گنجور

 
ظهیر فاریابی

ایا شهی که ز آثار نعل شبرنگت

حسد برد به گه حمله صاحب شبدیز

تویی که بر تن خصم تو دِرع داوودی

ز رمح و تیغ تو پرویزنی بود خون بیز

چو ظلم بر در دروازه وجود رسید

ندای عدل تو بشنید بازگشت و گریز

ببرد چاشنی لطف تو به شیرینی

مزاج بی نمکی از جهان شورانگیز

اگر ز کین تو دندان خصم کنده شود

عجب نباشد از آن عزم تند و خنجر تیز

خدایگانا من بنده بر بساط ملوک

که جمله کم ز تو بودند و بیش از پرویز

به صد هنر قدری آبروی یافته ام

جهان ز حکم تو در نگذرد بگو که مریز

فلک به جام بلا شربتم از آن فرمود

که از عطای مزور نموده ام پرهیز

به سوی من نظری کن که بی سبب با من

جهان سفله به کین است و چرخ دون به ستیز

از آن زمان که فلک بر درت به پا استاد

زمانه بر سر بختم نشسته بود که خیز

کنون که خاک درت را ز اشک دیده من

به رنگ لاله برآورده چرخ رنگ آمیز

مرا به نزد تو بی پایمردی کرمت

برون ز حلقه در نیست هیچ دست آویز