فرخی یزدی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۰

آنکه آتش برفروزد آه دل افروز ماست

وآنکه عالم را بسوزد ناله جان سوز ماست

بر سر ما پا مزن منعم که چندی بعد از این

طایر اقبال و دولت مرغ دست آموز ماست

نیست جز انگشتری این گنبد فیروز رنگ

گردشش آنهم به دست طالع فیروز ماست

نام مسکین و غنی روزی که محو و کهنه گشت

با تساوی عموم آن روز نو، نوروز ماست

نوک مژگان تو را با فرخی گفتم که چیست

گفت این برگشته پیکان ناوک دلدوز ماست