گنجور

 
فیض کاشانی

گلزار رخت دیدم شد خار به چشمم گل

پیچید دلم را عشق در سنبل آن کاکل

چشمت ز نگه سر مست لب ساغر می در دست

اجزای تو هر یک مست از باده حسن گل

حسن تو جهان بگرفت ای جسم جهانرا جان

افکند می عشقت در خم فلک غلغل

از چشم خمارینت پیمانه کشد نرگس

وز خط نگارینت دریوزه کند سنبل

دیدارت از آن من پیمانه ز بیگانه

رخسارت از آن من گلرا بنه بلبل

از طرهٔ مشگینت روز سیهی دارم

باشد که شبی بینم بر گردن خویشش غل

گریم ز فراق تو بر رهگذر مردم

چندانکه همی بندند بر سیل سرشگم پل

از شعله آه من افتد بزمین آتش

وز ناله زار من بی‌حد به فلک غلغل

سودای سخن در سر هر دم به نوای تو

گوید به ضمیر فیض با لهجه تازی قل