فیض کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۴۲
هر دم سر پر شورم سودای دگر دارد
آهوی جنون من صحرای دگر دارد
طوفان محیط عشق با دل چه تواند کرد
این قطره خون در سر دریای دگر دارد
ای خواجه سوداگر سودا ببرم از سر
کاین دم سر سودائی سودای دگر دارد
پیش نظر عاشق بالای فلک پست است
بالاتر از این بالا بالای دگر دارد
پهنای فلک گر هست ضربالمثل […]

فیض کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۸۴
بنما رخ و جان بستان یعنی بنمی ارزد
یک جان چه بود صد جان یعنی بنمی ارزد
عشق تو خریدم من بر جانش گزیدم من
عشق تو بجان ای جان یعنی بنمی ارزد
چون روی تو دیدم من از خویش بریدم من
کردم دل و جان قربان یعنی بنمی ارزد
دل شد چو غمت را جا سر رفت درین سودا
آن سود […]

فیض کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۸۸
شوریدهٔ صحرائی در خانه چسان باشد
از عقل چو شد برتر فرزانه چسان باشد
تا نگذرد از هستی دستش ندهد مستی
تا جان ندهد از کف جانانه چسان باشد
عشق ار نکند مستش کی دوست دهد دستش
تا می نخورد زان کف مستانه چسان باشد
میخانه نباشد سر لذت ندهد مستی
یکدم چو تهی ماند میخانه چسان باشد
آن یار چو شد یارش […]

فیض کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۸۹
آن دل که توئی در وی غمخانه چرا باشد
چون گشت ستون مسند حنانه چرا باشد
غمخانه دلی باشد کان بیخبر است از تو
چون جای تو باشد دل غمخانه چرا باشد
بیگانه کسی باشد کو با تو نباشد یار
آنکس که تواش یاری بیگانه چرا باشد
دیوانه کسی بوده است کو عشق نفهمیده است
آنکس که بود عاشق دیوانه چرا باشد
فرزانه […]

فیض کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۹۴
با دوست مگو رازی هرچند امین باشد
شاید ز برون در دشمن بکمین باشد
چون دوست بود همدم دم هم نبود محرم
آگه بود از رازت با دل چو قرین باشد
از راز چو پردازم از دل بدل اندازم
آگه نشود تا دم چون دم بکمین باشد
رازی که نبی از حق بیدم شنود آن را
روحش نبود محرم هر چند امین […]

فیض کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۱۲
تا می نخورم زان کف مستانه نخواهم شد
تا او نزند راهم دیوانه نخواهم شد
تا تن نکنم لاغر جانم نشود فربه
تا جان ندهم از کف جانانه نخواهم شد
از خویش تهی گشتم تا پر شدم از عشقش
دیگر ز چنین یاری بیگانه نخواهم شد
ناصح تو منه بندم بیهوده مده پندم
صد سال اگر گوئی فرزانه نخواهم شد
گفتی که مشو […]

فیض کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۶۶
دل عالم حسن تو کی رنج و تعب بیند
گر عالم عقل آید صد عیش و طرب بیند
در عالم عقل آنکو چشم و دل او وا شد
گلهای طرب چیند اسرار عجب بیند
از عقل اگر آرد رو سوی جناب عشق
از جلوهٔ هر مربوب رخساره رب بیند
آیات کلام حق آن خواند و این فهمد
این لذت لب یابد آن […]

فیض کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۱۵
جان سوختهٔ روئیست پروانه چنین بایددل شیفتهٔ روئیست پروانه چنین باید
تا لب نهدم بر لب جان میرسدم بر لباحسنت زهی باده پیمانه چنین باید
گه مست زناسوتم گه غرفه لاهوتمگاه از خم و گه دریا مستانه چنین باید
چشم تو کند مستم لعلت برد از دستمهر جام مئی دارد میخانه چنین باید
سر مست ز ساغر گشت دل […]

فیض کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۸۴
رفتیم من و دل دوش ناخوانده بمهمانش
دزدیده نظر کردیم در حسن درخشانش
دیدیم ز حسن احسان دیدیم در احسان حسن
دل برد ز من حسنش جان داد بدل خوانش
مدهوش رخش شد دل مفتون لبش شد جان
این را بگرفت انیش آنرا بربود آنش
دل یافت بنزدش یار بنشست بر دلدار
جان ز لطف جانان دید پیوست بجانانش
دل خواست ازو چاره […]

فیض کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۰۷
ای یار مخوان ز اشعار الا غزل حافظ
اشعار بود بیکار الا غزل حافظ
در شعر بزرگان جمع کم یابی تو این هر دو
لطف سخن و اسرار الا غزل حافظ
استاد غزل سعدیست نزد همه کس لیکن
دل را نکند بیدار الا غزل حافظ
صوفیه بسی گفتند درهای نکو سفتند
دل را نکشد در کار الا غزل حافظ
در شعر بزرگ روم […]

فیض کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۶۲
گلزار رخت دیدم شد خار بچشمم گل
پیچید دلم را عشق در سنبل آن کاکل
چشمت ز نگه سر مست لب ساغر می در دست
اجزای تو هر یک مست از باده حسن گل
حسن تو جهان بگرفت ای جسم جهانرا جان
افکند می عشقت در خم فلک غلغل
از چشم خمارینت پیمانه کشد نرگس
و ز خط نکارینت در یوزه کند […]

فیض کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۰۸
امروز دگر در سر سودای دگر دارم
با این دل دیوانه غوغای دگر دارم
هر عهد که بستم من بشکست دل شیدا
دل رای دگر دارد من رای دگر دارم
مجنون ز غم لیلی بگرفت ره صحرا
من در دل دیوانه صحرای دگر دارم
آن داد قرار من بگرفت قرار من
ماوای من اینجا نیست ماوای دگر دارم
عنقا طلبا خوش باش کز […]

فیض کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۲۲
تا من نشوم بیخود هشیار نمیباشم
تا دل ندهم از کف دلدار نمیباشم
گر غیر شوم یکدم با ناز نه پیوندم
تا یار نمیباشم با بار نمیباشم
من هم من و هم اویم هم قلزم و هم جویم
یک بینم و یک باشم بسیار نمیباشم
آنرا که شود چاره ناچار فنا گردد
چون چاره من شد او ناچار نمیباشم
آنرا که رخش بیند […]

فیض کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۵۵
در چهرهٔ مهرویان انوار تو میبینم
در لعل گهر باران گفتار تو میبینم
در مسجد و میخانه جویای تو میباشم
در کعبه و بتخانه انوار تو میبینم
بتخانه روم گر من تا جلوهٔ بت بینم
چو نیک نظر گردم دیدار تو میبینم
هرکو ز تو پیدا شد هم در تو شود پنهان
پیدا و پنهان گشتن هم کار تو میبینم
از کوی تو […]

فیض کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۵۶
حسن رخ مه رویان از روی تو میبینم
دلجوئی دلداران از خوی تو میبینم
هرجا که بود نوری از پرتو روی تست
هر جا که بود آبی از جوی تو میبینم
چشم خوش خوبان را بیمار تو میدانم
محراب دو عالم را ابروی تو میبینم
گبر و مغ و ترسا را جویای تو میبینم
روی همه عالم را واسوی تو میبینم
بلبل بگلستانها […]

فیض کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۷۱۲
ز نهار مکن ای جان این درد مرا درمان
این درد مرا درمان زنهار مکن ای جان
لطف ار کنی و احسان کن درد مرا افزون
کن درد مرا درمان لطف ار کنی و احسان
یکذره غم جانان خوشتر بود از صد جان
خوشتر بود از صد جان یکذره غم جانان
دردم ده و جان بستان ای منبع هر احسان
ای منبع […]

فیض کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۰۵
ای گل چه گلی مانا از گلشن هوئی تو
چشمت مرساد از کس هی هی چه نکوئی تو
یا رب چه جمالست این یا رب چه کمالست این
از توبه نپرسد کس هم خود نه بگوئی تو
چشمم نگران سویت دل میتپد از خویت
ای روی چه روئی تو ای خوی چه خوئی تو
من میشنوم بوئی از حلقه گیسوئی
کز دست […]

فیض کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۰۶
من نزد توام حاضر هر جای چه جوئی تو
واندر همه جا هستم بیهوده چه پوئی تو
بیهوده نمی پویم ای دوست قرارم نیست
یکجا بچه سان باشم چون در همه سوئی تو
هر جا که شدم دیدم نقشی ز جمال تو
چون نیک نظر کردم گفتم مگر اوئی تو
گفتا همه اویم من ایرا همه رویم من
آری تو نداری پشت […]

فیض کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۵۰
دل گیرد و جان بخشد آن دلبر جانانه
ویران چو کند بخشد صد گنج بویرانه
دل شد ببر دلبر جان رفت ز تن یکسر
وز عقل تهی شد سر کس نیست درین خانه
بس زلف دهد بر باد آنزلف خم اندر خم
بس عقل کند غارت آن نرگس مستانه
سویم بنگر مستان هوش و خردم بستان
دیوانه و مستم کن مستم کن […]

فیض کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۹۳
عشق تو دل هرکس بسته است بیک کاری
هر طالب سودی را برده است بباراری
اینجمع سحرخیزان زو شیفتهٔ مسجد
منصور اناالحق گوی آویخته برداری
در هر سر از او شوری در هر دل از او نوری
هر قومی و دستوری از خرقه و زناری
هر طایفهٔ راهی هر لشگری و شاهی
هر روی بدرگاهی هر یار پی یاری
هر کس ز پی […]

فیض کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۹۶
ای معدن دلداری جز تو که کند یاری
ای مشتری زاری جز تو که کند یاری
در راه تو میپویم یاری ز تو میجویم
خالق توئی و باری جز تو که کند یاری
افغان کنم و زاری شاید که تو رحم آری
بر رحم نمییاری جز تو که کند یاری
جانرا بغمت بستم جان را بتو پیوستم
ای منبع غمخواری جز تو […]

فیض کاشانی » شوق مهدی » غزلیات » شمارهٔ ۱۴۵
ای پادشه خوبان داد از غم تنهائی
دل بی تو به جان آمد وقتست که باز آئی
در آرزوی رویت بنشسته به هر راهی
صد زاهد و صد عابد سرگشته سودائی
مشتاقی و مهجوری دور از تو چنانم کرد
کز دست نخواهد شد پایان شکیبائی
ای درد توام درمان در بستر ناکامی
وی یاد توام مونس در گوشه تنهائی
فکر خود ورای خود […]
