گنجور

 
فیض کاشانی

رفتیم من و دل دوش ناخوانده بمهمانش

دزدیده نظر کردیم در حسن درخشانش

دیدیم ز حسن احسان دیدیم در احسان حسن

دل برد ز من حسنش جان داد بدل خوانش

مدهوش رخش شد دل مفتون لبش شد جان

این را بگرفت اینش آنرا بربود آنش

دل یافت بنزدش یار بنشست بر دلدار

جان ز لطف جانان دید پیوست بجانانش

دل خواست ازو چاره جان جست ازو درمان

هریک چو بدید او بود خود چاره و درمانش

دل داد بعشقش جان بگرفت دو صد چندان

ای کاش شدی صد جان هر لحظه بقربانش

جان داد بعشق ایمان بستند بعوض ایقان

ایمان چون به ایقان داد با عین شد ایمانش

چش

یعنی چو نفهمد فیض حاجب تو بفهمانش

چون نیک نظر کردم در عالم بیهوشی

دیار ندیدم هیچ جز حسن و جز احسانش