گنجور

 
نظامی

پری‌پیکر نگار پرنیان‌پوش

بت سنگین‌دل سیمین بناگوش

در آن وادی که جایی بود دل‌گیر

نخوردی هیچ خوردی خوش‌تر از شیر

گرش صد گونه حلوا پیش بودی

غذاش از مادیان و میش بودی

از او تا چارپایان دورتر بود

ز شیر آوردن او را درد سر بود

که پیرامون آن وادی به خروار

همه خرزَهره بد چون زَهرهٔ مار

ز چوب زهر چون چوپان خبر داشت

چراگاه گله جایِ دگر داشت

دل شیرین حساب شیر می‌کرد

چه فن سازد در آن تدبیر می‌کرد

که شیر آوردن از جایی چنان دور

پرستاران او را داشت رنجور

چو شب زلف سیاه افکند بر دوش

نهاد از ماه زرین حلقه در گوش

در آن حلقه که بود آن ماهِ دل‌سوز

چو مار حلقه می‌پیچید تا روز

نشسته پیش او شاپور تنها

فرو کرده ز هر نوعی سخن‌ها

از این اندیشه کآن سرو سهی داشت

دل فرزانه شاپور آگهی داشت

چو گل‌رخ پیش او آن قصه برگفت

نیوشنده چو برگ لاله بشکفت

نمازش برد چون هندو پری را

ستودش چون عطارد مشتری را

که هست این جا مهندس مردی استاد

جوانی نام او فرزانه فرهاد

به وقت هندسه عبرت‌نمایی

مجسطی‌دانِ اقلیدس‌گشایی

به تیشه چون سر صنعت بخارد

زمین را مرغ بر ماهی نگارد

به صنعت سرخ گل را رنگ بندد

به آهن نقش چین بر سنگ بندد

به پیشه دست بوسندش همه روم

به تیشه سنگ خارا را کند موم

به استادی چنین کارت برآید

بدین چشمه گل از خارت برآید

بُود هر کار بی‌استاد دشوار

نخست استاد باید آن‌گَهی کار

شود مرد از حساب انگشتری‌گر

ولیک از موم و گل نز آهن و زر

گرم فرمان دهی فرمان پذیرم

به دست آوردنش بر دست گیرم

که ما هر دو به چین هم‌زاد بودیم

دو شاگرد یکی استاد بودیم

چو هر مایه که بود از پیشه برداشت

قلم بر من فکند او تیشه برداشت

چو شاپور این حکایت را به سر برد

غم شیر از دل شیرین به در برد

چو روز آیینه خورشید دربست

شب صد چشم هر صد چشم بربست

تجسس کرد شاپور آن زمین را

به دست آورد فرهاد گزین را

به شادروان شیرین برد شادش

به رسم خواجگان کرسی نهادش

درآمد کوه‌کن مانند کوهی

کز او آمد خلایق را شکوهی

چو یک پیل از ستبری و بلندی

به مقدار دو پیلش زورمندی

رقیبان حرم بنواختندش

به واجب جایگاهی ساختندش

برون پرده فرهاد ایستاده

میان درْبسته و بازو گشاده

در اندیشه که لعبت‌باز گردون

چه بازی آردش زان پرده بیرون

جهان ناگه شبیخون سازی‌ای کرد

پس آن پرده لعبت‌بازی‌ای کرد

به شیرین‌خنده‌های شکرین‌ساز

درآمد شِکر شیرین به آواز

دو قفل شِکر از یاقوت برداشت

وز او یاقوت و شِکر قوت برداشت

رطب‌هایی که نخلش بار می‌داد

رطب را گوش‌مال خار می‌داد

به نوش‌آباد آن خرمای در شیر

شکر خواند انگبین را چاشنی‌گیر

ز بس کز دامن لب شِکر افشاند

شِکر دامن به خوزستان برافشاند

شنیدم نام او شیرین از آن بود

که در گفتن عجب شیرین‌زبان بود

ز شیرینی چه گویم هر چه خواهی

بر آوازش بخفتی مرغ و ماهی

طبرزد را چو لب پرنوش کردی

ز شِکّر حلقه‌ها در گوش کردی

در آن مجلس که او لب برگشادی

نبودی تن که حالی جان ندادی

کسی را کآن سخن در گوش رفتی

گر افلاطون بدی از هوش رفتی

چو بگرفت آن سخن فرهاد در گوش

ز گرمی، خون گرفتش در جگر جوش

برآورد از جگر آهی شغب‌ناک

چو مصروعی ز پای افتاد بر خاک

به روی خاک می‌غلتید بسیار

وز آن سر کوفتن پیچید چون مار

چو شیرین دید کآن آرام‌رفته

دلی دارد چو مرغ از دام رفته

هم از راه سخن شد چاره‌سازش

بِدآن دانه به دام آورد بازش

پس آن گه گفت کاِی داننده استاد

چنان خواهم که گردانی مرا شاد

مراد من چنان است ای هنرمند

که بگشایی دل غم‌گینم از بند

به چابک‌دستی و استادکاری

کنی در کار این قصر استواری

گله دور است و ما محتاج شیریم

طلسمی کن که شیر آسان بگیریم

ز ما تا گوسفندان یک دو فرسنگ

بباید کند جویی محکم از سنگ

که چوپانانم آن جا شیر دوشند

پرستارانم این جا شیر نوشند

ز شیرین گفتن و گفتار شیرین

شده هوش از سر فرهاد مسکین

سخن‌ها را شنیدن می‌توانست

ولیکن فهم کردن می‌ندانست

زبانش کرد پاسخ را فرامشت

نهاد از عاجزی بر دیده انگشت

حکایت بازجست از زیردستان

که مستم کوردل باشند مستان

ندانم کاو چه می‌گوید بگویید

ز من کامی که می‌جوید بجویید

رقیبان آن حکایت برگرفتند

سخن‌هایی که رفت از سر گرفتند

چو آگه گشت از آن اندیشه فرهاد

فکند آن حکم را بر دیده بنیاد

در آن خدمت به غایت چابکی داشت

که کار نازنینان نازکی داشت

از آن جا رفت بیرون تیشه در دست

گرفت از مهربانی پیشه در دست

چنان از هم درید اندام آن بوم

که می‌شد زیر زخمش سنگ چون موم

به تیشه روی خارا می‌خراشید

چو بید از سنگ مجرا می‌تراشید

به هر تیشه که بر سنگ آزمودی

دو هم‌سنگش جواهر مزد بودی

به یک ماه از میان سنگ خارا

چو دریا کرد جویی آشکارا

ز جای گوسفندان تا در‌ِ کاخ

دورویه سنگ‌ها زد شاخ در شاخ

چو کار آمد به آخر حوضه‌ای بست

که حوض کوثرش زد بوسه بر دست

چنان ترتیب کرد از سنگ جویی

که در درزش نمی‌گنجید مویی

در آن حوضه که کرد او سنگ‌بستش

روان شد آب گفتی زآب‌دستش

بَنا چندان تواند بود دشوار

که بَنّا را نیامد تیشه در کار

اگر صد کوه باید کند پولاد

زبون باشد به دست آدمی‌زاد

چه چاره کان بنی‌آدم نداند

به جز مردن که‌زان بیچاره ماند

خبر بردند شیرین را که فرهاد

به ماهی حوضه بست و جوی بگشاد

چنان کز گوسفندان شام و شب‌گیر

به حوض آید به پای خویشتن شیر

بهشتی‌پیکر آمد سوی آن دشت

به گِرد جوی شیر و حوض برگشت

چنان پنداشت کآن حوض گزیده

نکرده‌ست آدمی‌، هست آفریده

بلی باشد ز کار آدمی دور

بهشت و جوی شیر و حوضه و حور

بسی بر دست فرهاد آفرین کرد

که رحمت بر چنان کس کاین چنین کرد

چو زحمت دور شد نزدیک خواندش

ز نزدیکان خود برتر نشاندش

که استادیت را حق چون گذاریم

که ما خود مزد شاگردان نداریم

ز گوهر شب‌چراغی چند بودش

که عقد گوش گوهربند بودش

ز نغزی هر دُری مانند تاجی

وز او هر دانه شهری را خراجی

گشاد از گوش با صد عذر چون نوش

شفاعت کرد کاین بستان و بفروش

چو وقت آید کزین بِهْ دست یابیم

ز حق خدمتت سر برنتابیم

بر آن گنجینه فرهاد آفرین خواند

ز دستش بِستد و در پایش افشاند

وز آن جا راه صحرا تیز برداشت

چو دریا اشک صحراریز برداشت

ز بیم آن که کار از نور می‌شد

به صد مردی ز مردم دور می‌شد