گنجور

فیض کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۷۴

 

ما مستانیم بی می و جام

خمها نوشیم بی لب و کام

بی نغمه و صوت می‌سرائیم

سیر دو جهان کنیم بی‌گام

پیوسته بگرد دوست گردیم

[...]

فیض کاشانی
 

فیض کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۸۹

 

یکبوسه از آن دو لب گرفتم

ز آن بادهٔ بوالعجب گرفتم

ز آن تنگ دهان شکر مزیدم

ز آن نخل روان رطب گرفتم

مهرش بدل شکسته بستم

[...]

فیض کاشانی
 

فیض کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۰۶

 

من تاب فراق تو ندارم

نقش تو بسینه می‌نگارم

باشد روزی رخت به بینم

تا جان بلقای تو سپارم

شد در رگ و ریشه تیر عشقت

[...]

فیض کاشانی
 

فیض کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۶۶

 

دل میکنمت فدا و جان هم

از تست اگر چه این و آن هم

دل را بر تو چه قدر باشد

یا جان کسی و یا جهان هم

بر روی زمین ندیده چشمی

[...]

فیض کاشانی
 

فیض کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۷۵

 

ما سر مستان مست مستیم

با ساقی و می یکی شدستیم

در ساقی و یار محو گشتیم

از ننگ وجود خویش رستیم

تا دست بدست دوست دادیم

[...]

فیض کاشانی
 

فیض کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۷۷

 

رفتیم ازین دیار رفتیم

زین منزل پر غبار رفتیم

کس چارهٔ ما نکرد این جا

بیچاره بدان دیار رفتیم

غم بر سر غم بسی نهادیم

[...]

فیض کاشانی
 

فیض کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۸۶

 

ما دیدهٔ اشکبار داریم

در سینه دلی فکار داریم

دستی بجفا اگر گشائی

آهسته که شیشه بار داریم

بر آتش عشق او کبابیم

[...]

فیض کاشانی
 

فیض کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۷۰۰

 

حسنش دریا و من سبویم

عشقش چوکان و من چه گویم

من قالبم او مرا چو جانست

او آب روان و من چه جویم

او چون نائی و من چه نایم

[...]

فیض کاشانی
 

فیض کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۵۱

 

در کشور حسن آن یگانه

شد ساخته صدهزار خانه

این طرفه که نیست هیچ دیار

در هیچ سرا جز آن یگانه

دیار خود است و دار هم خود

[...]

فیض کاشانی
 

فیض کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۶۹

 

دارد ز جفا نظام خوبی

بی جور و جفا کدام خوبی

از آتش عشق پخته گردد

باشد بعیش خام خوبی

ای سر تا پا همه نکوئی

[...]

فیض کاشانی
 

فیض کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۹۵

 

از شهر وفا صبا چه داری

از دوست برای ما چه داری

تا جان دهمت بمژدگانی

زان دلبر آشنا چه داری

از تحفه بیاد ما چه با تو است

[...]

فیض کاشانی
 

فیض کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۹۰۰

 

پیدای توام ز من چه پرسی

شیدای توام ز من چه پرسی

در دل پیوسته جای داری

مأوای توام ز من چه پرسی

از سر تا پای صنعت تو است

[...]

فیض کاشانی
 

فیض کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۹۵۴

 

ای شاهد شاهدان کجائی

وی آب رخ بتان کجائی

ای جان هر آنچه در جهانست

وز تو روشن جهان کجائی

ای هیچ مکان ز تو تهی نه

[...]

فیض کاشانی
 

فیض کاشانی » شوق مهدی » غزلیات » شمارهٔ ۶۸

 

مهدی چو به عدل دست گیرد

بازار ستم شکست گیرد

چون رایت حق بلند گردد

باطل همه راه پست گیرد

علم و تقوی چون کمال یابد

[...]

فیض کاشانی
 
 
۱
۲
۳
sunny dark_mode