ بخش است و همه از گرمی‌ و نور آن در شب‌ها و تیرگی‌ها چون گوهری شب افروز برخوردار می‌‌شوند، آنکه خود را بر حق می‌‌داند و خود را مهم و دارا فرض می‌‌کند از نویی بی‌ بهره است و به دنبال جمع کردن است و جز کهنه چیزی گیر او نمی اید زیرا نویی را باید بیافرینی نه آنکه جمع کنی‌، این دو با هم فرقی اساسی‌ دارد

همایون در ‫۷ سال و ۶ ماه قبل، چهارشنبه ۱۱ بهمن ۱۳۹۶، ساعت ۰۰:۴۵ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۵۱۰:

عاشق خاطره‌ای تعریف می‌‌کند، وقتی به دنیای عشق پای می‌‌گذارد
عشق دائمی و ماندگار مانند جسم نیست بلکه هر لحظه چون آتش نو می‌‌شود
عشق از عاشق می‌‌پرسد باز هم به سراغ من می‌‌آیی و مرا بار دیگر تجربه می‌‌کنی؟
عاشق بی‌ چاره می‌‌خواهد عشق را به فهمد و آن‌ را تصاحب نماید پس خود را به کری می‌‌زند تا ببیند عشق چیست و به دربان و دیگران متوسل می‌‌شود تا با تکرار که کار عقل است و با فهمیدن به آن دست یابد
دربان که به حیله عاشق پی‌ برده است به او هشدار می‌‌دهد که این راه عشق نیست بلکه تنها با صداقت و بی‌ رنگی می‌‌توانی به درگه عشق در آیی و این هنری است که نیاز به جوشش و هم جوشی دارد تا شیرینی‌ عشق در تو کار کند و از گیجی و سودا گری خود رها شوی
اینجا میدان کردار و آمیزش است و باختن و بدست آوردن و نو گرائی و هم شهری عشق شدن، نه آنکه خود را به کری زدن و از گیجی وزیان دیگران برای خود سودی جستن و خود را پروراندن و پروار ساختن و سپس در مرگ همه را در باختن

نیکومنش در ‫۷ سال و ۶ ماه قبل، چهارشنبه ۱۱ بهمن ۱۳۹۶، ساعت ۰۰:۲۱ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۷۸:

درود بیکران بر دوستان جان
_هر که شد محرم دل در حرم یار بماند
وان که این کار ندانست در انکار بماند
همانا دل را ماهیتی است مجرد ومنفصل شده از عالم ملکوت که مرکز دریافت فیوضات ربّانی بوده واساس معرفت نفس و رب در سیر مرحله شناختی می باشد به نسبت این تعلق ادراکاتی بر نفس ادمی وارد شده که خارج از چهارچوب شناخت مادی و این جهانی بوده وقابل شرح وبسط با حواس پنج گانه نبوده وحتی در تعبیر و تفسیر از سوی اغیار سودا زدگی و مجنون زدگی خوانده می شود انان که گوش به دریافت های درونی خویش داده و راه را برای ارتباطات بیشتر ان با تزکیه و پاک سازی نفس به روش ماکود اهل نظر و راز باز میگشایند و اسرار ان را بی جهت فاش نمی کنند به حرمت دل واقف شده ودر حریم غیرت الهی قرار می گیرند و خداوند نسبت به انها با نظر رحیمی و مهربانی معامله می کند
2_اگر از پرده برون شد دل من عیب مکن
شکر ایزد که نه در پرده پندار بماند
ای دوستان این اسراری که من از غیب بازگویی میکنم وبه پندار شما مسخره به نظر می رسد و به ان عیب میگذارید حاصل مجاهدتهای سالیان من در راه عشق است که به موجب شب زنده داریها ،
سحر خیزی ها و آستین تعلق از هرچه غیر دوست کوتاه کردن ها و بندگی صاحب نظران و اهل نظر کردن حاصل شده و به موجب آن پرده حجاب به توفیق محبوب ازلی از دل بر داشته شده و من توانسته ام اعتقادات خویش را از پندار به یقین تبدیل کنم
3_صوفیان واستدند از گرو می همه رخت
دلق ما بود که در خانه خمار بماند
متاسفانه در این مسیر پر خطر عشق هستند صوفیانی که خرقه الوده به
به زهد و ریا پوشیده(تظاهر به پاکدامنی می کنند)ودر خفا به انجام کارهای نا صواب همانند سکر از منهیات پرداخته و مردم را پند واندرز می دهند حال انکه من یک پوشش ناچیز بیشتری از تعلقات دنیا ندارم که ان هم در گروی ان ساقی ازلی است که ان را و همه تعلقات مرا اغشته به می ناب معشوقی کرده ودر اختیار خود گرفته است
4_محتسب شیخ شد و فسق خود از یاد ببرد
قصه ماست که در هر سر بازار بماند
در میان این صوفی نماها می بینم شیوخی را که در گذشته قاضی و حسابرس شرع بوده و حال انکه به بد کارگی و فجور عادت داشتند واکنون برای ره گم کردن پاکبازان و کسب ابرو و نان لباس صوفیگری پوشیده ومنصب راهنمایی و ارشاد برای خویش دست و پا کرده و گذشته خویش را پاک از یاد برده اند ودر حالیکه من که جز شیوه پاکبازی و رندی شیوه دیگری نداشته ام در کوچه وبازار به بد نامی مشهور
شده ام
5_هر می لعل کز آن دست بلورین ستدیم
آب حسرت شد و در چشم گهربار بماند
حال من چنین است که در ازل ز دست بلورین ساقی (پروردگار)شراب سرخ رنگ (الست بربکم )را با ندای بلئ نوشیده ام واکنون در حسرت ان باده از چشمم اشگهای گهرین را فرو می ریزم
6_جز دل من کز ازل تا به ابد عاشق رفت
جاودان کس نشنیدیم که در کار بماند
داستان عشق ورزی دل من با محبوب، ازلی و ابدی بوده وهمانند خود در عشق ورزی کسی را ندیده ام که توانسته باشد در عشقش به معشوق خود چون من همیشه استوار و پا برجا باشد
7_گشت بیمار که چون چشم تو گردد نرگس
شیوه تو نشدش حاصل و بیمار بماند
بیماری دل من از تماشای چشمان همیشه مستِ نرگس گون معشوقه است که دلم هوس مستی همانند چشمان مست او را داشت ولی نتوانست بدان ارزو رسد ودر این ناکامی بیمار شده و فقط خماری نصیبش شد
8_از صدای سخن عشق ندیدم خوشتر
یادگاری که در این گنبد دوار بماند
ای دوستان از صدای زیبای محبوب یگانه که در ازل جام باده به دست، به عاشقان ندای الست بربکم سر داده بود و عاشقان را به شور ومستی دعوت میکرد صدای زیباتری سراغ ندارم واین یادگاری است که تا ابد در عالم هستی باقی خواهد ماند
9_داشتم دلقی و صد عیب مرا می‌پوشید
خرقه رهن می و مطرب شد و زنار بماند
لباس بی ارزش دلق گونی داشتم (زهد وپارسایی)که صدهاعیب مرا می پوشانید و ظاهرم را مقدس مآبانه جلوه می داد که ان زهد و تقوی را هم بر سر فزونی مستی از جام می معشوق از دستم بدادم و اکنون انچه از من هویداست باطنی بسته به کمربند زنار گون الوده به خودنمایی و خودخواهی چون کشیشان صومعه می باشد و این خاصیت شراب است که باطن افراد را مینمایاند
10_بر جمال تو چنان صورت چین حیران شد
که حدیثش همه جا در در و دیوار بماند
ای محبوب ومعشوقه ازلی تو انقدر زیبا و تحسین بر انگیزی که
صورتگری های چینیان که زبانزد عام وخاص است در وصف زیبایی تو عاجز و حیران مانده است ان چنانکه حکایت این فروماندگی بر سر زبانها افتاده و بر سر هر کوی بام در همه دورانها نشانه ای از ان دیده می شود
_به تماشاگه زلفش دل حافظ روزی
شد که بازآیدو جاوید گرفتار بماند
در ابتدا دل حافظ که به حسن روز افزون یار اگاهی پیدا کرده بود به دنبال ان شد که فرصتی را غنیمت شمرده واز زیباییهای زلف یار بهره ای به دست اورده و کامیاب باز گردد ولی به محض رویت جمال بی مانند زلف یار اسیر کمند زلف یار شده و تا ابد گرفتار افسونگری زلف یار گردید.
سربه زیر و کامیاب

همایون در ‫۷ سال و ۶ ماه قبل، سه‌شنبه ۱۰ بهمن ۱۳۹۶، ساعت ۲۳:۵۶ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۶۴۸:

جلال دین بیش‌ترین بهره را از وجود شمس می‌‌برد و آن گسترش آن در جهان و اطمینان از توانایی خود در این کار است
زیرا خود از فرهنگ بسیار بالایی می‌‌آید و از توانایی ژرف اندیشی‌ بزرگی برخوردار است، و موضوع نیز بسیار مهم است و آن انسان در هستی‌ است
انسانی‌ بزرگ پیدا می‌‌شود و انسانی‌ بزرگ آنرا می‌‌بیند، حال تنها یک مستی و غزلی این گونه لازم است تا دیگر انسان‌ها لحظه‌ای نیکو بنگرند و این زیبایی و بزرگی را ببینند زیرا تا مست نشوند و اسیر عقل خود و سود و زیان خود و سرگرم عربده و جنگ میان خود اند از هستی‌ خود غافل می‌‌مانند، این مستی در حقیقت تغییری است که در انسان صورت می‌‌گیرد و فرهنگ نوینی است که به انسان ارمغان می‌‌شود
اگر این فرهنگ پیدا نمی شد، آیینگی و بیرنگی در حد سخن باقی‌ می‌‌ماند ولی اکنون صورت واقعی‌ به خود گرفته است و همه می‌‌توانند چون آونگی بر آن‌ چنگ اندازند و به رخسی پایان نا پذیر در آیند و در هماهنگی با هم و با هستی‌ خود را در مجلس میهمانی انسانی‌ بزرگ احساس کنند و از فراخی نشاط برخوردار گردند و برای هم دل‌ تنگی و به خود و دیگران مهر ورزی کنند و از کوچکی و حقارت رها گردند

paribt در ‫۷ سال و ۶ ماه قبل، سه‌شنبه ۱۰ بهمن ۱۳۹۶، ساعت ۲۳:۳۲ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۷۶۶:

یه اهنگ گوش دادم اقای محمود محمودی خوانساری خونده بودن اقای فرامرز پایور سنتورشو زده بودن و اقای محمد اسماعیلی تنبکشو زده بودن و همین رباعی بود.اسم اهنگ رو ولی نمیدونم

همایون در ‫۷ سال و ۶ ماه قبل، سه‌شنبه ۱۰ بهمن ۱۳۹۶، ساعت ۲۳:۰۷ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۲۹:

فرهنگ نو همان عرفان ویژه جلال دین است. اصل فرهنگ هم نویی است و از چنبره کهنه بیرون جستن
انسان تا زمانی فرهنگ می‌‌سازد زیرا پیش از آن دارای فرهنگ نبود و تنها به زندگی‌ روزمره با نگاه زنده مانی می‌‌نگریست، و تلاش می‌‌کند این فرهنگ را به نسل آینده منتقل نماید این کار با نقاشی در غار‌ها آغاز می‌‌شود و سپس اولین فرهنگ ایرانی‌ با گرد آمدن در غار‌ها و پیرامون پیری حلقه زدن شکل می‌‌گیرد و آیین مهر و یاران غار از دل‌ آن بیرون می‌‌اید
سپس این آیین ریشه‌ای می‌‌گردد برای آیین میترایی در غرب و اروپا و دیگر جاها، در این آیین خورشید یا پیک خورشید بالا‌ترین مقام پیش از پیر یا پاپ است بر اساس این آیین انسان بر‌ترین در هستی‌ است به شرط آنکه هفت مرحله از تعالی و والایی خود را پیموده باشد، رستم در شاهنامه پیرو این آیین است که ناچار می‌‌گردد با اسفندیار که آیین نو آورده است وارد جنگ شود
این آیین به خاطر پاک بودن و اصیل بودن خود همواره در ضمیر و نا خود آگاه انسان باقی‌ مانده است و به صورت پهلوانی، داد خواهی و پاکی خود نمایی می‌‌کند و بن مایه مهر میان آدمیان است
پس از این، آیین با کشور داری در هم می‌‌آمیزد و شاه دیگر پهلوان و آیین ویژه آن نیست بلکه برای اطاعت و فرمانداری در سرزمین‌های گسترده تر نیروی ویژه‌ای باید به او اختصاص یابد
خدای غیر دیدنی به فرهنگ بشر اضافه میشود و خورشید از این جایگاه بیرون می‌‌رود و آیین نو جنبه الزامی و غیر قابل تغییر و دائمی به خود می‌‌گیرد و شاخه‌های متعدد پیدا می‌‌کند و سراسر زمین را می‌‌پوشاند و کشور‌ها و گروه‌های انسانی‌ را سامان می‌‌دهد و در مقابل، انسان دیگر به تنهائی نمی تواند بر‌ترین در هستی‌ قلمداد شود بلکه روز به روز به سوی بنده‌ای حقیر و کوچک سوق داده می‌‌شود
جلال دین در این غزل نقش خود را در آیین نو بیان می‌‌کند، آئینی که شمس می‌‌آورد و دوباره انسان را به جایگاه برتر در هستی‌ بر می‌‌گرداند و اطمینان دارد که در آینده این فرهنگ تراز جهان و انسان را خواهد ساخت
کسی‌ مانند جلال دین که حاضر است همه چیز خود را و سود و زیان خود را رها کند و کسی‌ مانند شمس که به والایی انسان پی‌ برده است زیرا خود این گونه است باید باشند تا چنین فرهنگ نویی صورت بگیرد
عشق باید هر لحظه نو شود مانند آتش یا آب روان که در هر لحظه نو است، کوشش در این راه ممکن است بسیار دراز و بی‌ پایان باشد اما تنها کوششی است که هستی‌ از آن استقبال می‌‌کند و چون چنگی آن را در آغوش می‌‌گیرد و چون شیری با این آهوی زیبا که عشق هر روز خون تازه‌ای به او می‌‌دهد در دشت خرم زندگی‌ گام می‌‌زند و می‌‌خرامد

بهرام مشهور در ‫۷ سال و ۶ ماه قبل، سه‌شنبه ۱۰ بهمن ۱۳۹۶، ساعت ۲۲:۴۶ دربارهٔ فرخی سیستانی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۱ - در مدح یمین الدوله سلطان محمود بن ناصر الدین سبکتگین غزنوی:

آقای امیرمحمد درست میگه : برآمد نیلگون ابری ز روی نیلگون دریا

جانعلی سوادکوهی در ‫۷ سال و ۶ ماه قبل، سه‌شنبه ۱۰ بهمن ۱۳۹۶، ساعت ۲۱:۵۰ دربارهٔ فروغی بسطامی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۹:

چهار بیت آخر قابلیت تاویل عرفانی ندارند و ارزش ادبی کمتری دارند. (به خاطر اینکه بر خلاف بیت های قبلی چندلایه ای نیستند)

سینا در ‫۷ سال و ۶ ماه قبل، سه‌شنبه ۱۰ بهمن ۱۳۹۶، ساعت ۲۱:۰۲ دربارهٔ سعدی » مواعظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۸:

سعدی فرمانروای ملک سخن بلکه فرمانروای ادبیات فارسی است.سعدی پرچم دار ادبیات ایران است و اگر بخواهیم ادبیات ایران را بشناسیم باید اثار سعدی را بخوانیم.بلیغ ترین و فصیح ترین کتاب رو سعدی نوشته.باید به مولوی دوستان که به مولانا خیلی می نازند هم گفت که مولانا باید بیاید نزد شیخ اجل درس سخن گفتن بیاموزد.اگر سعدی را خداوندگار ادب فارسی بنامیم نظامی و فردوسی و حافظ و سنایی و عطار و خاقانی و مولوی بعد از او قرار خواهند گرفت.و کلام آخر این که سعدی شاعری است که همه او را دوست دارند از پیر و جوان و از عاشق و نادم و نائم.
چون با هر کسی و هر قشری به زبان خودش سخن می گوید.

محسن اصلانی در ‫۷ سال و ۶ ماه قبل، سه‌شنبه ۱۰ بهمن ۱۳۹۶، ساعت ۲۰:۲۹ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۰۲۷:

درود مجدد بر مولانا؛
این رباعی سرشار از زیبایی بوده ، در بیت اول واج آرایی (حرف ش) در نهایت زیبایی است ، در بیت دوم مراعات النظیر در حد کمال می باشد و ....... روانش شاد

رضا در ‫۷ سال و ۶ ماه قبل، سه‌شنبه ۱۰ بهمن ۱۳۹۶، ساعت ۲۰:۱۱ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۷:

یا رب این شمع دل افروز ز کاشانه کیست
جان ما سوخت بپرسید که جانانه کیست
خداوندا این شمعی که باجادوی ِفروغش، دلهارابرمی انگیزاند وشعله ورمی سازد ازخانه ی که می تابد؟ جان ماراکه به آتش اشتیاق سوزانید، محض رضای خدا پرس وجو کنید ببینید که آیا اوجانان چه کسی هست وبرای چه کسی دلبری می کند؟
چوشمع صبحدمم شد زمِهراوروشن
که عمربرسراین کاروبارخواهم کرد
حالیا خانه برانداز دل و دین من است
تا درآغوش که می‌خسبد وهمخانه کیست
این شمعی که روشنایی بخش دل وجان است اینک که دل ودین مرا به غارت برده وویران نموده، تاببینیم که درآغوش چه کسی آرام می گیرد وهم خانه وهمخوابه ی کدام خوش اقبال است.
چوپیراهن شوم آسوده خاطر
گرش همچون قباگیرم درآغوش
باده ی لعل لبش کز لبِ من دور مباد
راح ِ روح که وپیمان ده پیمانه کیست
لعل لب: لبی که سرخ وآبدارباشد
راح: شراب، نشاط
راحِ روح : مایه ی شادمانگیِ روح، شراب روح‌پرور
پیمان ده: هم پیمان.
پیمان ده پیمانه ی کیست: هم پیمان و هم پیاله کیست.
شرابِ لب سرخ وآبدارش که آرزومندم ازلب های تشنه ی من جدانباشد، آیا دراین زمان باچه کسی هم پیاله شده وهم پیمان شده است؟
چولعلِ شَکّرینش بوسه بخشد
مذاق جان من زوپُرشکرباد
دولتِ صحبت آن شمع سعادت پرتو
بازپرسید خدا را که به پروانه کیست
دولت صحبت: سعادتِ هم کلام شدن وهمنشینی
سعادت پرتو: کسی که از فروغ رویش، سعادت ورستگاری می تابد وهمنشین خودرا خوشبخت می کند.
"پروانه" ایهام دارد: 1- پروانه 2- جوازواجازه.
معنی بیت:محض رضای خدا بپرسید ببینیم که چه کسی سعادتِ هم کلام شدن بااوراپیداکرده واجازه را دارد که با اوهم نشینی کند؟ و یا پروانه یِ دل عاشق چه کسی این مجوّزرابدست آورده که آتش شمع روی اورادرآغوش می کشد؟
پروانه ی اوگررسدم درطلبِ جان
چون شمع همان دَم به دَمی جان بسپارم
می‌دهد هرکسش افسونی ومعلوم نشد
که دل نازکِ او مایل افسانه ی کیست
افسون: دعا،وردِجادوگری، چرب‌زبانی و حیله‌گری
افسانه: قصّه ،داستان وسرگذشت
معنی بیت: اوموردِ توجّه همه قرارگرفته، وهرکسی دست بکارشده وباتوسّل به دعا وسِحروجادو وحیله گری قصدِ پیداکردن راهی به نفوذ در دل اوهستند امّا روشن نیست که دل نازک ولطیف او، تحتِ تاثیرکدام افسون قرارگرفته است؟
چه نقشه ها که برانگیختیم ونشد
فسون مابرِاو گشته است افسانه
یارب آن شاهوش ماه رخ زُهره جَبین
دُرّیکتای که وگوهریک دانه ی کیست
شاه وش: مانندشاه
زُهره جبین: کنایه ازپیشانی باز وگشاده، کسی که پیشانی اَش مانندِ زهره نورانیست.
دُرّیکتا: مُرواریدِ درشت، مرواریدی که به تنها در دل یک صدف پرورش یافته و درشت تر وگرانبهاترباشد
گوهریکدانه ی کیست: گوهربی مانندِ چه کسیست؟ جگرگوشه ی کیست؟
معنی بیت: خدایا آنکه وقاری همانندپادشاهان دارد وپیشانی اش همچون زُهره نورانیست همانندِ مروارید درآغوش کدام خوش دولت جای گرفته وجگرگوشه ی چه کسیست؟
توخود ای گوهریک دانه کجایی آخر
کزغمت دیده ی مردم همه دریا باشد
گفتم آه از دل دیوانه ی حافظ بی تو
زیرلب خنده زنان گفت که دیوانه ی کیست
معنی بیت: به این شاهوش ِ زهره جبین گفتم که آه ازغم دوری تو،فغان ازرنج فراق تو، نمی دانی که حافظ درنبودِ توچه می کشد؟ باتمسخر تبسّمی زد وپاسخ داد: دل توشیدا وشیفته ی چه کسی هست که اینچنین نالانی؟!
رنج واندوهِ حافظ علاوه بر محروم بودن ازوصال ِ این زُهره جبین،ازاینکه او ازدلدادگی ِ حافظ بی خبراست صدچندان شده است!
زدستِ جور توگفتم زشهرخواهم رفت
به خنده گفت حافظ برو که پای توبست!

۱
۳۰۱۰
۳۰۱۱
۳۰۱۲
۳۰۱۳
۳۰۱۴
۵۵۲۷