دکتر علیرضا محجوبیان لنگرودی در ۷ سال و ۶ ماه قبل، سهشنبه ۱۰ بهمن ۱۳۹۶، ساعت ۱۹:۳۸ دربارهٔ بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۸۹:
درد عشق و مژده راحت زهی فکر محال / این خبر یارب کدامین بی خبر آورده است؟ آیا عشق و راحتی تناسبی با هم دارند؟ و اساسا ایا در دنیای عاشقانه می توان راحت زیست؟ آیا کسانی که در زندگی عاشقانه خویش!! راحت لم داده اند؛عاشق اند؟ خواجه شیراز که در درد کشیدن های عاشقانه شهره آفاق بوده است؛ می فرماید:« درد عشقی کشیده ام که مپرس» او می داند که دردهای عاشقانه نوشیدنی اند و قابل توصیف نیستند؛ نمی دانم شاید به واژه ها و عبارت در نیایند و فقط به اشارت باید از آن گذشت.حافظ برای این دردهای عاشقانه جایگاه بلندی قائل است تا آنجا که می فرماید: «نشان مرد خدا عاشقی است با خود دار»
خدایش قرین نور گرداناد. یاحق
بهزاد در ۷ سال و ۶ ماه قبل، سهشنبه ۱۰ بهمن ۱۳۹۶، ساعت ۱۹:۳۳ دربارهٔ مولانا » مثنوی معنوی » دفتر دوم » بخش ۵۵ - عذر گفتن دلقک با سید اجل کی چرا فاحشه را نکاح کرد:
درود بر سروران عالی مقام، قوت قلبها و نورچشمان
به نظرم که اشتباه نوشتاری در این بیت رخ داده به جان این، ایم نوشته شد.
خواستم این قحبه را بی معرفت
تا ببینم چون شود این عاقبت
ایرانی در ۷ سال و ۶ ماه قبل، سهشنبه ۱۰ بهمن ۱۳۹۶، ساعت ۱۸:۵۲ دربارهٔ شاه نعمتالله ولی » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۲۱ (مهدی نامه):
دوستان گرامی این شعر از شاه نعمت ا... ولی نیست با بررسی کلمات و اوا لحن کلام و ترتیب لغات بیشتر به اشعار سده های بعد و دوران قاجار شباهت دارد اگر من قبلا این شعر ندیده بودم و کسی میپرسید گمان میکنی شاعر این شعر کیست با اطمینان بالا نام قا آنی شاعر دوران ناصری میگفتم قطعا این ابیات با روحیات و کلام شاه نعمت ا.. نمی خواند همچنین شاعر خود را علنی نمکند شاید از ترس این احتمال هست که شعر در زماند یکی از سو قصد ها بجان نا صرالدین شاه سروده شده باشد شاعر از بیان آنچه قصد گفتن آنرا دارد ترس و واهمه دارد و هوشیارانه آن را در جایی نوشته که باقی بما ند در هر حال ربطی به شاه نعمت ا.. ندارد و ربطی به دوران ما و بعد از ما هم ندارد
nabavar در ۷ سال و ۶ ماه قبل، سهشنبه ۱۰ بهمن ۱۳۹۶، ساعت ۱۷:۵۰ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۷:
ببخشید
به مانای
nabavar در ۷ سال و ۶ ماه قبل، سهشنبه ۱۰ بهمن ۱۳۹۶، ساعت ۱۷:۴۸ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۷:
علی جان
خسته به منقار مرا
نه مانای : با منقار مرا زخمی می کنی یا زخمی کرده ای ست
خسته به این معنی که در فارسی امروز به کار می بریم نیست . در واقع به جای خسته شدی باید بگوئیم ” مانده شدی“
امروزه این لغت در افغانستان معمول است .
زنده باشی
نادر.. در ۷ سال و ۶ ماه قبل، سهشنبه ۱۰ بهمن ۱۳۹۶، ساعت ۱۶:۲۵ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۹۳:
بله روفیا جان
"درک به هنگام" و در پی اش "واکنش نشان دادن" را نهفته دارد..
علی در ۷ سال و ۶ ماه قبل، سهشنبه ۱۰ بهمن ۱۳۹۶، ساعت ۱۳:۰۳ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۷:
دوستان عزیز اگر ممکن است توضیح دهید منظور مولانا از خسته به منقار مرا چیست؟
روفیا در ۷ سال و ۶ ماه قبل، سهشنبه ۱۰ بهمن ۱۳۹۶، ساعت ۱۲:۵۵ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۹۳:
پوزش می خواهم.
گویی وقتی به کسی می گوییم کسی یا چیزی را دریاب بر اولویت فهمیدن آن کس یا چیز بر چیزهای دیگر تاکید داریم.
ولی وقتی می گوییم بفهم اینگونه نیست!
روفیا در ۷ سال و ۶ ماه قبل، سهشنبه ۱۰ بهمن ۱۳۹۶، ساعت ۱۱:۴۳ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۹۳:
درود نادر جان درود
این واژه دریافتن گویی یک تفاوت با واژه فهمیدن دارد.
دریاب در بطن خود گویی به پدیده زمان اشاره می کند و هشدار می دهد که تا ابد وقت نداری برای فهم این موضوع.
مانند واژه درک کردن است.
یادم می آید در کتاب های دینی(که نابردن ذکرشان اولی) وقتی می خواستند بگویند کسی در زمان امام زمان زندگی می کند می گفتند امام را درک می کند!
گویا درک کردن یا دریافتن یک پدیده زمان دار است و وجودش با زمان در هم تنیده شده است.
گرچه هیچ پدیده ای تا جایی که می دانم از عنصر زمان مستقل نیست، ولی خود مصدر دریافتن بیش از مصدر فهمیدن تاکید بر گذر زمان و از دست رفتن فرصت ها دارد.
شهلا در ۷ سال و ۶ ماه قبل، سهشنبه ۱۰ بهمن ۱۳۹۶، ساعت ۱۱:۱۰ دربارهٔ مولانا » مثنوی معنوی » دفتر ششم » بخش ۷۴ - یافتن مرید مراد را و ملاقات او با شیخ نزدیک آن بیشه:
سپاس عزیزان
کمال داودوند در ۷ سال و ۶ ماه قبل، سهشنبه ۱۰ بهمن ۱۳۹۶، ساعت ۰۶:۰۱ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۶۵:
4256
نادر.. در ۷ سال و ۶ ماه قبل، سهشنبه ۱۰ بهمن ۱۳۹۶، ساعت ۰۵:۲۱ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۱۳۰:
چو جمعی تو از جمعها فارغی
که با جمع و بیجمع و تنها تویی...
همایون در ۷ سال و ۶ ماه قبل، سهشنبه ۱۰ بهمن ۱۳۹۶، ساعت ۰۵:۰۰ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۴۸:
نزد جلال دین شمس یا شاه عشق که انسانی حقیقی و واقعی است بر تر از موجود بهشتی و روح و ماه و پری است و در این غزل
حتی روح القدس که فرستاده ویژه خداوند است و موجودی است که به واسطه او عیسی مسیح میشود و روح خدا میگردد را نیز در برابر او متاعی محقّر و کوچک میشمارد
و این همه نیست به جز یک چیز و آن این است که معشوق او که ویژگی انسانی را داراست هر روز بالا تر و درخشان تر از دیروز است بطوری که اگر مقایسه شود انگار دیروز قهر بوده و امروز لطف مطلق است
این کشف عظیم ویژه عرفان و فرهنگ جلال دین و شمس است که همانا کشف خود انسان است که میتواند هر روز بهتر و والا تر از دیروز باشد
این خاصیت در هیچ موجودی نیست چه روح چه پری چه روح خدا یا هر نامی دیگر بر آن نهاده شود
این ویژگی نو شدن و نوروزی کردن که بن مایه فرهنگی ایرانی نیز دارد تنها در انسان یافت میشود که هر روز حرفی نو و برتر بر داستان خود میافزاید و عشقی آتشین تر را تجربه میکند و برترین در هستی است
کاین قصه پرآتش از حرف برترست
همایون در ۷ سال و ۶ ماه قبل، سهشنبه ۱۰ بهمن ۱۳۹۶، ساعت ۰۳:۵۸ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۵۰:
عرفان یعنی توانائی رازورزی یعنی هر روز رازی در هستی را شکار کنی و آنرا با سخن در آمیزی
در عرفان جلال دین این راز ورزی با دوستان و هم نشینی با انسان است که تحقق مییابد که آغاز آن نیز شمس است
هر چند جلال دین با فروتنی دیدار دوست و روی خوب او را مایه این رازورزی میداند ولی بخت خود و شیدایی خود و پیگیری و توانایی خود را در دیدن لطفی نو گوشزد میکند و اینکه دل او در جستجو سال هاست که میتپد و تیز بینی او در این کار به اندازه صد چشم است و این همه توانایی است که انسان را رخسندهترین درخت در باغ هستی میکند و بختی اگر در هستی باشد بی شک نصیب انسان است و باد صبا اگر میآید همانا بر سر و روی انسان عاشق میوزد
این گونه عشق آتشین است که روی زمین را پر نور میکند و نشانه راستی انسان و راه او میشود نه قد خمیده و نه غمهای دیگر که از دعا هایی که به دل مربوط نیست میاید. انسان این گونه دیگر بشر نامیده نمیشود
از عشق شرم دارم اگر گویمش بشر - میترسم از خدای که گویم که این خداست
احمد در ۷ سال و ۶ ماه قبل، سهشنبه ۱۰ بهمن ۱۳۹۶، ساعت ۰۳:۳۱ دربارهٔ صائب » دیوان اشعار » تکبیتهای برگزیده » تکبیت شمارهٔ ۷۱:
آه... افسوس و صد افسوس... وقتی دیگه فرناز نباشه، از رخنه به بیرون نگاه کردن چه فایده؟؟؟؟!!!!!
احمد در ۷ سال و ۶ ماه قبل، سهشنبه ۱۰ بهمن ۱۳۹۶، ساعت ۰۳:۱۷ دربارهٔ صائب » دیوان اشعار » تکبیتهای برگزیده » تکبیت شمارهٔ ۱۹:
تاریخ 96/11/10، وقتی صبح از خواب بیدار شدم و دیدم فرناز، تنها عشق زندگیم، با یکی دیگه قراره همخواب بشه، خواب به چشمام حروم شد...
ای کاش از فرصت های عمرم بهتر استفاده می کردم و علاقه و عشقم رو بهش میگفتم قبل از اینکه کس دیگه ای بهش بگه....
این بیت حال و روز منه...
پوبو در ۷ سال و ۶ ماه قبل، سهشنبه ۱۰ بهمن ۱۳۹۶، ساعت ۰۳:۰۲ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۳۱۵:
با سلام
چو اصل رنگ بی رنگ است اصل نقش بی نقش است چو اصل حرف بی حرف است چو اصل نقد کان اینک
تویی عاشق تویی معشوق تویی جویان این هردو ولی تو توی بر تویی ز رشک این و آن اینک
منظو از اصل نقد کان اینک و تو توی بر تویی ز رشک این وآن اینک چیست؟
هر دو مصراع دوم این ابیات بسیار زیباست اما درکشان نمبکنم؟
همایون در ۷ سال و ۶ ماه قبل، سهشنبه ۱۰ بهمن ۱۳۹۶، ساعت ۰۳:۰۰ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۴۹:
در هر کدام از غزلهایی که در وصف شمس است اگر دقت شود مطالب مهم و قابل توجّهی یافت میشود که ماهیت عرفان و فرهنگ جلال دین را آشکار میسازد
اینجا صحبت از معشوقی است که در جهان مادی پیدا شده است و در صورت انسان و به همین دلیل از روح وجهان روحانی و آنچه از دنیای خیال میآید برتر و ارجح است زیرا صفت و ذات با هم یکی شده است و دل اکنون نه تنها از راه معنی بلکه از راه دیده نیز میتواند در جهان حضور یابد
امری که در عرفان کلاسیک مقدور نیست و جواب ارنی همواره لنترانی است هر چند که جمال دوستان میکوشیدند زیبا رویان را نشانهای از جمال حق به حساب آورند و ملامت دیگران را نیز در این راه میخریدند، ولی باز آنرا وصال به حساب نمیآوردند، حال آنکه جلال دین از شادی و بزرگی امیدی که در وصل نصیب او شده است پایش به زمین نمی رسد و در آسمان سیر میکند. این اتفاق فرخنده کافی است که یکبار روی دهد تا حال همه انسانها دیگرگون شود و به شود و فرهنگ نویی پیدا گردد، خصوص آنکه راوی آن جلال دین است که اگر کس دیگری میبود که این توانایی را نمیداشت شمس نیز بیش از افسانهای زنده و جاوید نمیبود، ولی اینک در کنار عرفان سنتی، فرهنگ جلالی را هم داریم که برای همه کارامد و دلچسب است که
هر کس که بیمراد شد او چون مرید توست - بی صورت مراد مرادش میسرست
و عرفانی پیدا شده است که انسان خود را محور آن میداند و از کوشش سالیان دراز از پدیدهٔای بنام روح و خیال یار آسوده میگردد که این خود آغاز راه انسان است که با شادی و ذوق و رخس و امید راه بی پایان خود را میپیماید، سلوک از انسان به انسان و در کنار انسانهای دیگر
مهدی ابراهیمی در ۷ سال و ۶ ماه قبل، سهشنبه ۱۰ بهمن ۱۳۹۶، ساعت ۰۲:۴۴ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۶۵:
تو که (چراغ) نبینی، به(چراغ) چه بینی
سعدی
(تا) سحرِ (چشمِ) یار چه (بازی) کند که (باز)
حافظ
از آغاز (قرار) بر این بود؟
"و اوّل کلمه بود" و آن کلمه نزد شاعرِ ساحرِ ما بود :
"(تا) سحرِ چشمِ یار چه(بازی) کند که (باز) بنیاد (بر) (کرشمه ی جادو) نهاده ایم"
این ترکیب خود عینِ کرشمه ی جادو می ماند، ذهن و زبان حافظ شنونده
را خیره و مفتون می کند.
چشمِ آن نازنین خیره و ناظرِ یک بازی کرشمه ی جادویِ( چراغِ سبزِ) یار باز مانده، که آن نشانِ(چراغ) عینِ(تا) کردن می ماند. و او خود چشم انتظارِ بازی زندگی.
"در این شب سیاهم گم گشت راه مقصود/ از گوشه ای برون آی ای کوکبِ هدایت"
با وجود اینکه چشمی خون افشان دارد از دستِ آن کمان ابرو (باز) به راه باد می نهد چراغِ روشنِ چشم را، با اینکه "دین و دل را همه دربازم و توفیر کنم"
یا:
"دل و دین میبرد از دست بدان سان که مپرس"
با این حال این (بازی) را خوش دارد که چراغش را (باز) به چشمِ آن کمان ابرو و باد بسپارد.
براستی که غمزه و کرشمه ی آن جادو بنیادش بخواهد برد و اگر احیای آن ساقی شکر لبِ سرمست نبود، چگونه از این تخته بند تن خلاصی می یافت.
"لبم بر لب نه ای ساقی و بستان جان شیرینم"
چه ها که از آن چراغ ندیده و چه لحظه از عمر که پشت آن چراغ عمر نباخته:
چراغ افروزِ چشمِ ما نسیمِ زلف جانان است/ما و چراغِ چشم و ره انتظارِ دوست/ مگر آن که شمع رویت به رهم چراغ دارد/ چراغِ روی ترا شمع گشت پروانه
با اینکه یار به کرّات او را چشم و چراغ همه شیرین سخنان دانسته از او می پرسد که:
گفتی که (حافظا) دلِ سرگشته ات کجاست؟
(در) (حلقه) هایِ آن خمِ گیسو نهاده ایم
حافظ
از حیایِ لبِ شیرینِ تو ای چشمه ی نوش
غرقِ آب و عرق اکنون شکری نیست که نیست
حافظ
ترانه در ۷ سال و ۶ ماه قبل، سهشنبه ۱۰ بهمن ۱۳۹۶، ساعت ۱۹:۵۳ دربارهٔ وحشی بافقی » دیوان اشعار » ترکیبات » گلهٔ یار دلآزار: