شیخ بهایی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۹
آنها که ربودهٔ الستنداز عهد الست باز مستند
تا شربت بیخودی چشیدنداز بیم و امید، باز رستند
چالاک شدند، پس به یک گاماز جوی حدوث، باز جستند
اندر طلب مقام اصلیدل در ازل و ابد نبستند
خالی ز خود و به دوست باقیاین طرفه که نیستند و هستند
این طایفهاند، اهل توحیدباقی، همه خویشتن پرستند

شیخ بهایی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۱
نگشود مرا ز یاریت کاردست از دلم ای رفیق! بردار
گرد رخ من، ز خاک آن کوستناشسته مرا به خاک بسپار
رندیست ره سلامت ای دل!من کردهام استخاره، صد بار
سجادهٔ زهد من، که آمدخالی از عیب و عاری از عار
پودش، همگی ز تار چنگ استتارش، همگی ز پود زنار
خالی شده کوی دوست از دوستاز بام و درش، […]

شیخ بهایی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۰
مقصود و مراد کون دیدیممیدان هوس، به پی دویدیم
هر پایه کزان بلندتر بوداز بخشش حق، بدان رسیدیم
چون بوقلمون، به صد طریقتبر اوج هوای دل، تپیدیم
رخ بر رخ دلبران نهادیملحن خوش مطربان شنیدیم
در باغ جمال ماهرویانریحان و گل و بنفشه چیدیم
چون ملک بقا نشد میسرزان جمله، طمع از آن بریدیم
وز دانهٔ شغل باز جستیموز دام عمل، […]
