گنجور

 
ظهیر فاریابی

گهی که بار دهد شاه بر سریر سرور

که باد تا به قیامت به عهد او معمور

سپهر مجمره گردان بود به پایه تخت

شمال مروحه بر دارد از برای بخور

مشام چرخ معطر شود ز نکهت عود

بخور عطر معطر کند دماغ طیور

ز فیض پرتو تاج مرصع خسرو

بر آسمان چهارم رسد ز شعشعه نور

ستاره بر سر مجمر فتد به جای سپند

به دفع دیده خورشید هرزه گرد و غیور

برون کنند در آن بزم حوریان بهشت

سر از برای دعا از دریچه های قصور

به پیش بارگه کبریا ی شاه جهان

چو صف کشند به خدمت عساکر منصور

بلرزد از نفس چاوشان در گاه باد

چهار حد وجود از صدای نفخه صور

چنانک دور نباشد که او صوامع خاک

مجاوران عدم سر نهند سوی نشور

در آن زمانه بقا سر در آورد به فنا

در آن میانه فلک معترف شود به قصور

بود به روم ز غم رعشه بر دل قیصر

فتد زخوف به چین لرزه بر تن فغفور

ز ترس بفسرد اندر عروق حادثه خون

ز غم بپژمرد اندر دماغ فتنه غرور

خدایگانا گر ز انک پیش از ین یک چند

قضا به قدرت کردار خویش شد مغرور

فتور و فتنه و تشویش متفق بودند

کنون به عهد تو از یکدگر شدند نفور

به دام زلف بتان پای بسته شد تشویش

به سوی چشم خوش دلبران گریخت فتور

کنون که کار خراب زمانه گشت آباد

کنون که روی زمین شد به عدل تو معمور

بقای تخت تو بادا که بخت اهل هنر

به سعی تربیت توست در جهان مشهور