گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
فرخی یزدی

چون سبو در پای خم هر کس چو من سر سوده بود

همچو ساغر دورها از دست غم آسوده بود

پارسایان را ز بس مستی گریبانگیر شد

دامن هر کس گرفتیم از شراب آلوده بود

دودمان چرخ از آن روشن بود تا رستخیز

زانکه همچون آفتاب او را چراغ دوده بود

آنکه راه سود خود را در زیان خلق دید

از ره بیدانشی راه خطا پیموده بود

تا نخوردم می ندانستم که در ایام عمر

جز غم می آنچه می خوردم غم بیهوده بود

وای بر آن شهر بی قانون که قانون اندر آن

همچو اندر کافرستان مصحف فرسوده بود

آنکه در زنجیر کرد افکار ما را فرخی

در حقیقت آفتابی را به گل اندوده بود

 
sunny dark_mode