کمال خجندی » غزلیات » شمارهٔ ۹۸۷
به جز نور و ضیاء و گرمی از آذر چه میخواهی
ز دریای حقایق جز در و گوهر چه میخواهی
تفکر کن نهانی ای بشر در دهر پهناور
تو باشی بهترین مخلوق از این بهتر چه میخواهی
در این دنیای پرغوغا به جز نگین چه میجویی
[...]
کمال خجندی » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۳۷
طبیب عاشقان آمد بیا بگذار بیدردی
چه میخواهی ازین رحمت دوائی جو که به گردی
طریق عاشقی بر گیر و سروی دردمندان شو
که بیعشقی و بیدردی نباشد شیوه مردی
رخت گر زردشد زین درد کار خویش چون زر دان
[...]
کمال خجندی » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۶۰
مرا در درد بی باری دریغا بار بایستی
هزاران غم کزو دارم یکی غمخوار بایستی
نمودی چهره مقصودی ز رخسار و خط خوبان
ولی آئینه ما آی پی زنگار بایستی
چه سود ار همدمم شد خضر سوی چشمه حیوان
[...]
کمال خجندی » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۶۱
مرا زیبد به چوگان سر زلفت نظربازی
که سر در بازم و چون گوی نگریزم ز سر بازی
شکسته بسته چوگانیست گوئی زلف شبرنگت
که کس با او نیارد کرد جز باد سحر بازی
چه شیرین حقه بازست آن لب پر عشره کز مردم
[...]
کمال خجندی » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۷۰
نشان خاک پای او اگر می یافتم جایی
سرم می گشت در پائیش غلطان دیده در پایی
تمنا کرده ام با خود که در پایش فتم بی خود
کم افتد در سر عاشق ازین خوشتر تمنائی
دل پروانه پیش شمع رأی سوختن دارد
[...]
کمال خجندی » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۷۳
وصال اوست بخت ما نبینم آن به بیداری
خیالش دولتست ای دل تو باری دولتی داری
به مستان و نظر بازان نظرها دارد آن چشمان
مگر دیوانه زاهد که جوئی عقل و هشیاری
در و دیوار در رقصند صوفی در سماع ما
[...]