گنجور

 
یغمای جندقی

زاین پس به دامن از غم دل لخت خون کنم

باشد بدین وسیله غم از دل برون کنم

از بس رمیده خاطره از ذوق بی حضور

ساقی گرم پیاله دهد سرنگون کنم

خواهم هزار چشم و بهر چشم چشمه ها

تا گریه بر مصیبت خود گونه گون کنم

از حالت برون من آگاه کس نشد

کو محرمی که شکوه ز درد درون کنم

یغما چه می خوری غم دوران به دور جام

می خور که خاک بر سر دنیای دون کنم

 
 
 
جهان ملک خاتون

جز غم چو نیست حاصل ایام چون کنم

تا کی دو دیده در غم او پر ز خون کنم

تا کی ز دیده اشک چو سیماب بفکنم

تا چند من به غصّه دوران زبون کنم

تا کی غم زمانه بی مهر دون خورم

[...]

هلالی جغتایی

دل را ز چاک سینه توانم برون کنم

غم را ز دل برون نتوان کرد، چون کنم؟

خواهم ز دل برون کنم این درد را ولی

در جان درون شود اگر از دل برون کنم

هر محنت از تو موجب چندین محبتست

[...]

فضولی

خود را ز گریه شب همه شب غرق خون کنم

سر چون حباب صبحدم از خون برون کنم

گفتم هوای عشق تو بیرون کنم ز دل

دل را سر اطاعت من نیست چون کنم

تا کی بیاد عارض گلگون گلرخان

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه