گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
ظهیر فاریابی

زلف سرمستش چو در مجلس پریشانی کند

جان اگر جان را نیندازد گرانجانی کند

عقلها را از پریشان زیستن نبود گزیر

اندر آن مجلس که زلف او پریشانی کند

تا پریشان نیست بر سوسن همی ساید عبیر

چون پریشان گشت بر گل عنبر افشانی کند

کی روا دارد ز روی عقل اندر کافری

آنچه زلف کافر او با مسلمانی کند؟

از تکبر نرگس جادوی خون آشام او

سوی عاشق یک نظر با صد پشیمانی کند

عشق عالم گیر او چون عالم دل را گرفت

کس نداند تا در آن عالم چه ویرانی کند

ای نگاری کز کمال حسن تو اندر جهان

هر که خواهد تا بیان صنع ربانی کند

بوسه پیش طلعت تو ماه گردونی زند

سجده پیش قامت تو سرو بستانی کند

نا بود زلف تو چون چوگان دل عشاق را

عشق دامنگیر او کوی گریبانی کند

دیده من ابر نیسانیست و رویت گلستان

گلستان را تازه رشح ابر نیسانی کند

کوی دل می افکنم در عرصه میدان عشق

تا مگر آن گوی را زلف تو چو گانی کند

چنگ در فتراک عدل شامل سلطان زنم

گر دل سخت تو با من سست پیمانی کند

ظل حق سلطان اعظم شه سلیمان رکن دین

آنک گردونش خطاب اسکندر ثانی کند

آنک در دیوان او قیصر به حشمت دم زند

وانک بر درگاه او فغفور دربانی کند

آنک از طبع لطیفش گر مدد یابد صبا

در زمان جسمانیان را جمله روحانی کند

صف زند دیو وپری هر لحظه تا بر تخت ملک

شاه رکن الدین و الدنیا سلیمانی کند

روضه فردوس شد ایوان ز فر طاعتش

شاید ار دربان او دعوی رضوانی کند

جام او بر کوثر و تسنیم افسوس آورد

نام او برنامه تعظیم عنوانی کند

یافه باشد بر قیاس رمح و گرزش گر کسی

ذکر رمح رستم و گرز نریمانی کند

در صلابت همچو موسی گشت شاید گر کنون

رمحش اندر دیده اعداش ثعبانی کند

خسرو اگر کین تو بر آسمان سازد مقام

مشتری بهرام گردد زهره کیوانی کند

رای اعلای تودایم ملک و دبن را تربیت

از کمال نصرت و تایید ربانی کند

ساکنان ربع مسکون را که منقاد تواند

مهر تو در دل مکان چون روح حیوانی کند

هر مبارز کو به هیجا تیغ خونخوار تو دید

پیکرش را پرنیان خودی و خفتانی کند

تیغ تو ابری ست خون افشان که موج سیل او

هر زمان در کشور خصم تو طوفانی کند

بر درت خورشید اگر جبهت نهد وقت خسوف

جبهتش را خاک درگاه تو نورانی کند

خصم شیطان سیرت تو گر کند با تو خلاف

آن خلاف الحق هم از وسواس شیطانی کند

تیر عزمت از کمال فتح چون گردد جدا

موی بر اعضای اعدای تو پیکانی کند

مادح جاه تو بنده کرد غربت اختیار

تا درین حضرت به مدح تو ثنا خوانی کند

خاطری دارد که گر در امتحانش افکنی

شاعری نه ساحری نه بلکه سحبانی کند

گر رود بر لفظ میمونت که کردیمت قبول

گاه نظم و نثر سحبانی و حسانی کند

تا وجود عقل کامل جهل را نقصان دهد

تا بقای عدل شامل ظلم را فانی کند

باش باقی در جهان تا پاس باس و هیبتت

دین و دولت را به فرّ تو نگهبانی کند