گنجور

 
وطواط

با جمال تو ، ای حمیدالدین

رونق ماه و آفتاب نماند

در جهان با مکارم دستت

نام و آوازهٔ سحاب نماند

پیش الطاف تو ز غایت لطف

آب را هیچ قدر و آب نماند

طلعت فضل و چهرهٔ دانش

از ضمیر و در حجاب نماند

تا تو معمار گشته ای، یک گام

در جهان هنر خراب نماند

بی تو ما را ، بحق نعمت تو

در دل و دیده صبر و خواب نماند

تا من از تو جدا شدم بخطا

در دلم فکرت صواب نماند

جامهٔ عیش را تراز برفت

خیمهٔ لهو را طناب نماند

شخص آمال را حیات بشد

جام لذات را شراب نماند

در فراق تو چرخ را با من

جز بلفظ جفا خطاب نماند

هر چه خواهد کنون تواند گفت

که مرا قدرت جواب نماند

بی تو در جمله روزگار مرا

هیچ راحت ز هیچ باب نماند