گنجور

 
جامی

تند می راندی و می سوخت سراپای وجودم

که به زیر سم اسب تو چرا خاک نبودم

به جفا دور مکن روی من از خاک ره خود

کین همان روست که صد ره به کف پای تو سودم

زیر لب دی سخنی گفت به من از پس عمری

بخت بد بین که ز بس بی خودی آن هم نشنودم

خاستم از سر جان بر سر کوی تو نشستم

کاستم از دل و دین در غم عشق تو فزودم

تو به تو گرچه درونم همه خون بست چو غنچه

به شکایت ز تو با هیچ کسی لب نگشودم

روی خوبت فکند عکس به هر سوکه کنم رو

تا ز آیینه دل صورت اغیار زدودم

دوش جامی چو شد از جام غمت ساقی رندان

من به آه سحری نغمه شوق تو سرودم

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
فیض کاشانی

خم ابروی تو محراب رکوع است و سجودم

بی‌خیال تو نباشد نه قیامم نه قعودم

جلوه حسن تو دیدم طمع از خویش بریدم

تا که شد محو در انوار وجود تو وجودم

میکند تازه بتازه سپه حسن شهیدم

[...]

شهریار

ماهم آمد به در خانه و در خانه نبودم

خانه گوئی به سرم ریخت چو این قصه شنودم

آن که می خواست برویم در دولت بگشاید

با که گویم که در خانه به رویش نگشودم

آمد آن دولت بیدار و مرا بخت فروخفت

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه