گنجور

 
یغمای جندقی

صوفی یکی... به و زاهد از او.. به تر

این مسلمی...خشک آن کافری... به تر

... اند این مردمان یعنی زنان مردمان

وان کز پی اینان چمد زینان همه... تر

گیتی و هرچ اندر بوی بی برگ نخلی سست پی

بیخش همه... بن شاخش همه... بر

دانی که کبود آسمان وین خاک و شغل هردوان

این افعی... خور و آن اعمی ... گر

با واعظ بسیار گو کی مکنت گفت آورم

من گوش و آن... لب من لال و این ...کر

با شیخ وصوفی مر مرا حرف است کآمیزش فتد

من مردم این... سگ من آدم این...خر

بومی است امکان شوم پی بر کنگره بام وجود

... به سر ...به دم ...به پا... به پر

در مرد اگر... ای آمد خری او را بدل

رامش مکن انده مخور این خربه آن...در

ای ناصح ای... چند از ترک می سردار را

پاس زبان و گوش کن کت پخ یمه ... لر