گنجور

 
حافظ

از خون دل نوشتم، نزدیک دوست نامه

«اِنّی رَأیتُ دَهراً، مِن هَجْرِکَ القیامه»

دارم من از فراقش، در دیده صد علامت

لَیسَت دُموعُ عَینی، هٰذا لَنا العلامه؟

هر چند کآزمودم، از وی نبود سودم

مَن جَرَّبَ المُجَرَّب، حَلَّت به الندامه

پرسیدم از طبیبی، احوال دوست گفتا

«فی بُعدها عذابٌ، فی قُربها السلامه»

گفتم «ملامت آید، گر گِرد دوست گردم»

و اللهِ ما رَأینا، حُباً بِلا ملامه

حافظ چو طالب آمد، جامی به جان شیرین

حَتّیٰ یَذوقَ مِنهُ، کأساً مِن الکرامه