گنجور

 
صائب تبریزی

هر که رخساره آیینه گدازی دارد

رو به هر دل که گذارد در بازی دارد

کرد اگر زیر و زبر بتکده ها را محمود

هند هم بهر مکافات ایازی دارد

گر بود دست من از دامن قاتل کوتاه

خون گیرنده من دست درازی دارد

چون دم تیغ ز هر موج دلش می لرزد

هر که در دل چو صدف گوهر رازی دارد

من که دارم گره از کار دلم باز کند؟

سینه کبک دری چنگل بازی دارد

دل در آن زلف شب و روز بود در تب و تاب

شمع اگر در دل شب سوز و گدازی دارد

در ته پرده ز جوهر بودش چین جبین

گرچه آیینه در خانه بازی دارد

منزل روی تو بسیار به دل نزدیک است

گرچه زلف تو ره دور و درازی دارد

گردن از بندگی عشق مکش چون یوسف

که عجب سلسله بنده نوازی دارد

زلف کوته شد و بیدار نگردید از خواب

چشم مست تو عجب خواب درازی دارد

می برند اهل جهان دست به دستش چون گل

هر که خلق خوش و پیشانی بازی دارد

صائب از خامه ما گلشن معنی به نواست

باغ اگر بلبل هنگامه طرازی دارد

 
 
 
صائب تبریزی

حسن نو خط تو سرمایه نازی دارد

که ز هر حلقه خط چشم نیازی دارد

گر چه از غمزه بیرحم تو دل نومیدست

به سر زلف تو امید درازی دارد

حسن خود رای مسخر نشود شاهان را

[...]

فرخی یزدی

با تو در پرده دلم راز و نیازی دارد

کس ندانست که در پرده چه رازی دارد

بر سر زلف تو دارد هوس چنگ زدن

دست کوتاه من امید درازی دارد

گرو آخر ببرد درگه بازی ز حریف

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه