گنجور

 
فرخی یزدی

داد که دستورِ دیوخوی ز بیداد

کشورِ جم را به بادِ بی‌هنری داد

داد قراری که بی‌قراریِ ملّت

زآن به فلک می‌رسد ز ولوله و داد

کاش یکی بردی این پیام به دستور

کی ز قرارِ تو داد و عهدِ تو فریاد

چشمِ بدت دور وَه چه خوب نمودی

خانهٔ ما را خراب و خانه‌ات آباد

کاخِ گزرسس که بود سخت چو آهن

باره بهمن بود که سخت چو پولاد

سر به سر آن را به زور پای فشاری

دست تو از بن گرفت و کند ز بنیاد

سخت شگفتم ز سست رأی تو کی دون

با غمِ ملّت چه‌ای ز کردهٔ خود شاد

شاد از آنی که داده آتشِ کینت

آبروی خاکِ پاک ما همه بر باد

حبس نمودی مرا که گفته‌ام آن دوست

در به روی دشمن وطن ز چه بگشاد

در عوضِ حبس گر بری سرم از تیغ

پای تو بوسم به مزدِ دست مریزاد

لیک بگویم که طوقِ بندگیِ غیر

گردنِ آزادِ مردمی ننهد راد

وین ز اَعادی به گوش حلقه بیفکند

وآن ز اَجانِب به دوش غاشیه بنهاد

در مائهٔ بیستم که زنگیِ افریک

گشته ز زنجیر و بندِ بندگی آزاد

خواجهٔ ما دست بسته پای شکسته

یکسره ما را به قتلگاه فرستاد

همّتی ای ملّتِ سلالهٔ قارن

غیرتی ای مردمِ نبیرهٔ کَشواد

تا نشود مرزِ داریوش چو بصره

تا نشود کاخِ اردشیر چو بغداد

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode