گنجور

 
حافظ

با مدّعی مگویید اسرار عشق و مستی

تا بی‌خبر بمیرد در درد خودپرستی

عاشق شو ار نه روزی کارِ جهان سرآید

ناخوانده نقش مقصود از کارگاهِ هستی

دوش آن صنم چه خوش گفت در مجلس مغانم

با کافران چه کارت گر بت نمی‌پرستی؟

سلطان من خدا را، زلفت شکست ما را

تا کی کند سیاهی چندین درازدستی؟

در گوشهٔ سلامت مستور چون توان بود

تا نرگس تو با ما گوید رموز مستی

آن روز دیده بودم این فتنه‌ها که برخاست

کز سرکشی زمانی با ما نمی‌نشستی

عشقت به دست طوفان خواهد سپرد حافظ

چون برق از این کشاکش پنداشتی که جستی