گنجور

فیض کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۸۳

 

کبیره‌ایست که خود را گمان کنم هستم

گناه دیگر آن کز می خودی مستم

گناه خویش خودم دوزخ خودم هم خود

اگر ز خویش برستم ز هول پل رستم

بروی من ز سوی حق گشود چندین در

[...]

فیض کاشانی
 

فیض کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۲۰

 

من آن نیم که توانم ز تو جدا باشم

جدا شوم ز تو در معرض فنا باشم

بغیر سایهٔ لطف تو جای دیگر هست

جدا اگر ز تو باشم بگو کجا باشم

خدایرا مپسند ای تو زندگانی من

[...]

فیض کاشانی
 

فیض کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۳۳

 

از آن ز صحبت یاران کشیده دامانم

که صحبت دیگری میکشد گریبانم

چو خلوتست دل ید در و دل آرامی

بپاسبانی دل در توقع آنم

ز دوست رنج پیاپی مرا بود خوشتر

[...]

فیض کاشانی
 

فیض کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۳۸

 

چنان شدم که قبیح از حسن نمی‌دانم

مپرس مسئله از من که من نمی‌دانم

جنون عشق سراپای من گرفت از من

چنان که پای ز سر سر ز تن نمی‌دانم

مر از خویش برون کرد و جای من بنشست

[...]

فیض کاشانی
 

فیض کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۵۴

 

بسوی او نگرم کان ناز می‌بینم

و گر بخویش سرا پا بناز می‌بینم

دل ار غمین شود آن راز خویش می‌یابم

و گر خوش است از آن دلنواز می‌بینم

بآسمان و زمین بینم ار بدیدهٔ دل

[...]

فیض کاشانی
 

فیض کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۵۹

 

رعیتی است چو خاری بیا امیر شوم

میسراست غنا من چرا فقیر شوم

بهمتی شوم استاد کارخانهٔ عشق

تلمذ خردم پس بیاد پیر شوم

بود چو عزت در عشق رو بعشق آرم

[...]

فیض کاشانی
 

فیض کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۷۰

 

اگر بدیم و گر نیک خاکسار توایم

فتاده بر ره تو خاک رهگذار توایم

بلندی سرما خاکساری در تست

بنزد خلق عزیز بم از آنکه خوار توایم

توئی قرار دل ما اگر قراری هست

[...]

فیض کاشانی
 

فیض کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۷۲۹

 

بنثر اگر چه توان گوهر سخن گفتن

ولی بنظم بود خوشنما سخن گفتن

لباس حرف چه پوشید شاهد معنی

بود چو موزون خوشتر بود پذیرفتن

اگر چه نثر گره میگشاید از دل نیز

[...]

فیض کاشانی
 

فیض کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۷۳۴

 

غمش غمی نه که از دل بدر توان کردن

دلش دلی نه که در وی اثر توان کردن

نه آن حبیب که او را بدل بود رحمی

نه آن رقیب که از وی حذر توان کردن

نه قامتش بصنوبر نشان توان دادن

[...]

فیض کاشانی
 

فیض کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۷۳۵

 

نه چشم آنکه برویش نظر توان کردن

نه پای آنکه بکویش گذر توان کردن

نه آن قرار که تاب رخش توان آورد

نه آن شکیب که بی او بسر توان کردن

نه همدمی که باو درد دل توان گفتن

[...]

فیض کاشانی
 

فیض کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۷۴۵

 

بیا بمیکده تأثیر را تماشا کن

جوانی خرد پیر را تماشا کن

مس وجود تو تا عاقلی نگردد زر

بعشق دل ده و اکسیر را تماشا کن

نه سوی بینی و نه مایه تا بخود نگری

[...]

فیض کاشانی
 

فیض کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۷۶۴

 

بیا بیا که نمانده است صبر در دل من

بیا بیا که نمانده است آب در گل من

هزار عقده مشگل مراست از تو بدل

بیا بیا بگشا عقده‌های مشگل من

ز فرقت تو جنون بر سر جنون آمد

[...]

فیض کاشانی
 

فیض کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۱۷

 

ز حق رسید ندا لا اله الا هو

دلم ربود ز جا لا اله الا هو

ندای نور فشان روشنائی دل و جان

ندای شرک زدا لا اله الا هو

سروش هاتف غیب این ندا بجان درداد

[...]

فیض کاشانی
 

فیض کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۲۰

 

ز شر دیو بدرگاه ما بیار پناه

بآب مغفرت ما بشوی لوث گناه

بهر طرف بمپوی و ز دیو راه مجوی

ز ما چو دور شوی یکقدم شوی گمراه

گر آرزوت شود رفعت شهنشاهی

[...]

فیض کاشانی
 

فیض کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۳۸

 

خوشا دلی که ز غیر خداست آسوده

ضمیر خویش ز وسواس دیو پالوده

خوش آنکه جان گرامی بحق فدا کرده

تنش به بندگی مخلصانه فرسوده

ز حق چه بهره برد آنکه روش با غیرست

[...]

فیض کاشانی
 

فیض کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۴۱

 

سکینهٔ دل و جان لا اله الا الله

نتیجهٔ دو جهان لا اله الا الله

زبان حال و مقال همه جهان گوید

بآشکار و نهان لا اله الا الله

بگوش جان رسدم اینسخن بهر لحظه

[...]

فیض کاشانی
 

فیض کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۵۸

 

اگر کنی تو بجان طاعت خدای علی

شود ز یمن اطاعت تو را خدای ولی

نبی شدن نشود زانکه شد نبودت ختم

ولی، ولی شوی ار اقتدا کنی به علی

عبادت از سر اخلاص کن ریا مگذار

[...]

فیض کاشانی
 

فیض کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۶۰

 

بیا بیا که اسیران نواز آمده‌ای

بیا بیا که رقیبان گداز آمده‌ای

بیا و دیده عشاق را منور کن

که حسن ماه رخانرا طراز آمده‌ای

بیا بیا که ز سر تا بپا ببازم من

[...]

فیض کاشانی
 

فیض کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۸۹

 

یا حسن ما اجلاک فی عینی و فی بصری

یا عشق ما اخلاک فی قلبی و فی نظری

لولا کما لم انتفع بحیوتکما

بحیوتی الدنیا ولا عقبی و لا عمری

و لولا انتفعت بعیش ما بقیت ولا

[...]

فیض کاشانی
 

فیض کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۹۰۴

 

بیک نظر کندم دیده مبتلای کسی

ندیده است چو دیده کسی بلای کسی

خرابی دل من نیست جز زدیدهٔ من

که بسته باد چنین روزن از سرای کسی

ز دست دیده چه سازم مرا بجان آورد

[...]

فیض کاشانی
 
 
۱
۲
۳
۴
۵
۶
۷
sunny dark_mode