گنجور

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۸۱

 

به مه من که رساند که من دلشده هر شب

ز غم هجر رسانم به فلک ناله یارب

نتوان بوسه زد آن لب کنم اما هوس آن

که ببوسم لب جامی که رسد گاه به آن لب

سر من گرچه نشاید که به فتراک ببندی

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۵۲۹

 

چون تو در شهر مهی از من دلداده چه لایق

که نباشم به سر کوی تو آشفته و عاشق

آن که با روی نکو داد تو را پایه عذرا

چه عجب گر دهد از عشق مرا منصب وامق

گو طبیبم ز غم عشق تو پرهیز مفرما

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۵۹۳

 

تند می راندی و می سوخت سراپای وجودم

که به زیر سم اسب تو چرا خاک نبودم

به جفا دور مکن روی من از خاک ره خود

کین همان روست که صد ره به کف پای تو سودم

زیر لب دی سخنی گفت به من از پس عمری

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۶۷۲

 

خیز تا رخت به سر منزل انصاف کشیم

با دل صاف به هم جام می صاف کشیم

هر که از ما طلبد توبه بخیلی ورزیم

ور دهد جام می صاف به اسراف کشیم

مشکل عشق چو از دردکشان گردد کشف

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۶۸۲

 

چون مرا دولت آن نیست که دیدار تو بینم

به سر کوی تو آیم در و دیوار تو بینم

من که باشم که توانم گلی از باغ تو چیدن

اینقدر بس که یکی خار ز گلزار تو بینم

تا شدی شهره چو خورشید همه ماهوشان را

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۷۶۴

 

مهی از راه برآمد نه که افزون ز مه است این

سر من خاک ره او اگر آن کج کله است این

همه حسن است و ملاحت همه لطف است و صباحت

نه بت چارده ساله که مه چارده است این

شده بر هر سر راهش سپهی جمع ز خوبان

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۹۷۹

 

گر بدانی که چها می کشم از درد جدایی

به خدا با همه بیرحمی خود رحم نمایی

درد پرورد توام، من که و اندیشه درمان

کاش صد درد دگر بر سر هر درد فزایی

دل بی حاصل ما را برت ای شوخ چه قیمت

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » واسطة العقد » غزلیات » شمارهٔ ۱۵

 

مجلس پیر مغان است و پر از باده سبوها

طیب الله بها وقت کرام شربوها

هر طرف باده به کف درد کشانند نشسته

احسن الناس نفوسا و قلوبا و وجوها

عشق بحریست عجب ژرف که از موج پیاپی

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » واسطة العقد » غزلیات » شمارهٔ ۳۴۴

 

از در صومعه آن به که قدم بازکشیم

خرقه ها در نظر شاهد طناز کشیم

چند ناخوش منشان بر سر ما ناز کنند

نازنینی به کف آریم و زو ناز کشیم

سرکه کردیم بسی پیش ریا کیشان پست

[...]

جامی
 

جامی » بهارستان » روضهٔ ششم (در مطایبه) » بخش ۴

 

فی المثل گر خواجه نان و بره بریان نهد

پیش تو بر خوان اگر روزی شوی مهمان او

گر کنی صد رخنه در دندانش از سنگ ستم

به که از دندانت افتد رخنه ای در نان او

گر خورد از دست تو صد زخم بر پهلو و پشت

[...]

جامی
 
 
sunny dark_mode