گنجور

 
فرخی یزدی

شبِ دوشین که شبی بود شبیهِ شبِ قدر

همچو نوروز درآمد ز در آن سمین‌صدر

ابرویش بود به رخ همچو هلالی درِ بدر

بر خَدَش زلف چو آویخته صدقی با عذر

در خطش لعل چو آمیخته سَم با تریاق

آمد از مهر چه آن ماه رخ چهارده‌سال

داشت بر چهره نکو خالی و در پا خلخال

کرد در پای بسی فتنه ز خلخال و ز خال

از دو رخسار سپید آیتی از صبح وصال

وز دو گیسوی سیه جلوه‌ای از شام فراق

به جفاکاری، هرچند بُد آن مَه موصوف

لیک شد عمر به امّیدِ وفایش مَصروف

عارِضش از دو طرف در شکنِ مو مَحفوف

راستی هم چو یکی مهر اسیر دو کسوف

یا که یک ماه گرفتار میان دو مُحاق

چه دهم شرح ز طنّازیِ آن تُرکِ چِگِل

که زِ رو آفت جان بود و به مو غارت دل

سخت‌کین، سُست‌وفا، دیرصفا، زودگُسِل

خسروِ دل به شکر خندهٔ قندش مایل

همچو فرهاد به گلگون‌رخِ شیرین مشتاق

عمر من کوته از آن سلسلهٔ زلف بلند

که سراپاست شکنج و گره و بند و کمند

دین از آن رفته و جان شیفته و دل دربند

علم الله دو رخت خورده به جنّت سوگند

لک طوبی دو لبت بسته به کوثر میثاق

باری آمد چو به کاشانه‌ام آن حادِثِ ذوق

خون یک خلق به گردن بُدش از حلقهٔ طوق

خشمگین بود چه شد تکیه‌زن مسندِ فوق

آنچنانی که به یک لحظه چنین الفتِ شوق

سر‌به‌سر گشت مبدل به یکی کلفت شاق

گفتمش چیست بتا امشب این گفت و شنفت

عیش بی‌طیش نبایست نهاد از کف مفت

چون شنید این سخن از من مُتِبَسِّم شد و گفت

طاق ابروی مرا از چه جهت گفتی جفت

جفت گیسوی مرا از چه جهت خواندی طاق

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode